معادله چندمجهولی افغانستان و منافع ملی جمهوری اسلامی ایران:
با طالبان چه کنیم؟
اگر کشوری رفتار خود را بر مبنای اصول کلی سیاست خارجی درست خود تنظیم کرد منافع ملی خود را در درازمدت تضمین کرده است.
مجتبی نوروزی، کارشناس سیاست خارجی در سالنامه اعتماد نوشت: بیشک یکی از مهمترین رخدادهای سال پایانی سده چهاردهم خورشیدی بازگشت طالبان به قدرت در افغانستان بود. بازگشتی که سرعت و نحوه وقوع آن بسیاری از تحلیلگران مسایل این کشور و منطقه پیرامونی آن را در بهت فرو برد. این رخداد تاثیر جدی بر روابط دوجانبه کشورهای همسایه افغانستان با این کشور و بسیاری از معادلات منطقه داشته و دارد. تاثیری که هر بازیگری باید بتواند به سرعت در چارچوب منافع ملی خود آن را تحلیل و بهترین موضع ممکن را در قبال آن اتخاذ کند که جمهوری اسلامی ایران هم از این قاعده مستثنی نیست. لذا برای رسیدن به پاسخ این پرسش نخست با تاکید بر پیچیدگی گسترده مسایل افغانستان تلاش خواهیم کرد مروری بر مهم ترین متغیرهای تاثیرگزار بر معادله سیاست و حکومت در این کشور خواهیم پرداخت و از این منظر ابرسناریوهای محتمل را برخواهیم شمرد و در نهایت با توصیف منافع ملی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان نگاهی به بهترین تصمیمهای ممکن خواهیم داشت.
معادلات سیاسی و اجتماعی در افغانستان به دلیل تعدد بازیگران و متغیرهای دخیل همواره از درجه بالای پیچیدگی برخوردار بودهاست. موضوعی که با وجود ظاهر ساده تحولات فهم لایههای زیرین آن را بسیار سخت و در نتیجه پیشبینی آینده را دشوار مینماید. مقطعی کنونی هم از این قاعده کلی که در تاریخ معاصر افغانستان عمومیت داشته است مستثنی نیست. اما برای فهم بهتر این متغیرها میتوان آنها را به سه دسته متغیرهای درون طالبانی، درونکشوری و بیرونی دستهبندی کرد.
در سطح نخست مهمترین متغیر اختلافات درونی طالبان و سمتوسوی قدرت در بستر این شکافها میباشد. سه شکاف اصلی در درون طالبان قابل درک و بررسی است که هر یک بر جهتگیری قدرت تاثیر خود را خواهد داشت. نخست شکاف بین رهبری و بدنه اجتماعی این گروه میباشد. بدنه اجتماعی این گروه که طی دهههای گذشته نقطه قوت و اتکای رهبران برای فشار بر رقبا و دشمنان سیاسی بوده است به صورت مداوم تحت تاثیر آموزههای افراطگرایانه برای تشویق و تهییج نسبت به جهاد علیه کافران اشغالگران و همکاران مزدور ایشان قرار داشته است. این امر منجر به تولید نسلی از جنگویان متعصب شدهاست که هنری جز جنگیدن نیاموختهاند. حال باید دید که این جریان اجتماعی با برخی انعطافهای فکری و فرهنگی و سیاسی که لازمه تبدیل یک جریان مبارز به حاکم سیاسی است تا چه میزان توان همراهی ذهنی و هویتی و تشکیلاتی دارد؟ و آیا امکان جذب ایشان در بدنه نیروی نظامی مد نظر طالبان وجود دارد یا خیر؟ و آیا تشکیل نیروی نظامی از این بدنه اجتماعی تکقومی و متعصب چه هزینههای پیدا و پنهانی را بر حاکمان طالب تحمیل خواهد کرد؟
اما آنچه در این موضوع بیش از هر چیز اهمیت دارد وجود رقبای جدی در سطوح مختلف برای جلب و جذب این بدنه اجتماعی میباشد. این متغیر را شاید بتوان مهمترین مانع در مسیر انعطاف رهبران طالب در صورتی که ارادهای برای انعطاف وجود داشته باشد دانست. شکاف دوم را باید شکاف بین رهبران جهادی در صحنه میدانی و رهبران سیاسی طالبان دانست. به صورت طبیعی رهبران جهادی خود را اولیتر به بهرهمندی از مواهب حکومت میدانند و رهبران سیاسی در همان گام نخست متهم به سازش و کوتاه آمدن از نظام ارزشی هویتبخش به طالبان هستند. این امر نیز مانعی دیگر در مسیر انعطاف لازم برای حکمرانی خواهد بود که باید دید رهبران جهادی تا چه میزان تحمل آن را خواهند داشت.
اما به عنوان شکاف سوم باید به یک شکاف تاریخی در بین پشتونها اشاره کرد که امروز هم در مناسبات درونی طالبان نمود پیدا کرده است. این شکاف در واقع شکاف تاریخی بین پشتونهای مشرقی و پشتونهای جنوبی و یا به تعبیری شکاف بین غلجاییها و درانیهاست. درانیها به مرکزیت قندهار در طول تاریخ این سرزمین شهریتر و متمایلتر به امر سیاست بودهاند در حالی که جریان مقابل قبیلهگراتر و در نتیجه نظامیتر. این شکاف امروز به صورت شکاف بین جریان ملابرادر از یک سو و جریان حقانی از سوی دیگر متجلی شدهاست. بدیهی است بر هم خوردن توازن به نفع هر یک از این جریانات در معادلات قدرت در درون طالبان به معنای میزان انعطاف یا عدم انعطاف سیاسی و حتی جهتگیری بیرونی این گروه خواهد بود. حال باید دید رهبران طالبان تا چه میزان توان مدیریت این شکافها را خواهند داشت؟
اما در سطح داخلی افغانستان و فراتر از مناسبات درونگروهی نیز سه متغیر اصلی بر مناسبات قدرت تاثیرگزار خواهدبود. نخست رقابت و دشمنی گروههای مختلف مدعی قدرت که البته خود طیف وسیعی را شامل میشوند. این جریان از گروههای رقیب مافیایی و شبه نظامی که در جذب بدنه اجتماعی با طالبان رقابت میکنند و خود شامل داعش شاخه خراسان و القاعده و گروههای افراطگرای منطقهای تا دستههای برهمزننده نظم موجود محلی و مافیای قاچاق مواد مخدر میشود آغاز و به گروهها و احزاب سیاسی ریشهدار قدیمی که بیشتر در بستر سایر گروههای قومی تعریف میشوند ختم میشود. در این بین جریانات و جنبشهای اجتماعی نوین که در زمینه ارزشی و هنجاری اختلاف عمیقی را با طالبان احساس میکنند نیز قابل اعتنا هستند.
متغیر دوم تاثیرگزار را میتوان تحت عنوان متغیر کارآمدی نظام حکومتی طالبان دانست. به نظر میرسد در سنت سیاسی افغانستان پایداری مشروعیت حکومتها وابسته به کارآمدی به ویژه در دو عرصه امنیت و اقتصاد میباشد. لذا اگر طالبان توان کنترل این متغیر را نداشتهباشد جریان قدرت در افغانستان به سمت بیثباتی گسترده و پایدار سوق پیدا خواهد کرد. در کنار این دو متغیر میتوان به مانع اساسی دیگری در مسیر حکمرانی طالبان اشاره کرد و آن هم انگاره و تصاویر ذهنی منفی موجود در بخش مهمی از جامعه افغانستان نسبت به این گروه است. اگر طالبان موفق به تغییر و اصلاح این انگارهها در کوتاهمدت نشود بیشک هزینه حکمرانی برای این گروه به شدت افزایش پیدا خواهد کرد و منجر به تغییر ساخت و جهتگیری قدرت در این کشور خواهد شد.
دسته سوم متغیرهای تاثیرگزار را میتوان رقابتهای بازیگران بیرونی در عرصه افغانستان دانست که بر معادلات قدرت در این کشور اثر خواهند گذاشت. در این زمینه سه رقابت و دوگانه بزرگ را میتوان تصویر کرد. ایجاد موازنه یا گرایش حاکمان افغانستان به سوی هر قطب این دوگانهها تاثیر جدی بر جریان قدرت در افغانستان تا میانمدت خواهد داشت. رقابت نخست رقابتی جدی در جهان اهل سنت بین اسلام اخوانی و اسلام وهابی میباشد. این رقابت را میتوان به رقابت کلان محور آنکارا-دوحه در قبال محور ریاض-ابوظبی ترجمه کرد که یکی از عرصههای مهم تجلی این رقابت عرصه معادلات سیاسی افغانستان بودهاست. آنچه در حال حاضر و در نگاه نخست به چشم میآید برتری محور نخست به دلایل متعدد است. اما به نظر میرسد سعودیها به سادگی از سرمایهگذاری درازمدت خود در افغانستان و ارتباطات عمیق و ریشهدارشان با برخی جریانات درون طالبانی دست نخواهند کشید.
رقابت دوم موثر بر مسایل افغانستان را میتوان منازعه قدیمی آسیای جنوبی بین هند و پاکستان دانست که همواره به صورت مستقیم با مسایل افغانستان پیوند وثیق داشته است. این تضاد کلاسیک و قدیمی در عرصه روابط بینالملل در حالی دهههاست در همسایگی افغانستان وجود دارد که در اثر آن پاکستان به جغرافیای افغانستان به عنوان عمق استراتژیک خود در رقابت با هند نگاه داشته است. نگاه منفی از هر دو سو به سمت مقابل به حضور رقیب در افغانستان طی دو دهه گذشته همواره مانعی مهم برای توسعه روابط دوجانبه و منطقهای بوده است که هنوز هم ادامه دارد. در این عرصه هم در نگاه نخست برتری پاکستان در سایه حاکمیت دوباره طالبان به چشم میآید اما این امر را نمیتوان به معنای سکوت و چشمپوشی هند از افغانستان دانست.
متغیر سوم در این عرصه را باید ابررقابت عرصه بینالملل در حال حاضر بین چین و ایالات متحده دانست. هرچند که به نظر میرسد آمریکاییها در اجرای برنامه نخست خود در افغانستان شکست خوردند و مجبور به ترک افغانستان در همسایگی رقبای اصلی خود شدند و این امر به معنای ایجاد فضای مساعد برای حضور چین در افغانستان است اما موضوع را نمیتوان در این حد ساده کرد. در این زمینه دو موضوع قابل اعتنا وجود دارد نخست رمزآلود بودن رابطه ایالات متحده و طالبان و همچنین برنامه جایگزین این کشور برای افغانستان و دوم نگاه به شدت احتیاطآمیز چین برای ورود گسترده و موثر در افغانستان است.
برای چینیها دو موضوع در افغانستان دارای اهمیت میباشد. عدم وجود فضای مناسب برای تحرک جنبش ترکستان شرقی در جغرافیای افغانستان و نگاه اقتصادی به این کشور که خود در سایه دو موضوع منابع معدنی گسترده افغانستان به ویژه مس و لیتیوم و موقعیت راهبردی جغرافیای افغانستان در نسبت با ابرپروژه یک کمربند-یک جاده قرار دارد. با این وجود چینیها در سایه تجربه حضور سایه قدرتهای جهانی در افغانستان با احتیاط به موضوع توسعه حضور خود در افغانستان نگاه میکنند.
در نهایت باید به سنت سیاسی نگاه به بیرون در بین حاکمان افغانستان در دو قرن گذشته نگاه داشت که بر وزن این دسته از متغیرها میافزاید. افزون بر این باید توجه داشت متغیر تاثیرگزار بر گرایش طالبان به هر کدام از قطبها در این دوگانهها موضوع اقتصاد و کمکهای مالی به حاکمان جدید افغانستان خواهد بود.
با مرور نقاط تاثیر متغیرهای متعدد مورد اشاره بر یکدیگر میتوان سه ابرسناریو را برای آینده سیاسی افغانستان محتمل دانست:
نخست تصلب گفتمانی و گرایش به استفاده از خشونت بیشتر برای کنترل امور. اگر وزنه قدرت در درون طالبان به سمت جریانات تندروتر و افراطگراتر سنگینی کند و از سوی دیگر فشارهای بیرونی و داخلی برای وادار کردن این جریان به نرمش بیشتر کافی نباشد و همچنین جریانات رقیب در جذب و جلب بدنه اجتماعی و وفادار به این گروه پیشرفت قابل ملاحظه داشته باشند؛ طالبان مجبور خواهد شد به سمت پافشاری بر دالهای گفتمانی اختصاصی خود و در نتیجه گرایش به استفاده بیشتر از خشونت سختافزاری برای کنترل قدرت و توسعه و تثبیت حضور خود استفاده کند که البته وقوع این سناریو آثار داخلی و منطقهای قابل توجهی از جمله گرایش فراوان به مهاجرت را در پی خواهد داشت.
سناریوی دوم را میتوان برهم خوردن مفصلبندی گفتمان طالبان و روی آوردن به انعطاف و نرمش در بین سایر جریانات و در نتیجه شکلگیری نوعی دولت فراگیر در افغانستان دانست. این سناریو در صورت چرخش قدرت به سمت جریانات میانهروتر و تسلیم در برابر فشارهای بیرونی به وقوع خواهد پیوست. یک نکته بسیار اساسی که در این زمینه باید مورد توجه قرار بگیرد مفهوم دولت فراگیر است. بعد از روی کار آمدن دوباره طالبان یکی از مفاهیم مشترک و پرکاربرد که به نوعی تبدیل به کلیدواژه مشترک بسیاری از بازیگران داخلی و بیرونی در توصیف خواستههای خود از طالبان شد همین مفهوم دولت فراگیر بود که نمیتوان از نقش جمهوری اسلامی ایران در تثبیت آن گذر کرد.
اما به نظر میرسد در شرح این مفهوم طیف وسیعی از تعاریف توسط بازیگران مختلف مد نظر قرار گرفته است که رسیدن به یک فهم مشترک از این مفهوم مشترک را به چالش کشیدهاست تا جایی که برخی از دولتمردان طالبان دولت کنونی خود را فراگیر دانستهاند. اما به هر تقدیر نقطه کانونی فهم مشترک بازیگران گذر طالبان از تمامیتخواهی به سمت مشارکتجویی است که در صورت تحقق نسبی میتواند میزانی از پایداری را موجب شود.
در نهایت میتوان ابرسناریوی سوم را نتیجه توسعه شکاف و رقابت گفتمانی و در نتیجه تداوم جنگ و ناامنی در افغانستان دانست. در صورتی که جریانات اجتماعی رقیب طالبان در افغانستان به یک فهم مشترک گفتمانی دست پیدا کنند و دستکم در مورد دالهای مرکزی گفتمان رقیب طالبان نوعی فهم و خواست مشترک ایجاد شود و سطحی از همراهی بیرونی هم با این گفتمان ایجاد شود و در نقطه مقابل طالبان هم کماکان بر نگاه خود به قدرت در سطوح مختلف پافشاری نماید میتوان انتظار داشت شکاف و رقابت گفتمانی به وجه غالب پویشهای اجتماعی بر محور قدرت تبدیل شود. در این صورت تداوم جنگ و ناامنی تا برتری یکی از دو جریان صورت ظاهری وضعیت در افغانستان خواهد بود.
اما پرسش اساسی این است که منافع ملی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان چیست؟ و از منظر چگونه باید در افغانستان رفتار کرد؟ پاسخ به این پرسش در سه سطح قابل بررسی است.
نخست انطباق منافع با اصول کلی سیاست خارجی کشور. به این معنا که اگر کشوری رفتار خود را بر مبنای اصول کلی سیاست خارجی درست خود تنظیم کرد منافع ملی خود را در درازمدت تضمین کرده است. اصلی که در این زمینه قابل اعتناست تعهد جمهوری اسلامی ایران برای قرار داشتن در کنار ملتهای منطقه میباشد. موضعی که طی ماههای گذشته در بیان مقامات عالیرتبه نظام از جمله مقام معظم رهبری(دام ظله) بارها بر آن تاکید شدهاست که موضوع مهم برای جمهوری اسلامی ایران مردم افغانستان است و این امر به عنوان یک شاخص کلان راهنمای تمام اقدامات ما خواهد بود. تاکید بر این رویکرد و استمرار بر آن میتواند قلوب مردم را با جمهوری اسلامی ایران همراه سازد. در سطحی دیگری باید به افغانستان مطلوب جمهوری اسلامی ایران توجه کرد. با دلایل قوی که از این مجال خارج است باید تاکید کرد که افغانستان باثبات و در مسیر توسعه و بهرهمند از استقلال نسبی تامین کننده منافع ملی به هم گره خورده دو کشور خواهد بود.
در سطح سوم هم باید به خطوط قرمز و دغدغههای اساسی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان توجه داشت. این دغدغهها را میتوان کاهش سطح تهدید امنیتی از سمت جغرافیای افغانستان؛ حضور موثر تمام جریانات سیاسی و اجتماعی در ساختار قدرت که اصل اول تامینکننده ثبات در این کشور خواهد بود و عدم تهدید بنیانهای میراث مشترک تمدنی منطقه دانست.
بر این اساس میتوان گفت وقوع ابرسناریوی دوم، مطلوبترین گزینه در راستای تامین صلح و ثبات پایدار در افغانستان و همچنین تامین منافع مردم این کشور و منافع ملی جمهوری اسلامی ایران خواهد بود و امید است که تمام تعاملات و اقدامات در این راستا سامان یابد.
دیدگاه تان را بنویسید