گزارش روزنامه اعتماد از وضعیت زلزلهزدگان خوی:
صدای ما را از قلب شهری غمگین و زلزلهزده میشنوید
روزنامه اعتماد نوشت: مردهای زیادی از فرط نومیدی گریه میکنند و زنها، با چادرهای بسته شده به کمر، به دیوارهای فروریخته و اثاثیههای منزل محبوب خود دست میکشند. چون ارواحی سرگردان، در میان خرابههای خانهای که درست تا یک هفته قبل، محل سکنی و آرامششان بوده، راه میروند و زمین زیر پایشان، مکرر میلرزد.
زهرا مشتاق- صدای باد است که میان انبوه نایلونهای کشیدهشده بر خانههای ویران میپیچد. خانههایی که چون جسدهایی بیجان در نایلونهای شفاف پیچیده شدهاند، تا کوبش باد و تهمانده لرزههای زمین، تکههایش را از هم نپاشد. اینجا خوی است و مردم در حالی پاهای خود را بر زمین میگذارند که در هر پسلرزه، از هراس مرگ بر خود میپیچند.
به گزارش اعتماد، در شهر شایعه زیاد است و دهان مردم، حتی در حضور نیروهای ضد شورش که در فلکه هواشناسی با صورتهای پوشیده و اسلحه به دست ایستادهاند، بسته نمیشود. آدمها اسمهایشان را نمیگویند. حرفشان را میزنند. در گوشیهای موبایلشان، تصویری از یک دوربین مدار بسته، دست به دست میشود. یک شی نورانی در آسمان که به زمین میافتد و بعدش زمین میلرزد. حتی خشک شدن دریاچه ارومیه را هم که در یک و نیم ساعتی خوی هست، کار روسها و چینیها میدانند که برای برداشت ذخایر غنی لیتیوم از دریاچه بوده است و بعد از معادن طلا میگویند. حتی میگویند که میخواهند مردم شهر را خالی کنند. میخواهند خوی شهری خاص شود و بعد صداها نجوا میشود.
مردم اینجا میگویند حاضریم سرما و زلزلهها را تحمل کنیم، اگر مسوولان هم پا به پای ما در این سرما، کنار ما باشند و مثل ما شوند. اینجا مسوولی نیست. بودهاند. آمدهاند. اما سرک کشیده و رفتهاند. قولهایی دادهاند و رفتهاند پی کارشان. مردم میگویند هنوز نماینده شهرشان نیامده که ببیند مردم چه حال و روزی دارند و بدتر از همه خشمگینند از انتشار شایعه سخنان فرمانداری که گفته بودجه بحران خوی، پیشتر صرف ساخت و گسترش جای دیگری شده هرچند بررسیهای «اعتماد» نشان میدهد این خبر و نقلقول جعلی و از اساس نادرست است.
چه از سمت تبریز و چه از جانب ارومیه، به طرف خوی که بیایید، دو طرف جاده انبوه درختان گیلاس و آلبالو و تاکهای وسیعی است که درختان برهنهاش، با دستهای هرس شده، در انتظار بهارند. در راه خانهباغهایی است که نشان میدهد خوی منطقهای خوش آب و هوا و تفریحی است که محلی برای گردشگرانی از شهرهای دیگر و نیز محلیهای استان است. وجود آرامگاه شمس تبریزی و نیز آرامگاه پوریای ولی از جمله جذابیتهای شهر است. اما اکنون خوی مرده است. زلزله، بخشهای زیادی از شهر را ویران کرده است. مردم مبهوت و ترسزده، منتظر چیزی هستند که خود نمیدانند چیست. چون ارواحی سرگردان، در میان خرابههای خانهای که درست تا یک هفته قبل، محل سکنی و آرامششان بوده، راه میروند و زمین زیر پایشان، مکرر میلرزد.
مردهای زیادی از فرط نومیدی گریه میکنند و زنها، با چادرهای بسته شده به کمر، به دیوارهای فروریخته و اثاثیههای منزل محبوب خود دست میکشند. مردم میگویند ما کشاورزیم. گاو و گوسفند داریم. حتی در شهر هم کارگری میکنیم. این خانهها، حاصل همه عمر ماست. ما این خانهها را آجر به آجر از پول زحمت خود ساختهایم و اسبابها را با کلی امید، نسیه یا نقد خریدهایم و حالا کجا میشود یا چطور میتوانیم از زیر زیر صفر شروع کنیم!
زلزله مثل رگبار آمده. خیابانهایی هست که یک طرف سالم مانده، طرف دیگر، انگار که مسلسلوار ترکش خورده و از بین رفته است. مردم میگویند خوششانس بودهاند که زلزله سر شب اتفاق افتاده و مردم هنوز بیدار بودهاند. سر سفره شام بودهاند یا تلویزیون میدیدهاند و زمین که لرزیده دویدهاند بیرون یا زیر صندلی یا ستونی پناه گرفتهاند. کل کشتهها هشت نفر بوده است. اما زخمیها زیادتر بودهاند و منتقل شدهاند به بیمارستانهای شهرهای دیگر.
در روستای «قاشقابلاق» خانهها بیشتر از آنکه ریخته باشند، ترکهای عمیق برداشتهاند. انگار که چاقوی تیزی آنها را از وسط بریده باشد. اینجا تقریبا همه خانهها قاچ خوردهاند. دارهای قالی نیمهرها شدهاند و هیچکس از ترس جانش وارد خانهها نمیشود. برف روی زمین تبدیل به بلورهای لغزندهای شده است که هر آن میشود کسی زمین بخورد و دستش یا جایی از بدنش بشکند. آسمان خورشید دارد، اما زور سرما بیشتر است. باد از میان تن باریک دختر بچهها عبور میکند و از دهان آدمها وقت حرف زدن بخار بلند میشود.
میپرسم قاشقابلاق یعنی چه؟ جواب میدهند بلاق یعنی چشمه و قاش یعنی مورچه. شاید قبلترها، اینجا چشمهای بوده که انبوهی از مورچهها، کنارش خانه ساخته بودند. داشتن خانه حالا دیگر برای مردم «وار» یک رویاست. زنها با افسوس به اسباب خانهای دست میکشند که روزگاری با عشق آن را به زیباترین شکل ممکن آراسته بودهاند. مردی میگوید تازه میخواستم پاهایم را دراز کنم. در همین بالکن و استکانی چای بنوشم. میخواستم به خودم استراحتی بدهم. حالا...
هیچکس نمیداند از حالا به بعد چه اتفاقی میافتد. شاید بیشترین اندوه مربوط به اهالی خیابان پاسداران خوی است که خانهها، کوچه به کوچه بر هم آوار شدهاند و آدمها، آنها که برای کمک آمدهاند، با شرم چشمهای خود را به زیر میاندازند که شاهد این همه خرابی نباشند.
پلاک بیشتر ماشینهایی که برای کمک آمدهاند، اگر ۳۷ نباشد که از خود خوی است؛ ۳۵ است که مربوط به تبریز و مرند است. کلمات ترکی در فضا چرخ میخورد. الله ساخلاسن، ساقول، چوخ ممنون، خوشگلدی، یورل مییسن. من زنی را که نمیشناسم در آغوش میگیرم و چند دقیقهای باهم گریه میکنیم. شانههای هر دویمان میلرزد. نه او فارسی بلد است و نه من ترکی. اما اشک زبان مشترکی است که نیازمند هیچ عبارت و کلمهای نیست.
پیرمردی با یک چکش، آجرهایی را که در میان آهن اچ مانند باقی مانده از خانه ویران شدهاش، از آهن جدا میکند، نگاه میکنم. خانواده کوچکی دارد. چادر را کنار میزنم. دختر کوچکی با صورت معصومش مرا نگاه میکند. عمق فاجعه را درک نمیکند. سندروم دان است و با پتوی تا خورده بازی میکند.
اینجا چشمها را باید مدام دزدید. در چشمها اندوهی است که تحمل آدم را کم میکند. قلب آدم را یک دفعه خالی میکند و آدم از خودش بدش میآید که هیچ کاری از دستش برنمیآید. این مردم بیش از هر چیز به پول نیاز دارند. پولی که بتوانند قدری به اوضاعشان سر و سامان بدهد. خودشان را جمع و جور کنند.
عجیب است در کشوری که مدام در حال سپری کردن بحران است، مدیریت بحران از نگاه مردم زلزله زده تا این اندازه ضعیف و ناکارآمد است. صاحبنظران میگویند مثلا به جای انبوه نان خشکهایی که کیسه کیسه برای مردم میآورند، میشود چند نانوایی سیار که رایگان باشد و برای مردم نان تازه درست کند، برپا کرد. اگرچه فرماندار خوی پیش از این از فعالشدن چندین موکب خبر داده اما مردم و فعالان اجتماعی معتقدند که تعداد این موکبها باید افزایش یابد.
علاوهبراین فعالان اجتماعی حاضر در محل میگویند این مردم خانهخراب، نیاز به غذای گرم و دلداری دارند. گروههای روانشناس، کسانی که تخصصشان بازی درمانی با بچهها بعد از یک رویداد سخت باشد. آمدن چند مسوول دلسوز که دلشان برای این مردم بتپد و فقط به وقت انتخابات و رایگیری راهشان را به سمت مردم کج نکنند. اینجا خوی است. صدای مرا از قلب شهری غمگین و زلزلهزده میشنوید.
دیدگاه تان را بنویسید