امن و آسایش و رفاه و خیالِ راحت، کجاست؟ در مهاجرت؟!/ خردهروایتهایی تجربی درباره سوژه داغ این روزها؛ کوچ به کشوری دیگر
انگار دیروز بود که راهی کشور دیگری شدم و ساکن شهری (امارات/ دوبی) که نسبت به شهر زادگاهم، دارای مدیریت شهری بهتری بود و مرتب هر روز که از خواب بیدار میشدم، تغییراتی را در فضای شهر میدیدم؛ از ساختمانسازی و تغییر جادهها تا دکوراسیون داخلی فروشگاهها، همه برایم زیبا بود.
اعتمادآنلاین| سعیده دهقانی، دانشآموخته مدیریت جهانگردی، در یادداشتی برای اعتمادآنلاین نوشت: سال اول دبیرستان بودم. خواستگاری داشتم که خانوادهاش گفتند دخترتان تا درسش را تمام کند و دیپلمش را بگیرد، آقای داماد هم در این مدت، خانهای خریده و مقدمات زندگی را فراهم میکند تا بروند زیر یک سقف زندگی کنند. بله، به همین سادگی شروع شد، اما تقریبا 6ماه که گذشت، گفتند درست نیست دو تا جوان دور از هم باشند. همیشه برای درسخواندن وقت هست، بهتر است زندگی متأهلی را آغاز کنند!
خلاصه سن کم و نداشتن آگاهی، باعث میشود تا دیگران برایت تصمیم بگیرند؛ شاید هم به قول قدیمیها دست تقدیر و قسمت بود. در هر صورت باید وارد بازی زندگی میشدم تا درسهایی بیاموزم.
انگار دیروز بود که راهی کشور دیگری شدم و ساکن شهری (امارات/ دوبی) که نسبت به شهر زادگاهم، دارای مدیریت شهری بهتری بود و مرتب هر روز که از خواب بیدار میشدم، تغییراتی را در فضای شهر میدیدم؛ از ساختمانسازی و تغییر جادهها تا دکوراسیون داخلی فروشگاهها، همه برایم زیبا بود. همزیستی مردمان چندین کشور در کنار هم و اینکه همه به نوعی سرگرم کار و فعالیت خود بودند، حس خوبی برایم داشت.
روزها میگذشت و زمان برگشت به دیار خودم فرامیرسید. وقتی به شهر خودم برمیگشتم، تغییرات زیادی میدیدم. اینبار از ساختمان و جاده جدید به آن صورت خبری نبود، بلکه از گذر عمر افراد فامیل، دوستان، آشنایان، پدر و مادرم و خواهر و برادرهایم و درگذشت بعضی از اهالی محل، مشخص بود که «دور فلک درنگ ندارد…»
خلاصه سالهای متمادی به همین ترتیب میگذشت و من به تنهاییهایی که در غربت داشتم، عادت کرده بودم. دوست داشتم در خلوتم مطالعه کنم و کارهای هنری انجام دهم، البته ناگفته نماند که دوستان هموطن زیادی هم پیدا کردم و در کنار آنها ایام را میگذراندم و حس اینکه «همه ما در غربتیم» به نوعی دلهایمان را به هم پیوند میداد.
آنها هم مثل من میگفتند هر دفعه که برمیگردند به کشور و شهر خودشان، احساس بیگانگی بیشتری دارند. مردم تغییر کرده بودند، سلیقهها و آداب و رسوم، کمکم عوض میشد، اما ما که آنطرف آبها بودیم، همانطوری که خارج شده بودیم، روی ارزشهای خودمان میایستادیم و انگار با یادگیری از دوستان هموطن در بخش آشپزی و هنرهای هر استان، یک آش شلهقلمکاری بودیم که از هر سرای ایران، چیزی را میدانستیم و در محافل دوستانه خود، در آنجا بیشتر به ما خوش میگذشت تا در کنار فامیل!
خانواده و فامیل هم به نبودن ما عادت کرده بودند و از اینکه فامیلی در خارج از کشور داشتند که هر موقع دارویی یا لوازمی در داخل گیر نمیآمد، به ما میگفتند تا تهیه کنیم خوشحال بودند...
در این هیاهو فرزندانم رشد میکردند و بزرگتر میشدند و تفاوت دو نسل(خودم و دنیای آنها) را در رفتارشان میدیدم. تازه زمانی که با فرزندانم به شهر و دیار خودم برمیگشتم آنها نمیتوانستند با بقیه بچهها ارتباط خوبی بگیرند و گویا کنجکاوی دیگر بچهها آنها را آزار میداد.
حال، من مانده بودم و اینهمه تغییرات. داستان زندگی دوستان مهاجرم را هم که میشنیدم، تفاوت چندانی با من نداشت. تازه آنها از ازدواج فرزندانشان و انتخاب اشتباهی که انجام داده بودند میگفتند و تجربه داشتند که بچهها هرجا بزرگ شوند، باید با مردم همانجا وصلت کنند چرا که نمیشود در کشوری رشد کرد و بزرگ شد و بعد از داخل کشور خود، زوج مناسب انتخاب کرد.
خلاصه فرهنگها، آداب، رسوم و همه امور و شئون زندگی فرق میکند. نمیشود در کشوری مثل اسپانیا زندگی کرد و بعد بهخاطر هوس قرمهسبزی ایرانی با دختر ایرانی داخل کشور وصلت کرد.
خلاصه جبر زمانه و تغییر فکری مردم، الان طوری شده که پسرها در این طرف آب هم تمایل به ازدواج با دختر ایرانی ندارند چه برسد که از داخل کشور انتخاب کنند؛ مهریههای کلان و انتظارات بالای دختران امروزی، مسیر ازدواج را ناهموار کرده است.
همین چندشب پیش با همکلاسی پسرم که صحبت میکردم به من میگفت «خاله! زن خارجی اینقدر ادا و اطوار نداره و بعد هم بهخاطر ازدواج با اون، میتونی پاسپورت کشورشون رو بگیری و یک عمر، خیالت راحت باشه.»
لحظهای درنگ کردم و با خودم گفتم انگار همه به نوعی دنبال آسایش و خیال راحتیم. این خیال راحت چیست و از کجا بهدست میآید که حاضریم برایش اینقدر هزینهای چون «عمر»مان را بدهیم؟!
دیدگاه تان را بنویسید