احمد زیدآبادی:
ماجرای پارک زندان رجاییشهر چه بود؟
احمد زیدآبادی نوشت: از شگفتیهای قرنطینه زندان رجاییشهر وجود بخشی در انتهای آن به نام «پارک» بود که برخی از زندانیان را در آنجا اصطلاحا «به پارک میبردند».
«پارک در قرنطینه!» عنوان یادداشت روزنامه اعتماد به قلم احمد زیدآبادی است که در آن آمده: قرنطینه هر زندان، بدترین نقطه آن است، زیرا معمولا امور روزمره آن توسط زندانیانِ تازهواردی اداره میشود که بعضا برای خودشیرینی و برخورداری از چند دقیقه وقت تلفن بیشتر، به جای کلاه سر میبرند!البته از انصاف نباید گذشت که در برخی اوقات، زندانیان مسوول رتق و فتق امور قرنطینه، تصادفا آدمهای بامعرفت و بامرامی از کار درمیآیند، اما قاعده کلی همان است که گفتم. در بهمن سال 88 هنگامی که مرا از زندان اوین به زندان رجاییشهر کرج منتقل کردند، قرنطینه آنجا در محیطی بسته و محدود و بدون امکانات بود، اما زندانیانی که آنجا را اداره میکردند، به رغم سختگیری و در صورت لزوم ضرب و شتم زندانی متمرد، در مجموع آدمهای باوجدان و آگاهی به حساب میآمدند.
آن قرنطینه اما سالهای بعد تعطیل و به جای آن بند تازهای در نزدیکی در بیرونی حیاط دراندشت زندان به عنوان قرنطینه جدید ساخته شد. قرنطینه جدید چند صباحی تمیز و به نسبت مرتب بود، اما چند ماهی نگذشت که به علت کثرت ورودیهای زندان، تراکمش بالا رفت و پتوهایش شپش و ساس گذاشت و رفتار مسوولانش خشن شد. گذراندن یک شب در آنجا پس از بازگشت از مرخصی چند روزه واقعا عذابآور بود و در واقع به مرخصی رفتنش نمیارزید.
از شگفتیهای این قرنطینه وجود بخشی در انتهای آن به نام «پارک» بود که برخی از زندانیان را در آنجا اصطلاحا «به پارک میبردند». امیدوارم کسی هوس رفتن به چنین پارکی را نکند، زیرا منظور از این پارک، باغ و بوستانِ مرسوم نبود بلکه بیشتر به پارک ماشین شباهت داشت. در واقع زندانیانی را که مظنون به بلعیدن مواد مخدر یا به عبارتی « انباری زدن» بودند، در محل پارک به میلهای میبستند و به آنها مسهل میدادند تا انباری خود را تخلیه کنند و بدین وسیله محتوای معده و روده آنها کشف و مواد احتمالی آن استخراج شود! تشخیص اینکه چه کسی باید به پارک رود با نگهبان قدیمی و سالخوردهای بود که ظاهر بهشدت نامهربانی داشت، اما گفته میشد که در کشف مواد مخدر در محیط زندان خبره و زبردست است.
البته زندانیان باسابقه خبرویت این نگهبان را در کشف مواد مخدر، افسانهپردازی میدانستند و اصرار میکردند که او با صحنهسازی و تبانی قبلی، مقداری مواد را از درون یک کمپوت گلابی پلمب شده کشف کرده تا بدین وسیله نام خود را به عنوان کارشناس خبره کشف مواد بر سر زبانها اندازد و تقربی نزد مسوولان زندان پیدا کند. اینکه داستان چه بود، دقیق نمیدانم، اما میدانم که به پارک بردن زندانیان مظنون و مشکوک به بلع مواد، قرین موفقیت نبود. یک روز پس از بازگشت از مرخصی که مرا به قرنطینه بردند، چند زندانی رنگ و رو رفته در پارک بودند. از آنها چیزی به دست نیامده بود.
یکی از آنها ریشی نرم و بور داشت و چهره سپیدش، نوعی همدلی و دلسوزی را در بیننده برمیانگیخت. اینکه چرا به این جوان مشکوک شده بودند، مشخص نبود و پرسوجو هم که قدغن بود و با واکنش تند و تیز نگهبان پیر روبرو میشد. از گفتوگوهای دستاندرکاران قرنطینه روشن شد که جوان بینوا چند روز در پارک بوده اما در پسدادههایش چیز قابلی یافت نشده است! قاعدتا باید از پارک خارج میشد، اما نگهبان گفت که چند روز دیگر هم در همان حال بماند. بنابراین، پس از آنکه جوان از دستشویی فارغ شد، او را دوباره با دستبند به میلهای بستند که برای همین کار در آنجا نصب شده بود. جوان اعتراضی نکرد و به آرامی روی زمین نشست و به تقدیر خود تن داد.
بعدها موضوع را با رییس زندان در میان گذاشتم و پرسیدم؛ یعنی عوارض ورود فرضی مقداری مواد بلعیده شده به داخل زندان، بدتر از این نوع رفتار آزاردهنده و تحقیرآمیز با زندانیان مظنون است؟ گفت؛ اگر کنترل نشود از همین راه زندان پر از مواد خواهد شد. با این حال، زندان هیچگاه کم و کسری خاصی از نظر ورود مواد نداشت!
دیدگاه تان را بنویسید