خاطرات عباس دوزدوزانی از حزب ملل و بازداشتش توسط ساواک
هیچ نه معلوم شد کیستم و چیستم
عباس دوزدوزانی، اولین فرمانده کل سپاه پاسداران و وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت شهید رجایی، روز گذشته درگذشت. در ادامه بخشی از خاطرات دوزدوزانی از حزب ملل و بازداشتش توسط ساواک را میخوانید.
اعتمادآنلاین| کسی که من را به حزب ملل اسلامی دعوت کرد حالا آلمان زندگی میکند؛ عباس علی مظاهری عمرانی. بعدا جز پیکاری ها شد. هم محله ای بودیم و هم سن و سال ، شاید یک سالی از من بزرگتر بود. آن موقع تازه عضو حزب ملل اسلامی شده بود. بالاخره ماجرای عضویت در حزب را با من مطرح کرد. من هم دو هفته ای فکر کردم. آن زمان حزب یک جریان مخفی و زیر زمینی بود. زمینه های مبارزات سیاسی نظامی هم داشت.
نام گیرایی داشت " حزب ملل اسلامی". حزب افق بلندی داشت و باید سه مرحله از رشد را طی میکرد. اول انتر ناسیونالیسم مطرح بود. بعد از آن باید دوره استعداد طی میشد ، در دوره استعداد عضوگیری و رشد تدریجی بود. دوره بعد هم ظهور بود ، اما در همان دوران رشد اولیه لو رفت. البته به نظرم خوب بود که لو رفت.بازداشت اول من هم به خاطر همین اتفاق بود.
مسئول بالا دست من همین عباس علی مظاهری بود. دو کلاس حزبی در اختیار من گذاشتند که برخی اعضا مثل ابوشریف و برادرش را خودم به حزب دعوت کرده بودم. یک کلاس را خوردم دعوت کرده بودم کلاس دیگر را آقای بجنوردی. مهندس صیفیان ، آقای اهل کسب که بعدا به منافقین پیوست و اعدام شد و آقای یزدیان در یک کلاس بودند که مسئولیت آن با ابوشریف بود. من هم با ابوشریف برای اداره کلاس در ارتباط بودم و کلاس دیگر را خودم اداره میکردم.
کلاس حزبی بود و بحث های تشکیلاتی و سلسله مقالات آموزشی و اخلاقی مطرح میشد. حجتی من را نمی شناخت و با ابوشریف در ارتباط بود. آن زمان هم حجتی روی شهید باهنر کار میکرد. حزب که لو رفت و بعضی از اعضا را گرفتند ، قراین نشان میداد که من هم در آستانه دستگیری ام. ابوشریف و برادرش را هم گرفته بودند. نمی دانم چرا اما همان روز که من را گرفتند اسم باهنر روی یک تکه کاغذ گوشه کتم مانده بود. من هم مخفیانه کاغذ را خوردم که مشکلی پیش نیاید.
وقتی من را بازداشت کردند دو سال از ازدواجم میگذشت. اتاقی. خیابان کارگر شمالی ، خانه ابوشریف اتاقی داشتیم. یزدیان و ابوشریف را گرفته بودند. وقتی مطلع شدیم هرچه جاساز کرده بودیم را از بین بردیم.
لو رفتن حزب به این صورت بود که اول یک نفر به نام محمد باقر صنوبری دستگیر شد که صاحب کیف سیاه بود. کیف سیاه را آن زمان روزنامه ها تیتر کردند. محمد باقر صنوبری قد و قواره اش شبیه یک الف بود،لاغر و نازک ، الان جزو دار و دسته آقای ری شهری و جزو مدیران تولیت است.در یک خانقاهی برنامه بوده و هو میکشیدند و علی علی می گفتند که ایشان هم رفته بود به یکی از همین خانقاه ها. کیفی هم دستش و همه اسناد مربوط به حزب ملل داخل حزب.
از اوایل شب رفته بود داخل این خانقاه و ذکر می گوید. فضای ذکر می گیرد که یک دفعه ساعتش را نگاه می کند و می فهمد چقدر دیر شده. از خانقاه بیرون میآید جالبی ماجرا اینجاست که سربازی به نام بارانی در پادگان ولیعصر فعلی سه تا سرهنگ را با یک تیر بهم دوخته بود و آگاهی شهربانی او را گرفته بود.این سرباز هم اعتراف کرده بود که من دو تا هم دست داشتم که اینها در شهرری در خانقاه ها تریاک می فروشند.همین بود که آگاهی خانقاه ها را زیر نظر داشت. صنوبری بی خبر از این ماجرا وقتی از خانقاه با کیف سیاه بیرون میآید ناگهان صدای ایست می شنود. کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کند و ایست دوم را می شنود. فرار می کند و کوچه اول به کوچه دوم نرسیده کیف را داخل یک خانه میاندازد. ماموران آگاهی میبینند که او کیف را کجا انداخته.او هم که گمان می کرده ان ها کیف را پیدا نمی کنند ، خودش را تسلیم می کند.اما ماموران کیف را از آن خانه بیرون میآوند و داخلش را میگردند. صنوبری نمی دانسته که ان ها دنبال مواد مخدر و تریاک می گردند.اما شروع می کند به لرزیدن و ترسیدن. مامورها اتفاقی چشمشان به ماهنامه خلق میافتد. تاریخش را نگاه می کنند می بینند تازه است. از همان جا شروع می کنند از صنوبری پرسیدن که این چیست؟او هم از همان جا شروع می کند به گفتن یک جمله: "مکتوم "است. هر چی می پرسیدند فقط همین را می گوید. بازداشتش می کنند. افسر پرونده حزب ملل ، بعدها به ما می گفت صنوبری ما را تا صبح با مکتوم گفتنش اسیر کرد. بعد وقتی می بینند حرف نمی زند شروع می کنند با شلاق و کابل زدن. بازهم حرفی نمی زند. وعده صنوبری با مقامات حزب این بوده که اگر تا 24 ساعت خبری از او نشد و مقاومت کرد اعتراف و حرف زدن ایرادی ندارد. صنوبری هم بر اساس همین قول و قرار حرف می زند. مسئول بالا دستی صنوبری هم محمد میرمحمد صادقی بود. میرمحمد صادقی هم با سرحدی زاده،طباطبایی قمی،موسوی بجنوردی و رهبران حزب مرتبط بود. بدجور کتکش می زنند. جوانهای حزب وقتی خبردار می شوند چه اتفاقی افتاده سمت کوههای شاه آباد میروند. چوپانی هم آنها را می بیند. اطلاعات شهربانی می فهمد و سمت کوههای شاه آباد میروند. چوپان هم به آنها می گوید که کجا رفته اند. بچه ها هم کلا سه تا هفت تیر داشتند و دفتر رمز حزب را هم که دست عزیزی بود را هم با خود برده بوند. ان ها را که دستگیر می کنند و دفتر رمز کشف می شود ، عزیزی همه را لو می دهد و کل شبکه حزب ملل کشف می شود. از همین جا بود که اسم من در لیست بازداشتی ها قرار می گیرد.البته همه سران حزب را گرفته بودند و میخواستند همه را دستگیر کنند نه اینکه بخواهند تحقیقاتی آنچنانی بکنند.
اوایل آبان 42 ، فکر میکنم ششم آبان بود. آن زمان در یک دبستان دخترانه درس میدادم 5 صبح که آماده شدم در زدند.شصتم خبردار شد که آمدند. وقتی در را باز کردم محترمانه گفتند لباستان را بپوشید و بعد هم سوارم کردند و راه افتادن سمت سر در باغ ملی کمی بالات از وزارت خارجه که شهربانی آنجا بود.
بازجوی من کسی بود به نام نیک طبع.نیک طبع خیلی اذیت نکرد ،وقتی من حاشا کردم که از چیزی خبر ندارم یک سیلی زد اما خیلی اذیت نکرد. بازجویی که تمام شد مستقیم بردند به زندان فلکه که در همان شهربانی بود حالا موزه عبرت شده. اتاق معروف هشت ، اتاق شکنجه بود دفعه سوم که دستگیر شدم آن جا رفتم.
کلا 130 نفر بیشتر نبودیم. بعد از بازپرسی 55 نفرمان را نگه داشتند و بقیه را آزاد کردند. من را هم نگه داشتند. کلا دو بار بازجویی شدم. همان روز اول هم که وارد زندان شدم 10 تومان دادم به پاسبانی که پست میداد و او را خریدم. بعد هم با هم رفیق شده بودیم. بعد از انقلاب هم به من زنگ زد. اینکه چطور بود که نترسیدم و قلبم آرام شده بود را نمی دانم.
6 ماه زندان بودم تا دادگاه 55 نفر حزب تمام شود. در دادگاه اول به من سه سال حبس دادند برای دادگاه دوم که رفتم خوشنویسان دادستان کل ارتش سفر رفته بود و سرلشگر مروستی را گذاشته بودند تا حبس ها را کم و زیاد کند. یکی یکی میرفتند و آخرین دفاعیاتشان را میخواندند. نوبت من شد. به دنبال این بودم که اگر توانستم جایی فریب دهم. گفتم که هشتم آبان بنا بود عمل قلب داشته باشم. در بیمارستان دادگستری تختم تعیین و کارها انجام شده بود. دو روز قبل از آن دستگیر شدم و شش ماه هم از آن گذشته است. به ذهنم رسید الان وقتش است. دفاعیه که الان تاثیری ندارد. همین طور که آخرین دفاعم را میخواندم، یک مرتبه دستم را روی سینه ام گذاشتم و گفتم ببخشید آقای رئیس من نمی توانم ایستاده حرف بزنم. شما از بیمارستان اطلاعات بگیرید ، من بنا بود در هشتم آبان عمل شوم. این مدت را هم زندان بودم. الان که دارم دفاع میکنم نمی توانم ایستاده حرف بزنم.فورا دستور داد از بیمارستان بپرسند. فهمیدند راست میگویم. صندلی آوردند که من بنشینم. نتیجه این شد که تمام بچه های زیر دست من یک سال و نیم، دو سال و آقای حجتی ده سال حبس گرفتند. به من هم شش ماه حبس دادند. شش ماه را هم کشیده بودم.
بازداشت دوم
بار دوم که دستگیر شدم سال 46 بود. سال جشن ها و تاجگذاری. دستگیری ما آن زمان بیهوده بود. شاید هم ساواک ترسیده بود. جریان ترور شاه در تاجگذاری را مطرح کرده بودند و همین شد که عده ای را دستگیر کردند. آن موقع با جریان سیاسی خاصی کار نمی کردم. تتمه همان حزب ملل اسلامی بود که من را هم جز آن ها گرفتند.
بعد از آزادی حکم تعلیقم صادر شده بود و دیگر نمی توانستم درس بدهم. مدتی حسابداری یاد گرفتم و لبنیات اخوان در خیابان سعدی دستیار حسابدار شدم.بعد از آن هم شوهر خاله همسرم در بازار برای من کار دفتر داری پیدا کرد. یک نفر دیگر هم آنجا کار میکرد. پادو بود. به مناسبتی از هم خوشمان نمی آمد. تصورم این است که او در این دستگیری دخیل بود. چند نفری را که گرفتند ، اسم من را هم برده بودند. از ساواک به من زنگ زدند.
آن زمان میدان بروجردی خانه خاله همسرم زندگی میکردیم. من محل کارم بودم که حسنی نامی زنگ زد. قبلا هم یک بار تذکر داده بود. این بار با یک لندرور آمدند و من را به زندان قزل قلعه بردند.سال 46 بود ، باز هم آبان.
لباس هایم را گرفتند. پرسیدم چرا گفتند بعدا معلوم میشود و یک دست لباس خاکستری تیره دادند که بپوشم. بعد به سلول رفتم. یک متر در یک متر و نیم و مرطوب بود. دری فلزی با یک سوراخ داشت که نگهبان از انجا نگاه میکرد.سلول سقف بلند با یک لامپ کوچک داشت.در و دیوار سیمانی و سیاه بود. پنجره کوچکی هم به حیاط داشت که نمی شد چیزی دید. چهل روز من را در انفرادی نگه داشتند و روزی یک ربع صبح ها هواخوری میبردند. من را بازپرسی بردند اما چیزی به دستگیرشان نشد.دو بازپرسی اول سخت نبود. اتهامم هم ترور شاه بود.بعد از 40 روز با منع تعقیب آزاد شدم.
بازداشت سوم
اوایل سال 50 از زندان که آزاد شدم پدرم من و برادرم را صدا زد.می خواست سر وسامانی به زندگی مان بدهیم.به قول خودش میخواست حق پدری را به جا اورد.سه دنگ خانه مان را به ما داد که با برادرم بزنیم به کاسبی. ما هم سه دنگ خانه را چهل هزار تومان فروختیم وآمدیم سبزه میدان و بازار مسقف. حجره کوچکی خریدیم و شدیم بنکدار فاستونی.
یک روز قبل از ظهر عباس آقا زمانی (ابوشریف)آمد.با جواد منصوری،مصطفی خوشدل و عزت شاهی تشکیلاتی به نام حزب الله راه انداخته بودند.آمده بود تا دعوتم کنم به تشکیلاتشان اضافه شوم.مبارزه نظامی -سیاسی زیر زمینی با رژیم هدف شان بود.من هم که سرم درد میکرد برای مبارزه با شاه با خوشحالی قبول کردم. ابوشریف مرحوم محمد مفیدی را هم به عنوان رابط ما با حزب الله معرفی کرد.
عضویت حزب الله را زمانی قبول کردم که همه مبارزان شیفته مجاهدین خلق بودند.خیلی از اقایان میگفتند کسی که بچه های مجاهدین خلق را ندیده باشد اسلام را هرگز نمی فهمد.البته شاید با وجود محمد حنیف نژاد حق داشتند از این حرفها بزنند.
محمد مفیدی یکی دوروز بعد آمد بازار.گفت سران مجاهدین خلق شرط گذاشته اند که اگر حزب الله سرهنگ طاهری را ترور کند میتواند به سازمان ملحق شود.سرهنگ طاهری به حکم شاه هم رییس زندان ها بود هم رئیس گارد ویژه و رئیس کمیته مبارزه با خرابکاری بود. قبل تر ها هم که رئیس کلانتری بازار بود آیت الله جعفری را از بالای منبر مسجد جامع بازار پایین کشیده بود.ترور چنین کسی واقعا کار سختی بود اما شرطی بود که سازمان مجاهدین خلق گذاشته بود.محمد مفیدی به همراه باقر عباسی و علیرضا سپاسی اشتیلنی که بعدها پیکاری شد سرهنگ طاهری را ترور کردند.خبرش مثل بمب ترکید.اما خیلی زود لو رفتند.محمد مفیدی زیر ابرویش غده ای داشت.بعد از تروز میرود عمل میکند که مبادا از همین نشانه شناسایی شود.اما کار از کار گذشته بود.ساواک او را در قهوه خانه ای در خیابان گرگان بازداشت میکند.باقر عباسی را هم در آب منگول میگیرند.علیرضا سپاسی آمد بعد از این دستگیری ها آمد حجره ما و خبر داد که چه شده.می گفت همه دیده اند که باقر کپسول سیلنور را خورده و احتمالا کارش تمام شده.او خبر نداشت که وقتی میفهمند باقر عباسی کپسول خورده سریع به بیمارستان برده و معده اش را شستشو داده اند.کسی از باقر خبر نداشت تا اینکه یک روز قیاس الدین اعلایی از دوستان قدیمی ام از زندان که آزاد شد،گفت که من نوشته ای به دیواره های فلزی زندان دیدم که نوشته بود ؛"من باقر عباسی زنده ام و هیچ چیزی لو نداده ام." اعلایی را من بعد از انقلاب با خودم به وزارت ارشاد بردم.چند روز بعد خبر دار شدیم که مفیدی و عباسی را اعدام کرده اند.حدس میزدم که علیرضا سپاسی آشتیانی هم حتما شناسایی شده و دنبالش میگردند.او هم مدام میآمد بازار.حجره روبرویی ما هم یک جهود بود که پدرزنش رفته بود اسراییل اما خودش در بازار کاسبی میکرد.هر بار که مفیدی و سپاسی وارد حجره ما میشدند او زیر زیرکی ما را نگاه میکرد.فکر میکردم ما را لو خواهد داد اما علی رغم اینکه فهمید کسانی که به حجره ما میآیند همان ضاربان سرهنگ طاهری اند کسی را خبردار نکرد. دو هفته ای گذشته بود که خبر دار شدیم ساواک دنبال عباس اقا زمانی میگردد ابوشریف وقتی به سیستان و بلوچستان فرار کرد. از آنجا هم با پای پیاده خودش را به پاکستان رسانده و در نهایت میرود فلسطین پیش یاسر عرفات.وقتی خانه ابوشریف را پیدا میکنند و میبینند نیست قاسم مهدوی برادر زنش را بازداشت میکنند،او سیلی اول به دوم را نخورده همه چیز را لو میدهد.اول حسین،برادرم را دستگیر کردند.می دانستم سراغ من هم میآیند.آماده بازداشت بودم. 7 اسفند 51 قبل از ظهر سرم را از روی دفتر دستک روی میز بلند کردم که دیدم ماموران ساواک در حجره اند.گفتند بایداول برویم خانه ات.در میانه بازار با همه به طرز عجیبی سلام و علیک میکردم.می خواستم به انها بفهمانم که ساواک من را بازداشت کرده.رسیدیم میدان بروجردی.خانه ام انجا بود.خانه را شخم زدند چیزی نبود جز چند کتابی از علی شریعتی.از قصد دم دست گذاشته بودم تا اگر یک روزی چنین اتفاقی افتاد ذهن ساواکی ها مشغول همین کتاب ها شود.بازرسی خانه که تمام شد بردند به کمیته مشترک ضد خرابکاری یا همان اطلاعات شهربانی سابق،همانجایی که قبلا هم رفته بودم.چشم بند را که باز کردند دیدم داخل یک سیاه چالم.یک جای تنگ و نمور.5 متر طول داشت و یک متر و نیم عرض.ارتفاع سقف هم حدود 3 متر بود.دیوار ها سیاه.یک چراغ کوچک کم نوری هم بود که نگهبان از طریقش می توانست داخل سلول را ببیند.
تا چشم بند باز شد چشمم به یک دو بیتی ای که روی دیوار سلول حک شده بود افتاد:
سائل افتاد وگفت گرچه بسی زیستم /هیچ نه معلوم شد کیستم و چیستم
معجزه خود رفته ای تیز خرامید و گفت/ هستم اگر میروم گر نروم نیستم
حالم جا آمد.دلی سیر گریه کردم.صبح در سلول باز شد.فمهیدم می روم بازجویی.تا وارد شدم بختیار،که بازجو بود شروع کرد به سئوال پرسیدن: با شیخ علی تهرانی چه ارتباطی داری؟منظورش سید علی اندرزگو بود.کاغذ و خودکاری پرت کرد جلویم.بنویس با ابوشریف و عزت شاهی چه ارتباطی داری؟ وسط داد زدن ها و تهدیدهایش یک دفعه گفت اصلا لازم نیست چیزی بنویسی الان میاوردنشان همین جا.می دانستم بلوف می زند.ابوشریف پاکستان بود.قلبم مطمئن بود با همان شیوه همیشگی می تواتن گلیمم را از آب بیرون بکشم و در عین حال بفهمم چقدر اطلاعات دارند و تا کجا می توانم سر کار بگذارمشان.باید چیز هایی را می گفتم که سیستم را حفظ کنم و کسی را لو ندهم.چون در شرایطی بودم که اگر حرفی می زدم ممکن بود بقیه را هم دستگیر میشدند. در عین حال نمی دانستم برادرم در باره من چه گفته و چه چیزی نوشته. ناچار بودم این سناریو را بگویم که برادرم را به آقایی که گاهی پیش میمن آمد معرفی کردم، در همین حد.برم گرداندند سلول و یک ساعتی نگذشته بود که دوباره بازجویی شروع شد.سه بار همین اتفاق تکرار شد.نمی توانستند ارتباط ما به مبارزه مسلحانه حزب الله را درآورند.دو روز بعد بختیار من و برادرم را برد اتاق شکنجه یا همان اتاق هشت.اتاق هشت و زیر هشت دو اصطلاح رایج زندان بود.اتاق هشت یعنی شکنجه.زیر هشت هم جایی بود که از زندان عمومی میبردند جایی که دفتر پلیس بود و برای ملاقات یا دادگاه از آن جا باید رد میشدند. اتاق هشت شکل و شمایل خاصی داشت؛
در آهنی ، تختی آهنی و فنری. پر از کابل و شلاق و وسایل شکنجه.درو دیواری خونی.
اول برادرم را بردند زیر هشت.بیست دقیقه ای صدای فریادش می آمد.نوبت به من رسید.روی تخت خواباندم.دستم را از بالا و پایم را از پایین محکم بستند.حس می کردم دام دو تکه می شوم.کابل ضخیمی را برداشت که سرش هم گره خورده بود.کابل را کف پا می زد اما همان گره سر کابل می خورد روی استخوان پا.بدون اینکه سئوالی بپرسد مدام می زد،"الله" که می گفتم محکم تر می زد،90 تایی شد.فهمیدم اطلاعاتی به دست نیاورده و برای تنبیه دارد شکنجه می کند تا میهمانی در اتاق هشت چگونه است.پایم بد جوری باد کرد ،آنقدر که گودی کف پایم را پر کرده بود.پوست و گوشت روی پایم هم شکافته بود و خونریزی داشت.زیر بغل هایم را گرفتند.داخل سلول که شدم زیلوی کف سلول را به خودم پیچیدم، نمازی خواندم و سعی کردم بخوایم تا درد را فراموش کنم.خیلی سخت بود. تا سه روز خون ادرار میکردم. بعد هر دو پای من پر از خونابه شده بود. فردا صبح دوباره گفتند بازجویی. فهمیدم نتوانسته اند به چیزی برسند.وارد اتاق بازجویی شدم دیدم پشت میز نیک طبع نشسته،همان کسی که در اولین بازداشت من را بازجویی کرده بود. گفتم خدایا خودت کمکم کن.
فهمیدم پرونده را به نیک طبع داده اند.فکر می کردند چون او در حزب ملل بازجوی من بوده شاید بتواند بفهمد ما راست می گوییم یا نه و گزارشش را به آنها بدهد.تا نشستم گفت من را می شناسی؟ گفتم بله آقای بازجو. گفت اسمم را نمی دانی گفتم نه. گفت خیال نکن می توانی سر من را کلاه بگذاری.من مو را از ماست بیرون میکشم.
گفتم هر چه هست را نوشته ام حالا شما هر جور صلاح میدانید رفتار کنید.تا این را گفتم سرباز را صدا زد و بلند گفت:" "تمشیت".
تمشیت یعنی اتاق هشت و شکنجه.روز از نو و روزی از نو.دوباره همان تخت فلزی لخت میزبانم شد.نیک طبع کتش را در آورد و کابل را به دست گرفت.آنقدر محکم و با قدرت می زد که چهارمی به پنجمین شلاق پوست کف پایم ترکید و خون پاشید به درو دیوار.چند قطره ای هم پرید توی دهانش.کابل را انداخت و با فحش های رکیکی که می داد اتاق را ترک کرد ، پزشک یار آمد داخل اتاق.زخم ها را پانسمان کرد.دیدم میتوانم با گوشه پا راه بروم.نرده ها را گرفتم و آمدم پایین.با خودم فکر کردم داستان چی شد؟اینها که فقط می زنند و می گویند بنویس.به این نتیجه رسیدم تا آخر سال آزادم می کنند.بعدها فهمیدم حدسم درست بوده اما تعداد دیگری از بچه های تشکیلات حزب الله را گرفتند که همان کار دستم داد.رضا تقدسی و شاهنگیان را گرفته بودند.شاهنگیان تراشکارماهری بود که من و علیرضا سیپاسی آشتیانی بعد از ترور سرهنگ طاهری به او هزار ماسوله نارنجک سفارش داده بودیم.رضا تقدسی زیر بازجویی همه چیز را لو داده بود.من از این ماجرا خبر نداشتم.27 اسفند بود. هوشنگ عقابی که زا بازجوهای به نام ساواک بود وارد سلول شد.گفت پرونده ات را بررسی کردیم و می خواهیم آزادت کنیم،اما شب عیدی یک جایزه سنگین می توانی بگیری.گفت سه نفر را اسم می برم که هر اطلاعات به درد بخوری درباره هر کدام بگویی به تو پول خوبی می دهیم،به قول خودش یک و نیم میلیون تو مان پول بود.من هم منم در دلم گفتم آره جان عمه ات. اسامی را گفت؛ شیخ علی تهرانی ، علیرضا سپاسی ، عباس آقا زمانی.
گفتم من شیخ علی تهرانی را اصلا نمی شناسم. علیرضا سپاسی هم از اعضای حزب ملل اسلامی بوده و نمی دانم کجا ست و چه میکند اما عباس آقا زمانی را همین الان برویم خانه اش را نشانتان میدهم. تا این را گفتم شروع کرد به فحش دادن.گفت فکر میکنی من خانه عباس آقا زمانی را بلد نیستم؟.گفتم شما گفتید من هم گفتم 500 هزار تومان هم بد پولی نیست. فحش داد اما نزد، در را محکم کوبید و رفت.
آخر اسفند شد. منتظر بودم آزاد شوم. یک دفعه نگهبان در را باز کرد و گفت پاشو بیا. پرسیدم جوراب بپوشم که با تندی گفت نه. رفتم بازجویی. گفتند همه چیزهایی را که میدانی بنویس. گفتم من هر چه میدانستم نوشتم. بلند شد من هم این طرف بلند شدم. ببینید چه حالی به آدم دست میدهد. پرسید شاهنگیان کیه ؟ من هم با آرامش گفتم نمی شناسم. گفت پس شاهنگیان را نمی شناسی؟ محکم گفتم به جقه اعلی حضرت من "شاهینی" نمی شناسم. شاهنگیان را کردم شاهینی تا اگر بعدا چیزی درآمد بگویم شاهینی شنیدم. گفت حالا یک کاری می کنم تا بفهمی که شاهنگیان را می شناسی.تا آمدم از اتاق بروم بیرون گفت پس رضا تقدسی را هم نمی شناسی؟جا خوردم.گفتم چرا می شناسمش.با هم به جلسات تفسیر قرآن می رفتیم.لبخندی زد و دستور داد برگردیم داخل سلول.داخل سلول که شدم حال عجیبی پیدا کردم.شروع کردم مناجات موسی و شبان را با آواز خواندن؛ ما برای وصل کردن آمدیم/ نی برای فصل کردن آمدیم.با صدای بلند گریه می کردم.حال عجیبی بود.در سلول باز شد نگهبان پرسید بیرون کاری نداری؟ نفهمیدم کدام بیرون را میگوید ، بیرون زندان یا بیرون سلول. گفتم می خواهم بروم تجدید وضو کنم. در سلول را باز گذاشت و رفت سلول و یک روحانی که داخل سلول بود حرف زدن.آمدم داخل کریدور زندان بدون اینکه نگهبانی همراهم باشد.از کنار سلول ها رد می شدم که ناگهان الهام شد که رضا تقدسی داخل این سلول است؛سلول شماره 6. ار داخل سوراخ در سلول تا گفتم رضا از جا پرید.گفتم رضا چه کار کردی؟زد زیر گریه.من هم رفتم وضو گرفتم و برگشتم داخل سلول.
صبح که شد گفتند اتاق هشت.لخت مادرزاد روی همان تخت معروف لعنتی.اول با باتوم برقی روی نقاط ظریف بدن میزدند تا تشنج ایجاد کنند.خیلی اذیت نشدم اما داد میزدم که فکر کنند خیلیذ آزار دهنده است. بعد نیک طبع و اسماعیلی آمدند بالای سرم.فحش های رکیک می دادند.یکی شان کابل کف پایم می زد و آن یکی با مشت و لگد به سر و صورت پهلوهایم می کوبید.فقط می گفتند:"بگو" هر چه می گفتم همه چیز را گفته ام بدتر می زدند.نیک طبع پاشنه کفشش را گذاشت روی دهانم و گفت بیاریدش.فهمیدم رضا را می گوید.تقدسی را آوردند داخل اتاق شکنجه.دیدم لت و پارش کرده اند.یک لحظه که نیک طبع و اسماعیلی همدیگر را نگاه کردند با سر به تقدسی فهماندم که چیزی نگفته ام. به تقدسی گفتند بگو. او هم گفت: آقای بازجو من به ایشان نگفته ام که من با عباس آقا زمانی صحبت کردم.
رضا یک دفعه عباس دوزدوزانی را کرد عباس آقا زمانی. تا گفت عباس آقا زمانی من شروع کردم به حاشا کردن که عباس آقا زمانی به عباس دوزودوزانی چه ربطی دارد ، من بازاریم. بنکدارم. من چه میدانم ماسوله نارنجک چیه؟ دوباره شروع کردند به زدن.چند روزی داخل سلول بودم که پرونده ام بسته شد پرونده ای که می توانستند از داخل آن حداقل 10 حکم اعدام صادر کنند.بعد از مدتی فرستادنم به بند 6 قصرکه سران مبارزات و گروه های سیاسی همه آنجا بودند؛بیژن جزنی،موسی خیابانی ، مسعود رجوی ، باقرزاده ، تدین ،جبارزاده ، انواری و ربانی شیرازی ، حجتی کرمانی. سران کمونیست ها ، مائویست ها ، لنینیست ها و مارکسیست ها.سه سالی قصر بودم که دوران بی نظیری برایم بود.
دیدگاه تان را بنویسید