همراهان مصدق
خاطرم هست در آن روز، یکی از مامورین، ضمن تفتیش خانه و مطالعه اوراق، یک نسخه بروشور مربوط به اساسنامه یکی از احزاب گذشته را پیدا کرد. سپس دور از چشم دیگر همکارانش آن را به من داد و گفت: این جزوه را پنهان کنید، زیرا اسباب دردسرتان میشود. متاسفانه نام آن جوان را که دانشجوی دانشکده حقوق هم بود، فراموش کردهام
اعتمادآنلاین| «توقیف پدرم در زندان مرکزی سه روز طول کشید. طی این مدت، کتب و نوشتجات او را در خانه، ورق به ورق خواندند، ولی مدرکی که بر اساس آن بتوانند او را متهم و زندانی کنند، پیدا نکردند. خاطرم هست در آن روز، یکی از مامورین، ضمن تفتیش خانه و مطالعه اوراق، یک نسخه بروشور مربوط به اساسنامه یکی از احزاب گذشته را پیدا کرد. سپس دور از چشم دیگر همکارانش آن را به من داد و گفت: این جزوه را پنهان کنید، زیرا اسباب دردسرتان میشود. متاسفانه نام آن جوان را که دانشجوی دانشکده حقوق هم بود، فراموش کردهام.»
این جوان گمنام مأمور تفتیش پلیس را، که دکتر غلامحسین مصدق در روایتش در کتاب «در کنار پدرم؛ مصدق» از او یاد میکند، میتوان نماد نخستین همدلیهای مردمی با یکی از چهرههای سیاسی - حماسی معاصر، دکتر محمد مصدق دانست؛ همدلیهایی که در روز سیام تیر سال 1331 و در قالب یک قیام سراسری، به اوج خود رسید. اما در همان سالهای 1315 که جوان مفتش به خانه دکتر محمد مصدق آمده بود، آدمهای دیگری هم بودند که همدلانه با مصدق و رنج حاصل از مبارزهاش با نظام دیکتاتوری رضاشاهی، با دل و جان همراهی میکردند؛ از میان این آدمهای ساده و بینام و نشان، باید به مهمترین آنها جواد حاجیتهرانی که آشپز بود و امینزمان روزبه که پرستار بود، اشاره کرد.
ماجرا از این قرار است که وقتی رضاشاه دستور تبعید محمد مصدق به دلیل نطقهای ضد دیکتاتوریاش به بیرجند را میدهد، فرزندان مصدق به سرپاس مختاری - رئیس وقت اداره شهربانی - متوسل میشوند و درخواست میکنند که «چون پدرمان ناخوش است، یک آشپز با او روانه کنند. مختاری {هم} موافقت کرد با این شرط که آشپز هم زندانی شود و در زندان برای او غذا تهیه کند.» بر اساس روایت غلامحسین مصدق، جواد حاجیتهرانی، آشپزی که از او با صفت باوفا یاد میکند، مهربانانه این شرط را میپذیرد تا به سهم خود به یاری پیرمرد مبارز شتافته باشد.
اما قصه پرستار این روایت علیرغم مشابهتش به قصه آشپز، چون قهرمانش یک زن جوان است، بیشتر احساسات برمیانگیزد و از همین روست که غلامحسین مصدق مفصلتر و کاملتر درباره او مینویسد: «پزشکان و پرستاران بیمارستان نجمیه که پس از اطلاع از حال و روز پدرم، در آن نقطه دوردست، سخت ناراحت شده بودند، به تکاپو افتادند. از میان آنها، خانمی به نام امینزمان روزبه داوطلب عزیمت به بیرجند شد. وی نزد من آمد و گفت حاضر است به بیرجند برود و در کنار پدرم در زندان زندگی کند و پرستار او باشد. اقدام این زن نوعدوست و وطنپرست، در آن شرایط و اوضاع و احوال، فداکاری بزرگی بود. یک زن جوان تصمیم گرفته بود خانه و زندگی خود را رها کند و بیتوجه به خطری که امنیت و شغل او را احتمالا دچار مخاطره میساخت، برای کمک و مراقبت از یک زندانی، خودش را زندانی کند. چند روز بعد، خانم روزبه، به بیرجند رفت و تا اواسط آبان 1319 که پدرم آزاد شد، در زندان از او پرستاری کرد. سپس همراه او به احمدآباد رفت و حدود یک ماه و نیم در آنجا ماند تا حال آقا بهتر شد و آن وقت سر کارش برگشت.»
سالها بعد و پس از کودتای 28 مرداد 1332 که مصدق دوره حبسش را گذراند و تحت نظر به روستای آبا و اجدادیاش، احمدآباد، فرستاده شد، باز هم دو همراه صادق و مهربان همچون جواد حاجیتهرانی و پرستارش، امینزمان روزبه داشت؛ آشپزی به نام نباتعلی و خانمی به نام لقا که کارهای خانه را انجام میداد. غلامحسین مصدق درباره این زن مینویسد: «لقا که ترکزبان بود و بسیار باوفا، تا روز آخر در کنار پدر ماند. بابا جز لقا و نباتعلی، همصحبت نداشت. نمیدانست از چه مقوله و موضوعی در آن دنیای تنهایی با آنها گپ بزند. یک بار چگونگی گفتوگویش را با لقا برای ما نقل کرد و گفت: روزی خواستم او را به حرف بکشانم، پرسیدم: لقا هوا چطور است؟ جواب داد: بنده چه عرض کنم؟ خودتان بهتر میدانید...!» لقا میتواند نماد روشنی باشد از آدمهای سرخورده و ترسیده و ناآگاه جامعهای خفقانزده که در عین حال خدمت به قهرمانان مورد ستم قرارگرفته را دوست میداشتهاند.
این زنان و مردان افزون بر این شاید نمایندگانی بودند از مردمی که در روز 30 تیر در حمایت از نخستوزیر محبوب خود به خیابانها ریختند و به نظر میرسد حتی آنهایی که در این قیام مشارکتی هم نداشتهاند باز هم مصدق را در قالب یک نجاتبخش، یک شخصیت محبوب و مثبت تفسیر میکردهاند و نمونه روشن آن را احمد زیدآبادی در خاطراتش و در اشاره به آنچه مادر روستاییاش درباره مصدق روایت کرده است، بازگو میکند: «مصدق پزشک مخصوص شاه بوده و در دربار زندگی میکرده است. یک بار شاه به درد آپاندیس مبتلا میشود و دکتر مصدق آپاندیس او را عمل میکند. بعد از این حادثه شاه به مصدق صدق میآورد (اعتماد میکند) و به او حکم تام میدهد. مصدق اما همین که حکم تام میگیرد، به کمک پزشک دیگری به نام دکتر فاطه {احتمالا منظور دکتر فاطمی بوده است} شاه را از کشور بیرون میکند. {...} وقتی شاه از ایران رفت، همه مردم تودهای شدند. آدمهایی که قبل از آن نمازشان ترک نمیشد همه میگفتند ما تودهای شدهایم. یکی میگفت خدا دیگه چیه... همه چیز به طبیعته، یکی میگفت حضرت علی فقط مرد شجاعی بوده خلاصه همه مثل خر و گو (گاو) به هم ریخته بودند. من از ترس گریه میکردم و به پدرت میگفتم حالا چه کار کنیم؟ پدرت هم میخندید و میگفت هر کاری بقیه مردم کردند تو هم بکن. شاه وقتی از کشور میرفت، هیچ کس بهش محل نمیگذاشت. اما پس از سه روز وقتی برگشت همه با سینی پر از طلا به پیشوازش میرفتند. در خیابانها مشت مشت دلار به مردم میدادند و میگفتند بگویید جاوید شاه، مردهباد دکتر مصدق، بعد هم دفترچه تودهایها پیدا شد. همه به گریز شدند اما دونه دونه پیداشان کردند. دکتر فاطه را اعدام کردند اما مصدق چون جون شاه را نجات داده بود بخشیده شد.»
روایت این زن روستایی هرچند از مصدق یک چهره حماسی نشان نمیدهد، اما او را در هیات پزشکی که در جهانبینی مردم همواره نماد نجات و زندگی بوده است، تصویر میکند تا مهر تأییدی باشد بر موج همدلی فراگیری که مردم را حول مصدق و آرزوهای ملیاش گرد میآورد و جالب اینجاست که آوازه این محبوبیت و نجاتبخشی مصدق تا دوردستها و خارج از مرزهای ایران هم رفته است و از همین روست که کریم کشاورز در خاطرات خود از تبعید به خارک که اتفاقا به جرم حمایت از مصدق بدان دچار شده بود، به دریانوردان سومالیاییای اشاره میکند که ایران را با مصدق میشناختهاند. او این ملاقات را همراه با نقلقولی از یک کارگر روس، در کتابش، «چهارده ماه در خارک» به این ترتیب شرح میدهد: «اینجا {در خارک} برای نخستین بار چند نفر ملاح اهل سومالی را دیدیم که برای آب بردن به خارک آمده بودند. به قرار معلوم آب شیرین چاههای خارک معروف و مطلوب ملاحان است. این ملاحها مثل قیر سیاه بودند ولی بسیار خوشقیافه و خوشاندام... این سومالیها از ایران فقط نام زعیم مصدق را میدانستند و او را میستودند. به یاد آوردم که چند ماه پیش کارگری در قطار مسکو - استالینگراد میگفت: این مصدق شما چنین به نظر میرسد که واقعا میخواهد به مردم خدمت کند. این زعیم مصدق که واقعا میخواست به مردم خدمت کند چند روز پیش او را در زندان زرهی ترک گفتیم. در سی، چهل متری سیاهچال ما محبوس بود. همه روز برای محاکمهاش میبردند.»
این روایت غمانگیز در زندگی مردی با چنان پشتوانه مردمی و البته کارنامه سیاسی درخشان، میتواند یادآور نقلقولی باشد از مک نیر قاضی انگلیسی در دادگاه لاهه که علیه کشورش رأی داد. غلامحسین مصدق در کتابش، ضمن اشاره به ملاقات تصادفی با این قاضی انگلیسی چنین روایت میکند که: «سالها بعد در سفری که برای شرکت در کنگره پزشکی به لندن رفته بودم، روزی در خیابان آکسفورد به قصد دیدار یکی از دوستان در صف اتوبوس ایستاده بودم؛ ناگهان مردی که او نیز در همان صف در انتظار رسیدن اتوبوس ایستاده بود، به من سلام کرد. ابتدا او را نشناختم ولی پس از چند لحظه به یاد آوردم همان قاضی انگلیسی دادگاه لاهه است. به او نزدیک شدم، بار دیگر سلام گفتم؛ احوال پدر را پرسید گفتم پس از زندان تحت نظر است. تعجب کرد و گفت: او از مردان بزرگ تاریخ است. به ایران خدمت کرد باید مجسمهاش را از طلا بسازند... هنگام خداحافظی از من خواهش کرد سلامش را به پدرم ابلاغ کنم.»
اما مردی با چنین وجهه بینالمللی، سرنوشت خوشایندی نداشت؛ شاید از این رو که حمایت و پشتوانه مردمی او نیز تا اندازه زیادی مخدوش بود. یکی از دلایل این موضوع به سیاسیکاریهایی بازمیگردد که از سوی احزاب و گروههای مختلف، حول محور جایگاه اجتماعی او صورت میگرفت و اصالت مردمی این پشتوانه را مصادره به مطلوب میکرد. با این همه هرچند قیام 30 تیر را کنشی سیاسی از سوی همین احزاب و در تقابل با حکومت و به ویژه دولت قوام تعبیر و تفسیر کردهاند، اما آنچه در این حرکت گسترده مشهود است، وجه اجتماعی و خصوصیت کاریزمایی برانگیختگان آن و در رأس آنها محمد مصدق است. این وجه خود را به روشنی در اجتماعی که در سیام تیر 1331، در خیابانها ظاهر شدند و بر ضد قوام و جامعه سیاسی مخالف رهبر کاریزماتیک خود بسیج شده بودند، نشان داد. مردمی چنان هیجانزده که زمینه را برای فراخوانهای عجیب و خشونتآمیز سیاسیون هموار میکردند؛ چنانچه افرادی همچون مظفر بقایی در آستانه 30 تیر چنین بیانیههایی صادر میکردند: «فجایع و اعمال این افسران را به یاد بیاورید و بر آنها و زنان و بچگان و مادران و پدرانشان رحم نکنید. افسران بایستی به شدیدترین وجهی به دست آنها {معترضین} قطعهقطعه شوند و خانههای آنها طعمه حریق شوند. اینها و زنان و بچگان و پدران و مادرانشان خون ایرانی ندارند.»
چنین جو و فضایی البته در چرخش بود و در 28 مرداد به خشونتهای بزرگتر و دهشتناکتری انجامید که قهرمان سیاسی وقت و همراهانش را به شدت متاثر کرد. یکی از بهترین روایتها درباره این خشونت اجتماعی را یک نقاش و هنرمند مشهور ایرانی، ایران درودی در کتاب خاطراتش ترسیم کرده: «فردای آن شب {بیست و هشتم مرداد 32} کلانتری چراغانی شد. در منزل ما درست روبروی در کلانتری بود. وقتی از منزل برای خرید بیرون آمدم، پاسبانی از خشم برافروخته را دیدم که، مرا مخاطب قرار داد و گفت: فکر میکنید توی این سفره چیست؟ رحم و مروت از دل انسانها رفته است، دزد دیده بودیم اما از این دست نه! یک نفر را چند ساعت پیش گرفتم. زیر بغلش این بقچه بود. باور میکنید توی این بقچه چیست؟ یک دست که به انگشتش انگشتری است، به گمانم فیروزه است. هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که بقچه خونآلود را باز کرد. از دیدن دستی که از آرنج قطع شده بود، صاعقهزده بر جای ماندم. در را پشت سر بسته بودم و نمیتوانستم به منزل بازگردم. زانوانم سست شدند، سر پلهها نشستم، پاسبان ادامه داد: مردم خدا را فراموش کردهاند. حتما این دست از جسدی بریده شده است؟ تا مدتها از کلمه پیروزی متنفر بودم. {...} این دست متعلق به کی بود و از منزل چه کسی غارت شده بود که در سفره میز مهمانخانهاش پیچیده بودند؟ در اخبار و مطبوعات اشارهای به غارت نشد. سر کلاس نقاشی یکی از شاگردان تعریف میکرد که به چشم دیده بوده که بین شعاردهندگان در میدان سپه اسکناس پخش میکردهاند و اضافه کرد: چرا ایران با فرزندان خلفش نامهربان است؟ {...} در واقع آن روز با خلع دکتر مصدق دست پرتوان ایران قطع شده بود.»
منبع:تاریخ ایرانی
دیدگاه تان را بنویسید