کد خبر: 161258
|
۱۳۹۶/۱۲/۱۱ ۱۲:۱۵:۰۰
| |

مرگ خواجه، سنگ بوسهل

داستان «حسنک وزیر» در تاریخ ما و سیاست ما و جامعه ما بارها تکرار شده و می‌شود. نه از این رو که نخبه‌کشی کرده‌اند- که در این باره بسیار نوشته‌اند- که اخلاق اهل سیاست در مقام بر دار کردن از اسب‌افتادگان و سنگ زدن به بر دار شدگان، حکایت عجیبی است. که تاریخ ما، سیاست ما و جامعه ما پر شده است از بوسهل زوزنی‌ها.

مرگ خواجه، سنگ بوسهل
کد خبر: 161258
|
۱۳۹۶/۱۲/۱۱ ۱۲:۱۵:۰۰

اعتمادآنلاین| رضا نساجی: داستان «حسنک وزیر» در تاریخ ما و سیاست ما و جامعه ما بارها تکرار شده و می‌شود. نه از این رو که نخبه‌کشی کرده‌اند- که در این باره بسیار نوشته‌اند- که اخلاق اهل سیاست در مقام بر دار کردن از اسب‌افتادگان و سنگ زدن به بر دار شدگان، حکایت عجیبی است. که تاریخ ما، سیاست ما و جامعه ما پر شده است از بوسهل زوزنی‌ها. وقتی استادی خوشنام در دانشگاه و کوشنده‌ای بی‌ادعا در محیط‌زیست- که به تعبیر مولانا در حق او باید گفت: «مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد»- اینچنین ناگاه و آنچنان ناروا از میان ما می‌رود و سیل اتهام و افترا پیش از آنکه دادگاهی برگزار شود و بی‌آنکه او امکان دفاع از خود داشته باشد، بالا می‌گیرد- چندان که گوی مسابقه‌ای با جوایز نفیس بر سر بهترین و بیشترین هتک حرمت و حیثیت از او برگزار شده، جایزه‌ای که باید به حق به نام «بوسهل زوزنی» مفتخر شود- چه می‌توان گفت جز اینکه چقدر سیاست‌پیشگان متمسک به بوسهل در میان قوم زیاد شده‌اند و چقدر شرارت و زعارت در طبع ایشان مؤکّد شده؟

داستان عجیبی است این مرگ حسنک وزیر و سنگ بوسهل زوزنی بر افتاده و مرده او، که مثل آن در تاریخ بیهقی یافت نمی‌شود. آنچنان که همان ابوالفضل بیهقی که ابتدای امر گفته بود: «غرض من آن است که تاریخ پایه‌ای بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم، چنان که ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند» و در دیباچه «داستان بر دار کردنِ حسنک وزیر» هم اصرار دارد «در تاریخی که می‌‌کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند: «شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند»، در این داستان به گونه‌ای دیگر ظاهر می‌شود در مقام نقد بوسهل که: «شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده- و لا تَبدیلَ لِخَلقِ‌الله- و با آن شرارت، دل‌سوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم.»

بیهقی اینجا نه آن است که در داستان «قاضی بُست» و شرح غرق شدن کشتی مسعود غزنوی، با حرارت از نجات او می‌نوشت و نجات یافته‌اش را هاله نوری می‌بخشید که زر و سیم به قاضی بست داده که «ای سبحان‌الله، زری که سلطان محمود به غزو از بتخانه‌ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین می روا دارد ستدن، آن، را قاضی همی نستاند؟»؛ و نه آن شاهد بی‌طرف است که وصف پرده و پیراهن سلطان می‌کرد که در مجلس مرگ محمود؛ «امیر، دیگر روز بار داد، با قبایی و ردائی و دستاری سپید و همه اعیان و مقدمان و اصناف، لشکر به خدمت آمدند، سپیدها پوشیده، و بسیار جزع بود. سه روز تعزیعتی ملکانه به رسم داشته، آمد چنان که همگان بپسندیدند»؛ و در نجات مسعود از مرگ؛ «یافتم خانه تاریک کرده و پرده‌های کتان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه‌ها نهاده و تاس‌های بزرگ پر یخ بر زبر آن و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته، پیراهن توزی، مخنقه در گردن، عقدی همه کافور....»، اینک او نه تنها فروپاشی اخلاقی دربار غزنوی را افشا می‌کند- آنگاه که خواجه بونصر مشکان فریاد می‌دارد: «خاک ‏بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و رحمت نیست!»- تا روزی برسد که مسعود غزنوی در جنگ با طغرل سجلوقی (نبرد دندانقان) هزیمت شود و غزنویان به کنج غزنه و سپس لاهور رانده شوند که دولتمردان درمانده از او ‏پرسند که «چون خداوند به هند می‏رود ما را چه باید کرد؟»

اینک بیهقی در نقش وجدان بیدار تاریخ قرار گرفته و اصرار دارد در یکایک آن صحنه‌ها شاهد عینی باشد که اگر آنجا به تلخی سکوت کرده، اینجا به تندی انتقاد می‌کند: «من که بوالفضلم و قومی، بیرون طارم بر دکان‌ها بودیم نشسته، در انتظار حسنک.» و رفتار مردم را نیز در آن مجادله می‌سنجد که: «همه خلق به درد می‌‌گریستند»، «هیچ‌کس دست به سنگ نمی‌کرد، و همه زار زار می‌‌گریستند خاصّه نشابوریان» و «خواستند که شوری بزرگ به پای شود»، و تنها اراذل و الواط در آن جنایت شریک شدند: «مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند.»

این است وصف حال عام و خاص در داستان از مرکب شوکت افتادن و نشستن خواجه حسنک‌وزیر «بر مرکبی که هرگز ننشسته بود» (چوبه دار)؛ چنانچه بوالفضل در پایان گوید: «این افسانه‌ای است بسیار با عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنیا، به یک سوی نهادند. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...»

اما این افسانه امروز نیز عبرت است؛ که وقتی این قضاوت‌های کینه‌توزانه در حق یکدیگر را می‌بینیم، پرسش بونصر مشکان از عبدوس مطرح می‌شود که «بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغت‌ها در ریختن خون او گرفته است؟» به بیان امروزین آنکه؛ بر این جماعت چه گذشته که به خون هم تشنه‌اند و از اینکه یکی را به کنج زندان و حرمان برند، لذت می‌برند و طاقت هیچ رقم تخفیف در مجازات ایشان نمی‌دارند؟ و افسوس که مثل اهل غزنین صدای اعتراض نمی‌شنویم: «مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که- گفته‌اند- العَفو عِندَالقُدرَهِ به کار تواند آور.»

چرا وقتی کسی دچار ابتلا می‌شود، گروهی که بسیاری‌شان تا دیروز به ظاهر دوست بوده‌اند، سر به تأیید هر حکم ناروا در باب آن ابتلا تکان می‌دهند که «حقش بوده» و «حتماً خطایی کرده»، و در سوی مقابل، پوزخند می‌زنند که «از خودشان بود»، «به خودی و غیرخودی رحم نمی‌شود» و این یکی «پا از گلیم دراز کرده بود» و «همه‌شان حقشان است»، «مگر به عقوبت من اعتراض کرده بود که به عاقبت او اعتراض کنم» و... اما این «حق» از کجا نشأت می‌گیرد، جز عقده‌ها(ی باطل در قبال غیرخودی‌ها) و عقیده‌ها(ی باطل در قبال خودی‌ها) که البته پوچند؟

* داستان‌نویس و پژوهشگر علوم اجتماعی

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها