کد خبر: 237645
|
۱۳۹۷/۰۷/۱۸ ۰۸:۴۵:۰۰
| |

گفت‌وگو با همسر عباس امیرانتظام، بخش دوم

عباس امیرانتظام با خاتمی نامه‌نگاری داشت

آقای آسایی، پسرخاله خاتمی شهردار منطقه شهرک غرب بود و چندین بار که در زندان به جان امیرانتظام سوءقصد شد و یا هنگام انتقال می‌خواستند او را از ماشین به پایین پرتاب کنند، از طریق ایشان نامه‌های امیرانتظام را به خاتمی می‌رساندیم.

عباس امیرانتظام با خاتمی نامه‌نگاری داشت
کد خبر: 237645
|
۱۳۹۷/۰۷/۱۸ ۰۸:۴۵:۰۰

اعتمادآنلاین| سرگه بارسقیان مجموعه مصاحبه‌ای را با الهه امیرانتظام، همسر عباس امیر انتظام انجام داده است که بخش دوم آن را در ادامه مطالعه می‌کنید: (برای مطالعه بخش اول کلیک کنید)

امیرانتظام که به زندان رفت یک هفته وکیل اجازه ملاقات داشت، یک هفته من. هر سه ماه یک بار هم ملاقات حضوری می‌دادند؛ در حسینیه اوین اجازه می‌دادند نیم ساعت همدیگر را ببینیم.

در این میان حمید مصدق هم اعلام وکالت کرده بود و فقط یک یا دو بار با امیرانتظام ملاقات داشت که متاسفانه سکته کرد. داریوش فروهر که وکالت را پذیرفته بود و آبان 77 در مصاحبه‌ای گفته بود امیرانتظام پرونده پاکی دارد و تمام این‌ها ساخته شده تا او را به دام بیاندازند، اول آذر به قتل رسید.

وکیل دیگر محمدعلی جداری فروغی بود که دائم با من جدل می‌کرد. رفت زندان و به امیرانتظام گفت یا جای الهه است یا جای من. امیرانتظام گفت شما وکیل هستید ایشان همسر من است. جداری گفت اگر قرار است این خانم مصاحبه کند همین الان عزلم کن. امیرانتظام هم او را عزل کرد. ما بی‌وکیل شدیم.

تا اینکه یک روز آقای علی اردلان، از اعضای جبهه ملی تماس گرفت و گفت امیرانتظام نباید تنها بماند، دوست وکیلی دارم که سیاسی است و با خسرو روزبه هم‌بند بوده و پیشنهاد داد وکالت امیرانتظام را به او بسپاریم.

این‌طور شد که علی‌اکبر بهمنش وکالت را قبول کرد؛ پیرمردی 90 ساله بود و در ملاقات اول ‌به من گفت شجاع‌تر از امیرانتظام نداریم. در این فاصله حشمت‌الله خیاط‌زاده که از اعضای جبهه ملی و وکیل بود، تماس گرفت و گفت من امیرانتظام را 15 شهریور منزل فروهر دیدم و فهمیدم داستان از چه قرار است. منم برای وکالت اعلام آمادگی می‌کنم.

خبر خوب دیگری هم داد که محمدعلی سفری از اعضای جبهه ملی به تازگی پروانه وکالتش را پس گرفته؛ سفری قبلا دبیر سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران بود که بعد از پولادی نزدیکترین یار سیاسی امیرانتظام شد. سفری هم برای وکالت اعلام آمادگی کرد. به دو هفته نکشید که امیرانتظام 3 وکیل داشت. این 3 وکیل با هم همکاری می‌کردند؛ جلسات در دفتر خیاط‌زاده تشکیل می‌شد. دکتر احمد صدر حاج‌سیدجوادی هم به عنوان مشاور در کنار ما قرار گرفت.

من و امیرانتظام از طریق وکلا با هم نامه‌نگاری عاشقانه می‌کردیم. من دارو و نامه را در جیب بهمنش می‌گذاشتم و او به زندان می‌برد و جواب نامه‌ها همین‌طور به دستم می‌رسید. بهمنش می‌گفت امیرانتظام من را مثل مسافر مرزی چک می‌کند و جیب‌هایم را می‌گردد که مبادا چیزی جا گذاشته باشم. امیرانتظام البته محرومیت‌های سابق را نداشت و فضا تغییر کرده بود.

غیبت در دادگاه

امیرانتظام به من گفت خبرنگاران تمام خبرگزاری‌های خارجی در تهران را دعوت کن به دادگاه من بیایند. من تمام چیزهایی که سال 58 از آن محروم بودم را می‌خواهم داشته باشم. همه خبرنگاران ابراز علاقه و آمادگی کردند. ششم بهمن‌ 77 دادگاه تشکیل شد. خیابان دادسرا جای سوزن انداختن نبود. در جلوی دادگاه ابراهیم یزدی و دیگر اعضای نهضت آزادی ایستاده بودند؛ آن طرف اعضای حزب ملت ایران و پان‌ایرانیست‌ها و حشمت‌الله طبرزدی و گروه دانش‌آموختگان.

ابراهیم یزدی در حالی جلوی دادگاه حاضر شده بود که 13 آبان در یک میزگرد در دانشگاه پلی‌تکنیک در پاسخ به یکی از دانشجویان تسخیرکننده سفارت آمریکا که پرسیده بود بازرگان چطور امیرانتظام را نمی‌شناخت و از او دعوت به کار کرد و سخنگوی دولت شد، گفته بود که مگر بهشتی، کشمیری و کلاهی را می‌شناخت؟

من بعد از اینکه این نقل‌قول را شنیدم زنگ زدم به حاج‌سیدجوادی و گفتم دکتر یزدی ثابت کند امیرانتظام جاسوس است وگرنه جوابش را می‌دهم. حاج‌سیدجوادی گفت شما هیچ کاری نکنید تا ما بررسی کنیم. شب همراه با هاشم صباغیان و پولادی آمدند منزل ما. گفتم این معنی دوستی است؟ امیرانتظام می‌گفت در آمریکا شب‌ها به خانه یزدی می‌رفتم و پسرش یوسف به من می‌گفت عمو. صباغیان گفت این شیطنت ژورنالیستی است، می‌خواهند تفرقه بیندازند، بگذارید پرس‌و‌جو کنیم. صدر و پولادی گفتند خویشتنداری کنید شاید اشتباه بوده باشد.

از پاسخ یزدی خبری نشد تا ایشان را جلوی دادگاه دیدم. دادگاه اما حکایت عجیبی داشت، امیرانتظام را نیاوردند و جلسه با حضور خانواده لاجوردی تشکیل شد. وکلا وقتی وارد اتاق دادگاه شدند متوجه تشکیل جلسه شدند اما گفتند چون متهم نیست در دادگاه شرکت نمی‌کنند.

من هم پس از جلسه دادگاه مصاحبه کردم و گفتم به این رویه اعتراض دارم. خبرنگار یالثارات‌الحسین پرسید این درست است که وکلای خارجی قرار بود دفاع کنند؟ من پاسخ دادم وکلای بدون مرز از سوئیس اعلام آمادگی کرده بودند برای وکالت در دادگاه حاضر شوند که به آن‌ها ویزا ندادند. اما آمدن یا نیامدن آن‌ها مهم نیست، من آرزو دارم وکلای ایرانی در خاک ما از ایشان اعاده حیثیت کنند.

روزنامه کیهان در گفت‌وگو با آیت‌الله یزدی، رئیس قوه قضائیه پرسید امیرانتظام را چرا به دادگاه نبردند؟ یزدی گفت ایشان مجهول‌المکان است. درحالی که امیرانتظام می‌گفت صبح در زندان اوین بیدار شدم و آماده بودم که به دادگاه بیایم اما من را نیاوردند. در یکی از جلسات دادگاه امیرانتظام را آوردند که آنجا به فرزندان لاجوردی گفت همه اظهارات من درباره ایشان قابل اثبات است، اما من را به دادگاهی که تمام خبرنگاران در آن بودند نبردند. حکم سه سال بعد در شعبه 6 دادگاه انقلاب صادر شد که یوسف مولایی آن زمان وکالت پرونده را برعهده داشت؛ امیرانتظام به اتهام تهمت و افترا به پرداخت 300 هزار تومان جریمه محکوم شد.

امیرانتظام سال 77 به زندان رفت و تا سال 82 از مرخصی‌های استعلاجی استفاده می‌کرد؛ یک بار به خاطر عمل ستون فقرات و یک بار برای پاره شدن تاندون شانه. سال 82 مرخصی‌های طولانی مدت دادند، از دو هفته شروع شد و بعد سال به سال تمدید شد.

نامه‌های امیرانتظام به خاتمی

سال 78 من به اتهام اقدام علیه امنیت کشور از طریق شرکت در اغتشاش و آشوب کوی دانشگاه تهران در 18 تیر بازداشت شدم. موقع بازداشت به آن‌ها گفتم می‌خواهید امیرانتظام بشود دو تا؟ در بازداشتگاه توحید زندانی بودم و آخر شهریور آزاد شدم.

مهرماه امیرانتظام تب شدیدی کرد. به من گفتند تعهد بدهید که مصاحبه نمی‌کنید و در روزنامه‌ها چیزی نمی‌نویسید تا اجازه مرخصی بدهیم. در این بین نامه‌نگاری‌های ما ادامه داشت.

آقای آسایی، پسرخاله خاتمی شهردار منطقه شهرک غرب بود و چندین بار که در زندان به جان امیرانتظام سوءقصد شد و یا هنگام انتقال می‌خواستند او را از ماشین به پایین پرتاب کنند، از طریق ایشان نامه‌های امیرانتظام را به خاتمی می‌رساندیم.

البته خاتمی هرگز پاسخی نداد و حتی دفترش به روی خودشان نمی‌آوردند نامه را دریافت کردند اما تاثیر آن نامه‌ها را می‌دیدیم. مثلا یک بار در نامه‌ای نوشت زندانیان را با کانتینر حمل گوشت به محل ملاقات می‌آورند که دیدیم یکی، دو هفته بعد از نامه با مینی‌بوس منتقل کردند.

نیمه دوم سال 80 اعلام کردند پرونده امیرانتظام به دادسرا منتقل شده؛ از انتقال پرونده از دادگاه انقلاب خوشحال بودم، خبر نداشتم رئیس دادسرا سعید مرتضوی است.

دندان امیرانتظام عفونت شدیدی کرده بود و من رفتم دادسرا برای درخواست مرخصی. 3 روز رفتم و هر بار گفتند امروز بروید فردا بیایید. بالاخره روز سوم ساعت 3 بعدازظهر مرتضوی به من وقت داد. رفتم اتاقش و گفتم من همسر امیرانتظام هستم، ایشان به خاطر بیماری قند نباید عفونت داشته باشد و حالا دندانش عفونت کرده است.

مرتضوی گفت من مرخصی 8 ساعته می‌دهم. گفتم آقای مرتضوی من با 8 ساعت چه کار کنم؟ تا بیاییم دنبالش ببریم دکتر ببیند، 8 ساعت بیشتر می‌شود. گفت حرص و جوش نخورید، شیرینی خوشمزه از یزد سوغاتی آوردند میل کنید. من 8 ساعت را می‌کنم 16 ساعت. این برخورد یکی از بدترین خاطرات من از آن دوران است.

آن فرد بانفوذ

خاطرات شیرین و جالب کم نبود. در یکی از ملاقات‌های حسینیه زندان که روی زمین می‌نشستیم روی فرش و زمانش نیم ساعت بود، امیرانتظام گفت الهه یکی از این زندانیان خیلی آدم زبر و زرنگی است و من را از نظر هوش یاد پیروز دوانی می‌اندازد، خیلی دلش می‌خواهد تو را ببیند.

دیدم آقایی قد بلند با تیپ آمریکایی‌های مو بور با خانمش و بچه‌ای در بغل آمد جلو، امیرانتظام گفت ایشان همان است که گفتم. خودش را نوری معرفی کرد. سلام داد و گفت این همسر شما شیرمرد است و شیرزنی کنارش است. این آشنایی در همین حد بود. بعد از مدتی با من تماس گرفت و گفت آزاد شدم، اگر کاری داشتید و بتوانم انجام دهم در خدمتم.

گفت هرچندوقت یک بار زنگ می‌زنم. من به امیرانتظام گفتم که نوری تماس گرفته، عباس هم گفت این فرد امنیتی است. نوری هرازگاهی زنگ می‌زد و من تشکر می‌کردم. حدود 5 یا 6 ماه بود که در زندان اوین بند آموزشگاه 12 کابین تلفن تعبیه کرده بودند که زندانیان روزی یک بار می‌توانستند تماس بگیرند.

امیرانتظام 3 روز بود زنگ نزده بود. روزهایی بود که نه من ملاقات داشتم نه وکلا. در خانه بهمنش بودم که نوری زنگ زد. گفتم من سه روز است تماسی از امیرانتظام نداشته‌ام. بعد از چند ساعت دیدم به موبایلم زنگ زد، امیرانتظام پشت خط بود. گفت نوری آمده در بند و موبایل را آورده گفته با خانمت حرف بزن، تلفن‌های ما قطع شده است. خب کسی که می‌تواند وارد زندان شود و موبایل را دست زندانی بدهد حتما جایگاه مهمی دارد؛ ما نمی‌دانستیم که دقیقا کارش چیست اما چند تجربه دیگر نشان داد که فرد قدرتمندی است.

بعد از آنکه مرتضوی گفت 16 ساعت مرخصی می‌دهم، نوری زنگ زد. برایش توضیح دادم. گفت گوشی را نگه دارید. گوشی را گذاشت روی کنفرانس که آن‌طرف خط رئیس زندان بود. داد و بیداد کرد و به رئیس زندان گفت امیرانتظام باید فردا صبح پنجشنبه ساعت 8 تحویل خانمش داده شود.

بعد به من گفت به دکتر بگویید برود در مطب دندانپزشکی. منم با دکتر طاهرزاده تماس گرفتم گفتم ما فردا ساعت 10 می‌آییم. ساعت 8:05 دقیقه صبح فردا در زندان اوین باز شد و امیرانتظام با دو مأمور سوار ماشین ما شد. به دو نفر از آشنایانمان هم گفتم که بروند مطب.

در مطب بودیم که یکباره زنگ زدند. دیدم نوری با بنز مشکی و دو ماشین اسکورت آمد. گفت آمدم ببینم به قولشان وفا کردند یا نه. بعد با امیرانتظام حرف زد. عباس گفت چه می‌کنی آقای نوری؟ گفت بد کردم؟ بگذاریم دندانت عفونت کند؟ گفت بعد جراحی دندان چه می‌خواهید بخورید؟ دکتر گفت باید بستنی بخورد تا خونریزی بند بیاید. به تیم محافظانش گفت بروید بستنی و شیرینی بگیرید. گفت راس ساعت 4 برگردید زندان. ما با آشنایان جوان و سربازان رفتیم ناهار و ساعت 4 بعدازظهر عباس و سربازان را جلوی اوین پیاده کردیم.

من با تشکر از نوری گفتم شما حکومتی و مأمور امنیتی هستید. با ما چه کار دارید؟ گفت من پرونده تمام ملی‌ها و ملی‌-مذهبی‌ها را در دادگاه انقلاب خواندم. تنها مردی که دیدم هرچه در زندان به من گفت و از دیگران شنیدم و در عمل دیدم و در پرونده خواندم برابری می‌کند و از مواضعش عقب‌نشینی نکرده، امیرانتظام است، برای این مخلصش هستم. بعد از آن از نوری خبری نشد.

موافقت با مرخصی‌های استعلاجی

به یکی از دوستان امیرانتظام که پزشک معالج مبشری، رئیس وقت دادگاه انقلاب بود، گفتم عذاب دارم که پرونده رفته به دادسرا و نمی‌دانید مرتضوی چه می‌کند؟ گفت ببینم چه کار می‌توانم بکنم؟ بدون اینکه قول دهد شب رفت منزل مبشری و خواهش کرد پرونده امیرانتظام را از دادسرا برگردانند دادگاه انقلاب.

مبشری به او گفت به خانمش بگویید شنبه از من وقت ملاقات بگیرد. وقتی رفتم و دیدم پرونده به دادگاه انقلاب رفته انگار از جهنم پا در بهشت گذاشته بودم. مبشری من را پذیرفت و گفت پرونده امیرانتظام برگشته اینجا، اگر شما دو خط از طرف همسرتان تعهدنامه بنویسید پرونده را مختومه می‌کنیم و آزاد می‌شود. گفتم محال است. اگر این کار را بکنم او به من نگاه هم نمی‌کند. اجازه بدهید روند قضایی مرخصی طی شود.

با مراجعه به معاونت قضایی دادگاه انقلاب به من گفتند قرار است جلسه مشترکی با مسئولان وزارت اطلاعات با شما داشته باشیم. در جلسه خیلی محترمانه برخورد کردند. من مشکلات سلامتی امیرانتظام را آنجا مطرح کردم و گفتم مرخصی طولانی‌تری می‌خواهم.

گفتند نامه‌ای بنویسید که پرونده از طریق پزشکی قانونی بررسی شود. گفتند اگر پزشکان آنجا معاینه کنند و نظر اکثر آن‌ها این باشد که ایشان بیماری صعب‌العلاجی دارد دست ما برای اعطای مرخصی بیشتر به او بازتر خواهد شد. دو نامه به امضای یوسف مولایی داده شد که تقاضای نظر پزشکی قانونی بود. آن روز امیرانتظام را با دستبند به پزشکی قانونی آوردند.

زنگ زدم وزارت اطلاعات گفتم این چه رفتاری است، شما به امیرانتظام پاسپورت دادید نرفت، چون هراس داشت نتواند به ایران برگردد. گفتند این اشتباه زندانبانان اوین است و اصلاح کردند. چند بار امیرانتظام را به پزشکی قانونی بردند و هر بار چکاپ شد.

تمام گزارش‌ها و معاینات جمع‌آوری شد و اعلام کردند که برخی از بیماری‌های امیرانتظام لاعلاج و برخی صعب‌العلاج است و ایشان باید از مرخصی استعلاجی استفاده کند و از دارو و درمان در منزل و خارج زندان بهره‌مند شود. سند منزل پدرم را وثیقه گذاشتیم که تا امروز آزاد نشده است.

تعهد گرفتند نه مصاحبه کنم و نه مقاله داشته باشم. با خودم گفتم گاهی سکوت معنادارتر از فریاد است. من حاضرم سال‌ها سکوت کنم و بیماری‌های لاعلاج همسرم کنترل شود. این مرخصی‌های استعلاجی از دو هفته شروع شد و رسید به سالی یک بار. آخرین مرخصی استعلاجی او 28 آذر 96 بود که وقتی رفتم برای تمدید مرخصی تقاضا کردم یا به پرونده رسیدگی نهایی کنند و یا ملک پدری‌ام را آزاد کنند و ملک دیگری وثیقه بگذاریم که پاسخ دادند درباره این مسائل باید آقای محسنی اژه‌ای تصمیم‌گیری کند.

پیشنهاد رئیس مافیای مواد مخدر

من در آن سال‌ها به خاطر اینکه در بیمه صندوق محصولات کشاورزی کار می‌کردم مشکل بود مرتبا مرخصی بگیرم. در دوره‌ای که دولت تصمیم گرفت پنجشنبه‌ها را تعطیل کند، من با رئیس وقت زندان صحبت کردم و خواستم روزهای ملاقات را به پنجشنبه‌ها منتقل کند که گفت باید از دادگاه انقلاب نامه بیاورید.

دادیار ناظر بر زندان ابتدا کمک نمی‌کرد اما بعد از مدتی به خاطر نترس بودن و صراحت لهجه من نظرش تغییر کرد و ارتباطات بهتر شد. با ایشان در میان گذاشتم و نامه را به من داد. فکر کردم الان برد بزرگی کردم که پنجشنبه‌ها می‌توانم ملاقاتی از پشت شیشه با همسرم داشته باشم. بعضی وقت‌ها هم در سالن دور میز یا در حسینیه اجازه ملاقات می‌دادند. همین ملاقات‌ها یا مرخصی‌های دو یا سه روزه استعلاجی و یا مرخصی عید جزو لحظات فرح‌بخش من بود.

یکی از دفعاتی که امیرانتظام به مرخصی 4 یا 5 روز نوروزی آمده بود و در اتاق داشت مطلبی را در اینترنت سرچ می‌کرد تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم دیدم آقایی می‌گوید آقای امیرانتظام هستند؟ بیرونند؟ من گفتم بله برای مرخصی آمده‌اند. گفت می‌خواهم صحبت کنم.

حدود یک ماه قبل از آن که برای ملاقات به زندان رفته بودم دیدم بازرسی اولیه شدیدتر شده و شرایط نرمال نبود. در سالن ملاقات به امیرانتظام گفتم بازرسی شدید بود. گفت نمی‌دانی در زندان چه اتفاقی افتاده؛ یکی از مهمترین و کلیدی‌ترین روسای مافیای مواد مخدر از زندان فرار کرده است. یکی از زندانیان امکاناتی فراهم کرده و کابین تلفن گذاشته است. این رئیس مافیای مواد مخدر هم گفته می‌خواهم در سالن ملاقات میز و صندلی چوبی خراب را درست کنم. حتی وعده داده بود مبلمان اتاق رئیس زندان را هم عوض ‌کند. دستور داده بود از خارج زندان میز و صندلی نو برای سالن ملاقات خریداری شود. روزی که کامیون بزرگی آمد تا بار بیاورد طوری هماهنگ شده بود که ساعت پخش غذا که از حساس‌ترین ساعات زندان است، برسد. جوری زیر کامیون را جاسازی کرده بودند که وقتی بار را خالی می‌کنند این فرد مافیایی را پنهان کنند و این‌طور به راحتی از در اوین خارج کردند. شب در زندان حاضر غایب می‌کنند و متوجه می‌شوند فرار کرده و بگیر و بند به خاطر آن بود.

کسی که به خانه ما تماس گرفته بود همین فراری بود. امیرانتظام به او گفت تلفن من را از کجا گیر آوردی؟ مگر نمی‌دانی من فرد سیاسی هستم و پاسپورت دارم ولی از مملکت نرفتم و گوشی را گذاشت. آن قاچاقچی گفته بود در کویته است و اگر امیرانتظام لب تر کند او را از مرز خارج می‌کند.

البته در آن ایام روزهای تلخ هم داشتیم. یکی از زندانیان سیاسی اوین، یک فرمانده ارتش بود که حکم اعدام داشت. با امیرانتظام هم‌بند بود و دو خواهر داشت که به ملاقات می‌آمدند و با هم ارتباط داشتیم. انسان‌های محترم و فرهیخته‌ای بودند. گاهی در ملاقات حضوری سر یک میز بودیم. یک بار که به ملاقات رفتم دیدم امیرانتظام خیلی ناراحت است. سرش را گرفته بود حتی متوجه ورود من نشده بود. گفت آن فرمانده را امروز صبح اعدام کردند در حالی که گناهی نداشت، انسان پاکی بود و می‌توانست به مملکت خدمت کند.

سال 78 که من در بازداشتگاه توحید زندانی بودم، منوچهر محمدی، از فعالان دانشجویی اعتراف می‌کند که تمام ملاقات‌های معترضان کوی دانشگاه در خانه امیرانتظام و با من انجام می‌شد. من در بازجویی گفتم از محمدی بپرسید خانه ما کجاست، تا حالا اینجا نیامده است. برادرش اکبر در اوین بود. امیرانتظام هم بعد از آن اعترافات، نگران شد اما به روی اکبر نیاورد.

امیرانتظام می‌گفت زندان اوین در سال 78 با زندان دهه 60 قابل مقایسه نیست و امیدوار بود من را به اوین بیاورند. می‌گفت هر آن فکر می‌کردم بعد از منوچهر محمدی، نفر بعدی تو باشی که بیاورند تلویزیون و اعتراف کند. اما دیدم این‌طور نشد. به هر حال اکبر محمدی را هرگز شماتت نکرد و چیزی نگفت.

بعد از آزادی‌ام، یک روز در اتاق ملاقات دیدم مادر و خواهر اکبر محمدی آمدند جلو و به من گفتند منوچهر را ببخش؛ به آن‌ها گفتم اگر کاری کرده باشم جراتش را دارم که بگویم این کار را کردم. منوچهر گفته من و او و طبرزدی آغازکننده و سردسته اغتشاشات بودیم. با این حرف حاضر نیستم منوچهر را ببینم ولی وقتی مادرش را دیدم او را بخشیدم. امیرانتظام گفت آستانه تحمل انسان‌ها با هم فرق می‌کند و خواست که محمدی را ببخشم.

اینکه امیرانتظام می‌گفت زندان دهه 60 و 70 با هم فرق می‌کند به خاطر امکاناتی بود که ایجاد شده بود. می‌گفت زمانی بود که نان خشک در آب می‌زدیم می‌خوردیم یا غذای سه روز مانده با بوی کافور به ما می‌دادند اما الان رستوران داریم که افرادی که از نظر مالی توانایی دارند غذا از رستوران سفارش می‌دهند.

امیرانتظام برخی مواقع پول بیشتری از من می‌خواست و می‌دیدم به مناسبت تولد من گل فرستاده بود. تلفن می‌زد به گل‌فروشی و برایم گل می‌فرستاد. یا سالروز ازدواج ما کارت می‌نوشت و می‌داد. برخی مواقع هم یکی از زندانیان که تولدش بود یا مناسبت مذهبی بود در بند خودش ناهار از رستوران سفارش می‌داد.

یکی از اعضای حزب ملت ایران می‌گفت امیرانتظام تولدهای ما از رستوران غذا می‌گرفت؛ حتی برای تولد احمد باطبی هم این کار را می‌کرد. امیرانتظام آن‌ها را مانند پسرانش می‌دید و سورپرایزشان می‌کرد. در حالی که برای پسران خودش در آمریکا نامه می‌نوشت اما از زندان هرگز نامه‌اش را نمی‌فرستادند؛ 17 سال نامه نوشت اما فرزندانش هیچ کدام از آن نامه‌ها را ندیدند و نخواندند.

منبع: تاریخ ایرانی

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها