کد خبر: 431602
|
۱۳۹۹/۰۶/۱۹ ۰۹:۲۹:۵۳
| |

محیط‌بانی با 57 ساچمه در بدن: خانواده‌ام همراه با من درد می‌کشند

حدود 8 سال پیش در نخستین روزهای بهار مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در آن روز شوم تنها 32 بهار از زندگی‌ را پشت سر گذاشته بود و پسر کوچکش فقط 54 روز داشت. زندگی خانواده جلالی‌راد از تاریخ 5 فروردین سال 91 به معنای واقعی کلمه دگرگون شد و در گذر این سال‌ها گویی از یاد رفته‌اند.

محیط‌بانی با 57 ساچمه در بدن: خانواده‌ام همراه با من درد می‌کشند
کد خبر: 431602
|
۱۳۹۹/۰۶/۱۹ ۰۹:۲۹:۵۳

اعتمادآنلاین| ابوالفضل جلالی‌راد، محیط‌بان پاسگاه محیط‌بانی شارلق پارک ملی گلستان هنوز 57 ساچمه در بدن دارد، کم‌کم راه رفتن برایش سخت شده، بیش از 100 قدم نمی‌تواند بردارد بعد از آن درد امانش نمی‌دهد. اعظم شادمهر، همسرش می‌گوید:«من خدا را واسطه قرار داده‌ام که قضاوت کند بین شکارچی و دل سوخته من و فرزندانم و همسر نازنینم. دنیای این روزهای همسرم را درد پوشانده اما به روی خودش نمی‌آورد. روزها چشم‌های خیس و قرمزش را می‌بینم اما دم نمی‌زند، گلایه نمی‌کند، مرد است و تمام قد ایستاده.»

ابوالفضل جلالی‌راد یادآور زخم‌های درمان نشده، روزها و آینده پرخطر تک‌تک محیط‌بانان است. مردی که کلامش سرشار از ایمان و اعتماد راسخ به پروردگار است و صمیمانه به طبیعت عشق می‌ورزد. هنوز هم طبیعت و زیستمندان آن را دوست دارد و پای حفاظت از آنها ایستاده، هنوز هم از قدرت اراده‌اش، صبر بی‌پایانش در تحمل درد هولناک و وفاداری‌ و ایثارش برای خانواده اندکی کاسته نشده است. آنچه در ادامه می‌خوانید شرح کامل مصاحبه او با روزنامه اعتماد است.

چه زمانی وارد شغل محیط‌بانی شدید؟

در دوران خدمت سربازی، آن زمان برای اداره‌جات نیرو می‌گرفتند. من وارد ارگان محیط زیست شدم. دو ماهی را آموزشی بودم و دوران خدمت را هم در اداره محیط زیست مینودشت مشغول به خدمت شدم. پدرم، محمدرضا جلالی‌راد هم جزو نیروهای پارک ملی گلستان بودند و بعد از 32 سال خدمت بازنشسته شدند.

من از بچگی طبق عادت همه بچه‌های محیط‌بان همراه پدرم بودم، علاقه‌ام به شغل ایشان از همان دوران آغاز شد اما وقتی خدمت سربازی رفتم و تمام شد، باز هم برحسب علاقه به طبیعت و حیوانات درخواست ادامه کار با محیط زیست را دادم. خوشبختانه موافقت شد و بدین ‌ترتیب ماندگار شدم.

الان چند سال سابقه کار محیط‌بانی دارید.

سابقه کار من 18 سال است. در دوران خدمت سربازی در مناطق آزاد مینودشت بودم. بعد از آن به منطقه حفاظت شده لوه که زیر نظر مینودشت و همجوار پارک ملی گلستان است، منتقل شدم. بعد از آن هم به پارک ملی گلستان آمدم و الان نزدیک 16 سال است که در پارک ملی گلستان هستم.

محیط‌بانی را در شرایط فعلی چه جور شغلی می‌بینید.

خوشبختانه الان محیط‌بانی برای مردم خیلی شناخته‌تر شده چون رسانه‌ها خیلی کمک کرده‌اند اما در گذشته واقعیتش شناخت کافی از شغل محیط‌بانی وجود نداشت و مردم اغلب فرق محیط‌بان و جنگلبان را نمی‌دانستند. الان نزدیکی بیشتر مردم به طبیعت هم به این شناخت کمک کرده. اما محیط‌بانی از نظر من شغل متنوع و خوبی است که در روحیه آدمی بسیار تاثیرگذار است.

محیط‌بانی علاقه می‌خواهد و این علاقه هم باید در خود محیط‌بان و هم در خانواده‌اش باشد. همسر من، پدرشان مسوول حراست از مناطق و مراتع نزدیک پارک گلستان بوده‌‌اند و با کارم ناآشنا نیستند؛ فرزندانم هم همگی به محیط‌بانی علاقه دارند اما در خودم این علاقه به نوعی ریشه‌دار است. من همیشه از کارم روحیه‌ام گرفته‌ام. لحظه لحظه محیط‌بانی خاطره است اما الان کمی بیشتر حسرت گذشته را می‌خورم. حدود 10 یا 15 سال پیش از نظر عاطفی و احساسی خیلی به همکارانم نزدیک‌تر بودم اما در حال حاضر شاید کمی فاصله احساس می‌کنم.

پیش از هر چیز اجازه دهید، بپرسم که نظرتان در مورد شیوه نوین مدیریت مشارکتی در پارک ملی گلستان چیست؟

واقعیتش ایده خوبی است که مردم در حفاظت مشارکت کنند. ما هم بازخوردهای خوبی داشته‌ایم، مهندس مهدی تیموری، رییس کنونی پارک فرد زحمتکشی است و حرص و جوشی که برای منطقه و حیوانات می‌خورد، نشان می‌دهد که دغدغه‌مند است و تلاش می‌کند تا روابط با جوامع محلی اطراف پارک را بیشتر کند.

البته اکثر روسای پارک این طور بوده‌اند و این مساله مختص ایشان نیست، تا جایی که خاطرم هست بخش اعظم روسای پارک این تلاش را کرده‌اند. اما احساس می‌کنم جلساتی که ظرف این دو سال در اداره یا مساجد با مردم محلی ‌گذاشته شده خیلی در مردم موثر بوده است.

در پارک ملی گلستان تعارض زیاد است، هنوز دو سال از شهادت محیط‌بان تاج‌محمد باشقره نگذشته، درست است؟

بله، چون دور تا دور پارک ملی گلستان را روستاهایی گرفته‌اند که از قدیم‌الایام شکار در آنها مرسوم بوده. مردم این سنت را نسل به نسل منتقل کرده‌اند اما در گذشته شکارچیان منطقه تنها برای مصرف شخصی شکار می‌کردند در حالی که الان مساله در خیلی از موارد دیگر مصرف شخصی نیست، بلکه اغلب گوشت‌فروش شده‌اند. شکارچی‌ای که گوشت می‌فروشد، برایش اهمیت ندارد که شکارش ماده باشد، بره داشته باشد، بزرگ یا حتی کوچک باشد. تنها هدف شکارچی که گوشت می‌فروشد، این است که حیوان را به پول نزدیک کند. این نوع شکارچیان اغلب خیلی هم قسی‌القلب هستند چنانکه بارها دیده‌ایم، حیوان را در فصل زادآوری شکار می‌کنند در حالی که این فصلی است که شکارچی باید حیوان را آرام بگذارد اما ما متخلفی داشته‌ایم که میشی زده که بره داخل شکم داشته یا میشی زده که بره‌اش شیر می‌خورده، همه اینها نشان از تغییر بد دارد.

این نوع شکارچی‌ها فرق‌شان با قدیم خیلی است چون شکارکش هستند. محیط‌بان در این شرایط باید با کسی مقابله کند که قسی‌القلب و گوشت‌فروش است، گوشت‌فروش تنها به دنبال منفعت شخصی از طبیعت است بنابراین می‌خواهد هر مانعی را از جلویش بردارد.

در سال‌های اخیر درگیری‌های زیادی با این افراد داشته‌ایم. کنار آمدن با شکارچی که منفعت‌طلب است خیلی دشوار است. محیط‌بان می‌خواهد از منطقه‌اش دفاع کند و طبیعتا به مشکل می‌خورد. نمونه آن هم همان طور که گفتید، شکارچیانی بودند که به خاطر 4 یا 5 شکار آقای تاج‌محمد باشقره را شهید و خانواده‌اش را بی‌سرپرست کردند.

از نظر شما راه‌حل چیست؟

من فکر می‌کنم، راه‌حل تعامل با مردم و شکارچی است. فهماندن این مساله که محیط زیست از آن خود مردم است، محیط‌بانی که 100 کیلومتر دورتر از محل خدمتش را پایش می‌کند، هدفی جز حفظ محیط زیست ندارد و نفعی نمی‌برد. مردم باید به منطقه بیایند و کار محیط‌بان را ببینند تا فکر نکنند که محیط‌بان از منطقه سود می‌برد. این قتل و غارت‌ها زمانی رخ می‌دهد که مردم درک درستی از کار محیط‌بان ندارند.

دوم اینکه از نظر من شاید قانون باید کمی سفت و سخت‌تر باشد. منظورم از نظر جریمه‌ها نیست، جریمه‌ها الان بالا رفته. بالا رفتن جریمه‌ها باعث شده که شکارچیان با شدت بیشتری با محیط‌بان درگیر شوند، چراکه می‌خواهند حتی‌الامکان از پرداخت جریمه فرار کنند.

از طرف دیگر در مناطق حاشیه‌ای پارک ملی گلستان، اسلحه‌های غیرمجاز فراوان است چنانکه ما اکثر شکارچیانی که در این سال‌ها دستگیر کرده‌ایم، اسلحه غیرمجاز داشته‌اند و برای ما نگران‌کننده هستند.

امیدوارم رسانه‌های ملی بیشتر در زمینه سختی کار محیط‌بانان فعالیت کنند تا این شغل بیشتر به مردم شناسانده شود.

به اتفاق تلخی که برای شما رخ داد، برگردیم. تمایل دارید که در این مورد صحبت کنید؟

بله، الان دیگر با این مساله کنار آمده‌ام و می‌توانم راحت‌تر در موردش صحبت کنم. اول اجازه دهید که کمی از شرایط محل خدمتم در آن زمان بگویم. من در پاسگاه محیط‌بانی سولگرد خدمت می‌کردم. واحد سولگرد در پارک ملی گلستان، منطقه سختی برای خدمت است، چراکه هم دور است و هم منطقه‌ای وسیع و صعب‌العبور است. شکارچی‌هایی که برای شکار به سولگرد می‌آیند از افراد بومی سمت گلی‌داغ و یانبلاغ هستند. این روستاها جزو مناطق ترکمن‌نشین محسوب می‌شوند.

خصلت این نوع شکارچی‌ها هم این است که به صورت گروهی برای شکار می‌روند معمولا هم 2 یا 3 گروه شده و در منطقه پخش می‌شوند. این روش به آنها کمک می‌کند که هوای یکدیگر را داشته باشند ضمنا بتوانند حین فرار به یکدیگر کمک کنند.

محل خدمت من در سولگرد جایی است که محیط‌بان آن باید ‌تر و فرز باشد تا بتواند منطقه‌ را حفاظت کند. آن زمان ما هر شیفتی 3 نفر بودیم اما الان تعداد نیرو در سولگرد بیشتر شده ضمن اینکه آن زمان خودروی مناسب هم نداشتیم. همان طور که قبلا هم گفتم اکثر شکارچی‌های ترکمن منطقه نسل در نسل شکارچی هستند، روش مقابله ما این بود که به شکلی برنامه‌ریزی کنیم که روزها در منطقه باشیم و شب‌ها هم با خودرو راه‌بندان ایجاد کنیم.

راه‌بندان ایجاد کردن را توضیح دهید.

هر روزی که ما صدای تیر از منطقه می‌شنویم یا مشکوک می‌شویم که در منطقه شکارچی است در مسیر آنها اطراق می‌کنیم و به شکل نامحسوس منتظر می‌شویم تا بتوانیم شکارچی‌ را که از منطقه برمی‌گردد، دستگیر کنیم. شاید اغراق نباشد اگر بگویم که ما در سولگرد تمام شیفت را راه‌بندان داشتیم، دو یا سه بار راه‌بندان شبانه معمول است اما تمام شیفت معمول نیست.

حال به روزی بازگردیم که آن اتفاق تلخ برای شما رخ داد.

در آن روز ما از طرف معاون اداره یک گزارش داشتیم که شکارچی در منطقه هست البته زمان غروب هم خودمان مشکوک شده بودیم چون صدای تیر شنیده بودیم. کاری که کردیم این بود که به 2 گروه تقسیم شدیم، یک گروه با بچه‌های اداره رفتند و یک گروه هم من و همکارانی بودیم که در سولگرد خدمت می‌کردیم. بعد از غروب وقتی هوا تاریک شد با خودرو حرکت کردیم.

دو یا سه مسیر بود که فکر می‌کردیم، شکارچی‌ها احتمالا از آنها برمی‌گردند. مسیر اول که ایستادیم، خبری نبود بنابراین شک ما به مسیر اصلی بیشتر شد. احتمال زیاد می‌دادیم که وسیله نقلیه‌شان موتور یا تراکتور باشد. در مسیر اصلی تا حدود ساعت 10:30 الی 11 شب در ماشین منتظر نشسته‌ بودیم و جاده را چهارچشمی می‌پاییدیم که به محض مشاهده نور سریع عکس‌العمل نشان دهیم.

نزدیک ساعت 11 نوری را دیدیم که تصور کردیم خودرو است اما دقت که کردیم، متوجه شدیم دو تا موتورسیکلت هستند که نورشان در شب جلو و عقب می‌رود. نزدیک ما که شدند، نور موتورشان به پلاک ماشین خورد و سریع فهمیدند و دور زدند.

من راننده بودم و سریع یکی از موتورها را که دو راکب داشت، دنبال کردم. راکب عقبی با اسلحه‌ای که دستش بود، چندین ‌بار سمت ما نشانه رفت و طبیعی است که احتمال برخورد گلوله با ما زیاد بود. بعد چند ثانیه تعقیب و گریز ناگهان موتورشان در چاله‌ای افتاد و دو راکب پرت شدند.

راننده موتور به داخل تاریکی گریخت ولی نور ماشین ما افتاد روی بنده خدایی که از موتور پرت شده بود. ماشین را نگه داشتم و سریع دویدیم به سمت همین بنده خدایی که از موتور پرت شده بود. همان لحظه اول اسلحه را سمت من گرفت و فرار کرد. تعقیبش کردم، نزدیک 5 یا 6 متر با یکدیگر فاصله داشتیم که برگشت و من را به باد ناسزا گرفت و تهدید کرد.

چند ثانیه‌ای نگذشته بود که با اسلحه شلیک کرد. در یک پلک زدن تمام بدنم سوخت، شدت برخورد گلوله جوری بود که من را یک متر عقب پرتاب کرد. من فقط خاطرم هست که دایم فریاد می‌زدم، سوختم سوختم.

همکاران شما که همراه‌تان بودند، چه کردند؟

همکارانم همراه من دنبال شکارچی آمده بودند و وقتی دیدند که این طور بی‌محابا شلیک کرد، آنها هم هول کردند و سمت من دویدند. با زحمت من را داخل ماشین گذاشتند و من هم که انگار داخل بدنم ناگهان 70 یا 80 تا سیخ داغ فرو کرده باشند، مدام فریاد می‌زدم و درد داشتم. تمام بدنم درگیر شده بود و درد شدید داشت. همکارانم اول من را سمت بهداری بردند، نامش بهداری شهرآباد نیروی هوایی بود که هیچ امکاناتی نداشت. مدام خواهش می‌کردم که بی‌هوشم کنند یا دردم را کم کنند که آن بنده خداها هم توانش را نداشتند.

دوباره من را داخل آمبولانس گذاشتند. هر حرکتی که به من می‌دادند، احساس می‌کردم بدنم از درون پاره می‌شود. با همین وضعیت و درد بی‌پایان بود که حوالی ساعت 3 یا 4 صبح به بیمارستان بجنورد رسیدیم. همکارانم به برادر شهیدم که مشاور نماینده خراسان شمالی در مجلس بود و در حمله داعش به مجلس شهید شد، خبر داده بودند. خاطره ایشان یکی از خاطرات دردناک زندگی من است. من را سریع به اتاق عمل منتقل کردند و 2 روز بعد به هوش آمدم. چشمم را بعد دو روز باز کردم، برادرم را دیدم و... .

وقتی به هوش آمدید چه گفتند؟

دکتر اصلی به من گفت که تقریبا 68 یا 69 ساچمه وارد بدنم شده و در عمل اول تنها 3 یا 4 ساچمه را از شریان اصلی روده خارج کرده‌اند. ایشان همانجا به من گفت که می‌خواستیم، پارچه روی سرت بکشیم ولی تقدیرم این نبود. بعد از آن تا جایی که خاطرم هست همه‌اش درد بوده و درد.

باز هم جراحی شدید؟

بله 3 بار دیگر هم جراحی شدم ولی متاسفانه دکترهای مشهد و تهران نتوانستند آن کاری را که باید انجام دهند و گفتند که عمل نکردن بهتر است. خاطرم هست که دکتر فوق‌تخصص عروق گفت درآوردن ساچمه‌های داخل عروق و نخاع درست مانند این است بخواهم بدون هیچ وسایل غواصی و امکانات به دریا بروم و کوسه شکار کنم. به من گفتند فعلا باید صبر کنم تا ببینیم خدا چه می‌خواهد.

بعد از 8 سال وضعیت شما چطور است؟

تغییر زیادی نکرده جز دردهای مداوم، سرکار می‌روم و در پاسگاه شارلق مشغول کار شده‌ام. داروهای متعددی استفاده می‌کنم که باعث شده، بدنم حتی به آنتی‌بیوتیک‌های معمولی هم جواب ندهد. یک فرد عادی با یک دندان درد معمولی شاید دو روز درد بکشد اما من برای یک دندان درد عادی باید 10 روز آنتی‌بیوتیک مصرف کنم. داروهایی که مصرف می‌کنم هم همگی آنتی‌بیوتیک دارند چون گفته‌اند که بدنم نباید عفونت کند.

از طرف دیگر سرب گلوله‌ها هم در بدنم سم تولید می‌کند. مشکل خیلی حادی که الان دارم، پاهایم هستند که دیگر واقعا بیش از 100 متر یاری نمی‌دهند. هر 100 متر به 100 متر باید توقف کنم چون ساچمه‌های نزدیک نخاعم نمی‌گذارند که آرامش داشته باشم. الان 4 یا 5 ساچمه نزدیک نخاعم هست که آنها خیلی درد ایجاد کرده‌اند، راهی هم ندارم. من مانده‌ام و خانواده دردمندم. روزها شده که نقش ‌بازی کرده‌ام که خوبم اما برای خانواده‌ام هم دیگر محرز شده که خوب نیستم و نقش بازی می‌کنم، خانواده نازنینم هم پا به پای من درد می‌کشند.

با این شرایط هنوز سر کار می‌روید؟

اگر سر کار نروم از نظر روحی شکست می‌خورم چون حس می‌کنم هنوز خیلی زود است که زمین‌گیر بشوم و بخواهند به چشم یک فرد مریض به من نگاه کنند. غرورم اجازه نمی‌دهد که با خودم این طور تا کنم، تازه 40 ساله‌ شده‌ام.

از طرف سازمان حفاظت محیط زیست حمایتی دریافت کرده‌اید؟

بله، به لطف دوستان خوبی که دارم. البته خوشبختانه تا الان هر چند تا رییس که داشته‌ام، مهر من در دل‌شان نشسته.

و سخن آخر

می‌خواهم بگویم که چشم و گوش محیط‌بان‌ها را عشق به طبیعت پر کرده، همین عشق است که باعث شده ما چشم روی خیلی چیزها ببندیم اما این بدان معنا نیست که متوجه خیلی مسائل نیستیم. من از آواز یک پرنده، از دیدن میش با دو تا بره در طبیعت لذت می‌برم، اینها روزم را می‌سازد. من نمی‌توانم زندگی را بدون طبیعت مجسم کنم، نمی‌توانم در کارم کوتاهی کنم چون این شغل را با علاقه انتخاب کرده‌ام. تنها امیدم این است که خدای بزرگ کمک کند سربلند روی پاهایم بایستم و به طبیعت و زیستمندان آن خدمت کنم.


همکارانم همراه من دنبال شکارچی آمده بودند و وقتی دیدند که این طور بی‌محابا شلیک کرد، آنها هم هول کردند و سمت من دویدند. با زحمت من را داخل ماشین گذاشتند و من هم که انگار داخل بدنم ناگهان 70 یا 80 تا سیخ داغ فرو کرده باشند، مدام فریاد می‌زدم و درد داشتم. تمام بدنم درگیر شده بود و درد شدید داشت. همکارانم اول من را سمت بهداری بردند، نامش بهداری شهرآباد نیروی هوایی بود که هیچ امکاناتی نداشت. مدام خواهش می‌کردم که بی‌هوشم کنند یا دردم را کم کنند که آن بنده خداها هم توانش را نداشتند.

منبع: اعتماد

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها