کد خبر: 343874
|
۱۳۹۸/۰۷/۰۱ ۱۴:۴۸:۱۶
| |

روایتی از ملاقات یک عکاس و رزمنده بعد از ۳۵ سال؛

سلام فرمانده!

دو تا عکس بود:عکس اول؛ 21 اسفند 1363/ شرق دجله.عکس دوم؛ 3 شهریور 1398/ 80 کیلومتری تهران.

سلام فرمانده!
کد خبر: 343874
|
۱۳۹۸/۰۷/۰۱ ۱۴:۴۸:۱۶

اعتمادآنلاین| ‌ عکس اول؛ یک نمای روبه‌رو از برد و باخت. مثل دو لته پنجره؛ لته راست، صفی از سربازان عراقی اسیر در محاصره رزمندگان ایرانی. هوای تصویر، کدر. زمین از تردد چکمه‌ها منقبض. ردیف نامنظم رزمندگان در پس زمینه، چشم دوخته به دور؛ دوردستی کیلومترها دورتر از قاب دوربین. لته چپ؛ فرمانده گروهان، اسلحه به دوش، لباس رزم بر تن، کلاه آهنی بر سر، نگاه خسته خیره به لنز دوربین، شانه داده زیر کول رزمنده مجروح و خاک آلودی که صورتش غرق در خون است، ریتم گام‌های لاغرش را تسلیم قدم‌های زخم خورده رفیق کرده، صدای کلماتی که از حنجره به لب‌های مرددش رسیده، خارج از قاب دوربین، در ثانیه‌هایی از صبح اسفند 1363 حبس شده. فرمانده؛ بازیگر نقش اول عکسی که فروردین 1398، 409 ماه بعد از آن صبح 21 اسفند 63 در روزنامه‌ای منتشر می‌شود و آشنایی، شناسایی‌اش می‌کند و نمره تلفن خانه «اصغر درویشی» را می‌گیرد و خبر می‌دهد که 80 کیلومتر دورتر، عکاس این عکس دنبال فرمانده می‌گردد.

سال 1363، سعید صادقی 31 ساله بود که این عکس را گرفت.

«این عکس، از روز دوم عملیات بدره، لحظه‌های اول عقب‌نشینی بچه‌های ما، لحظه‌های اول محاصره. از این صحنه، سه چهار فریم گرفتم. وقتی دیدم سربازای عراقی و ایرانی زخمی کنار هم راه میرن، با خودم گفتم چه قاب خوبی. دو تا جبهه، کنار هم، اسیر و زخمی. پشت سر این نیروها کانالی بود که سربازای عراقی، توی اون کانال اسیر شدن. رفتم سمت کانال و چند فریم هم از کانال گرفتم.

البته این کانال، تله بود برای بچه‌های ما چون ظهر همون روز، تو این کانال گرفتار شدیم و عراق، کل خط رو گرفت و بچه‌ها رو با توپخونه فرانسوی چنان کوبید که صدها رزمنده، تو این کانال مثل پنبه به زمین کوبیده شدن. نیم ساعت بعد از این عکسا، رزمنده‌ها می‌دویدن و فریاد می‌زدن فرار کنین. کل اون محور، زیر موج انفجار رفت. شدت موج انفجار آنقدر زیاد بود که همه لباسای من به تنم جر خورده بود و پاره‌های لباس از تنم آویزون بود. به اصابت توپخونه که نزدیک‌تر می‌شدی، گوشت تنت هم کنده می‌شد. همه از شدت موج انفجار منگ شده بودیم. اصلا نمی‌دونستم کدوم طرف می‌رم، چشمام دیگه درست نمی‌دید، از بوی گند باروت، روانی شده بودم و نیروهای تخلیه که اومدن پیکر شهدا و مجروحا رو ببرن، امثال منو رها کردن چون ماها دیگه ارزش دور کردن از خط نداشتیم.»

قرار ما 14 هزار و 622 روز بعد از 21 اسفند 1363، 80 کیلومتری تهران، نرسیده به ساوه. فرمانده، 16 سال قبل از روی صندلی چرخدار بلند شده بود و می‌توانست با کمک عصا، چند دقیقه‌ای، برپا باشد. ترکش‌های خمپاره‌ای که نیمه شب 20 دی 1365، دقایقی پیش از آغاز عملیات کربلای 5 مخفیگاه‌شان را هدف گرفت، کاسه جمجمه‌اش را از جا پراند، استخوان‌های محافظ مغز را 40 تکه کرد و نیمکره راست مغز را از کار انداخت و هنوز هم که به جای همان 40 تکه خرده استخوان، پوشش پلاستیکی برای مغزش گذاشته‌اند، حافظه بلندمدتش یاری نمی‌کند که جزییات خاطراتش را بر زبان مرور کند مگر که چشم در چشم لحظه‌ای باشد که هیجانش، از همان جنسی بود که با درک 14 سالگی‌اش، وقت طلوع نیمه زمستان 1361، چند تکه لباس و یک بسته نخ و سوزن، در کیف دستی سفید رنگ انداخت و بی‌خداحافظی، خود را رساند به پایگاه اعزام ساوه.

«توی کوچه ما، هیچ کسی جبهه نرفته بود. حتی شهید نداشتیم. تصویر جنگ و جبهه رو فقط از تلویزیون دیده بودم. من رزم دوست داشتم ولی بابام می‌خواست برم حوزه علمیه و مخالف رفتنم به جبهه بود. چند روز قبل اینکه راهی جبهه بشم، منو برد حوزه علمیه ساوه. رییس حوزه، آقای سجادی بود؛ یه حاج آقای پیر. گفت، یه چیز می‌پرسم راستش رو بگو. رفت جلوی پنجره ایستاد و گفت انگیزه‌ات چیه؟ من از صورتت می‌خونم که اهل حوزه نیستی. گفتم حاج آقا، من فقط می‌خوام برم جبهه.

روبه‌روی حوزه، مقر سپاه بود. بابام رو صدا زد و از پنجره اشاره داد و گفت اونجا رو می‌بینی حاجی؟ اون پاسدارخونه است. بچه تو ببر اونجا. به درد اینجا نمی‌خوره. یه صبح خیلی زود که مادر و پدرم خواب بودن، وسایلم رو جمع کردم و رفتم ساوه برای اعزام. سوار اتوبوس شدم و منتظر حرکت بودیم که بابام اومد داخل اتوبوس. من پشت صندلی قایم شدم که منو نبینه ولی شنیدم که وقتی اسم منو گفت، فرمانده پایگاه از بابام پرسید می‌خوای پیاده‌اش کنم؟ بابام گفت نه دیگه، داره میره، بذار بره. اومد جلو و صورتم رو بوسید و رفت.»

وارد حیاط خانه که شدیم، پسر فرمانده به استقبال‌مان آمد، نسخه کپی از 16 سالگی پدر. سعید صادقی و ‌اصغر درویشی، در این 6 ماه و بعد از پیدا شدن صاحب عکس، فقط از طریق تلفن با هم حرف زده بودند بدون آنکه تصویری از 66 سالگی عکاس و 51 سالگی فرمانده پشت پلک‌های‌شان داشته باشند. عکاس فقط می‌دانست که فرمانده، جانباز 70 درصد شده و سال‌ها، قادر به حرکت نبوده. فرمانده هم می‌خواست شبح محوی که آن صبح زمستان، شرق دجله، او و پیرامونش را با لنز دوربین هدف گرفت؛ جوان لاغر و تیره‌پوستی که آنقدر حضورش بی‌دلیل بود وسط آن معرکه بی‌سر و ته که هیچ کس از بودن و نبودنش، خاطره نمی‌ساخت، در ذهنش بازسازی کند و برساند به امروز و رودررو با مرد میانسالی که موهایش سفید شده و ارزشمندترین خاطراتش، مشاهده آن ساعت‌ها و روزهای «خط مقدم» است و یاد رفاقت با قهرمانان دفاع مقدس؛ ابراهیم همت و مهدی باکری و حسن باقری و محمد جهان‌آرا؛ رفاقتی که به قیمت ثبت هزاران فریم از تلخ‌ترین ثانیه‌های درهم پیچیدگی خون و عشق پای رمل‌های تفتیده جنوب و شیار بلندی‌های غرب به دست آمد.

«ابراهیم همت و مهدی باکری و محمد جهان‌آرا، با فرمانده‌های امروز خیلی فرق داشتن. باور نمی‌کردی این آدم فرمانده یه لشکره. مهدی باکری حتی درجه نداشت. عکساشون رو به آدما نشون میدم و میگم می‌بینی اینا رو؟ اینا از جنس این مردم بودن. با این مردم توی یه قاب نفس می‌کشیدن. آرزوهاشون رو توی جغرافیای ایران پهن کرده بودن. دور بودن از شعار...»

سعید صادقی، در تمام آن 8 سال جنگ، روی نوار جبهه جنوب و غرب، پا به پای رزمندگان دوید و پناه گرفت و تشنه ماند و گرسنگی کشید و گریست و فرار کرد؛ از ظهر 31 شهریور 1359 که با بمباران فرودگاه مهرآباد، جنگ بین دو کشور به صورت رسمی آغاز شد و صادقی، عصر همان روز، پیکان مدل 48 معاون وزارت کشاورزی را زیر پا انداخت و راند تا جبهه جنوب، تا 5 مرداد 1367 که پای تنگه چهارزِبر و بعد از عکاسی از لحظه‌های 34 عملیات، حافظه لنز 24 دوربینش را با آخرین تصاویر جنگ بست.

«عملیات، معمولا شب شروع می‌شد. ساعتای قبل از شروع عملیات، آدمایی می‌اومدن و بچه‌ها رو درباره هدفی که به خاطرش اونجا هستن، توجیه می‌کردن. با شنیدن اون حرفا، اشک این بچه‌ها در می‌اومد، اون ساعتا، هیچ فرقی بین فرمانده و سرباز نبود و همه‌اش گریه و زاری بود و بچه‌ها از همدیگه حلالیت می‌خواستن و خداحافظی می‌کردن چون تصورشون این بود که شهید می‌شن و در اون دنیا همدیگه رو می‌بینن.

بچه‌ها با وجود همه ترسی که داشتن، می‌پذیرفتن با جونشون فداکاری کنن. خط شکنا؛ اونایی که قرار بود روی مین برن و خط رو باز کنن هم، آماده می‌شدن و من دیدن این صحنه‌ها رو خیلی دوست داشتم. اونا با شنیدن اون حرفا، دنیای خارج از اونجا رو فراموش می‌کردن. پدر، مادر، همه‌ چیز فراموش می‌شد. اونا قبل از اینکه به مرگ و دریای خون وارد بشن، از همه‌ چیز خداحافظی کرده بودن. لحظه‌های پیش از عملیات، اون سنگر یا محوطه‌ای که بچه‌ها نشسته بودن و به خودشون می‌پیچیدن و گریه می‌کردن، تاریکی مطلق بود و اجازه عکاسی نداشتم. عملیات والفجر مقدماتی و عملیات فتح‌المبین که سعی کردم عکس بگیرم، داد زدن و از جمعشون بیرونم کردن. توی اون تاریکی مطلق، توی اون فضایی که همه از دنیای امروز خارج شده بودن، صدای شاتر دوربین مثل انفجار بمب بود. اونا می‌خواستن تو اون لحظه‌ها، توی حال خودشون باشن و من، نامحرم بودم. واکنش اونا همین بود، با دستشون اشاره می‌کردن که این، باید از جمع ما بره بیرون.»

اصغر درویشی با کمک ستون ورودی خانه و عصا، روی پا ایستاده بود. رد درد و عمر، روی صورتش و بر پیکرش امضایی گذاشته بود که عکاس، شک کرد نشانی را درست آمده باشیم. فرمانده، هیچ شباهتی به عکس 16 سالگی‌اش نداشت؛ فاصله هر قدم، حتی با کمک عصا، چند ثانیه طول می‌کشید، موهای جو گندمی، گام‌های لرزان، قامت ناتوان، حافظه مجروح؛ این، مجموع «امروز» نوجوانی بود که در عملیات بدر، فرماندهی گروهان 120 نفره را به نامش زدند.

به دیوارهای خانه اصغر درویشی، هیچ عکسی از جنگ نبود. آنچه یادگاری داشت از رفقا و نیروهای همرزم، از جنس همان عکس‌های رنگ باخته‌ای بود که همه کهنه سربازهای جنگ، حالا در آلبومی کنج کمد خانه پنهان کرده‌اند برای وقتی که دلشان، بابت خاطره رفاقت‌های ناب و اشک‌های بی‌خجالت خیلی تنگ می‌شود.

یادآوری‌های هولناک از آنچه اصغر درویشی شاهد بود، به یاد آوردن نفس کم آوردن‌هایش و به شماره افتادن ضربان‌هایش وقتی خون و جسد می‌دید، وقتی پشت دود و آتش خمپاره، از لای غبار چرک، دست‌های بی‌تن و تن‌های بی‌سر می‌دید، فریادهای همرزمانش؛ بچه‌های تخریب که وسط میدان مین و کنار ده‌ها لاشه «والمرا»، نیمه‌کاره و نیمه‌پاره، هنوز زنده بودند و نمی‌توانست پای رفاقت‌ها، پای آن محوطه لعنتی بایستد چون دستور «مهدی زین‌الدین» بود که اگر می‌خواهند دست عراقی‌ها نیفتند، همه‌ چیز را رها کنند و فقط بدوند، اینها سهم کمی از جواب‌هایش داشت. اغلب آنچه گفت، روایت هیجان سیال در جبهه‌های جنوب بود و روایت دلتنگی برای حضور در «جنگ واقعی»؛ جنگی که از نگاه یک نوجوان 16 ساله، در جوار هور و اروند بود، پشت آرایش تانک‌ها و دوشکاها و خمپاره‌اندازها و تک‌تیراندازها و در تمام ماه‌های فرماندهی در نوار مرزی کردستان، طاقتش را آنقدر به آستانه رساند که وادارش کرد تا پای سرپیچی از امر فرمانده‌اش پیش برود.

«اعزام شدیم کانی سور. فرمانده گردان جند‌الله بودم و با کومله و دموکرات درگیر بودیم. یک سال بانه و مریوان و سقز بودم ولی جنگ کردستان مثل جنوب نبود. تاریکی شب، 4 نفر می‌رفتن سر قله کمین می‌کردن. کومله و دموکرات فقط کلاش و ژ3 و گرینوف داشتن و خمپاره 60 و 120 می‌زدن ولی از توپ و کاتیوشا خبری نبود. راضی نبودم. با فرمانده پایگاه حرفم شد. گفتم می‌خوام برم جنوب. جنگ جنوب، واقعی بود ولی جبهه غربم نیرو لازم داشت. فرمانده پایگاه گفت تمرد از فرمان می‌کنی. باید همین جا باشی. سال بعد، سال 63، اجازه دادن برم جنوب. والفجر مقدماتی، وارد خط شدم.»

همه وقتی که اصغر درویشی حرف می‌زد، سعید صادقی، دوربینش را بیکار گذاشته بود و چشم دوخته بود به صورت فرمانده. ثانیه‌ها را کنار هم گذاشته بود تا به تعادل باور برسد؛ ثانیه‌های صبح شرق دجله که 35 سال قبل در قاب دوربین منجمد شد، ثانیه‌های صبح 80 کیلومتر دورتر از تهران که جاری بود اما این آدمی که در این لحظه روبروی لنز دوربین دیجیتالی نشسته بود، این آدم خموده و خسته که بیشتر از 5 دقیقه نمی‌توانست روی پا بایستد به دلیل گزش ترکش‌هایی که لای بافت و نسوج بدنش جا مانده بود، هیچ شباهتی به آن نوجوان 16 ساله‌ای که صبح 35 سال قبل، یک گروهان امربرش بودند نداشت.

سعید صادقی، تا امروز، 38 نفر از صاحبان عکس‌هایش را پیدا کرده. مردانی که 40 سال قبل، روی مدار از خود گذشتگی، می‌کشتند تا زنده بمانند و سعید صادقی، عاشق همین عشق شد؛ عشق به «ماندن». «ماندنی» که در تعلق به حیات فیزیکی تعریف نمی‌شد و تعبیر ساده‌اش، حفظ آبروی یک ملت، حفظ آبروی یک وطن بود. عکاس جنگ که با همه ثانیه‌های این «عشق» این آدم‌های عاشق زندگی کرد در آن 8 سال، بعدها که صاحبان عکس‌هایش را پیدا کرد و در کوچه پس‌کوچه‌های شمال و جنوب و شرق و غرب، سراغ خانه‌های محقرشان رفت، در مقابل فراموش‌شدگی‌شان؛ فراموش‌شدگی آن همه ازخودگذشتگی، سر فرو انداخت. سعید صادقی، امروز یکی از آن معدود راویان زنده‌ای است که با چشم‌های خودش، با چشم‌های دوربینش، دید که چطور مردها، چطور خط‌شکن‌ها، در ثانیه‌های پیش از شروع عملیات، با صورت‌های خیس از اشک، چشم‌های‌شان را می‌بستند و خود را روی مین می‌انداختند تا تکه‌پاره‌های تن‌شان، معبر امن عبور گروهان و گردان و تیپ و لشکر شود.

«وقتی این عکسا رو می‌بردم پیش این خانواده‌ها، غرور عجیبی توی صورت‌شون پیدا می‌شد. رزمنده‌های قدیمی که همون نجابت سال‌های جنگ رو داشتن و هنوز، خودشون رو مدیون یه ملت می‌دونستن اما حالا در سکوت و خاموشی فرو رفته بودن، با دیدن این عکسا، انگار رنج‌شون رو فراموش می‌کردن و پیش زن و بچه‌شون پز می‌دادن و حس‌شون، این غرور، برای من لذتبخش بود. مادرا با دیدن عکس بچه‌های شهیدشون، می‌گفتن تو با عکس بچه‌ام به من گواهی اعتبار دادی.

زمستون 65، کنار خط اعزام پایگاه مقداد، از یه مادر و پسر عکس گرفتم. پسر، 15 سالش بود. خنده و نشاط نوجوونیش منو جذب کرد. دنبال همون اعزامیا، منم رفتم عملیات کربلای 5. اونجا این پسر منو دید و شناخت و یادم انداخت که ازش عکس گرفتم. از نون و پنیر و خرمایی که داشت، به من تعارف کرد و رفت. غروب همون روز، دشمن پاتک سنگینی زد. وقتی آتیش خوابید، دیدم عراقیا، یکی از سنگرا رو زدن. این بچه هم تو همون سنگر بود. از شدت انفجار، پرت شده بود و ترکش، نصف صورتش رو برده بود. عکس شهادتش رو هم گرفتم. چند سال قبل، خانواده این بچه رو پیدا کردم و گفتم که عکس همون اعزام، همون خداحافظی مادر و پسر رو براشون می‌برم.

خونه‌شون سمت ورامین بود، نزدیک کارخونه قند. خونه، در حدی فرسوده بود که وقتی توی خونه راه می‌رفتی، دیوارا می‌لرزید. خواهرای شهید می‌گفتن مادرشون، 18 ساله از روی تخت بلند نشده. تخت مادر، روبه‌روی پله‌ها بود. لفاف عکس رو باز کردم که خواهرای شهید، مطمئن بشن عکس برادرشونه. مادر هم از روی تخت، چشمش افتاد به صورت بچه‌اش، صورت توی عکس. خودش رو از روی تخت، روی زمین کشوند تا جایی که من بودم و عکس. صورتش رو چسبوند به صورت بچه‌اش؛ به صورت توی عکس.»

جنگ، آدم‌ها را قدرتمند می‌کرد؟ این سوال را باید از هر رزمنده ایرانی پرسید. اگر وسط میدان جنگ ایستادی و اسلحه به دست گرفتی، باید بکشی تا زنده بمانی؟ در میدان جنگ، آن وقتی که انگشتت روی ماشه است، بابت کدام هدف باید بچکانی؟ بابت کدام ارزش؟ کدام آدم؟ عکسی که سعید صادقی از دومین روز عملیات بدر گرفت، همان عکس اول، ثانیه‌های بعد از همان عکس، وقتی بچه‌های ایرانی در آن کانال «مثل پنبه به زمین کوبیده شدند با شلیک توپخانه فرانسوی»، یعنی برنده میدان جنگ، گلوله‌ای است که اول شلیک شود. خرج اصلی این گلوله، در منطق مهمات‌سازی، باروت است، اما هدف‌گیری درست، اینکه کدام هدف، اول باشد و کدام، دوم، از قدرت باروت خارج است. هدف‌گیری درست، وابسته چیزی ماورایی است؛ چیزی که هر آدمی که در آن 8 سال، پایش به «خط مقدم» رسید و چند صباحی، پشت خاکریزها ماند، می‌فهمید که آدم‌هایی که این‌طور، جان می‌دهند، غیر از آن دوره‌های آموزشی سه ماهه و 6 ماهه‌ای که در پایگاه‌های موقت داشتند، چیزی غیر قابل توصیف و غیر قابل توزین در رگ‌شان دویده بود که آنقدر زیر آسمان جنوب و غرب ایستادند و دانه به دانه، مثل سرو شکسته، فرو افتادند انگار بازخوانی افسانه آرش باشند برای جاودانگی مرز ایران.

«می‌دونستم بعد از جنگ، هیچ‌کسی دوست نداره عکس دست و سر و پای قطع شده ببینه. پس باید عکسی می‌گرفتم که ثبت صادقانه تاریخ باشه، عکسی که سال‌ها بعد، تجسم همون خشونت خونینی باشه که من شاهدش بودم. اون بچه‌ها، انسان‌های نجیبی بودن که فداکاری می‌کردن و من شیفته نجابت و صداقت اونا بودم. می‌گفتن خط شکنا، جوری نوربالا می‌زنن که همون اول اعزام، فرمانده‌ها می‌فهمن کیا باید برن برای تخریب میدون مین. خط شکنا، عاشق شهادت بودن. تو عملیات خیبر، یه میدون مین خیلی وسیع باید پاک می‌شد و گروه خط شکن هم انتخاب شده بود. شب با صدای گریه‌شون بیدار شدم.

اونا پشت سنگر، توی محوطه بسته‌ای بودن که دورتادورش رو با پتو پوشونده بودن که کسی وارد نشه. یواش رفتم تا پشت پتوها و از لای درز پتو نگاه‌شون کردم. داخل اون فضا، فقط یه فانوس نفتی کم نور روشن بود و اون چند نفر، دعا می‌خوندن و گریه می‌کردن. گریه‌هاشون انقدر سوز داشت که منم گریه‌ام گرفت. برگشتم داخل سنگر و دوربینم رو برداشتم که دنبالشون برم. خط شکنا، زودتر از بقیه می‌رفتن. وقتی از حال عادی خارج می‌شدن، به سرعت راه می‌افتادن چون باید تا نیم ساعت قبل از شروع عملیات، خط باز می‌شد. وقتی رسیدم به میدون مین، چند تاشون روی مین رفته بودن و متلاشی شده بودن.

اونایی که پشت سر رفقای شهیدشون می‌رفتن، طنابای سفید رنگی، مثل خط‌کشی خیابون، روی مسیر پاک شده مینداختن که گروهان از روی همین طناب رنگی حرکت کنه. جلوتر، خیلی جلوتر، چند نفر دیگه خودشون رو انداختن روی مین. من دیدم که اونا پاشون قطع شد و صورتشون متلاشی شد و بدنشون از هم پاشید. فقط منتظر نور طلوع موندم که بتونم عکس بگیرم..... من از 34 عملیات عکاسی کردم. هربار که به خونه برمی‌گشتم و عکسامو، اون عینیت مرگ رو می‌دیدم، می‌گفتم این دفعه دیگه نمیرم ولی وقتی عملیات شروع می‌شد، نجابت و صداقت این بچه‌ها دوباره در مغز من نجوا می‌کرد و بی‌اختیار، همه وجودم کشیده می‌شد سمت خط مقدم. همیشه دو تا لنز 24 و 85 با خودم می‌بردم ولی همه عکسامو با لنز 24 گرفتم چون اون صحنه‌ها، یک متر دو متر دورتر، ارزش قاب‌بندی نداشت. من نفس به نفس این بچه‌ها عکس می‌گرفتم.

همه اون صحنه‌ها، ضجه‌های بچه‌های نوجوون، به خصوص وقتی از ترس مادر مادر می‌گفتن تن منو می‌لرزوند و اشکم در می‌اومد. من از بدنه اونجا نبودم. تا والفجر مقدماتی، پلاکم نداشتم. اون موقع فرمانده‌ها فکر کردن این اگه بمیره، چی میشه؟ اون موقع به من پلاک دادن. حتی در آمار اعزام نبودم. خودم رو تحمیل می‌کردم تا این لحظه‌ها رو ثبت کنم و اون بچه‌ها انقدر از ترس و التهاب و هولناکی اون فضا خسته بودن که منو جزیی از خودشون می‌دونستن. فقط مبهوت بودن که این آدم اینجا چی کار می‌کنه. اونا دوربین منو نمی‌دیدن، فقط آدمی رو می‌دیدن که همراهشون بالا و پایین میره و اسلحه هم نداره و پا به پاشون، توی گرسنگی‌هاشون، عین اونا، برای نمردن، علف بیابون رو می‌خوره.»

اصغر درویشی خسته بود. خسته بود از اینکه بخواهد بعد از 31 سال، دوباره همه آن تصویرها را روی میز کنار دستش بچیند و روی هر کدام، کد محل و تاریخ بزند؛ تصویر بچه‌های گروهانش که از شدت موج انفجار، درجا خشک می‌شدند، تصویر خودش که از شدت موج انفجار، خون از گوش و دماغش فوران کرد و از جا جست و دوید به سمت خط عراقی‌ها تا وقتی تک‌تیراندازهای خودی او را به زمین کوبیدند، تصویر رزمنده‌ای که زانو به زانویش نشست و قسمش داد می‌خواهد از خط برگردد و نمی‌خواهد بچه‌هایش یتیم شوند و حرف‌هایش ناتمام ماند وقتی ترکش خمپاره، نصف صورتش را پراند، تصویر آن راوی که فرمانده محور بود و قبل از شروع عملیات، نقشه مقر عراقی‌ها را برایش آورده بود که بگوید باید از دوراهی سمت راست می‌رفتند ولی جمله‌اش بدون فعل ماند وقتی ترکش خمپاره، شکمش را درید، تصویر آن 5 رفیقی که رفتند روی هلال کانال ماهی نشستند و از فاصله 50 متری سوال می‌کردند و جواب می‌گرفتند که رگبار دوشکا، هر 5 نفرشان را از وسط به دو نیم کرد، تصویر 19 روز زندگی مخفیانه در سنگرهای زیرزمینی خرمشهر پیش از شروع عملیات کربلای 5 و ندانستن اینکه دقایق پیش از شروع این عملیات، زندگی و جوانی‌اش را برای همیشه دگرگون می‌کند، تصویر آن 40 تکه خرده استخوان که از کاسه جمجمه ترکش خورده‌اش بیرون آوردند و جراح گفت اینها را ببرد و داخل الکل نگهدارد و خرده استخوان‌ها، تا چند سال قبل که داخل الکل پوسید و پودر شد، جلوی چشمش بود که به یادش بیاورد جنگ، با تمام ارزش‌هایش، هنوز هم با هیچ واژه‌ای، قابل توصیف نیست.

«توی خط، گرسنگی، عادی بود، ضعف کردن از گرسنگی، عادی‌تر. عملیات والفجر 8، دو روز رو با یه کیک کوچیک بدبوی بدمزه و یه قوطی آبمیوه سر کردم. یکی از شبای عملیات، برای هر دو نفر، فقط یه کنسرو ماهی دادن. اولین‌باری که از کنار میدون مین رد شدم و تن تیکه پاره بچه‌های خط‌شکن رو دیدم؛ بچه‌هایی که از انفجار مین زنده مونده بودن و کنار سیم خاردارای میدون مین التماس می‌کردن که برادر، تو رو خدا منو از اینجا ببر، لقمه‌ای که دستم بود رو هم انداختم دور ....

بی‌خوابی، خیلی عادی بود. شب عملیات که مسیرای 5 کیلومتری و 10 کیلومتری تا خط عراقیا رو پیاده می‌رفتیم، در حال راه رفتن نماز می‌خوندیم .... وقتی برای عملیات می‌رفتیم، توی جیبمون فقط یه پلاک هویت داشتیم. بعد از اینکه دیدم ترکش خمپاره، چطور گردن بچه‌ها رو قطع می‌کنه، پلاکم رو گذاشتم توی جیب شلوارم که اگه سرم رفت، پلاکم بمونه .... خستگی، خیلی عادی بود. عملیات والفجر 8، 70 روز تو کارخونه نمک بودیم. قانون جنگ اینه که نیروی رزم باید بعد از سه روز برگرده عقب و جایگزین بشه. نیرویی که به دلیل کمبود رزمنده، 70 روز توی خط و زیر پاتک مونده، دیگه نیرو نیست ....

شلیک کردن و کشتن، برامون عادی شده بود. یاد گرفتیم که اگه نکشی، می‌کشنت. باید می‌کشتی. گلوله‌های من، باید تیربارچی عراقی رو از پا در می‌آورد. توی کارخونه نمک، باید ژنرال عراقی رو به رگبار می‌بستم چون به جنگ تن به تن رسیدیم. توی کارخونه نمک، سراغ یکی از سنگرا رفتم. 7 یا 8 نفر خواب بودن. اصلا متوجه درگیری نشده بودن. دو تا نارنجک انداختم تو سنگر و رومو برگردوندم ....»

فرمانده، قاب عکس یادگاری 21 اسفند 63، همان عکس صبح شرق دجله؛ لحظات اول عقب‌نشینی بدر را در دست می‌گیرد. جلوی دیوار سفید می‌ایستد، روی صندلی چرخدارش می‌نشیند، روی صندلی معمولی می‌نشیند، به عصا تکیه می‌کند ...

«نیمه‌شب 19 دی 65 نزدیک مقر عراقیا، مسیر رو اشتباه رفتیم و منتظر موندیم که یه راوی از بچه‌های اطلاعات عملیات، بیاد و ما رو راهنمایی کنه. توی خاکریز مشغول مشخص کردن مسیر از روی نقشه بودیم که خمپاره 120 خورد جلوی پای من و ترکشا ریخت روی سرم. آسمون دور سرم می‌چرخید. تک تیرانداز عراقی هم طوری می‌زد که کسی جرات نمی‌کرد بیاد منو ببره عقب. بالاخره من رو با یه نفربر زرهی بردن عقب و با هلی کوپتر رسوندن بیمارستان اهواز. استخونای سطح جمجمه خورد شده بود و 7 تا ترکش، به نیمکره راستم خورده بود و اعصاب پا قطع شده بود که از هر دو پا فلج شدم و سمت چپ بدنم بطور کامل بی‌حرکت شد. تا 7 سال، فلج کامل بودم و بعد از اون، کم‌کم تونستم با واکر راه برم. سقف جمجمه رو با پوستی که از پشتم برداشته بودن، پوشوندن ولی وقتی می‌رفتم حموم، داخل جمجمه پر آب می‌شد و شبا که می‌خوابیدم، می‌ترسیدم این فضا بترکه. بالاخره با یه سطح پلاستیکی، برای جمجمه‌ام سقف ساختن ولی هنوز، شبا با دو تا ترکش توی سرم می‌خوابم.»

وقتی خبر امضا شدن قطعنامه 598 رو شنیدین چه حسی داشتین؟

«فقط گفتم، حیف شد.»


ابراهیم همت و مهدی باکری و محمد جهان‌آرا، با فرمانده‌های امروز خیلی فرق داشتن. باور نمی‌کردی این آدم فرمانده یه لشکره. مهدی باکری حتی درجه نداشت.

لحظه‌های پیش از عملیات، اون سنگر یا محوطه‌ای که بچه‌ها نشسته بودن و به خودشون می‌پیچیدن و گریه می‌کردن، تاریکی مطلق بود و اجازه عکاسی نداشتم.

منبع: روزنامه اعتماد

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها