کد خبر: 529525
|
۱۴۰۰/۱۰/۰۹ ۱۳:۴۴:۱۳
| |

اندر مشقات و سختی‌های خرید خانه و مالک‌شدن بعد از سال‌ها مستاجری؛

با پولی که ما داریم، اکازیون یعنی کلنگیِ داغون!

املاکی می‌گفت این واحد اوکازیون است. راست هم می‌گفت، کف موزاییک، کابینت فلز زنگ‌زده، اتاق خواب کوچک، حمامش متعلق به قرون وسطی، از سرویس بهداشتی‌اش همان بهتر که نگویم و از آن بدتر دیوارها طوری خراب شده بود که انگار در این خانه به جای انسان، دایناسور زندگی می‌کرده است.

با پولی که ما داریم، اکازیون یعنی کلنگیِ داغون!
کد خبر: 529525
|
۱۴۰۰/۱۰/۰۹ ۱۳:۴۴:۱۳

علی غیجی، طنزپرداز و فعال رسانه‌ای در قسمت دوم از مینی‌یادداشتی اندر مشقات و سختی‌های خرید خانه و مالک‌شدن بعد از سال‌ها مستاجری نوشت: در قسمت اول، برایتان تا جایی از قصه را تعریف کردم که سوارِ به گفته‌ی خودش، "لگنِ" آقای املاکی شدیم که برویم برای بازدید خانه. و حالا ادامه ماجرا...

از مرکبِ گرانبهای دوستِ املاکی عزیزمان پیاده شدیم. سرم را بالا گرفتم، از شدت هیبت ساختمان سرم گیج رفت، لگنم به لگن گرانبهای(منظور خودروست فکر بد نکنید)آقای املاک برخورد کرد، املاکی را گفتم این همان خانه گرانبهاست؟ گفت: داداشم شما اگر علاوه بر کلیه، کبد، قلب، شُش، دو قرنیه چشم و کل سیستم گوارشت را هم بفروشی باز هم نمی‌توانی همچین خانه‌ای را حتی اجاره کنی؛ چه برسد که بخری، خانه مدنظر ما این طرف است.

به آن سویی که آقای املاکی گفته بود نگریستم، طراحی خانه به شکلی بود که انگار حسینقلی‌خانِ ۴ساله از کجاآبادسفلی آن را کشیده است. نمای ساختمان به شکلی بود که انگار معمار از هر ساختمانی چیزی اضافه می‌آورد به این خانه اضافه می‌کرد، نه رومی بود نه پارسی! گفتیم برویم داخلش را هم ببینیم. در حال ورود به اندرونی بودیم که دیدم جمعیتی از بچه‌های قد و نیم‌قد، همچون یورش پناهندگان چوسان قدیم به سمت ما هجوم آوردند. حس کردم دستگاه گوارشم اولین عکس‌العمل را نشان داد. املاکی گفت نترس، اینها بچه‌های خانه بغلی هستند، ناگهان مادرشان تا کمر از پنجره  بیرون آمد و فریاد زد: ای فرزندانِ سگ، بیایید که کلاس آنلاین‌تان هم اکنون آغاز خواهد شد. رنگ املاکی، قرمز، زرد، سبزکبود و بعضا قهوه‌ای شد و گفت ببخشید بی‌فرهنگ همه‌جا هست. از این مرحله هم گذشتیم.

سوار آسانسور که شدیم؛ انگار سوار تابوت شدیم. تا حالا یک املاکی را از این فاصله ندیده بودم، دماغ املاکی دقیقا در دهان بنده بود. از طرفی آسانسورش هم انگار سر سفره عقد نشسته بود و برای حرکت، زیرلفظی می‌خواست. خلاصه حرکت کرد، سروصدای آسانسور نمی‌گذاشت صدا به صدا برسد و من از ترس، قالب تهی کرده و تصور می‌کردم قلبم در لباس زیرم افتاده است. خداراشکر! به سلامت رسیدیم.

پیاده شدیم به سمت درِ آپارتمان مدنظر رفتیم. املاکی می‌گفت این واحد اوکازیون است. راست هم می‌گفت، کف موزاییک، کابینت فلز زنگ‌زده، اتاق خواب کوچک، حمامش متعلق به قرون وسطی، از سرویس بهداشتی‌اش همان بهتر که نگویم و از آن بدتر دیوارها طوری خراب شده بود که انگار در این خانه به جای انسان، دایناسور زندگی می‌کرده است. املاکی راست می‌گفت. با پولی که ما داشتیم اکازیون یعنی همین!

تنها یک قسمت دیگر، ادامه دارد...

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها