اعلامیهای که 1200 روز شکنجه و سلولنشینی آورد
یکییکی میزدند، خسته میشدند، نفر بعدی برمیداشت و میزد. یکی از آنها ته کابل را به کف پایم کشید، ناخواسته وجودم ساییده شد. طوری اعصابم تحریک شد شبیه بیماری که روی تخت بیمارستان از شوک برقی پرش پیدا کند.
اعتمادآنلاین| 40 سال از 3 آبان 1357، روز آزادی عموم زندانیان سیاسی میگذرد. متأسفانه تا به امروز کالبدشکافی صحیحی از چون و چرایی این دربندان صورت نگرفته است. برخیها با کمرنگترین حضور، پررنگترین هزینههای انسانی را تحمل کردند. برخیها هم بیهیچ تحملی از دسترنجشان خوردند و بردند و رفتند. یکی از آن افراد کمجرم یا بیجرم که بیش از هزارو 200 روز در زندانها و بازداشتگاههای مخوف آن دوران روزگار گذراند، شیخ محمد صادقی، از طلاب حوزههای علمیه مشهد مقدس دهه 50 خورشیدی، است. او فقط به جرم توزیع چند اعلامیه در اواخر سال 53 مورد پیگرد ساواک قرار گرفت و بالاخره بعد از فرار و گریزهای فراوانی در 9 تیر 54 به دست نیروهای امنیتی بازداشت و در سوم آبان 57 همراه با هزارو 124 زندانی سیاسی آزاد شد.
او پس از پیروزی انقلاب در نهادهای انقلابی و سپاه پاسداران ضمن وعظ و ارشاد، رسیدگی به امور مردم را نیز عهدهدار شد او در این 40 سال هیچگاه سهمخواه این دوران طولانی خود از نظام نشد. هماکنون نیز امام جماعت مسجد پنجتن شهر مینودشت استان گلستان است. در زیر شرح دوران شکنجه و حضور در سلولهای تنگ و تاریک او را برای عبرتآموزی و ثبت در تاریخ به تصویر میکشیم.
مرتضی نیلی یک روز به مدرسه جعفریه در حجره من آمد و گفت: آقای صادقی مواظب باش ابطحی آدرس شما را به ساواک داد. گاهی مأموران میآمدند که من سر درس بودم؛ بهویژه درس تفسیر فقیه اهل بیت حضرت آیتالله العظمی میرزا جواد تهرانی، آقای ولیالله خانی آمد و اشاره کرد به مدرسه نیا، مأموران آمدهاند دنبالت. گاهی از کوچه باریک پشت مدرسه آقای موسوینژاد منتهی به خیابان خسروی نو عبورومرور میکردم و از چنگ مأموران در میرفتم. با معرفی شیخ محمدرضا نوراللهیان من و سیدعنایتالله دریاباری به منزل شیخ الهی در روستان تغندر رفتیم. چند روزی هم در روستای گلستان باغ پدر آقای ولیالله خانی پنهان بودم. آخرالامر هاشمینژاد از سوی حسینی کاشمری یا به قول سیدمحمدعلی ابطحیقهندیزدی پیغام داده بودند که به قم مهاجرت کنم. من برای مشورت با جمعی از دوستان و شیخ محمد عبداللهیان در صحن حیاط مدرسه ایستاده بودیم، آقای عبداللهیان گفت: برای رفتن به قم استخاره کن. به آقای موسوینژاد گفتند آقا یک استخاره بگیرید. ایشان یک قرآن جیبی زردرنگی را از جیبش بیرون آورده و بعد از دعا قرآن را باز کردند. این آیه کریمه آمد:
سوره هود آیه 81:
قَالُوا یا لُوطُ إِنَّا رُسُلُ رَبِّک لَنْ یصِلُوا إِلَیک فَأَسْرِ بِأَهْلِک بِقِطْعٍ مِنَ اللَّیلِ وَلَا یلْتَفِتْ مِنْکمْ أَحَدٌ إِلَّا امْرَأَتَک إِنَّهُ مُصِیبُهَا مَا أَصَابَهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَلَیسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ ﴿81﴾.
فرشتگان گفتند: اى لوط - غم مخور - ما فرستادگان پروردگار تو هستیم. شر این مردم به تو نخواهد رسید. پس با خاطرى آسوده از این بابت، دست بچههایت را بگیر و از شهر بیرون ببر، البته مواظب باش احدى از مردم متوجه بیرونرفتنت نشود و از خاندانت تنها همسرت را به جاى گذار که او نیز مانند مردم این شهر به عذاب خدا گرفتار خواهد شد و موعد عذابشان صبح است و مگر صبح نزدیک نیست؟ (81)
آقای هاشمینژاد برایم بلیت اتوبوسی گرفت و در نامهای من را به آقای بهشتی معرفی کرد که به ایشان برسانم.
در جریان خرداد 54 به همراه 400 نفر از طلبههای قم دستگیر و به تهران فرستاده شدیم. در جریان این درگیری تعدادی از طلبهها کتک خوردند؛ بهویژه شیخ هادی قابل که تمام بدنش سیاه شده بود و شب تا صبح نتوانست بخوابد. من کفشهای بچهها را روی هم گذاشته و دو آرنج دستم را روی کفشها، به دیوار تکیه کرده تا صبح شیخ هادی را در بغلم نگه داشتم که اذیت نشود. در مدت این 13 روز که از هفدهم تا سیام خرداد طول کشید. در بازجوییها خودم را به نام عباس شهیدی معرفی کردم.
سلول شماره 20:
بعد از 13 روز شکنجه و آزار من در اول تیر آزاد شدم؛ چون کسی را در تهران نداشتم، به قم برگشتم. بهدلیل تعطیلی دروس قصد بازگشت مشهد کردم و در این تعطیلات تابستانه بلیت بازگشت به مشهد را خیلی سخت پیدا کردم. به مشهد که رسیدم شب را منزل خواهرم ماندم. پدر، مادر و اقوام آمدند آنجا همه را دیدم.
قبل از دستگیری روز نهم تیر 54 بعدازظهر به منزل همشیرهام در کوی طلاب رفتم. دختر خالهام، صغرای 10ساله، در را به رویم گشود؛ فهمیدم خواهرم منزل نیست. من از منزل خارج شدم، آمدم دور فلکه حرم از کیوسک تلفن بالای خیابان کنار مدرسه باقریه به منزل استاد شریعتی تلفن کردم تا به احوالپرسیاش بروم. متأسفانه در منزل نبود، گوشی تلفن را گذاشتم و به طرف مدرسه نواب رفتم. آنجا با عزیز شجاعی برخورد کردم، احوالپرسی کردیم، با هم روی میلههای کنار خیابان جلوی مدرسه نواب نشسته بودیم. از او پرسیدم بعد از فرار من برای شما چه اتفاقی افتاد؟ گفت: تو که فرار کردی من و پدرت را ساواک گرفت، خیلی ما را اذیت کردند.
غافل از اینکه عباس عفتدار اهل طرقبه از دوستان دوران سربازی کنار ما ایستاده بود و ما بدون توجه به او حرف میزدیم. او حرفهای ما را شنید و فهمید من فراریام، بعد از اتمام ملاقاتم با عزیز شجاعی به سمت کیوسک تلفن رفتم تا زنگی بزنم. بعد از اینکه از کیوسک بیرون آمدم، دو مأمور مرا محاصره کردند. یکیشان تاکسی را نگه داشت، من را به داخل آن انداختند و به اداره کل شهربانی بردند و بعد از دو ساعتی معطلی تحویل ساواک مشهد دادند. بلافاصله من را در اتاقی انداختند و چهار، پنج نفری با کتک مفصلی از من پذیرایی کردند. بعد از ساعتی به بازداشتگاه نوساز پادگان چهار لشکر 77 مشهد منتقل شدم این بازداشتگاه 20 سلول انفرادی داشت. من را به سلول روبهروی حمام انداختند. از پنجره کوچک روی در روبهرو را میپاییدم. ناگهان آقایان هاشمینژاد و عباس واعظطبسی را دیدم. با دستم به شیشه زدم، هاشمینژاد دور از چشم مأموران خیلی محکم دستش را مشت کرد و با قدرت و تکان خاصی تا سینه بالا آورد؛ یعنی محکم باش و به این شکل مرا به مقاومت تشویق و راهنمایی کرد.
یک روز که ایشان ملاقاتی داشت، برایش مقداری آلبالو آورده بودند، برده بود در محل ظرفشویی مقداری را برای خودش شسته بود و مقداری را هم داخل پاکت کاغذی گذاشته و به نگهبان گفته بود زندانی شماره 20 را بیاور تا اینها را بشوید و با خود ببرد. نگهبان آمد در سلول را باز کرد. تعجب کردم چون کاری نداشتم. زیرا از داخل سلولها تا در نزنند نگهبان آن را باز نمیکند. آمد در سلول را باز کرد من را برد کنار شیرآب و گفت: این پاکت مال شماست من آنها را شستم و با خود به سلول آوردم و خوردم.
در زندان اوین:
روز پانزدهم تیر 54 صبح اول وقت من را از سلول بیرون آوردند و سوار لندرور کرده و به همراه سه نفر مأمور، یک راننده و دو نفر مصلح، اول آفتاب حرکت کردیم به سمت تهران. وقتی از جلوی سیدآباد رد میشدیم، استاد اکبر رمضانزاده را کنار جاده دیدم و دست تکان دادم. او هم نگاهی کرد ولی متوجه مطلب نشد. زمانی بود که استاد اکبر خانه غضنفر بهادر را درست میکرد. هر روز صبح زود میرفت به روستای ماسی ماسکانلوا.
ماشین راه میپیمود و جاده را لحظهبهلحظه پشت سر میگذاشتیم و پیش میرفتیم برای ناهار. در یکی از غذاخوریهای بین کردکوی و بهشهر نگه داشتند نماز خواندم. گفتند: غذا چه میل داری؟ گفتم: فرقی نمیکند هر چه باشد میخوریم. دستور غذا دادند. غذای مفصلی آوردند. مردم گاهی زیرچشمی به ما نگاه میکردند، چون قیافه آنها با من سنخیتی نداشت و نگاه مردم سؤالبرانگیز بود. بعد از صرف غذا حرکت کردیم و به سمت تهران. نزدیک غروب من را به زندان اوین تحویل دادند، رسید گرفتند و رفتند و من ماندم و محل جدید. من را به سلولی یک و هشت در دو متری دارای یک دستشویی و توالت انداختند.
فردای آن روز صبح اول وقت چشمانم را بستند و به طبقه پایین داخل اتاقی بردند. پارچه را از روی چشمهایم باز کردند. بازجو افراخته تا من را دید، زد پشت دستش و گفت: اکههی تو چند روز پیش اینجا نبودی؟!!!
بازجو فرامرزی دست به بازوهای سفت و محکمم زد و گفت: خب به خرجش میارزد. بلافاصله کاغذ و قلم آوردند و گفتند: پاسخ سؤالات ما را بنویس. سؤالات ابتدایی مثل اسم، مشخصات، نام پدر، تاریخ تولد، محل کار، تحصیل، نوع درس و استادان آن. جواب همه را نوشتم. بعد از آن سؤالات را عوض کردند و موارد مدنظر خودشان را پرسیدند، مثل اینکه با چه کسانی ارتباط دارید؟ چه کسانی را میشناسید؟ نحوه ارتباط شما با آنها چگونه است؟ چه پیامهایی دریافت میکنید؟ چه کسانی این پیامها را به شما میرسانند؟ آیا از داخل کشور است یا خارج از کشور؟ و... .
باز همه را جواب دادم و گفتم: من یک بچهدهاتی هستم و تازه طلبه شدهام؛ اصلا کسی را نمیشناسم و با کسی ارتباط ندارم. در این سؤالها و جوابها حساسیتی به خرج ندادند. نوشتم اما آنها از جوابهای من قانع نشدند. من را به اتاق شکنجه بردند، با یک تخت فنری و تعدادی کابل روبهرو شدم باز از من پرسیدند: از فعالیتهای سیاسی و اینکه با کدامیک از خرابکاران مستقیم یا غیرمستقیم تماس دارم و نوع فعالیت آنها؟ تعدادشان؟ محل اختفای آنها؟ با همان تردستی قبلیام جوابهای سابق را تکرار کردم.
به دستور افراخته مرا روی تخت خوابانده، دستوپایم را محکم به تخت بستند. سه سرباز با کابل آماده اجرای شکنجه شدند. دو بازجو سؤالاتشان را تکرار کردند و همان جوابها را شنیدند. شلاق زدند. پاهایم از شدت تورم کوزهایشکل و سیاهرنگ شد. بعد از آن دستوپایم را باز کرده در اتاق تند دوانده با کابل میزدند و با کفشهایشان جفتپا روی پاهای ورمکرده، فشار داده و با لگد به پشت پاهایم چندبار محکم کوبیدند.
باز از منِ ازرمقافتاده پرسیدند: اعلامیهها را از کجا آوردید؟ چه کسانی این اعلامیهها را چاپ کردهاند؟ شما از چه کسانی گرفتهاید؟ به کجا بردهاید؟ چگونه پخش کردهاید؟ تعداد آنها چقدر بوده؟ چند نفر بودهاید؟ کیفیت ارتباط شما چگونه است؟ بقیه کجا هستند ؟ و... از این سؤالها دیگر گیج و کلافه شدم. این سؤالها را هرجور جواب میدادم قبول نمیکردند. نوع سؤالات را عوض میکردند، ولی محتوای سؤال همان بود، اما جواب را قبول نمیکردند.
مجموعه جوابهای من در این مرحله که به اشکال گوناگون سؤال میشد چندکلمهای بیش نبود. گفتم: من 18 عدد اعلامیه از محل اعلانات مدرسه برداشته و با خود به سیدآباد برده، چندتایی را به مغازهها چسبانده و زمانی که متوجه شدم مأموران در تعقیبم هستند بقیه آنها را در بیابان پاره کرده و فرار کردم. جواب همین چند کلمه بود و یک کلمه زیاد و کم نکردم. افراخته گفت: اینجور نمیشود، باید جور دیگری برخورد کرد. فرامرزی کابل را برداشت، چند کابل به دستهایم زد که تا نزدیک آرنج سیاه شد. همان سؤال و جوابها تکرار شد.
یکییکی میزدند، خسته میشدند، نفر بعدی برمیداشت و میزد. یکی از آنها ته کابل را به کف پایم کشید، ناخواسته وجودم ساییده شد. طوری اعصابم تحریک شد شبیه بیماری که روی تخت بیمارستان از شوک برقی پرش پیدا کند.
روی تخت با دستهای بسته، خودم و تخت را تکان دادم تا 12 ظهر این پنج نفر یکبهیک مرا شکنجه دادند. برای استراحت مرا از تخت باز کرده، خودشان به اتاق دیگری رفتند. من صدای اذان را از بیرون اتاق دربسته شنیدم، نمازم را خواندم. در باز شد. سینی ناهار را جلویم گذاشته و رفتند. چلومرغ با سالاد خیار و گوجه. مقداری یخ روی سالاد گذاشته از شدت ضعف نتوانستم غذا بخورم. همان آب سالاد سرد را مقداری خورده، ولی دیگر چیزی نتوانستم بخورم. همان یخ آب میشد و مخلوط با آب گوجه و خیار میمکیدم. ساعت دو تیم بازجویی در را باز کرده، وارد شدند.
باز همان آش و همان کاسه، همان پنج نفر همان تخت و همان کابل. تمام اصرار آنها این بود که اعلامیهها را از چه کسی گرفتهای؟ من هم میگفتم: از کسی نگرفتهام، از محل اعلانات مدرسه برداشتهام. آنها میگفتند: ما میدانیم، میخواهیم از زبان خودت بشنویم. فکر میکردم که اینها بلوف میزنند. باز مرا به تخت بسته، با کابلها پیدرپی به کف پاهای ورمکرده و سیاهشدهام زدند و زدند و زدند. ناگهان پوست کف پایم ترکید و پاره شده. خونها به کف اتاق، تخت، دیوار و شلاق دست بازجوها پاشیده شد. خونهایی که بر دیوار و سقف اتاق پاشیده شده بود یک خط راست و منحنیشکل نیمدایره را تشکیل دادند. چقدر زیبا بود آن نقش، مدتی محو آن زیبایی که بهطور طبیعی به وجود آمده بود شدم.
هرچه پرسیدند و کتبی نوشته که اعلامیهها را از کجا آوردی؟ همان حرف را تکرار کردم که من آنها را از کسی نگرفتهام، از محل اعلانات مدرسه برداشتهام. نزدیک غروب از شلاقزدن بازایستادند. افراخته گفت: اگر بیاوریم و روبهرو کنیم آنوقت چه میگویی؟ گفتم: قبول میکنم. چند لحظه بعد در باز شد و سیداحمد را آوردند. من بیحال و بیرمق روی تخت افتاده بودم. با وضع پاهایم نای حرکت نداشتم. سیداحمد مظلومانه با حال مخصوصی آمد کنار تخت و گفت: من همهچیز را گفتهام. نگاهی به او کردم و گفتم: باشه عیبی نداره و اعتراف کردم: من آن اعلامیهها را از سیداحمد گرفتهام. نزدیک اذان مغرب ما را از یکدیگر جدا کردند. مرا هم یکی از همان سربازها برد بهداری پاهایم را پانسمان کرد و به سلول برگردانده و در را به رویم بست. بعد از آن روز مرا پشت کردند و به سلول برگرداندند.
هر روز سه نوبت برای صبحانه، ناهار و شام در سلول باز میشد. هفتهای یکبار به حمام میبردند. در این مدت پوست کف پاهایم کنده شد. با لذت باقیمانده پوستها را با دست میکندم.
من از دیگر زندانیان شنیدم: در این محوطه صد سلول در 10 ردیف وجود دارد. هرکدام از زندانیان روزی یک ساعت برای هواخوری و استفاده از هوای آزاد به چهاردیواری مربعشکل سهدرسه که روی آن را با میلگرد به صورت مربعهای کوچک شبیه تور دروازه فوتبال نرده کشیده بودند میبردند.
یک شب نگهبان داخل راهرو کشیک میداد و قدم میزد. گاهی هم از دریچه سلول کشوی دریچه را کنار میزد و داخل را نگاه میکرد تا از وضع زندانی باخبر باشد. ساعت از نیمهشب گذشته بود و من هنوز بیدار بودم. کشو را کنار زد، نگاهی به من کرد و گفت چه میکنی؟ گفتم:
بلبل نیم که نعره کنم درد سر دهم
پروانهام که سوزم دم برنیاورم
با یک حالت خاصی به من نگاه کرد و گفت (یدالله فوق ایدیهم) و فورا کشو را بست و رفت.
بعد از هشت ماه با سر و ریش بلند مرا به بند سه بردند. در این مدت با کسی صحبت نکرده بودم. داخل بند هم صدایم بیرون نمیآمد. هرچه به خودم فشار میآوردم، جوهر صدایم ظاهر نمیشد. با زحمت میتوانستم با دوستان احوالپرسی کنم.
هر بندی یک در ورودی، یک راهروی 180سانتیمتری و اتاق 36متری، سرویس حمام، دستشویی، توالت و یک حیاط 150متری داشت که به نوبت و از روی ساعت هر بندی را به هواخوری روانه میکردند. در این فرصت هواخوری به صورت گروهی و تیمی نرمش، فوتبال، والیبال، پینگپنگ و تعدادی هم قدم میزدند.
برنامهریزی و تنظیم برنامههای داخلی زندان با محمود جوادیان بود. بهخاطر اخلاق خوبش، بچهها حرفشنوی خوبی از او داشتند. اصالتا کُرد بود؛ از کردهای لر. اینها گروهی بودند که برای ربودن پسر شاه برنامه داشتند که موفق نشدند و همه آنها را دستگیر کردند و زندانهای طولانی هم به آنها داده بودند.
او و دیگر همبندان برایم توضیح دادند در سالهای 50 تا 51 بهخاطر اختلاف بین مارکسیستها و مذهبیها، همه زندانهای ایران از یکدیگر جدا شده بود؛ اتاقها جدا و برنامههای هواخوری هم جدا. این امر باعث شده بود مارکسیستها در بندها برای خودشان سرپرست داخلی داشته باشند تا برای مقابله با مذهبیها با برنامه جلو بروند.
مجاهدین تشکیلات قوی و وسیعی داشتند. با برنامههای از پیش تعیینشده با افراد تماس برقرار میکردند. نیروهای خود را به سه گروه تقسیم کرده بودند؛ گروه اول با برقراری تماس عاطفی با افراد کمسنوسال طبق دستورات و آموزههای سازمانی برای جلب نظرشان بهتدریج دوستانه و صمیمی دستبهگردن با آنها قدمزنان برنامهها و اهداف سازمانیشان را با جذابیت خاصی تبلیغ کرده و زمینه را برای گروه دوم مساعد میکرد. پ
س از یک هفته این سوژهها را به گروه دوم برای تبلیغ و آموزش سپرده و آنها نیز یک هفتهای به فراخور حال مخاطبشان، مطالب را به آنان انتقال داده، سپس گروه بعدی به مدت یک هفته به سنجش تواناییها و ارزیابی آموزههای تبلیغی بررسی نقاط قوت و ضعف سوژهها پرداخته و اگر مناسب دانستند، او را جذب میکردند. من در فاصله چند روز اولیه ورودم متوجه حرکات آنها شدم.
روزهای اول، نوجوانی به نام افراخته که برادر بزرگش در درگیری کشته شده بود، تا چند روزی با من خیلی گرم گرفت. بعد از یک هفته سیفالله کاظمیان یکی از بازاریان تهران سراغم آمد و مدتی با من از هر دری سخنی گفت؛ از چهرههای سرشناس سازمان تعریف میکرد و سعی میکرد آنها را بالاتر از مراجع به من بفهماند. میگفت اینها در عمل، علم و معارف بهمراتب از آخوندها جلوترند و مسائل را خوب فهمیدهاند و در ترغیب من به طرف سازمان تلاش بسیاری کرد. هفته سوم محسن سیاکلا از چهرههای شاخص و مسئول بند هفت، با من به قدمزدن میآمد و در تکمیل گفتههای نفرات قبلی سخن میگفت. تا حدود یک ماه این رویه ادامه داشت و آنها بینتیجه من را رها کردند. بنابراین ارتباطشان با من قطع و به سلاموعلیک معمولی مبدل شد. ولی سیداحمد هاشمینژاد و امیر جذبشان شدند و به دام افتاده بودند که بعد از زندان هم ادامه داشت.
طیفو با سه نفر دیگر هر روز میآمدند وسط حیاط نرمش میکردند و بعد شروع میکردند به شنا؛ حدود 400 شنا میرفتند. بعد هم با یک قیافه خاص که بهمراتب بدتر از لاتهای خیابانی بود، ادا و اصول درمیآوردند؛ خودشان را کجومعوج کرده و میخواستند بفهمانند ما پرزوریم و باید حرف، حرف ما باشد که البته اینگونه برخورد اگر پیش میآمد، مسئولان زندان خیلی خوب استفاده میکردند. بچههای مذهبی هم سعی میکردند مبادا چنین برخوردی پیش بیاید، ولی اینها مایل بودند به قول خودشان دستوپنجهای با بچههای مذهبی نرم کنند و در برخوردهای لفظی هم گاهی به این مطلب اشاره میکردند که مایلیم در این بند تصمیم بگیریم.
در اتاقها ورزش میکردند، فرشها را لوله و پنجرهها را باز میکردند تا بتوانند در هوای آزادتری نرمش کنند. چند روزی با همبندان ورزش کردم، بعد از نرمش حرکات سنگین ورزشی انجام میشد، در پایان هم تعدادی شنا زده و برنامه ورزش به پایان میرسید.
چند روزی گذشت تا من از نظر بنیه بدنی تقویت شوم و به حال اولیه خودم بازگردم. بعد از نرمش تمرین شنا را شروع کرده و هر روز بر تعدادشان میافزودم تا اینکه بعد از دو هفته متوالی تمرین و ممارست، تعداد شنا را به دو هزار تا رساندم.
دو ساعتی که هواخوری میرفتیم، اول دستهجمعی دور حیاط میدویدیم. من جدا شده، چند دقیقهای خودم را گرم کرده و گوشهای به شنا مشغول میشدم، هر دقیقه 20 بار شنا زده در 90 دقیقه بین هزارو 800 تا دو هزار بار شنا میزدم. گاهی بچههایی به وزن 85 کیلو را پشتم سوار کرده و 10بار شنا میزدم. بچههای 50- 60کیلویی را پشتم سوار و با یک دست شنا میزدم. خلاصه وضع عجیبی در داخل بند به وجود آوردم تا آنجا که طیفو و دارودستهاش دیگر شنازدن را ترک کردند. بعضی از بچهها گاهی برای شوخی میگفتند: رو کم میکنیم، ای، روکمکنیها و منظور این بود که جواب آن لاتبازیهای طیفو را بدهند. آنها به قول معروف دیگر جیک نمیزدند.
کارهای روزانه بند توسط خود همبندیها تنظیم و اجرا میشد از قبیل تقسیم غذا، سفرهانداختن، شستن ظرفها، نظافت داخل و دستشوییها برای هر گروهی یک مسئولی معین شده بود که او را شهردار مینامیدند بنابراین هر شب بچهها سراغ شهردار فردا را میگرفتند تا برنامههای فردا را با او هماهنگ کنند. من براساس روحیات خودم برای همبندیها ماست میزدم برای اینکه ماست سفت شود، بعد از مایهگرفتن با ملاقه از حاشیه ظرف ماست آب ماست را میگرفتم، آن را جوشانده و قرهقوروت درست میکردم که بسیار مورد توجه بود. در هفته یک یا دو بار صبحانه کره و مربا بود. من برای درستکردن مربا شکر یا خاکهقند را میجوشاندم، با سفیده تخممرغ صاف میکردم و مقداری از قرهقوروت را به آن اضافه میکردم.
مربایی به دست میآمد که طعم عسل میداد؛ از نظر رنگ هم شبیه عسل بود. بچهها وقتی میخوردند مخصوصا آنهایی که نمیدانستند خیال میکردند عسل است. گاهی برای بچهها حلوا درست میکردم. یک روز در یک دیگ بزرگ با نرمهنون که بچهها کمک کردند و نونها را خوب ریز کردند، مانند اینکه رنده شده باشد، یک حلوای بسیار خوشمزه، خوشرنگ و جذاب درست کردم. روز 29/03/56 شهادت دکتر بوده؛ این روز مصادف شده بود با سومین روز 31/03/56 که روز شهادت یا درگذشت فقید سعید دکتر علی شریعتی و ما نمیدانستیم ولی مسئولان زندان خیال کرده بودند که ما برای فوت دکتر حلوا درست کردهایم. مأموران آمدند و دیگ حلوا را بردند.
بچهها دست به اعتصاب زدند؛ همه آمدند توی حیاط زندان نشستند. ناهار را آوردند، کسی بلند نشد که ناهار را تحویل بگیرد. دوریهای برنج داخل مجمعها که روی هم چیده شده بودند، ماند و کسی به طرف غذا نرفت. عصر آن روز سرهنگ یحییزاده با تعداد زیادی مأمور آمدند و زندانیها را کنار دیوار نشاندند. نزدیک غروب گروه گروه زندانیهای سیاسی را بردند به بندهای عمومی در میان زندانیهای عادی دستگاه؛ خیال میکردند ما زندانیان سیاسی از زندانیهای عادی میترسیم و این را بهعنوان یک تنبیه تصور کرده بودند.
سال 55 که جیمی کارتر رئیسجمهور آمریکا شد، وضعیت زندانها تغییر کرد.کتاب نبود یا خیلی کم بود. کتابهای زیادی به داخل بندها دادند و بسیاری از کتابها همانهایی بود که بچهها به خاطرشان زندانی شده بودند. روزنامهها کمتر سانسور میشد و فشار داخلی کمتر شده بود.
بعد از یک سال در بیستم خرداد نگهبان داخلی کاغذ و قلم آورد و گفت: برای خانواده نامه بنویس؛ فقط دعا، سلام و آدرس محل زندگی؛ اگر چیز دیگری نوشتی، نامه به خانوادهات نمیرسد. بعد از نوشتن نامه دوم ساعت چهار بعدازظهر سوم مهر 55 در ذیل نامه قید شده ملاقاتکننده عین نامه را همراه داشته باشد. دایی حسین، برادر علی و خواهر زهرا بعد از چند روز آمدند که متأسفانه به دایی اجازه ملاقات داده نشد؛ علی و زهرا با من ملاقات کرده و برگشتند.
روزنامهها نوشتند از طرف سازمان ملل میخواهند بیایند از زندانهای ایران بازدید کنند. شبی مأموران آمدند و محمد دزیانی را صدا زدند. ما خیال کردیم او را برای مداوا به بهداری میبرند، چون گاهی این کار را میکردند. آن شب محمد را بردند و دیگر برنگشت. یکی، دو روز بعد بازدیدکنندگان آمدند که البته بیشتر جنبه تشریفاتی داشت. صحبتهایی کردند و وعدهووعیدهایی دادند؛ از وضعیت شکنجه و اذیت و آزارهای مأموران و بازجوها سؤالاتی کردند. بچهها با ترس و لرز مقداری از مسائل را گفته آنها هم چیزهایی یادداشت کرده و رفتند.
اما غافل از اینکه زندانیهای عادی احترام خاصی برای سیاسیها قائل بودند؛ همین که متوجه شدند اینها وارد بر آنها شدهاند، دور بچهها را گرفتند و به سؤالات مختلفی در یک مدت کوتاه پاسخ داده شد. جو عجیبی به وجود آمد. مأموران داخل زندانها وقتی این وضعیت را به مسئولان زندان گزارش کردند، بعد از دو ساعت دستور دادند که سیاسیها را برگردانید. فورا آمدند و همه را صدا زدند و بردند. اگر چند ساعت بچهها آنجا میماندند، تمام بندها از شدت بههمریختگی از کنترل خارج میشد به همین خاطر زود متوجه شدند و احساس خطر کردند. از زندان عمومی ما را به مدت دو هفته به بند چهار فرستادند. در این زمان من سومین نامه خود را شامل احوالپرسی از خانواده، قوم و خویشان، دوستان مشهدی و شرح حالم از وضعیت داخل زندان برایشان نوشته و ارسال کردم. در نامه چهارم خطاب به پدرم از احوال خانواده، قوم و خویشان پرسوجو کردم.
بند هفت زندان قصر
بعد از یکسالونیم از اوین به بند هفت زندان قصر منتقل شدم. اوقات فراغت پرباری پیدا کردم. ما دو به دو با هم بحث علمی و مبادلات معلوماتی داشتیم؛ این روال یکسالی ادامه داشت.
تعداد زیادی از شخصیتها در این بند بودند. مرا به انتهای راهرو به جمع سهنفرهای ملحق کردند. آنجا فهمیدم با آقایان هاشمیرفسنجانی، حسن لاهوتی و محسن دعاگوفیضآبادی همبند شدهام. البته آقایان منتظری و طالقانی نیز در اتاق انتهای راهرو با هم بودند که چند ساعت قبل از آمدن من به این بند ایشان را برای معالجه به بهداری بردند و دیگر نیاوردند بههمیندلیل آقای منتظری در اتاق تنها شد. ایشان در همین اتاق اقامه جماعت و برای دیگر طلاب زندانی کتاب الصلاه را تدریس کردند و اتاق بعدی یعنی اتاق سوم از آخر 15 نفر از طلبهها بودند، موحدیساوجی، موحدیقمی، جعفری، فومنی، علویسالاری، آقای صائمی، میررجبی، مطلبی، حسینی، طالبیان، نقری، قاسم حسینی، موحدیپور، شیرزاد و... در اتااقهای دیگر بودند. پنج روزی محمدعلی رجایی با ما بود، بعد از آن ایشان را به جای دیگری منتقل کردند.
آیتالله منتظری محور، مبنا و الگوی ما زندانیها شدند. بیشتر اوقات ایشان در هواخوری قدم زده گاهی هم مختصری نرمش میکرد. آیتالله منتظری اوقات خود را به مطالعه میگذراندند.
آقای هاشمی به نوبت با همه زندانیها برنامه داشت و مسائل مورد نیاز شامل وضعیت مجاهدین و علت جدایی آنها از علما، روحانیت و بقیه انقلابیون را به همه منتقل میکردند. اوقاتی را به مطالعه اختصاص داده بودند با پختگی خاصی از برخوردهای پرتنش با چپیها، مراقب وضعیت عمومی ما با چپیها بودند. او با مدیریت خاص خودش مانع هرگونه برخورد میان ما با آنها شد. برای جلوگیری از هر نوع تصادمی به امر ایشان من برای تنظیم ساعت هواخوری با ... از سوی چپیها مسئول هماهنگی شدیم.
هر گروهی در ساعت تعیینشده به داخل حیاط زندان میآمدند و از امکانات استفاده میکردند، عدهای فوتبال، والیبال و پینگپنگ بازی میکردند و برخی هم به قدمزدن، نرمش و ورزش میپرداختند. ما مذهبیها برای سرگرمی دو تیم فوتبال و تیم پینگپنگ تشکیل دادیم. تیم اول: صائمی، هاشمی، فومنی، میررجبی، سالاری، علوی، طالقانی، شیرزاد، دزفولی و موحدیپور؛ تیم دوم: محسن دعاگو، قاسم حسینی، احمدی، مطلبی، طالبیان، نقری، موحدیقمی، حسینی و جعفرینیشابوری. ساعتهای بازی تیم پینگپنگ پنجونیم تا هفت ساعتهای ملی یا آزاد هفت تا 9، 9:30 تا 11، 12 تا یک و سه تا چهار که توسط نبوی، عمرانی و دکتر اداره میشد.
هر روز بعد از غروب آفتاب هنگام اذان مغرب نگهبانهای داخل زندان برای آمارگیری ما را به صحن حیاط میبردند، مأمور بیسوادی موقع سرشماری، وقتی دو نفر از بچهها در داخل اتاقها مشغول اقامه نماز بودند این بنده خدا عقلش نمیرسید که آن دو نفر را بشمرد و از سومی شروع به شمارش کند، بنابراین به همکارش میگفت: وقتی آن دو نفر نمازشان تمام شد، آنها را از پشت سر من بفرست داخل حیاط تا من بشمارم، از جلوی من نفرستی که من اشتباه میکنم.
حمید لولاچیان، پسر حاج آقا لولاچیان از بازاریان معروف تهران برای دستانداختن این مأمور میآمد داخل صف و صبر میکرد تا مأمور به 49 برسد و تا میگفت: 49، حمید میگفت 410، او هم میگفت: 411، 412، 413 میدید نمیشود با لهجه خاصی میگفت: برگردید داخل حیاط اشتباه کردم یک شب چندینبار این قضیه تکرار شد، اینقدر که بچهها خسته شدند و به حمید گفتند: بابا دست بردار، بگذار بروند گم بشوند.
بعضی از شبها که برق قطع میشد، زندانیها در اتاقی جمع شده و هرکدام سرود یا حتی آوازهای محلی و سنتی که بلد بودند میخواندند، یکی از همین شبها که همه جمع شدند و آیتالله منتظری به بعضیها فرمودند که بخوانید و به من فرمودند صادقی بخوان، من هم کمی از اشعار محلی خواندم و بعد ایشان شروع کردند به خواندن مثنوی. یک روز این شعر در ذهنم جرقه زد که فورا آن را نوشتم تا فراموش نکنم.
بلبل از فراق گل سوزد پروانه به دور شمع
عاشق چه دلی دارد دائم از نهان سوزد
یک شعر نوی طولانی که حدودا سه صفحهای گفتم که زندانبانها از من گرفتند. متأسفانه چند ماهی نامهنگاری ما حذف شد.
خمینیدوستها
خبرها از راههای مختلف به داخل زندان میرسید، همه منتظر تحول عظیم سیاسی در مملکت بودند، ولی نمیدانستند از کجا و به چه کیفیت این تحول به وجود خواهد آمد. به بهانههای مختلف میخواستند زندانیها را آزاد کنند، سرهنگ یحییزاده، رئیس زندان قصر، زندانیها را جمع کرد و در سخنرانیاش گفت: یک فرصت طلایی برای شما پیش آمده، بیایید اظهار ندامت کرده و از پیشگاه ملوکانه شاهنشاه آریامهر تقاضای عفو کنید تا شما را مورد عفو قرار دهد و به آغوش خانوادههایتان برگردید؛ این فرصت را از دست ندهید. او با مخالفت ما زندانیان مواجه شد و درگیری و اعتراض شدیدی به وجود آمد که اگر ما نخواهیم از زندان بیرون برویم چه کار باید کنیم؟ ما نمیخواهیم بیرون برویم و عفو ملوکانه را هم نمیخواهیم.
این آزادیها مرهون لطف شاه قلمداد میشد که حضرت شاهنشاه دلش به حال ملت سوخته و میخواهد همه شما آزاد شوید. روز چهارم آبان یکی از روزهای رفع خطر از شاه بود، خواستند تعدادی از ما را آزاد کنند، زندانیها گفتند ما در این روز از زندان خارج نمیشویم؛ ولی چون چارهای نداشتند و میخواستند به هر شکل ممکن زندانیها را آزاد کنند، یک روز جلو انداختند و سوم آبان 1357 تعداد هزارو 124 نفر را آزاد کردند.
آیتالله منتظری و آقای هاشمیرفسنجانی صبح و ما عصر آزاد شدیم، شب در منزل همبندمان حسین هاشمی خوابیدم و فردای آن روز به دیدن آقای هاشمیرفسنجانی رفتیم، موقع خداحافظی آقای هاشمی فرمودند به مشهد برو و دیدوبازدیدهایت را انجام بده و به تهران برگرد چون اینجا کار زیاد داریم، رو به ایشان گفتم: من هیچ پولی برای رفتوآمد ندارم، ایشان گفت: من هم پول ندارم، پسرشان را صدا زد و گفت: محسن پول داری؟ گفت: یک صد تومانی دارم، گفت: همان را بده و من با همان صد تومان بعد از سهسالونیم، هفتم آبان خودم را با قطار به مشهد رساندم.
منبع: شرق
دیدگاه تان را بنویسید