آیتالله صدوقی به شهادت رسید
در روز 11 تیر 1361 آیتالله شیخ محمد صدوقی، امام جمعه و نماینده امام خمینی در یزد هنگامی که از محراب نماز در مسجد ملااسماعیل یزد برخاسته بود، توسط جوانی 25 ساله از اعضای منافیق با نارنجک دستی به شهادت رسید.
اعتمادآنلاین| شهید صدوقی در مبارزه با رژیم شاه یکی از محورهای اصلی مبارزه در استان یزد محسوب میشد. او اعلامیههایی در محکوم کردن جنایات رژیم از جمله در فاجعه سینما رکس آبادان صادر کرد و در جریان مبارزات پیامهای امام خمینی را علاوه بر یزد به اطلاع علمای مشهد، تبریز، شیراز و دیگر شهرها میرساند.
زندگینامه به روایت خود
آیتالله صدوقی چندی پیش از شهادتش زندگینامه خود را به رشته تحریر درآورده بود. خودنوشتی که بعدها توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شد. آنچه در پی میآید متن این زندگینامه است که به قلم آیتالله نوشته شده است:
بنده محمد صدوقی در سال 1327 هجری قمری، 75 سال پیش، در خانوادهای روحانی در یزد متولد شدم. پدرم مرحوم آقا میرزا ابوطالب، یکی از روحانیون معروف این استان بود و در مسجد روضه محمدیه (حظیره) سمت امامت داشت و مرجعیت تامه برای کارهایی که مردم داشتند، از اسناد و قبالهجات و به طور کلی کارهایی که در آن دوره به دست روحانیت بود، تخصص فوقالعادهای داشت. کمتر کسی در این استان میتوانست مثل ایشان اسناد شرعیه تنظیم کند.
پدرم فرزند مرحوم میرزا محمدرضا کرمانشاهی، یکی از علمای بزرگ این استان بود و ایشان هم فرزند مرحوم آخوند ملامحمدمهدی کرمانشاهی بود. بنده در سن 7 سالگی پدر و در سن 9 سالگی مادرم را از دست دادم و پسر عم و ابوزوجه ما مرحوم آمیرزا محمد کرمانشاهی سرپرست و قیم ما بود.
تحصیلات قدیمه را تا حدود لمعه و قوانین در مدرسه عبدالرحیمخان زیر نظر اساتید آن زمان خواندیم. در سال 1348 قمری برای ادامه تحصیلات به اصفهان رفتیم، در مدرسه چهارباغ که حالا مدرسه امام صادق (ع) نام دارد مشغول تحصیل بودیم و پیشرفتمان هم خیلی خوب بود که متأسفانه یک زمستان بسیار سردی پیش آمد و توقف برای ما خیلی سخت شد. شاید متجاوز از بیست روز برف سنگین آمد و کسب و کار، تقریبا همه چیز از دست مردم گرفته شد. هر روز از صبح، دنبال ذغال و چوب میرفتیم و ظهر دست خالی برمیگشتیم تا اینکه مرحوم سیدعلی نجفآبادی یک روز وارد مدرسه چهارباغ شد و دید که همه طلبهها دچار کمبود سوخت هستند و بعد دستور داد تا یکی دو تا از چنارهای بزرگ مدرسه را بیندازند و بین طلبهها تقسیم کنند. پس از مدتی که خیلی به سختی گذشت از طریق قمشه و آباده به طرف یزد حرکت کردیم و این سفر قریب بیست و نه روز طول کشید و بالاخره با هر زحمتی که بود خودمان را به یزد رساندیم.
یک سال بعد یعنی در سال 1349 قمری برای ادامه تحصیلات با خانواده به طرف قم رفتیم و اقامت ما در شهر قم بیست و یک سال به طول انجامید. مرحوم شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مؤسس و مدیر حوزه علمیه قم وقتی که در قم ما را شناخت، مورد لطف و محبت خود قرار داد و کمکم کار به جایی رسید که رفتن خدمت ایشان برای بنده مثل واجبات بود و بعضی از گرفتاریها که برای طلاب پیش میآمد خدمتشان عرض میکردم و ایشان هم کمکهایی توسط بنده به اهل علم مینمودند. پیشرفت ما در تحصیلات خیلی خوب بود تا اینکه در سنه 1355 قمری آیتالله حائری از دار دنیا رفتند. بعد از درگذشت ایشان در اثر فشار پهلوی که میبایست همه اهل علم را از لباس روحانی خارج کنند، اوضاع بر اهل علم خیلی سخت شد که بعدا توسلاتی از اهل علم شد و خیلی مؤثر افتاد.
تحصیل در آن دوره خیلی سخت بود به جهت اینکه در آن زمان قم مرجعی نداشت، مرجع تقلید مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی بودند که ایشان هم در نجف اقامت داشتند. آقایان مرحوم آیتالله صدر و مرحوم آیتالله خوانساری و مرحوم آیتالله حجت، این سه سرپرستی حوزه را داشتند و خیلی هم زحمت کشیدند تا وقتی که مرحوم آیتالله بروجردی به علت کسالت در بیمارستان فیروزآبادی بستری شدند. و در همین خلال بعضی از اهل علم و مدرسین به فکر افتادند که ایشان را به قم بیاورند و به همین خاطر نامههایی از قم به خدمتشان ارسال شد و اشخاصی به نمایندگی از روحانیت با ایشان ملاقات کردند. بنده هم به اتفاق داماد آقای صدر به بیمارستان رفتیم و بعد به همراه مرحوم آیتالله بروجردی به قم آمدیم.
حساب طلاب را در حافظهام ثبت میکردم
عمده سعی و کوشش برای آمدن آقای بروجردی به قم از ناحیه حضرت آیتالله خمینی بود و ایشان خیلی اصرار داشتند که این کار انجام شود. پس از فوت مرحوم آیتالله حائری قسمت عمدهای از کارهای حوزه به دوش ما افتاد و علاوه بر اینکه تولیت مدارس، تقسیم شهریههای طلاب زیر نظر بنده بود. تدریس هم داشتم و حداقل چهار پنج درس میگفتم و به درس آقایان آیتالله خوانساری، آیتالله حجت، آیتالله بروجردی میرفتم و در اطراف قم هم مقداری زراعت داشتم. در آن وقت حافظه من معروف بود و وقتی که ده هزار طلبه شهریه میگرفتند من دفتر و دستکی در موقع پرداخت نداشتم، هر کس که شهریه میگرفت در خاطرم بود و دیگر احتیاجی نبود که اسم و مبلغ را بنویسم و شب که به منزل میرفتم به هر کس هرچه داده بودم، یادداشت میکردم.
درس هم که میگفتم روی همان حافظه قوی بود که خیلی نیاز به مطالعه نداشتم و بعضی روزها که به درس میرفتم، آقایان وقتی که میدیدند عبارت نمیخوانم میفهمیدند که من قبلا مطالعه نکردهام، حالا که پیر شدم و از کار افتادهام ولی معذلک حالا هم که یک حدیث یا دعایی را سه چهار مرتبه میخوانم حفظ میشوم. امام خمینی در تدریس فلسفه، عرفان، فقه و اصول استاد اول شناخته میشدند. در آن وقت امام خمینی یکی از مدرسین خیلی مبارز حوزه بودند که همه ایشان را به عنوان اینکه یک آقای فوقالعادهای است، میشناختند. تدریسشان هم خیلی بالا گرفت و با اینکه آقایان مراجع هم بودند ولی تدریس ایشان در قم اولویت پیدا کرد. یادم هست که امام خمینی در مسجد ما، نزدیک محله یخچال قاضی تدریس میکردند و مسجد تقریبا پر میشد و ایشان یک آقای معروفی مشهور به فلسفه و عرفان و فقه و اصول و استاد اول شناخته میشدند.
آشنایی با امام و شبنشینیهای رمضان
بنده در سال 1349 قمری که وارد قم شدم دو سه روز پس از ورود، با امام خمینی آشنا شدم و کم کم آشنایی ما بالا گرفت و به رفاقت کشید و گاه در تمام مدت شبانهروز با ایشان بودم. در این مدت طولانی که در قم بودیم، انس ما عمده با ایشان بود و نمیشد هفتهای بگذرد و دو سه جلسه در خدمتشان نباشیم و یادم نمیرود که یک ماه مبارک رمضان، حدیث طیر مشوی که از کتاب «عبقات» را و دوره این کتاب را در شبنشینیهایی که با ایشان و چند تن دیگر از دوستان داشتیم از اول به آخر مفصلا خوانده شد و از جمله کسانی که برای آمدن من به یزد سفارش زیاد کرد، آقای خمینی بود. در سال 1330 شمسی که برای انجام کاری به یزد آمدم، مرحوم حاج آقا وزیری از روحانیون سرشناس یزد پیشنهاد ماندن ما را داد و در این باره خیلی سعی و کوشش نمود و تلگرافاتی هم به قم شد. آقایان قم با اینکه در پاسخ تلگراف نوشته بودند که بودن من در قم ضرورتش بیشتر است، معالوصف پذیرفتند و ما برای همیشه وارد یزد شدیم.
در اینجا که ماندنی شدیم در کنار درس و بحث، بعضی از کارها را شروع کردیم از جمله: تعمیر مدارس، مدرسه «خان» خیلی خراب بود و مدرسه عبدالرحیم خان هم مرکز زباله بازار شده بود و مسجد روضه محمدیه را هم تعمیر نمودیم و خلاصه اینکه کارهایی را که مربوط به روحانیت نمیشود، شروع کردیم. در سال 1341 که قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی شروع شد من با امام خمینی تماس مستقیم داشتم و خیلیها اینجا رفت و آمد میکردند و مدیریت جمع کردن آقایان روحانیون و تلگراف کردن راجع به این انجمنها تقریبا زیر نظر بنده بود. مجالس فوقالعادهای هم بود و تقریبا هر روز و هر شب یک اجتماع روحانی تشکیل میشد.
انقلاب سفید، بازداشت امام و سفر به تهران
الحمدالله در اثر سعی و کوشش و فشار آقای خمینی، دولت مجبور شد که این پیشنهاد را لغو کند. بعد از اینکه این قضیه تمام شد، قضیه آن شش ماده پیش آمد که از طرف شاه پیشنهاد شده بود و همه دیدند که این بدتر از آن قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی است و کسی هم که از اول مخالفت کرد، آقای خمینی بود. بعضی از آقایان هم از اول حاضر به همکاری نبودند ولی کم کم کار به جایی رسید که آنها هم ناچار شدند و گوشه و کنار تلگرافاتی میزدند و اعلامیههایی میدادند و اینجا هم از ناحیه روحانیت تلگرافاتی شد و اطلاعیههایی صادر گردید. در آن موقع از طرف ساواک یک کسی پیش ما آمد و گفت که مأمور مراقبت شما هستم، شما چه نقشی دارید؟
ما هم علنا نقش خود را نگفتیم و کارهایی را هم که انجام داده بودیم و اطلاعیهها و تلگرافات را همه نشانش دادیم و گفتیم در این راه تا آخر هم هستیم، هر اقدامی که قرار است از طرف ساواک نسبت به ما بشود زودتر انجام بدهید، ولی چون بهانه صحیحی نداشتند، نتوانستند ما را تعقیب کنند. وقتی که کار بالا گرفت و هر شهر و دیاری با آقای خمینی موافقت کرد، قضیه 15 خرداد در تهران اتفاق افتاد که مصادف بود با 12 محرم، اینجا هم طبق سنت همیشگی مجلس مفصلی در مسجد ملا اسماعیل و با جمعیت فوقالعادهای برگزار شد. خبرها مرتب میرسید و از جمله خبر سخنرانی مفصل آقای خمینی در عصر عاشورا در مدرسه فیضیه علیه شاه که در آن موقع به قدری به نظر مردم بعید میآمد که حساب نداشت. کی قدرت داشت که اسم شاه را بیوضو ببرد و آقای خمینی در آن روز چنان شاه را کوبید که اصلا آبرویی برای او نماند و گفت که کاری نکن که مثل روزگار پدرت بشود که وقتی از اینجا رفتی، مردم خندان باشند و جشن بگیرند و بقیه آن سخنرانی که حتما شنیدهاند.
شب بعدش هم ایشان را گرفتند و به تهران بردند و بعد از هر شهر و استانی گروهی از مشهد، آقای نجفی از قم و بنده هم از یزد رفتم. اوضاع در تهران به قدری وخیم شده بود که به هر خانهای پا میگذاشتی، صاحبخانه میترسید، حتی وقتی وارد خانه نزدیکان هم میشدیم بند از بندشان پاره میشد. ما در تهران ماندیم تا وقتی که از طرف ساواک گفتند که باید بروید. یادم هست در منزل آقای میلانی بودیم و همه مهاجرین اهل علم شهرها هم بودند که پاکروان علیه ما الیه آنجا آمد و گفت آقایان باید تا پنجشنبه از تهران بروند، خیلیها رفتند و خیلیها را هم بردند. بر حسب ظاهر نتیجهای از مسافرت و گردهمایی گرفته نشد مگر شهرت اینکه برای استخلاص آقای خمینی همه به تهران رفتند و جریحهدار شدن قلوب مردم که این هم خودش نتیجه بزرگی بود و انزجاری از مردم نسبت به دستگاه پیدا شد. بالاخره امام بر حسب ظاهر آزاد شدند و به قم آمدند. چند روزی در خدمتشان بودیم که عازم مکه شدم و پس از مراجعت از مکه دوباره چند صباحی در قم ماندم و اغلب روزها و شبها در خدمت ایشان بودم که گروهی از یزد آمدند و ما را به سوی یزد حرکت دادند.
در مدتی که ایشان در قم بودند قبل از تبعید شدن به ترکیه، گاهی دستوراتی میرسید و ما هم عمل میکردیم. یادم هست که آقای فلسفی را برای سخنرانی دعوت کرده بودیم و جلسه خیلی عظیمی تشکیل میشد که در شب پنجم خبر رسید که امام را به ترکیه تبعید کردند. گفته شد که مجلس ادامه داشته باشد یا تعطیل شود؟ ما در جواب گفتیم اگر بناست حرفی نزنید و مجلس عادی برگزار بشود، چنین مجلسی نتیجهای ندارد ولی اگر موضوع، تعقیب میشود و میتوانید از خود گذشتگی نشان بدهید و علیه اقدامی که کردهاند، صحبتی بکنید مجلس برقرار باشد. بالاخره بعد از دو سه روز دستور آمد که آقای فلسفی را جلب و به تهران اعزام کنند، ما هم به شهربانی رفتیم و با رییس شهربانی خیلی درست صحبت کردیم و به هر حال نزدیک به غروب ایشان را به تهران اعزام نمودند. ماهیانه هم یک کمک مالی مستمر میشد و گاهی هم کمک فوقالعادهای انجام میگرفت تا اینکه مبارزات شروع شد و ما هم اینجا مبارزه را شروع کردیم و اگر اطلاعیه یا اعلامیهای از نجف صادر میگردید متن آن به وسیله من برای جمع خوانده میشد.
امام که به پاریس تشریف بردند اوضاع بهتر و جنبش مردم هم زیادتر شد. مراوده و مراسلات و تلفن نیز بین ما شدت بیشتری پیدا کرد و اعلامیههایی را که امام در پاریس صادر میکردند اینجا به وسیله تلفن ضبط میشد و ما آن را به اطلاع علمای مشهد و تبریز و شیراز و استانهای دیگر میرساندیم و آنها هم تلفنی ضبط میکردند و در خود یزد هم به مقدار کافی چاپ و پخش میشد. خود بنده هم اعلامیههای خیلی زیادی دادم و اولین کسی که درباره سینما رکس آبادان اعلامیه داد و گناه را به گردن دولت گذاشت بنده بودم و دو روز بعد هم از طرف امام اعلامیهای صادر شد.
یک روز دو نفر از تهران پیش من، به یزد آمدند (که یکی از آنها مطمئنا از طرف ساواک بود) و گفتند که ما یک پیشنهادی برای شما داریم و آن پیشنهاد این است که: «شاهنشاه حاضر شدند تمام تشکیلات دولتی را در اختیار آقای خمینی بگذارند، شما و دو نفر دیگر پیش آیتالله خمینی بروید و بگویید که هر چه هست به ایشان تفویض میکنم. هیئت دولت، مجلسین، ارتش و تمام تشکیلات دولتی را بدون کم و کسر در خدمت آیتالله خمینی قرار میدهیم، منتهی به یک شرط که شاه باشد و این گونه باشد که «سلطنت کند نه حکومت».» من مقداری فکر کردم و عاقبت گفتم: آمادگی خود را بعدا اظهار میکنم (بعد معلوم شد که شهربانی و ژاندارمری و ساواک در این مسئله دخیل بودهاند).
ما به شهربانی فرستادیم تا تذکرهای برای پاریس بفرستیم. تا پیغام رفت، بلافاصله تذکره سبز رنگی که نمیدانم به آنچه میگفتند (شاید به آن تذکره سیاسی میگفتند) یک افسری آورد و دو دستی تقدیم کرد، بعد از این ماجرا من به سوی قم حرکت کردم، تا با اخوی امام حضرت آیتالله پسندیده تماس بگیرم و درباره این پیشنهاد با ایشان صحبت کنم. ایشان در جواب من درباره این موضوع گفتند: من آنها را پیش شما فرستادم، چندی پیش همین دو نفر به اینجا آمده بودند. و از من چنین چیزی خواسته بودند و من، شما و آن دو نفر را معرفی کردم. من به ایشان گفتم: «آقای پسندیده، حالا واقع امر هر چه باشد، اولا که امام صد درصد نمیپذیرند، به علاوه ما این طرف به سوی پاریس میرویم، رادیو و تلویزیون خواهد گفت: فلان کس و فلان کس از طرف «شاه» برای اصلاح رفتند، این دیگر آبرویی برای ما نمیگذارد. ایشان گفتند: «نه درباره شما چنین چیزی نیست».
با این حال من استخاره کردم که برویم یا نرویم، استخاره این طور به ما نشان داد که فعلا صبر کنیم، من به یزد برگشتم. در این خلال، پیغامهایی از طرف شاه به استاندار یزد داده شده بود که بیاید با ما ملاقات کند که من قبول نکردم، دو سه روز بعد، یکی از نزدیکان «آقا» تلفن کردند که: «شما بنا بود به پاریس بیایید، چه شد؟»، گفتم: «معذورم نمایید»، گفتند: «درباره تو این حرفها اثری ندارد و امام مایلند که شما به پاریس بیایید و در ضمن، آقای خامنهای را هم به همراه بیاورید.» بعد از تلفن، پشت ما دیگر گرم شد و فهمیدیم که چیزی نیست. هر چه خواستم با آقای خامنهای تماس بگیرم، نشد، خودم با چند تن از دوستان من جمله آقای اعتمادیان به پاریس رفتیم. آنجا در خدمت امام، ملاقاتهایی انجام شد و همین صحبتها را من با امام کردم، قبلا هم سنجابی و بازرگان این حرفها را زده بودند، به امام عرض کردم که من نیامدهام که آن حرفها را بزنم و از شما چیزی بخواهم و میدانم که شما هیچگونه موافقتی در این مورد ندارید من باب سرگذشت عرض میکنم.
ایشان فرمودند: «بلی اینها (جبهه ملی و نهضت آزادی) شیطانند و باید، شیطان از اینها درس بگیرد، یک همچو نهضتی که در عالم نظیر نداشته، در ایران شده است و آنها تمام همشان بر این است که این نهضت شکست بخورد و پس از خوابیدن نهضت، اگر ما بخواهیم چنین نهضتی را از نو تجدید کنیم، صد در صد برای ما میسر نیست. و پس از آنکه نهضت خوابید و خودشان بر اوضاع و احوال مسلط شدند، صد در صد بدتر از قبل عمل خواهند کرد. ثانیا بر فرض آنکه راست بگویند و تمام اختیارات را به ما واگذار کنند و شاه هم باشد که سلطنت کند، نه حکومت، آن وقت من جواب آن زنی که ظهر وقتی که سفرهاش را پهن میکرده و دو سه تا جوانانش در کنارش بودهاند و با هم غذا میخوردند، حالا نگاه میکند و میبیند که هیچیک از جوانانش نیستند و همه شهید شدند، جواب این زن را چه بگویم؟! و بگوید که جوانهای ما را به کشتن دادند و خودشان رفتند و صلح کردند و آشتی نمودند؟! نخیر، جز آنکه شاه برود چیز دیگری نیست.»
پس از ده، دوازده روز اقامت در پاریس با کسب اجازه از محضر امام به ایران برگشتم و در یزد بودم. مبارزات مردم همچنان ادامه داشت، تا وقتی که خبر بازگشت هجرت امام به وطن را شنیدم، من برای استقبال و شرکت در مجالس، به سمت تهران حرکت کردم. بختیار وقتی فهمید، بنده به تهران آمدم، به وسیله یکی از معاونین خود که یزدی بود پیغام داد که ما میخواهیم با شما ملاقاتی داشته باشیم، من گفتم: بعدا به شما اطلاع میدهم. با پاریس تماس گرفتم. گفتند بدون اینکه معلوم باشد با ما تماس گرفتید (پاریس)، بگویید: چه میخواهید؟ در این خلال که یکی دو روز طول کشید و در گوشه و کنار اتفاقاتی افتاد که جمعی شهید شدند. از پاریس پیغام آمد که اگر تاکنون تماسی حاصل نکردند، تماس نگیرید. این بود تا روزی که امام میخواستند به ایران تشریف بیاورند که راه را برای ورود امام بستند، فرودگاه را بستند. بعد از بستن فرودگاه، روحانیت متعهد و کسانی که زندانی بودند و از زندان آزاد شده بودند، مانند آیتالله منتظری، مرحوم آیتالله طالقانی، آیتالله طاهری و دیگر علما، اینها گفتند: «بهتر است که ما یک جایی متحصن شویم.»
تحصن روحانیون در دانشگاه و ورود امام به ایران
پس از ریختن افکار روی هم تصمیم گرفتند برای اینکه یک وحدت بیشتری بین دانشگاه و روحانیت باشد، در مسجد دانشگاه متحصن شوند، منتهی چون منزل نزدیک بود، من شبها را در آنجا نمیماندم و بر میگشتم، این اجتماع و نماز جماعت و سخنرانی برپا بود و اینها برای هماهنگ کردن ملت و برای ارعاب دولت انجام میشد که بداند روحانیت در صحنه است، دانشگاه در صحنه است، تمام جمعیت در صحنهاند و با بستن فرودگاه کاری از پیش نخواهند برد و امام به هر صیغهای باشد به ایران تشریف خواهند آورد. در حوالی دانشگاه یک محل ژاندارمری بود که یکی، دو مرتبه مردم را به رگبار گلوله و مسلسل بستند که عده زیادی را به شهادت رساندند و به این طریق خواستند مردم را متفرق کنند که باز به حمدالله نشد و مردم اجتماع خود را محکمتر کردند و انسجامشان بیشتر شد و یادم نمیرود که این فکر در مغزمان خطور کرد که اگر یک سماجت بیشتری از طرف بختیار نشان داده بشود، به طرف فرودگاه حملهور شویم و آنجا برویم و هر چه پیش آمد خوش آمد که به حمدالله به اینجا نکشید و خبر تشریف آوردن امام داده شد. آن استقبال که از امام شد من گمان نمیکنم از اول خلقت آدم تا به حال، یک همچنین استقبالی از کسی شده باشد، بعد از اینکه امام در فرودگاه آمدند ما ده دقیقه قبل از امام به اتفاق شهید مطهری و دو نفر دیگر از فرودگاه به سمت بهشت زهرا راه افتادیم. بعضی جاها به گمانشان امام در ماشین ما هستند، تقریبا حدود دانشگاه بود دور و برمان را گرفتند و به هر قسم و آیهای که بود متفرقشان کردیم، از آنجا که حرکت کردیم تا وارد بهشت زهرا شدیم.
26، 27 کیلومتر راه طرفین جاده تا آنجایی که چشم کار میکرد جمعیت بود، در خود بهشتزهرا که شاید یک میلیون، دو میلیون جمعیت آمده بودند، جای پا نبود. امام به یک زحمتی توانستند برای سخنرانی وارد بهشتزهرا شوند، اجتماع بیش از حد مردم نمیگذاشت، بنده یک مقداری صحبت کردم، مرحوم مطهری صحبت کرد، بالاخره فشار جمعیت به حدی بود که امام را برگرداندند و با هلیکوپتر ایشان را آوردند. امام در بهشت زهرا آن سخنرانی تاریخی را ایراد کردند و گفتند که: «من مشت به دهن این دولت میزنم، من خودم را به واسطه پشتیبانی این ملت، نخستوزیر تعیین میکنم.»
معجزه پیروزی انقلاب در 22 بهمن
پس از ده روز از ورود امام، انقلاب در 22 بهمن پیروز شد و معجزه در اینجاست، که عصر 21 بهمن، حکومت نظامی اعلام کرد که: «ساعت 4/5 مقررات حکومت نظامی اجرا میشود.» خبر به گوش امام رسید، (من آن موقع تهران بودم)، امام فرمودند: مردم بریزند بیرون و مردم هم بیرون ریختند و شهر را سنگربندی کردند و خود را برای فداکاری حاضر نمودند و تا حدود صبح بود که الحمدالله آنها شکست فاحشی خوردند و روز 22 بهمن روز فتح و پیروزی ملت ما شد. این روز برای ملت مسلمان ما، روز تاریخی است و هر کس، هر خدمتی که از دستش برای بزرگداشت سالگرد پیروزی انقلاب بر میآید، کوتاهی نکند و مردم این روز را گرامی بدارند که تا دنیا برپاست یک تاریخ افتخاری برای ملت باشد.
غرض از نهضت، احیای اسلام بود، ما نظر اولمان اسلام بود که حتی یادم هست در خلال سخنرانیم، قبل از پیروزی در یزد گفتم که ما اسلام داریم و ایران، اول اسلام بعدش ایران، اگر یک پیشامدی بشود و صدمه به اسلام بخورد، ولی به نفع ایران باشد، ما هرگز حاضر نیستیم که این نفع را برای ایران دنبال کنیم و ضرر را برای اسلام.
اسلام تا قبل از انقلاب پیروز نشده بود، دولت سابق کلیه اصول و فروع اسلام را از بین برده بود. نمونهاش تاریخ هجرت پیغمبر اسلام بود که به شاهنشاهی تبدیل گشته بود و نشان میداد که نظر چیست، نقشه چیست، خوب به حمدالله امام آمدند، انقلاب را رهبری کردند و به پیروزی رساندند. خدا را شاهد میگیرم که اگر امام، قبل از انقلاب، به ایران نیامده بود و یک همچو صحنهای که از 4/5 بعد از ظهر حکومت نظامی باشد، پیش میآمد (آن شب نقشه این بود که بالغ بر 7 هزار جمعیت را در شب، دستگیر کنند که عده زیادی از آنها در تهران بودند و بقیه هم در شهرستان بودند و در حدود 27 نفر هم در استان ما بودند) و اینها موفق میشدند، هزار درجه از قبل از پیروزی بدتر میشد، ولی خدا امام را رساند و یک همچو رهبریهای داهیانه را هم کرد و آن روز هم آن دستور معجزهآسا را داد و آنها هم که صد در صد به وسیله این حکومت نظامی خود را غالب و فائق میدانستند. با یک فرمان امام که «هیچکس در خانه نماند و همه بریزند بیرون»، شکست خوردند و آن روز، روز پیروزی اسلام شد و روز پیروزی انقلاب، پس نقش، نقش اسلام بود و منظور این بود که اسلام به اوج کمال خودش برسد و برنامههای اسلامی، انشاءالله صد در صد پیاده شود، ما در انقلابمان جز اسلام چیز دیگری منظور نداشتیم. غرض دشمنان انقلاب، هم کوبیدن اسلام بود و آنها ترسیدند که این انقلاب، کم کم به سایر کشورهای اسلامی سرایت کند و یک وقتی دنیای اسلام، علیه آنها نهضت کنند.
ولی آنها نتوانستند جواب ایران تنها را بدهند چه رسد به اینکه همه مسلمانان جهان علیه آنها در مقام درگیری و مبارزه برپا شوند. دشمن نقشهاش این بود که اسلام را از بین ببرد و میخواست که اثری از اسلام باقی نماند، تا اینکه بتواند حکومتش را بر دول اسلامی برقرار و ثابت نگه دارد. وقتی که ایران فاتح شد و دست تمام ابرقدرتها را که اختیاراتی در ایران داشتند کوتاه کرد. به این فکر افتادند از همان راهی که انقلاب پیروز شد، از همان راه، جلوی تداوم انقلاب ما را بگیرند، میخواستند وحدت را از بین ببرند که شکر خدا را، که در ایران وحدت به حد اعلا رسید، به خصوص در این هفته وحدت که میلاد پیغمبر اکرم (ص) بود، انسجام مسلمین بیشتر شد. تنها عرضی که دارم این است که خداوند متعال ما را حافظ و نگهبان خواهد بود، چون کشور، کشور امام زمان (ع) است و امام زمان ما را از تأییداتش محروم نخواهد کرد و انشاءالله مشمول عنایات حضرت ولی عصر (ع) خواهیم بود. چندین سال است که کشورهای دیگر مبارزه میکنند، ولی چون از نعمت ولایت، آنگونه که ما برخورداریم، برخوردار نیستند، تاکنون رنجهایشان بیاثر مانده، ولی ما از زحمات خود بهره بردیم. چیزی که خیلی مایه امیدواری میباشد، این است که ملت، صد در صد (غیر از ضد انقلابش) همه انقلابی و در راه انقلاب هستند و اگر یک پیش آمدی بشود، خود ملت نخواهد گذاشت، اثر سویی از ناحیه دشمنهای اسلام و ابرقدرتهای عالم به این کشور برسد و این مردمی را که میبینید حاضر و آمادهاند که تا شخص آخرشان از اسلام عزیز و این کشور که کشور اسلامی است دفاع کنند و راهی به اجانب ندهند و اجازه ندهند که اجانب مانند سابق به کشور ما تسلط پیدا کنند. با این فشارهایی که بر این ملت هست و در حالی که فشار اقتصادی خیلی صدمه زده است، از طرفی این گرانی هم بر ما حاکم شده است، معذالک ملت هیچ توجهی نه به کمبودها دارد، نه به ضایعاتی که تا حالا داشته و نه به سعایتهایی که از خارج دارد، میشود.
ملت هشیار و بیدار و در خط امامی که وقتی یک صدا بلند شود که امام امت چنین فرمودند، همه دست از کسب و کار و زندگی میکشند و خود را آماده میکنند و اگر فرمانی از امام امت صادر بشود، این فرمان را بر سر و چشم میگذارند و اطاعت میکنند، چنین ملتی را صد در صد در راه اسلام و در راه انقلاب میبینیم، ولی استثناء همیشه هست. بر خلاف یک مشت ضد اسلام و ضد انقلاب و کسانی که پس از انقلاب یا اموالشان مصادره شده، یا از خانوادهشان آنها که استحقاق اعدام شدن داشتند، اعدام شدهاند و شاید یک مقداری فامیلهایشان ناراحت باشند.
تشکر خانواده اعدامیها از دادگاهها
خانوادههایی را سراغ دارم که پسرهایشان را که اعدام کردهاند، پس از اینکه ثابت شده آنها در خط امام نبودهاند، مسلمان نبودهاند و راهی غیر از دین داشتهاند، همه از دادگاهها تشکر کردهاند که فرزندشان که مسلمان نبوده، ایمان نداشته و در راه خرابکاری بوده، دادگاه آنها را محکوم به اعدام کرده است، نمونهاش آن خانم اصفهانی است، خانمی هم در یزد بود که پسرش را به علت تخریب و خرابکاری (حمید زارع) گرفته بودند، وقتی که حکم اعدامش را دادند، پدرش چقدر اظهار تشکر کرد، مادرش چقدر اظهار تشکر کرد، خواهرش و دو برادرش چقدر اظهار تشکر کردند.
علی ای حال، مردم مادامی که اسلام بر آنها حکمفرماست، راه انقلاب، تداوم انقلاب را میخواهند تا زمانی که انشاءالله پیروز شوند. و ما هم هیچ نگرانی نداریم، خط امام هم هیچگاه خالی نمیماند و پر از جمعیتی است که در این خط هستند و تنها پیامی که به ملت دارم این است که خود را به خدای خود بیشتر نزدیک کنند و تقرب به خدا را، مد نظر بگیرند و تمام کردار و اعمال و رفتارشان برای خدا باشد که تاکنون الحمدالله برای خدا بوده و برای خورد و خوراک و جاه و مقام نبوده است، فقط منظور الله و رسول گرامی و قرآن و دین و احکام دین باشد.
اگر احتیاج شد به میدان میرویم و شهید میشویم
جهتی را که باید خیلی ساعی باشند و کوشش داشته باشند، آن جهت قربت به خداست که جز خدا، هیچ چیز را در مد نظر نیاورند و انقلاب خود را فراموش نکنند، کما اینکه تاکنون فراموش نکردهاند و آن مقدار را که در توان داشتهاند، در راه دین بذل کردهاند. شما ببینید 16 ماهی که از جنگ تحمیلی میگذرد، احتیاجاتی را که جبههها داشتهاند، این مردم مسلمان رفع کردند، انبارها انباشته از مواد غذایی و پوشاک و از این قبیل است، پول نقد فرستاده میشود، جنس اگر جبههها بخواهند، برایشان فرستاده میشود و هر چه نیازشان هست، برای آنها میفرستند، پس مردم خیلی علاقه به دین و آیین دارند و جنگ را هم فراموش نمیکنند. وقتی زن مسلمان، مرد مسلمان، نگاهش به بچهاش میافتد که از میدان جنگ آوردهاند، خنده بر لبانش نقش میبندد، میگوید: این یک فرزند است، چهار فرزند دیگر دارم که در راه انقلاب و اسلام میدهم. پس از اینکه، همه فرزندانم شهید شوند، خودم و عیالم در صحنه میرویم و هر کاری که رزمندگان دارند، انجام میدهیم، خودم و عیالم در صحنه میرویم و هر کاری که رزمندگان دارند، انجام میدهیم، لباسشان را میشوییم، برایشان غذا میپزیم، اگر احتیاج شد خودمان هم به میدان میرویم و شهید میشویم و همه اینها را بر خود هموار میکنیم، به شرط اینکه، مقامات تن به صلح ندهند.
برای همچون ملتی، دیگر چه سفارشی کنیم، جز اینکه: این ملت را دعا کنیم و از خداوند بخواهیم که همهشان را در راه اسلام، موفق و مؤید بدارد، امام عزیزمان را از هر گزندی برکنار بدارد و این انقلاب ما را به انقلاب بزرگ حضرت مهدی (عج) پیوند بدهد رزمندگان ما را موفق و پیروز بدارد.
منبع: تاریخ ایرانی
دیدگاه تان را بنویسید