خاطرهای از 26 دیماه سال 57 به روایت شهروند کرجی
پسر میخواند: «شاه رفته به مصر، عربی برقصه/ واق واق بکنه، سادات برقصه/ شاه رفته به مصر، عربی برقصه/ سادات بزنه، فرح برقصه»

اعتمادآنلاین| امروز کرج غوغا شده. کرج شده تهران. امروز 26دی است. همه آمدهاند کرج، خیابان دانشکده مملو از جمعیت است. میدان و توی دانشکده جمعیت موج میزند. اول سربازها هی عقب و جلو کردند. هی تیر هوایی در کردند.
مادر «رضایی»ها توی دانشکده حرف میزد. مردم با او از تهران آمده بودند. تانکهای توی میدان، زیر دست و پای جمعیت بودند. زمان گم شده بود. ناگهان، چو افتاد: «شاه رفت» و در یک آن، شعار شد: «شاه در رفت.» یکباره ولوله شد. خروشی به پاشد. مردم ریختند روی تانکها و کامیونها و تانکها و کامیونهای پر از سرباز راه افتادند.
مردم میرقصیدند و سربازها لخت شده بودند. تفنگها در دست مردم بود و پشت کامیونها بچهها نشسته بودند و بوق میزدند. مثل کفتر غریبی، از جمعیت جدا شدم و پریدم توی ماشین. پشت سر من، پسر شانزده هفده سالهای هم آمد تو. ماشین حرکت کرد به طرف تهران. دلم میخواست ماشین پر درآورد و مرا هرچه زودتر، به تهران و شمیران برساند. تمام عرض اتوبان ماشین بود. معلوم نبود این ماشینها کجا بودند؟ از کجا بنزین آورده بودند؟ به سرعت رفتند. بوق میزدند و میرفتند. مردم سرشان را بیرون میآوردند و داد میزدند: «شاه فرار کرد.» همهمان با هم و درهم، بدون این که به حرف هم گوش کنیم، حرف میزدیم: «شاه رفت. خمینی میاد. کجا رفت؟ رفت مصر. به درک! رفت مصر؟ انورسادات بدبخت شد، چریکهای فلسطینی. کارلوس، بدبخت در رفت. رفت. شاه در رفت. فرار کرد. عجب در رفت. رفت.»
در میدان شهیاد، پسر پرید پایین. یکی از عکسهای آقا را به من داد، یکی را هم به راننده و عکس برادرش را هم گذاشت توی جیبش. کمی این طرفتر، من هم پیاده شدم و افتادم توی سیل ماشین و مردم. تمام عرض خیابان و پیادهرو ماشین بود.
مردم، مثل پروانه بال بال میزدند؛ هوار میکشیدند؛ میرقصیدند؛ جستوخیز میکردند؛ یکدیگر را ماچ میکردند؛ دست میدادند؛ تبریک میگفتند؛ هلهله میکردند و میدویدند و میچرخیدند.
در دست اکثر مردم پول بود: دوتومانی، پنج تومانی و حتی هزارتومانی و پولها سوراخ بود. عکس شاه را کنده بودند و بالا گرفته بودند و میخندیدند و به هم نشان میدادند. بعضیها به جای عکس شاه، عکس «امام خمینی» را روی پول چسبانده بودند. هرکی چیزی میگفت. دستههای دهبیست تایی دم میدادند و میگفتند: «ممد دربه در شد.» و دسته پشت سری جواب میداد: «ساواک، بیپدر شد.» یکی میرقصید و دیگری دست میزد. شعارها تندتند عوض میشد. یکی داد میزد: «شاه رفت دولادولا.»
به مجسمه که رسیدیم، آرام شدیم؛ مجسمه اما جای سوزن انداختن نبود. دور دایره وسط مجسمه را گرفته بودند. نمیگذاشتند مردم بروند. مردم هوار کشیدند و هجوم میآوردند و هلهله میکردند و هل میدادند و هی حمله میکردند که صف به هم جوشخورده محافظ مجسمه را از هم بدرند و مجسمه را پایین بکشند؛ زورشان اما نمیرسید. نه که زورشان نرسد نه، نمیگذاشتند.
عدهای پشت صف و عدهای هم این ور صف بودند. التماس میکردند و با مهربانی میگفتند: «حالا نه، حالا نه.» سر چهارراه پهلوی، لودری داشت به طرف مجسمه میآمد. روی چنگک خاک بردارش و به میلهها و در و سقفش، آدم مثل خوشهانگور آویزان بود. به طرف مجسمه میرفت. بوق میزد و مردم را میشکافت.
فقط چرخهای سیاهش معلوم بود. من توی این فکر بودم که هرچه زودتر خودم را به شمیران برسانم. آمدم سر جاده پهلوی که دیدم تریلی بزرگی، از دور، دارد میآید. تریلی آمد و وسط چهارراه ایستاد. با بوقش آهنگ میزد. بچهها ریختند پایین. پسر قدبلندی پرید وسط چهارراه و میرقصید و میگفت: «برو گم شو.» و ما که دورش بودیم، دستم زدیم و میگفتیم: «نمیخوامت.» و پسر قر میداد و اداواطوار در میآورد و باز میگفت: «دربه در شو.» و باز میگفتیم: «نمیخوامت.» و همین طور میگفت و میگفتیم و میرقصیدیم و دست میزدیم و راننده تریلی، با بوق شیپوری، جواب جوانان را میداد.
پسر میخواند: «شاه رفته به مصر، عربی برقصه/ واق واق بکنه، سادات برقصه/ شاه رفته به مصر، عربی برقصه/ سادات بزنه، فرح برقصه» و همین طور چیزهایی میگفت که مفهوم نبود.
همه جا بزن و بکوب به راه بود. این جا و آن جا، روی دست جوانها، درشت نوشته شده بود: «مردم گول نخورید. مواظب باشید. 28مرداد هم شاه رفت.» این افراد انگار از این مردم نبودند. حتی لبخند هم نمیزدند. خیلی جدی نوشتهها را بالا گرفته بودند و میآمدند توی دستهها. یک باره یکی داد میزد: «هواپیمای شاه سقوط کرد.» میگفت: «خودم از بی.بی.سی شنیدم.» مردم هورا میکشیدند.
هنوز چند ثانیه از پخش این خبر نگذشته بود که یکی میگفت: «فلسطینیها اعلام کردن هواپیمارو روی آسمون میزنیم.» و بعد یکی میدوید و میگفت: «فلسطینیها هواپیما رو هوا دزدیدن.» و خلق با همان آهنگ بوق تریلی، دم میداد: «درود بر فلسطین / سلام بر خمینی/ درود بر فلسطین / سلام بر خمینی» و دم، همین بود تا باز خبر میآمد که مصریها گفتهاند اگر در خاک مصر بنشیند، قاهره را به آتش میکشیم و میگفتند شاه در آسمان سرگردان مانده و باز رقص شروع میشد و طنین دم موج میزد: «رضا بیپدر شد، ساواک دربه در شد.» و همه توی تاریکی به آسمان نگاه میکردند.
سر صبا مردی رفته بود روی جعبهای و التماس میکرد و میگفت: «گول نخورید؛ کلکه، حقهست. بختیار حقه زده. همین شب کودتا میشه. تا شب نخوابین. نرین خونههاتون. تو خیابون بمونید. امشب برین خونه، کارمون تمومه.» داد میزد و زار میزد. یک عده از صبا پایین میآمدند. زیاد بودند. دم میدادند و میگفتند: «شام غریبان ساواک امشب است، امشب است/ بختیار در شیون و شین امشب است، امشب است» رفتم به طرف آنها. دسته دیگری از مجسمه میآمد. میغرید و میکوبید و میگفت: کاخ نیاوران را به خاک و خون میکشیم.
من یک باره یادم افتاد که میخواستم به شمیران بروم. دویدم و باز آمدم سر جاده پهلوی. منتظر ایستادم. پیش خودم میگفتم: «حتم، هم اکنون بچهها ریختهاند توی کاخ و بالا غوغاست. این جا که چنین باشد، وای به حال کاخ !» تریلی هنوز وسط چهارراه بود. از طرف شرق، دستهای، سربازی را قلمدوش کرده بودند و میآوردند و میگفتند: « به کوری چشم شاه، ارتش برادر ماست.» سرباز گریه میکرد. تا شده بود. یکی دو دور، وسط چهارراه دور خودشان دور زدند و رفتند. دستهای پشتسرشان میکوبید و میغرید: «کاخ نیاوران را به خاکو خون میکشیم.»
نمیدانم از زمین جوشید، از آسمان افتاد، از کجا بود که مینی بوسی پیدا شد؟ پریدم بالا. توی مینیبوس بحث بود. مردی از اصفهان میگفت. از کشتار کوچه میگفت. از دم در خانه آقا میگفت. مینیبوس، به سرعت به طرف شمیران میرفت. اصفهانی، توی میدان ونک پیاده شد. کسی حرف نمیزد. رستورانهای جاده پهلوی دایر بود. چراغهای فانوسی روی میزها روشن بود. ماشینهای براق، کنار جاده، زیر درختها پارک کرده بودند. آدم باورش نمیشد. پنج دقیقه پیش، آن جا توی شهر، آن چنان غوغا و سروصدا و این جا در این فاصله کوتاه، این رستورانها، این آدمها. این آدمها انگارنه انگار که اهل این آب و خاک هستند. چه با خیال راحت نشستهاند و دارند غذا میخورند و صحبت میکنند! راستی، از چه حرف میزنند؟ مینیبوس اما بیاعتنا میرفت. از فکرشان بیرون آمدم.
پیش خودم تصور میکردم که هماکنون، بچهها سر پل جمع شدهاند و میخواهند به کاخ حمله کنند. میدیدم که حمله کردهاند و حالا در کاخ هستند. در تمام طول این ماهها و روزها، همیشه به چنین لحظهای فکر کرده بودم. مینیبوس بهسرعت به طرف بالا میرفت. ناگهان، دم پسیان ایستاد. صدای تیر بلند شد. راننده مینیبوس چنگ زد و عکس خمینی را از شیشه کند. سربازی با قنداق تفنگ محکم کوبید به بدنه مینیبوس.
کسی حرفی نمیزد. ماشینی از بالا نمیآمد. وسط خیابان، کامیونهای سرباز ایستاده بود. مینیبوس آهسته حرکت کرد. تا خود سر پل، نه ماشینی دیدم و نه آدمی. پرنده توی خیابانها پر نمیزد. انگار به کره دیگری قدم گذاشته بودیم. همه جا سرباز بود. سربازها حرکت نمیکردند. هیچکس توی خیابان نبود. همه جا سوت وکور بود. آهسته از مینی بوس پیاده شدم. دلم میخواست باز برگردم شهر. ترسیده بودم جرأت نمیکردم به پشت سر نگاه کنم.
این خاطره از کتاب «لحظههای انقلاب» نوشته سیدمحمود گلابدرهای نقل شده است.
منبع: صبح نو
دیدگاه تان را بنویسید