حامیان کارتنخوابهای تهران، از درد فراموششدگی آدمها در «یلدا» میگویند
کارتن خوابها؛ مهمانان خیابان
کارتنخوابها امشب تنها هستند. مثل هر شب. مثل همه شبها و روزهای کارتنخواب بودنشان.
کارتنخوابها امشب تنها هستند. مثل هر شب. مثل همه شبها و روزهای کارتنخواب بودنشان. امشب یلداست و اغلب آدمها امروز عجله داشتند که زودتر به خانه برسند و «جشن یلدا» بگیرند؛ ولو با هیچ. مهم، کنار هم بودن است ولو با هیچ. کارتنخوابها، مثل آن دخترک کبریتفروش قصه هانس کریستین اندرسن هستند. شعله کوچک یک کبریت، آنها را از تاریکی چاله فراموششدگی در کنج خیابانها و خرابهها پرت میکند به روشنای خاطرهای دور از حریمی گرم. شعله که فرو مرد، خاطره هم فرو میپاشد. کارتنخوابی، به همین سادگی، با همین قدرت، بافت همه خاطرهها را تحلیل میبرد تا آنجا که فقط نقشی از «بودن» در روزگاری که دیگر قابل بازیابی نیست، ته نینی چشم کارتنخواب مینشیند و تمام. با مرگ هر کارتنخواب در کنج فراموششدهای از شهر، خاطره هم در تار و پود هوایی که نفس میکشیم، حل میشود و تمام.
به گزارش اعتماد، تعداد حامیان کارتنخوابها در تهران زیاد نیست؛ مردمی هستند که از دور دستی بر آتش دارند ولی آنهایی که در همه این سالها غمخوار مردان و زنان بیخانمان و خیابانخواب بودهاند، شمارشان چندان نیست. لیلا ارشد، اکبر رجبی، حبیب بهرامی و یک جانباز جنگ آنهایی بودند که قصه تنهایی کارتنخوابها در بلندترین شب سال را تعریف کردند.
اکبر رجبی، مدیرعامل جمعیت خیریه طلوع بینشانها
مردم ایران، در حدی از واژه اعتیاد وحشت دارند که حتی مناسبتی مثل «یلدا» هم نمیتواند نگاهشان را نسبت به کارتنخوابها تغییر دهد. مردم ایران، در حدی از واژه اعتیاد وحشت دارند که حتی معنای واژه «اعتیاد» را هم نمیدانند و فکر میکنند که معتاد، مساوی با اعتیاد است. وقتی از مردم سوال میکنی اعتیاد یعنی چه؟ در جواب میگویند اعتیاد یعنی نابودی، اعتیاد یعنی بلای خانمانسوز. تکرار این تلقی اشتباه باعث شده که به نتایج ناامیدکننده برسیم. مگر نه اینکه متضاد روز، شب است و متضاد مرد، زن است و متضاد مرگ، زندگی؟ متضاد اعتیاد هم معاشرت است. 15 سال است که من و دوستانم، شب یلدا سراغ کارتنخوابها میرویم که آنها را یاد خاطرههایشان بیندازیم؛ یاد خانه مادری، یاد خانه مادربزرگ، یاد روزهای خوب، یاد محبت و مهر و کارتنخوابها وقتی ما را میبینند، یاد این میافتند که چقدر تنها هستند و باید برای تنها نماندنشان کاری کنند. یادم هست شب یلدایی را که به جمع کارتنخوابهای تهران رفتیم و 15 نفرشان، همراه ما آمدند تا به پاکی و بهبودی برسند و یادم هست شب یلدایی را که به یک کارتنخواب، یک کاسه انار دانشده دادم و او که کل وجودش یک علامت سوال شده بود، از من پرسید: «اکبر، امشب مگه یلداست؟» و بلافاصله با دست روی پیشانیاش کوبید و گفت: «یادم رفته بود چند سال از خانه دور بودم.» فردا شب، جای 100 هزار زن و مرد کارتنخواب سر سفرههای یلدای خانهها خالی خواهد بود؛ 100 هزار انسان تنها. دعا کنیم تعدادشان از این بیشتر نشود.
لیلا ارشد ، مدیرعامل خانه خورشید
با این شرایط اقتصادی، با این تورم ساعتی و روزانه، با این موج بیکاری و با فقر و با خشکسالی که محصول تصمیمات سیاستگذاران است، طبیعی است که امشب، تعداد زیادی از خانوادهها، سفره شب چله نداشته باشند. حداقل، من خانوادههای زیادی را میشناسم که امشب، سفره شب چ له ندارند چون قادر به خرید آجیل و میوه و شیرینی شب چله نیستند. وقتی خانوادههایی که در پناه یک سقف ولی گرفتار در چاله فقر و بیکاری، نمیتوانند سفره شب چله داشته باشند، خیلی طبیعی است که کارتنخوابها هم به آیین شب چله فکر نمیکنند . کارتنخواب، چطور و به کدام شب چله فکر کند؟ شب چله، فقط در خوردن انار و تخمه خلاصه نمیشود. در آیین شب چله، اعضای خانواده کنار هم مینشینند تا احوالی از یکدیگر بپرسند و با هم حرف بزنند. این آیین، تعریفی دارد. زن یا مرد کارتنخوابی که کف خیابان زندگی میکند، چه تعریفی از این آیین داشته باشد؟ لذتهای شب چله؛ دور هم نشستنها و گفتنها و خندیدنها در جمع خانواده، سالهاست که کیلومترها از کارتنخوابها دور شده. شاید فقط خاطرهای محو برایشان مانده باشد، خاطره روزهای کنار هم بودن و نظاره به صبح رساندن طولانیترین شب سال و شاید فقط از یادآوری همین خاطره، لذت ببرند .
حبیب بهرامی، مدیر موسسه سیمای سبز رهایی
در طول این 17 سال که به کارتنخوابها کمک رساندهایم، شاهد بودم در ایامی مثل شب یلدا یا لحظه تحویل سال و فرا رسیدن نوروز، غصههایشان بیشتر میشود. با وجود آنکه بارها سعی کردیم در این ایام، شرایطی ایجاد کنیم که آنها هم مثل ما، اوقات و خاطره خوشی به یاد بسپارند اما به نظرم چندان فایدهای نداشته چون شیوه زنده ماندنشان در کف خیابان، آنها را در بحرانهای روحی متعددی گرفتار میکند. متاسفانه قوانین فعلی کشور درباره نحوه برخورد با مصرفکنندگان مواد، باعث شده که فرد معتاد؛ چه آن کسی که هنوز در خانه زندگی میکند و چه آن کسی که به خیابان رانده شده، تمام جنبههای زندگی را از دست داده و تمام قوای فکر و جسمش، محدود به تهیه و مصرف مواد شود چون قوانین فعلی کشور اجازه نمیدهد که معتاد به مساله دیگری غیر از تهیه و مصرف مواد فکر کند. یک معتاد، زمانی به زندگی عادی و عاری از اعتیاد باز خواهد گشت که قدرت و امکان پرداختن به باقی جنبههای زندگی را هم داشته باشد و این وظیفه جامعه و خانواده و دولتهاست که شرایطی فراهم کنند تا فرد معتاد، قدرت و امکان پرداختن به باقی جنبههای زندگی را پیدا کند. اعتیاد، بیماری چند بعدی است و نباید انتظار داشته باشیم که یک فرد معتاد، صرفا با چند دوز دارو در روند درمان اجباری، به زندگی عادی برگردد. ایجاد شرایط حضور اجتماعی معتاد میتواند انگیزه او را برای پاکی افزایش دهد. معتاد باید احساس کند که عضوی از جامعه محسوب میشود و این احساس، انگیزه او را برای پاکی و زندگی بهتر افزایش میدهد. اجرای قوانین سختگیرانه، نه تنها باعث متنبه شدن معتاد نمیشود بلکه او را تشویق میکند که برای فرار از این سختگیریها، بیشتر و در اعماق عمیقتر، خود را غرق کند. اگر قوانین کشور در مقابله با مصرفکنندگان مواد، تا این حد سختگیرانه و تا این حد به نفع مافیای مواد مخدر نبود، مصرفکنندگان مواد، میتوانستند کارتنخواب نباشند و در کنار خانواده و زیر سقف خانه، به شب یلدا هم فکر کنند ولی امروز، میدانم که بچههای کارتنخواب، هیچ کدامشان نمیدانند و برایشان اهمیتی هم ندارد که بدانند امشب، یلداست. البته تعدادیشان که برای جمعآوری ضایعات به خیابانها میآیند، از شلوغی خیابان و ویترین مغازهها، متوجه میشوند که امشب، یلداست و این آگاهی هم، جز آنکه درد و غمشان را بیشتر کند، فایده دیگری ندارد. مگر ما امشب به چند کارتنخواب میتوانیم سر بزنیم؟ حداکثر، همان بچههایی که تحت پوشش موسسه هستند؛ حداکثر 500 نفر. ولی امشب جای همه کارتنخوابها سر سفره یلدای خانهها خالی است چون نگاه خانواده هم از همان قوانین کشور پیروی میکند. اعضای خانواده، به تبع همان قوانین، یاد گرفتهاند که با فرزند و همسر و خواهر و برادر کارتنخوابشان، رفتار غیرعقلانی و غیرمنطقی داشته باشند. به جرات میتوانم بگویم که اعضای خانواده اصلا برایشان مهم نیست که این فرزند یا همسر یا خواهر یا برادر کارتنخوابشان، امشب کجاست و چه میکند و حتی آنها، امشب شاید آرامش بیشتری داشته باشند و حتی نگران این باشند که مبادا این خواهر، برادر، همسر یا فرزند کارتنخوابشان، امشب بیاید و یلدای آنها را خراب کند.
مردی که میخواست گمنام بماند/ ساکن منطقه 15/ جانباز شیمیایی که در عملیات کربلای 8 مصدوم شد
حدود 6 سال است که به همراه همسر و فرزندم، برای کارتنخوابهای منطقه غذا، لباس، شامپو و صابون میبریم. در مراسم و مناسبتهایی مثل شب یلدا و لحظه تحویل سال یا دهه محرم، کمتر سراغ کارتنخوابها میرویم، چون تعداد حامیان مردمی در این روزها زیاد است ولی در باقی ایام سال، کارتنخوابها فراموش میشوند و تنها میمانند. البته ما این بچهها را به اسم «کارتنخواب» نمیشناسیم. برای من، همسرم و فرزندم، اینها، مهمان خدا هستند؛ مثل ما و مثل همه مردم. ما، همه یک اسم مشترک داریم اگرچه که مردمی هستند که این بچهها را اصلا نمیبینند که حتی بخواهند نگاهشان کنند. ولی اینها عضوی از این جامعه هستند، خانواده داشتند و دارند ولی یا از خانه رانده شدند یا خودشان خانه را ترک کردند که ضرر و زیان بیشتری برای خانواده ایجاد نکنند. در این 6 سال شاهد بودهام که چقدر دشوار زندگی میکنند و چقدر از اینکه سراغشان بروی و دستی به سمتشان دراز کنی و در حد دو کلمه با آنها حرف بزنی خوشحال میشوند. شاهد بودهام که یک همکلامی ساده، حتی بدون اینکه غذا یا لباسی برایشان برده باشم، تا چه حد در کاهش دردهایشان تاثیر داشته. چیز زیادی هم از ما نمیخواهند جز اینکه دوستشان داشته باشیم و آنها را عضوی از این جامعه بدانیم.
من بین این بچهها، آدمهای بسیار متشخص، بسیار باسواد، بسیار خوب دیدم. من بین این بچهها، فرزند شهید و جانباز و پزشک و دانشجو و کارخانهدار دیدم؛ انسانهایی که تنها گناهشان این بود که به مواد معتاد شده بودند. من باور دارم که آنها، همنوع ما هستند. با وجود آنکه همه هستی و نیستیشان را در راه اعتیاد باختهاند و امروز، هیچ ندارند جز یک دست لباسی که به تنشان مانده، دفعات بسیار، وقتی به یک نفرشان دو ظرف غذا دادم، گفت که همان یک ظرف برایش کافی است. دفعات بسیار، وقتی به یک نفرشان ظرف غذا دادم گفت لازم ندارد چون چند ساعت قبل غذا خورده و دفعات بسیار، مردم عادی این جامعه را دیدم که به دعوا و مرافعه و به ریا و دروغ، میخواستند چند ظرف غذای نذری بگیرند که در یخچال خانهشان انبار کنند در حالی که معلوم نبود چه حجمی از این غذا، فاسد و دور ریز میشد. من بچههای کارتنخواب را دوست دارم و تا امروز هم به من و خانوادهام، هیچ آسیبی نرساندهاند در حالی که جامعه به آنها آسیب رسانده است. نیروی انتظامی و شهرداری، آنها را به کمپها میبرند و آنها بعد از دو ماه یا شش ماه که از کمپ خارج میشوند، چارهای جز بازگشت به کف خیابان ندارند، چون هیچ سرپناه و شغلی برایشان ایجاد نشده است. اگر سرقت میکنند، ما وادارشان کردیم ارزشها را زیر پا بگذارند، چون رهایشان کردیم. اگر به یک کارتنخواب، 10 هزار تومان پول بدهی، اگر وقتی این کارتنخواب از تو کمک میخواهد، به او توهین نکنی، او را یک قدم از سرقت گوشواره یک دختربچه، دور کردهای. مغز یک انسان گرفتار مواد، شبانهروز در کار تهیه مواد است. البته اغلب بچههای کارتنخواب، کار میکنند. از صبح تا شب، برای رسیدن به پول مواد، کیلومترها راه میروند و زباله جمع میکنند و وقتی موفق به تهیه مواد شدند، به هیچ چیز فکر نمیکنند؛ به گرسنگی، به سرما، به تنهایی... میروند یک گوشه مینشینند و موادشان را مصرف میکنند. باید تاول پاهای کارتنخوابها را ببینی. من و شما و هیچکس دیگر، حتی 5 دقیقه قادر نیستیم بوی سطلهای زباله را تحمل کنیم. کارتنخوابها، از صبح تا شب، سر در این سطلهای زباله دارند و حتی همان چه که برای زنده ماندن میخورند، از همان سطل زباله پیدا کردهاند. اینطور زحمت میکشند و از صبح تا شب دهها کیلومتر راه میروند برای پر کردن یک کیسه زباله و ما تحقیرشان میکنیم و به آنها میگوییم: «برو گمشو چون بوی گند میدهی» و بسیاری وقتها، مامور شهرداری یا نیروی انتظامی، کتکشان میزند و همان کیسه زباله را ازشان میگیرد. خیلیها به من اعتراض کردند که «چرا به کارتنخوابها غذا میدهی؟ اینها لایق زنده ماندن نیستند.» به این آدمهای معترض گفتم: «این کارتنخواب، یک انسان است و هنوز نفس میکشد. اگر این انسان، مبتلا به سرطان بود کمکش نمیکردیم؟ اگر نابینا بود دستش را نمیگرفتیم؟ دوستش نداشتیم و او را از جنس خودمان نمیدانستیم؟ این کارتنخواب هم یک انسان است فقط با این تفاوت که لباسهایش کثیف است و ریش و موی سرش بلند است. چرا ریش و موی سرش بلند و کثیف است؟ چون او را به حمام عمومی راه نمیدهند. چرا لباسهایش کثیف است؟ چون هیچ امکانی برای شستن لباسش ندارد. کارتنخوابها، مثل ما، انسان هستند و مثل ما، به بهداشت و لباس و خوراک نیاز دارند.»
من بارها کارتنخوابها را بوسیدم و بغل کردم و با آنها دست دادم و قدم زدم. بهترین لحظات زندگی من، بهترین دیوانگیهای زندگی من، زمانی بود که با کارتنخوابها راه رفتم، حرف زدم، خندیدم و به آنها غذا دادم. هر لحظه از کارتنخوابها دور شدم، حالم بد بود. من هیچ وقت از کارتنخوابها آزاری ندیدم ولی شاهد بودم که مردم به سگشان مهربانی میکردند ولی با دیدن یک کارتنخواب، از او فرار میکردند و فاصله میگرفتند و میآموختند که به کارتنخواب آزار برسانند و کتکش بزنند و تحقیرش کنند در حالی که کمک به یک انسان کارتنخواب، بسیار سادهتر از آزار دادن اوست. صبح که از خانه خارج میشوی، همان وعده غذای اضافی خانه را داخل یک کیسه پلاستیکی بریز و از دستگیرههای اطراف سطلهای زباله آویزان کن. به جای اینکه لباس کهنهات را با قیچی تکهتکه کنی و دور بیندازی، همان لباس کهنه را در یک کیسه پلاستیکی به دستگیره سطلهای زباله آویزان کن، قوطی نیمه خالی شامپو یا حتی صابون استفاده شدهات را هم داخل همان کیسه بینداز. تمام رزق و روزی بچههای خیابانخواب، از همین سطلهای زباله است و از دور ریز خانههای ما. یادت باشد که این بچههای خیابانخواب را، ما درست کردیم، با رفتارمان، با ناآگاهیمان. اگر خانواده این بچهها، دولتها و مسوولان، بلد بودند با اینها چطور رفتار کنند، این بچهها خیابانخواب نمیشدند. حتی اگر تردید داشتی که به یک انسان کارتنخواب نزدیک بشوی، میتوانی کیسه غذا یا لباس را نزدیک به جایی که او نشسته بگذاری؛ با مهربانی، با احترام. میتوانی حتی یک عدد میوه برایش بگذاری. فقط یادت باشد سیب برایش نگذاری. کارتنخواب، دندانی برای خوردن سیب ندارد.
دیدگاه تان را بنویسید