کد خبر: 556899
|
۱۴۰۱/۰۳/۲۱ ۰۹:۰۰:۲۰
| |

هادی خانیکی، روزنامه نگار:

آنچه در بیمارستان می‌دیدم، فرو ریختن ستون‌های اعتماد و سرمایه اجتماعی، حتی پیش از آوارشدگی در کنار متروپل آبادان بود

آنچه در تخت بیمارستان می‌دیدم، فرو ریختن ستون‌های اعتماد و سرمایه اجتماعی، حتی پیش از آوارشدگی در کنار متروپل آبادان بود. گویی ذهنیت فاجعه چنان فراگیر شده که سخن گفتن از داشته‌های آبادان دشوار است و به آسانی شنیده نمی‌شود.

آنچه در بیمارستان می‌دیدم، فرو ریختن ستون‌های اعتماد و سرمایه اجتماعی، حتی پیش از آوارشدگی در کنار متروپل آبادان بود
کد خبر: 556899
|
۱۴۰۱/۰۳/۲۱ ۰۹:۰۰:۲۰

هادی خانیکی، روزنامه نگار طی یادداشتی برای روزنامه اعتماد نوشت: 1) بنا به قولی که از آغاز سال به دوستان روزنامه اعتماد داده بودم، بنا بود هر هفته یک‌بار و ترجیحا یکشنبه‌ها «به یاد ایام» سخنی در باب بازخوانی و بازاندیشی نسبت ارتباطات با مسائل دیروز و امروز ایران، قلمی کنم. سرطان پانکراس در میانه راه به مهمانی ناخوانده آمد و هر دو هفته یک‌بار مرا راهی بیمارستان می‌کرد و البته در همان جا نیز مرا از پایبندی به این عهد باز نمی‌داشت، چنانکه درباره تجربه‌های سرطانی، سرمایه سرطانی، ارتباط سرطانی و کاربرد این اندوخته‌ها در مسیر «گفت‌وگو، امید و زندگی»وجیزه‌هایی تقدیم کردم.

2) مدتی این مثنوی بنا به درازناک شدن مدت بستری در بیمارستان و پایین آمدن ایمنی و توان بدن، تاخیر شد. 14 روز پیاپی، تنها بیمارستان‌ها یا بخش‌ها را برای درمان به اجبار تغییر دادم، از این رو حادثه‌های تلخ و شیرینی که بر حسب تجربه، حس و ادراک در همان چارچوب یاد ایام گنجیدند تنها در ذهن و دل ناظر ارتباط‌گر سرطانی باقی ماند. نتوانستم از تجربه ارتباطی دوم خرداد 76 و نقش رسانه‌های کوچک در خلق این حماسه بزرگ بنویسم و امیدآفرینی ملی در پرتو به متن آمدن دورافتادگان از نظم رسمی، و نه از خاطره‌های سوم خرداد 61 و دامنه‌های زدن تیتر «خرمشهر آزاد شد» آن روز در روزنامه کیهان و بازگشت افتخار و اقتدار به همه لایه‌های زیرین و رویین جامعه. 

می‌خواستم از قهرمانان واقعی آن دفاع که از نزدیک می‌شناختم و از آنها درس زندگی و امید آموختم، - از ننه محمود - (هاجر آجرلو) که مادر شهید محمود و مهرداد احمدی شیخانی بود و تا آخر در آنجا ایستاد و «مادری برای همه» بود، بنویسم که نشد. 

3) سوژه‌ها از پی هم می‌آمدند و می‌رفتند، ذهن را به تکاپو وامی‌داشتند که باید درباره آنچه هست و می‌گذرد و آنچه رفت و در خاطره‌ها مانده است در حد وسع سخنی بگویم. استاد عثمان محمدپرست، دوتار نواز بنام خراسانی در همین روزها درگذشت و نامش نسبت میان هنر و خیرخواهی موثر را زنده کرد. عثمان، نمادی از حضور و همکاری فعال مدنی برای پیشبرد موفق امری اجتماعی بود که باید نقش آن و سرطانی شدن پیشرانان آن را خواند و دید. دوست همفکر و همدرد دوران دانشجویی‌ام مجتبی کاشانی از دیدن فقر در خواف بی‌تاب شد، دغدغه‌مندی و هنر و نیک‌اندیشی و نیکوکاری را در هم آمیخت و به همت دوستان نیکنام و گریزان از شهرت چون همایون حاجی‌خوانی «جامعه یاوری فرهنگی انسانیت» را بنا نهاد. نهادی مدنی که اکنون شمار مدرسه‌های ساخته شده‌اش در دور و نزدیک ایران از هزار گذشته است. کاشانی خود به بیماری سرطان مبتلا شد و سال 83 در جلسه‌ای پشت تریبون قرار گرفت و چنین گفت: «شاید شنیدن خبر اینکه چقدر از زندگی‌ات باقی مانده برای بسیاری دردناک و غیرقابل تحمل باشد، اما برای من یک بشارت است به اینکه دیگر کاری را پشت گوش نگذارم و به همه کارهای ناتمامم برسم!»؛ او در همان حال قطعه شعری درباره سرطانش خواند و از نگرانی بزرگ‌تری سخن به میان آورد: «سرطان وطن»؛ 

تو مپندار که در فکر تنم/نگران سرطان وطنم/

او که بیمار شود، ما همه نیز/من که بیمار شوم یک بدنم/

وطنم از تن من خسته‌تر است/درک کن درد مرا از سخنم/

خاطره‌های شیرینی که از آن دوستی موثر کاشانی و حاجی خانی و هنرمندان و نیک اندیشان این سرزمین به همراه دارم مرا در این دایره ابتلا به سرطان به هر مناسبتی از جمله درگذشت استاد عثمان به همذات پنداری و هم‌سخنی با آن دوست بیمار سرطانی می‌کشاند که چگونه دغدغه داشت، اما امید کاشت و افق گشود.

 4) در میانه همین ایام، اقامت ناگزیر بیمارستانی که باید به کمک پزشکان دانا و درمانگران دلسوز از آستانه «شوک» می‌گذشتم و مهیای انجام شیمی درمانی چهارم می‌شدم، آوار ساختمان متروپل در آبادان فرو ریخت و شهری که مظهر «مدرنیته»، تاسیس نهادهای جدید تمدنی و ارتباطی و نماد مقاومت در جنگ بود به سوگ نشست.

آبادان در گذر ایام برای هر صاحب‌نظری داشته‌های بسیار دارد و برای اصحاب ارتباطات داشته‌های بیشتر از نسبت میان نفت و ارتباطات و تاسیس «رادیو نفت و تلویزیون نفت ملی» و «روابط عمومی نوین» تا به عرصه آمدن روشنفکران و هنرمندان بر مدار توسعه نفتی شهر و ساختن فیلم و شعر و داستان. من نیز بخشی از خاطره‌های دوران دانشجویی‌ام را مرهون همراهی با شهید تندگویان و دنیای پرجنب و جوش دانشکده نفت آبادان و سخنرانی‌های معروف دکتر شریعتی در سال‌های نخست دهه 50 هستم. البته مقاومت آبادان در دوران جنگ و حماسه کوی ذوالفقاری و رشادت‌های از یاد نرفتنی جهان‌آرا و همزیستی فراموش نشدنی آیت‌الله جمی، امام جمعه شهر با مردم در طول حصر نیز بخش دیگری از سهم و نقش آبادان در ایران دوران جنگ است. آنچه در تخت بیمارستان می‌دیدم، فرو ریختن ستون‌های اعتماد و سرمایه اجتماعی، حتی پیش از آوارشدگی در کنار متروپل آبادان بود. گویی ذهنیت فاجعه چنان فراگیر شده که سخن گفتن از داشته‌های آبادان دشوار است و به آسانی شنیده نمی‌شود.

ذهنیت فاجعه ذهنیتی است که گویی تجربه آوارشدگی زندگی تک‌تک شهروندان و حتی گروه‌های اجتماعی را بازخوانی می‌کند، «ذهنیت فاجعه» در گسل‌های عمیق بی‌اعتمادی میان حاکمیت و جامعه و در زیست اجتماعی آواری شکل می‌گیرد. در چنین شرایطی آینده به جای کانون امید به کانون ترس و وحشت تبدیل می‌شود. همه قلمروهای اعتماد و امید شهروندان (حتی اعتماد به خود) نیز ضربه می‌بیند. در این وضعیت است که کنشگر پرتوان معطوف به آینده در موقعیت سوژگی سراسیمگی و تخریبگری معطوف به حال قرار می‌گیرد. میدان‌های طبیعی ارتباط و گفت‌وگو و همبستگی میان شهروندان کم جان و بی‌رمق و ویران شده می‌شود. خاموش شدن چراغ ارتباط و گفت‌وگو در پرتو ذهنیت فاجعه، عقلانیت فردی و جمعی را زایل می‌کند و قلمروی ناخودآگاه را بر قلمروهای آگاهی مسلط می‌کند. باید از ذهنیت فاجعه ترسید و این وجه مشترکی است که در «زیست سرطانی» و «حیات اجتماعی» به چشم می‌آید. باید دوباره چراغ زندگی و چراغ رابطه‌ها را روشن کرد والا «ذهنیت فاجعه» به فاجعه واقعی و عینی در «سرطان تن» یا «سرطان وطن» تبدیل می‌شود.

من گمان می‌کنم در این باره مناسب باشد اهالی اندیشه و تجربه به بازاندیشی و بازسازی «مفهوم حافظه جمعی»، «تخیل مشترک» و «رویای ایرانیان» بیشتر اهتمام بورزند. سیاست حافظه در ایران به دلیل خطاهای مشهود حاکمیتی ایجاد و تقویت از برساخت هویت‌های مصالحه‌جو و گفت‌وگو گویی دور شده است و این خطر را در حاشیه‌هایی از جنس سقوط متروپل با وضوح بیشتر می‌شود دید.

5) پذیرش روحی درگذشت ناگهانی سیدمحمود دعایی در پایین‌ترین سطح توان تن برای من تجربه سخت این دوره شیمی درمانی بود. دعایی را باید در جهان ارتباطات ایرانی از نو شناخت؛ کسی که در این عالم بی‌ادعا بود، اما به دلیل بنیادهای اخلاقی و انسانی‌‌اش در ارتباط، تاثیرهای دراز دامن و ماندگار در عالم رسانه نهاد. از همان تخت بیمارستان برایش نوشتم: «مردی که نرنجید و نرنجاند» امروز باید بر آن بیفزایم که اگرچه به زبان نیاورد، جفاهای فراوان هم دید اما با خدایش و مردمش وفا کرد و به همین سبب «سرمایه‌ای ماندگار» به یادگار نهاد. همه توانش از همین جا نشات گرفت که در همه حال به گفته سعدی «دست از غرض شست» و من هم از همین سخن شاعر بزرگ انسانیت می‌آموزم که «از مرض، سر نشویم» و بیماری را به خدمت زندگی اجتماعی درآورم.

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها