کد خبر: 251442
|
۱۳۹۷/۰۹/۲۴ ۱۱:۳۷:۰۰
| |

واگویه‌های یک زن معتاد بهبودیافته

گاهی زودتر از آنچه باید دیر می‌شود

از مواد مخدر بیزار بودم، پدرم سرشناس بود و دوست داشتم زندگی‌ام طوری باشد که انگشت اشاره‌ای به سمت ما نباشد اما غفلت و ندانم‌کاری راهم را به اعتیاد کشاند، زمانی فهمیدم به دام اعتیاد افتاده‌ام و به فکر خلاصی بودم که خیلی دیر شده بود و همه‌چیزم را ازدست‌ داده بودم.

گاهی زودتر از آنچه باید دیر می‌شود
کد خبر: 251442
|
۱۳۹۷/۰۹/۲۴ ۱۱:۳۷:۰۰

اعتمادآنلاین| همیشه فکر می‌کنیم که زمان برای جبران و راهی برای برگشت وجود دارد، اما گاهی زودتر از آنچه باید دیر می‌شود، قصه زندگی زهرا قصه تلخی است که شاید گریبان‌گیر همه شود، زندگی زنی که آرامش روزهای جوانی‌اش تحت تأثیر مواد مخدر قرار گرفته و بربادرفته است.

بینی عمل کرده و آرایش صورتش هنوز هم نتوانسته نشانه‌های اعتیاد را از چهره‌اش پاک کند، زنی با اعتمادبه‌نفس بالا که بعد از سال‌ها توانسته است اعتیاد را شکست دهد، حالا در تولد چهارسالگی پاکی‌اش اینجا نشسته است و از دوران سخت اعتیادش می‌گوید:

18 ساله بودم؛ زندگی خوبی داشتم، بین من و همسرم احترام خاصی وجود داشت؛ چند روزی به زایمانم باقی‌مانده بود، فرزندم سه روز با آمدن به دنیا فاصله داشت و لحظه‌شماری می‌کردم فرزندم را در آغوش بگیرم، همین روزها که همه‌چیز خوب بود ناگهان تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌ام رخ داد.

در کمال ناباوری خبر دادند که برادرم را به‌واسطه مصرف مواد مخدر از دست‌ داده‌ام؛ همیشه اعتیاد برادرم باعث شرمساری‌ام بود. از مواد مخدر بیزار بودم پدرم سرشناس بود و دوست داشتم زندگی‌ام طوری باشد که انگشت اشاره‌ای به سمت ما نباشد، دختری مذهبی بودم و دوست داشتم در جامعه به‌عنوان معقول باشم.

اگرچه دل‌خوشی از برادرم نداشتم و اعتیادش باعث آزرده‌خاطر شدن پدر و اعضای خانواده‌ام شده بود، اما شوک از دست دادنش آن‌هم به‌واسطه مصرف مواد مخدر برایم قابل‌درک نبود؛ روزهای سختی بود و به‌واسطه شوک وارده زایمانم سخت شده بود و نمی‌توانستم فرزندم را به دنیا بیاورم.

در مجلس ختم برادرم بی‌تاب بودم، یکی از بستگان که به بهانه دیابت تریاک مصرف می‌کرد، پیشنهاد داد که برای پیدا کردن آرامش یک‌بار مصرف تریاک را امتحان کنم، وسوسه شدم و برای رهایی از درد و رسیدن به آرامش برای اولین بار به‌صورت پنهانی حدود سه تا چهار کام مواد مصرف کردم.

چند ساعت بعد فرزندم به دنیا آمد، هنوز هم پریشان بودم و نمی‌توانستم غم از دست دادن برادر را با خوشحالی داشتن دخترم خنثی کنم، باز هم پیشنهاد دادند که برای رهایی از دردهای پس از زایمان مصرف کنم، مصرف بعدی هم آرامم کرد.

پیاز سرخ می‌کردم تا بوی مواد برود


زندگی همیشه بر روی یک پاشنه نمی‌چرخد و گاهی شگردهای مختلفی دارد تا تو را از پا بیندازد، سرنوشت این بار ساز ناکوک اعتیاد را برای زهرا کوک کرده است و از دست دادن برادر معتادش می‌شود بهانه‌ای برای روی آوردن به اعتیاد.

پدرم پیمانکار یک پروژه مطرح و اغلب در تهران بود و آن روزها به علت بیماری و پیشنهاد اقوام تریاک را به‌صورت حب استفاده می‌کرد؛ من امین اموالش بودم و می‌دانستم که تریاک را کجا می‌گذارد و کلید صندوقچه‌اش در دست من بود، بعضی روزها به سراغ صندوق پدرم می‌رفتم و یک مقدار برمی‌داشتم و می‌آوردم منزل خودم.

در خانواده همسرم کسی حتی سیگار هم نمی‌کشید، بنابراین زمانی که همسرم نبود و فرزندم را می‌خواباندم؛ بعد از برداشتن تریاک از گنجینه پدر پنهانی شروع به مصرف می‌کردم، دیگر عادت کرده بودم که حالم را با مواد خوب کنم، پیش‌از این ارتباط خوبی با اعضای خانواده داشتم و رفت‌وآمد می‌کردم اما به خاطر مصرف مواد ترجیح می‌دادم که در منزل بمانم و مواد مصرف کنم حتی همسرم را به بهانه‌های مختلف از خانه ترد و به همین شکل دو سال به‌صورت پنهانی مواد مصرف می‌کردم.

روزهای سختی را می‌گذراندم برای اینکه همسرم از اعتیاد من بویی نبرد، هرروز پیازداغ می‌کردم و اسفند می‌سوزاندم، می‌خواستم دیگران را گول بزنم اما خودم را گول می‌زدم، همسرم متوجه شده بود که من معتاد شده‌ام، اما هیچ‌گاه به من نمی‌گفت که می‌داند.

همسرم هر بار باب یان مسئله‌ای می‌خواست که من حرفی بزنم تا کمک کند و مشکلم حل شود، مثلاً می‌گفت چرا این روزها بدن‌درد زیادی داری یا می‌گفت چرا افسرده، نگران و عصبانی هستی و زود کلافه می‌شوی ولی هر وقت به منزل پدرت می‌روی حالت خوب است، اگر اتفاقی پیش‌آمده بگو تا باهم حل کنیم اما اصرارهای او فایده نداشت و من اقرار نمی‌کردم.

هنوز هم از همسرش با احترام خاصی سخن می‌گوید، زمانی که از اولین روز آشکار شدن اعتیادش سخن می‌گوید شرم را در چشمانش می‌توان دید، خیلی گذرا تعریف می‌کند و نمی‌خواهد آن روزها را به یاد بیاورد، از روزی می‌گوید که مانند روزهای قبل در حال مصرف بوده و از زمان غافل شده است.

«یک روز همسرم زودتر از همیشه به خانه برگشت، آن‌قدر زود که من را در حال مصرف دید، انگار دنیا روی سرم خراب شد نمی‌دانستم چه بگویم، اما همسرم باکمال احترام با من رفتار کرد و خواست کمک کند که ترک کنم اما فایده‌ای نداشت و من به مصرف ادامه دادم و به این منوال چند سالی ادامه داشت»

همسرش تلاش زیادی کرده تا زهرا ترک کند اما خودش نمی‌خواست چون خود را معتاد نمی‌دانست؛ روزی را به یاد می‌آورد که دیگر زندگی بدون مواد برایش معنایی نداشته و زیر لب می‌گوید: مواد مصرف می‌کردم که زندگی کنم و زندگی می‌کردم که مواد مصرف کنم.

نقطه آغاز و پایان زندگی را در مصرف مواد می‌دیدم


چند سال بعد خانواده خودم هم فهمیدند و اصرار داشتند که ترک کنم اما مواد همه زندگی‌ام را گرفته بود؛ بنابراین حرف آن‌ها را نمی‌پذیرفتم و به مصرف ادامه دادم هفت سالی از مصرفم می‌گذشت و چند باری به‌اجبار خانواده به مراکز سم‌زدایی رفته بودم اما فکر مواد رهایم نمی‌کرد.

همسرم تلاش زیادی کرد که من را از بند اعتیاد نجات دهد، او حتی همه اموال را به نامم کرد که شاید تشویق بشوم اما اثرگذار نبود، من را دکترهای مختلفی می‌برد حتی یک‌بار یک پروفسور مطرح تهرانی را آورد که مرا ببیند اما حتی فکر ترک مواد به مخیله‌ام خطور نمی‌کرد چون مصرف را دوست داشتم و نقطه آغاز و پایان زندگی را در مصرف مواد می‌دیدم.

براثر مصرف مواد چهره‌ام نیز تحت تأثیر قرارگرفته بود؛ همسرم پیشنهاد داد برای این‌که حالم بهتر شود بینی‌ام را عمل کنم و این بار عمل زیبایی را به‌عنوان مشوق در نظر گرفت، با این اتفاق‌ها که برایم رقم می‌زد هر بار می‌گفتم که همسرم همراه است و تا پایان کنارم خواهد بود.

شیشه و هروئین زندگی‌ام را تحت سلطه قرار داد


«شیشه که اعتیاد ندارد»، «خماری و درد بدن ندارد»، «اگر می‌خواهی به زندگی عادی برگردی حتماً امتحانش کن»، «این دیگر رسوایی ندارد و کسی نمی‌فهمد تو مصرف می‌کنی» این‌ها حرف‌هایی است که زهرا را از تریاک جدا و به ورطه نابودی کشاند.

دیگر از مصرف مواد و نشستن چندساعته کنار منقل خسته شده بودم به سمت مواد مخدر صنعتی روی آوردم تا زمان کمتری را برای استعمال بگذارم شیشه و هروئین مصرف می‌کردم چراکه می‌گفتند مصرفش راحت است.

از وقتی مواد صنعتی را جایگزین کردم روال زندگی‌ام به هم‌ریخت، زندگی سالمی نداشتم و منزوی شده بودم، آرامشم به‌کل از هم پاشید و احساساتم تحت سلطه مواد مخدر قرار گرفت، عزیزترین افراد زندگی‌ام را از دست دادم، مصرف مواد مخدر باعث شد چشم‌هایم را به اعتبار زندگی و ارزش‌های زن بودنم ببندم و مصرف را ادامه دهم.

دیگر کنترل رفتار و حرف‌هایم دست خودم نبود، عصبانیت شدید داشتم، یک‌بار تنها با یک سؤال مادرم که برای احوالپرسی تماس گرفته بود و پرسید «چه‌کار می‌کنی؟» آن‌قدر به هم‌ریختم و فریاد می‌زدم و دادوبیداد کردم که با همسایه درگیر شدم و آخرش هم کار به زندان رسید، 24 ساعت در زندان بودم تا پدرم با سند مرا بیرون آورد.

دو بار دیگر هم به زندان افتادم به مدت یک هفته و سه ماه، همه این زندان رفتن‌ها هم به خاطر دعوا و دادوبیداد بود، در زندان هم نتوانستم ترک کنم حتی بعد از سه ماه که از زندان رها شدم بلافاصله به سمت مواد رفتم.

دخترم دیگر کلاس دوم دبستان بود و همسرم نگران اینکه نکند دخترم مورد آسیب قرار بگیرد، بنابراین خانه را جدا کرد اما جدا نشدیم، ولی بعد از 12 سال از مصرف دیگر نتوانست همراهی کند و به خاطر دخترم از هم جدا شدیم.

یک جو غیرت داشته باش!


گاهی یک حرف مسیر زندگی‌ات را عوض می‌کند و چنان تلنگری می‌زند که کوه غرورت را از خاکستر اعتیاد بیرون می‌کشد، تلنگری که سبب می‌شود برای زندگی‌ات تصمیم درستی بگیری و هزار راه نارفته را برگردی.

بارها برای ترک به مرکز ترک اعتیاد رفته بودم اما نمی‌خواستم ترک کنم، آخرین باری که برای ترک رفتم پدرم گفت: زهرا هر آدمی یک جو غیرت دارد، تو بهترین فرزند من بودی و به تو افتخار می‌کردم؛ آخر چرا تو با خودت این کار را می‌کنی پس یک جو غیرت تو کجا رفته است، حرف‌هایش تکانم داد می‌خواستم ثابت کنم که می‌توانم، با خودم می‌گفتم که من ترک می‌کنم بعداز اینکه ثابت کردم می‌توانم ترک کنم به‌صورت مخفیانه مصرف می‌کنم، به خاطر حرف پدرم ترک کردم.

آن روزها بود که انعکاس تصویر زهرا در شیشه، دلش را لرزاند و نگاهش را به واقعیت زندگی باز کرد، همان روزی که باافتخار از آن یاد می‌کند و می‌گوید: یک روز در کمپ کنار یک شیشه ایستاده بودم تا تصویر خودم را در شیشه دیدم با دیدن موهای سفیدم ازخودبی‌خود شدم، گفتم تا کی می‌خواهی ادامه دهی الآن فرزندت به تو نیاز دارد باید به زندگی برگردی.

او به زندگی برمی‌گردد، دیروز تولد چهارسالگی‌اش را با دخترش جشن می‌گیرد، دختری که حالا حافظ قرآن است و انگیزه مادر را برای زندگی افزایش می‌دهد.

زهرا درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه‌ زده می‌گوید: همین دیروز تولد چهار سالگی‌ام بود چهار سال است که پاکم، اما خیلی دیر است چون دیگر همسرم ازدواج‌ کرده و دخترم در کنار آن‌ها زندگی می‌کند، دخترم روزهای سختی را گذراند و تا سال گذشته من را باور نداشت اما دیشب می‌گفت که می‌دانم بیمار بوده‌ای؛ او مرا بخشیده است و به‌عنوان مادر قبول دارد.

دیگر 24 ساعته در کمپ هستم و به معتادان انگیزه می‌دهم که ترک کنند، زندگی در بین معتادان روزهای سختی است، حتی اگر تنها یک نفر معتاد باشد زندگی با وی سخت می‌شود؛ حالا اینکه اینجا همه اعتیاد داشته و ترک کردند، روزهای سختی است، اما می‌خواهم آگاهشان کنم و تلاش می‌کنم معتادان را به زندگی بازگردانم.

روزهای شیرین زندگی‌ام را به باد دادم، دیگر امیدی ندارم این روزها با یادآوری روزهای گذشته که می‌توانستم زندگی خوبی داشته باشم حالم دگرگون می‌شود اما یقین دارم خدا همراه من است و امیدوارم با حمایت مسئولان به راه زندگی دوباره بازگردم.

منبع: ایسنا

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها