کد خبر: 403010
|
۱۳۹۹/۰۲/۱۵ ۱۵:۰۰:۰۰
| |

«اعتمادآنلاین» گزارش می‌دهد:

چگونه هنگام بحران روحی بالغ رفتار کنیم؟ + ویدئو

بلوغ عاطفی چیزی نیست که صرفاً در اوقات خوش به آن برسیم، بلکه کیفیتی است که می‌تواند در عمیق‌ترین بحران‌های زندگی ما را همراهی کند. اندیشه کلیدی‌ای که باید به خاطر داشته باشیم این است: بیشترین تاثیری که روی زندگی ما گذاشته می‌شود نه به نوع اتفاقاتی که برای ما رخ می‌دهد، بلکه به نحوه مواجهه با این رخدادها و تفسیرمان از آنها بستگی دارد. خوشبختانه، این چیزی است که تا حد زیادی توان کنترلش را داریم.

حجم ویدیو: 22.29M | مدت زمان ویدیو: 00:10:45 دانلود ویدیو
کد خبر: 403010
|
۱۳۹۹/۰۲/۱۵ ۱۵:۰۰:۰۰

اعتمادآنلاین| بعضی از افراد جامعه به گروهی تعلق دارند که اصطلاح مودبانه‌اش « نگران ‌ها»ست؛ یعنی ما در مواجهه با گستره‌ای از نگران ی‌ها کم مانده دچار وحشت‌زدگی شویم و تقریباً همیشه دچار این وضعیتیم، مثلاً [ نگران یم زخم زانوی ما] به سرطان تبدیل شود یا با لمس درِ هتل بیماری مرگباری بگیریم یا تمام پس‌اندازهایمان پس از یک فاجعه اقتصادی تصادفی از بین برود و اینکه نگران هستیم دشمنان ما ممکن است شایعاتی را پخش کنند که تا ابد باعث شرمندگی و تحقیر ما شود.

این ترس‌ها می‌توانند به قدری تاثیرگذار و تضعیف‌کننده باشند که دوستان خوب‌مان به ما پیشنهاد کنند هرچه سریع‌تر برای آرام شدن به روان‌درمانگر مراجعه کنیم. در آنجا ممکن است چیزهای اطمینان‌بخش زیادی بیاموزیم، به طور خاص، هیچ کدام از ترس‌های نیرومند ما به هیچ وجه بازتاب اتفاق محتمل در جهان واقعی نیست؛ خراش روی زانو صرفاً خراش است، خبری از فاجعه‌ جهانی نخواهد شد. بیماری خاصی همه ما را نابود نخواهد کرد، در هتل بی‌گناه است، ورشکسته نخواهیم شد، هیچ کسی واقعاً علاقه‌ای به تحقیر ما ندارد و الی آخر.

می‌آموزیم بین جهان درون و بیرون از خودمان تفاوت قائل شویم، جهان اول پر از ترس و اضطراب است و جهان دوم به مراتب ملایم‌تر و بی‌تفاوت‌‌تر و آسان‌تر. همچنین اگر کمی نظریه‌های روان‌درمانی را مطالعه کنیم، می‌آموزیم چرا در وجود بعضی از ما نوعی ناهماهنگی بین جهان درونی و بیرونی موج می‌زند، در این صورت به نظریه‌ای درباره کودکی می‌رسیم؛ بعضی از ما کودکیِ بسیار پریشان و ظالمانه‌ای داشته‌ایم، مملو از احساس شرم و تنهایی که رنگ زندگی را در نگاه‌مان تغییر داده است. همیشه فرض می‌کنیم همه چیز به بدی سابق خواهد بود.

روان‌درمانی این حقیقت را نمایان می‌کند که ادراک ما چقدر قدرتمند، منفی و متعصبانه است و شرارت‌های قلمرو بلوغ بسیار کمتر از تصورات ماست و چقدر فرصت‌ها، آرامش و بخشش‌های بیشتری در آن جاری است. یاد می‌گیریم فاجعه‌ای که از وقوعش می‌ترسیدیم، در واقع خیلی بی‌خطر اتفاق افتاده است. خیلی بهتر می‌شویم، اما اگر خوش‌شانس نباشیم، در لحظات کلیدی زندگی‌مان ممکن است دامنه‌ای از اتفاقات آزاردهنده احاطه‌مان می‌کند که تمام اعتقاداتی را که با دقت سعی در باورشان کرده‌ایم تهدید می‌کند و صداهای آرامش‌بخشی را که به آنها اعتماد کرده‌ایم به مضحکه می‌کشد. بعضی اوقات به رغم تمام تلاش‌‌مان برای منعطف بودن و عقل سلیم داشتن متوجه می‌شویم که در واقع به بیماری مرگباری مبتلا شده‌ایم یا پس از ترک تدریجی وسواس شست‌وشوی دست به ما می‌گویند میکروب واقعاً می‌تواند باعث مرگ ما شود یا برخلاف تمام تلاش‌های ما برای کاوش شجاعانه درباره جنسیت‌مان می‌آموزیم بعضی از دشمنان واقعاً می‌خواهند بابت لذت‌هایی که تعقیب می‌کردیم تحقیرمان کنند. هنگام سردرگمی و احساس تلخی شاید با تراپی و نگاه ساده‌انگارانه‌اش به واقعیت مخالفت کنیم و با بغض و اندوه بگوییم: «دیدی! جهان همون‌قدر بده که همیشه فکر می‌کردم، شک می‌کردم که زندگی جهنم باشه، واقعاً هم این‌طوره.» یا شبیه کمدینی که وصیت کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: «گفتم که فقط سرفه نیست.»

چنین می‌نماید که تمام تلاش‌های روان‌درمانی برای کسب آرامش یا به طور کل بلوغ و بینش عاطفی به پایان راه رسیده است، اما هنگامی که هراس اولیه را می‌گذرانیم در واقع متوجه می‌شویم خیلی هم این‌طور نبود، ما می‌توانیم به رغم وجود بدترین اتفاقات یا حین وقوع‌شان سطح بینش خودمان را بالا ببریم، باید به روشنی بدانیم مساله مهم چیست.

روان‌درمانی وعده نمی‌دهد که هرگز مشکلی در زندگی ما پیش نخواهد آمد و نمی‌تواند شرارت‌های غیرقابل تعقیب را از بین ببرد، اما می‌تواند مانورهای ذهنی متنوعی را به ما بیاموزد که آن شرارت‌ها از جمله مرگ را به مراتب کمتر دردآور و آزاردهنده کند. راه‌های بهتر و بدتری برای تحمل زخم‌های گریزناپذیر وجود دارد؛ فجایع را می‌توان به روش‌هایی تفسیر کرد که ترس و درد آن را وارد سطح دیگری کند و روش‌هایی که هرچند آشفتگی را یکباره ناپدید نمی‌کنند، دست‌کم ویژگی‌های ثانویه آزاردهنده‌اش را تسکین می‌دهند. برای ما که درون متلاطم و احتمالاً گذشته‌ دشواری داشته‌ایم 2 چیز تصورپذیر است: جملاتی که هنگام رویارویی با سختی‌های زندگی غیرمنصفانه به خودمان می‌گوییم. و این 2 جمله را مقایسه کنیم با سخنانی که انسان‌های عاقل‌تر ممکن است بگویند. نخست: «این پایان همه چیز است.» اگر در دوران کودکی یک یا 2 فاجعه را تجربه کرده باشید، به سادگی متوجه می‌شوید هنگام بروز مشکل چه چیزی در انتظارتان است.

به طور مشخص مرگ نزدیک ماست و هیچ راه گریزی از آن وجود ندارد، اما هر چقدر هم متناقض به نظر برسد حتی هنگام بروز بیماری همه‌گیر ممکن است یک نفر اغراق کرده باشد. حتی هنگام تشخیص ابتلا به سرطان ممکن است کسی بصیرت را از دست بدهد. جهان بیرونی می‌تواند بد باشد، بسیار بد! اما جهان درونی می‌تواند آن را به مراتب بدتر کند؛ مثلاً با افزودن یک ترس یا دلهره بیشتر یا احساس غیرضروری انتظار برای سرنوشتی شوم.

هیچ فاجعه‌ای پایان راه نیست و هیچ پایانی توفان نیست. بعضی از ما از لطف وجود یک نقش ضروری در خردسالی بهره‌مند شده‌ایم: یک تسکین‌بخش. مثلاً هنگامی که عروسک‌مان می‌شکست، گویی اوج بدبختی ما بود. داد و شیون سر می‌دادیم و دعای مرگ برای خودمان می‌کردیم. هیچ چیزی بدتر از آن نبود. اما سپس یک شخص بالغ مهربان پیدا می‌شد و ما را به آغوش می‌کشید و می‌گفت: می‌فهمم، می‌فهمم. او ما را محکم در آغوش می‌گرفت تا زمانی که گریه‌مان فروکش کند. سپس با صدایی آرام و پرمحبت با ما نقشه می‌کشید که چگونه عروسک را تعمیر کنیم؛ شاید شبیه آن اسباب‌بازی در مغازه دیگری پیدا شود؛ شاید با مقداری چسب دوباره بتوان سر عروسک را درست کرد؛ شاید اگر یک پا هم داشته باشد بشود با آن بازی کرد و ما به تدریج طعمی از زندگی را می‌چشیدیم و به آن ادامه می‌دادیم و چندین دهه بعد، هنگامی که فاجعه دوباره تکرار می‌شد، می‌توانستیم دوباره آن صدای والد مهربان را یادآوری کنیم و گزینه‌های بیشتری به خودمان بدهیم. [فاجعه] قطعاً بد است، اما به این فکر کنید که چه چیزهایی باقی مانده؟ شاید بتوانیم تکه‌ها را دوباره برداریم و از نو آغاز کنیم، بلکه این هراس تمام شود. شاید راه‌حل ساده‌ای وجود داشته باشد. حتی در غیر این صورت صدای مهربان به ما این حس را القا می‌کند که همه چیز در نهایت درست می‌شود. حتی مرگ تحمل‌‌پذیر خواهد شد یا شاید صاحب آن صدای مهربان چند سال قبل با آرامش و خاطری خوش به پایان راهش رسیده باشد و ما هم در مقابل بتوانیم از او تقلید کنیم. حتی لازم نیست مرگ را فاجعه بدانیم.

دوم: «تو لایق همه چیزهای بدی هستی که برایت اتفاق افتاده.» عده‌ای از افراد صرفاً این‌طور فکر نمی‌کنند که اتفاقات بد برای ما رخ می‌دهد، بلکه اتفاقات بد برای ما رخ می‌دهد چون ما آدم‌های بدی هستیم. رنج می‌کشیم چون لیاقت‌مان رنج کشیدن است و لایق رنج کشیدنیم.

کاملاً طبیعی است که یک اتفاق منفی و شاید کاملاً طبیعی و تصادفی را به حکمی درباره خودمان و حق وجودمان تعبیر کنیم. چنین انباری از شرم و خودبیزاری داریم که هنگام رنج بردن از سقوط صرفاً احساس نمی‌کنیم شکسته و ورشکسته و دل‌شکسته عشق هستیم. صدایی را در سرمان می‌شنویم که حجم بی‌اندازه‌ای به بدبختی ما اضافه می‌کند. صدایی که می‌گوید فارغ از اینکه در اتاق اجاره‌ای و سرد تنهاییم، اشتباهی هستیم که نباید به دنیا می‌آمد. هیچ کسی شک ندارد انسان‌ها گاهی ورشکسته می‌شوند، کسی شک ندارد که زندگی عشقی ممکن است نافرجام باشد. اما هر کسی که ورشکسته شود یا ازدواج بدی داشته باشد عاقبتش این نمی‌شود که حس کند بدترین انسان روی زمین است و گزینه پیش روی خودش را خودکشی ببیند.

عده‌ای از افراد هم هستند که فکر می‌کنند ما صرفاً بدترین لحظات‌مان نیستیم. ما می‌توانیم خارج از حماقت‌مان وجود داشته باشیم، هیچ کدام از اشتباهات ما به طور کلی ما را از چارچوب رفتارهای پسندیده جامعه خارج نمی‌کند. شاید زندان رفته باشیم یا خیلی از دوستان‌مان ترک‌مان کرده باشند. اما همچنان می‌دانیم ابعاد دوست‌داشتنی هم داریم. یک شخص فرضاً می‌تواند گناهان ما را تمام‌شده ببیند و همچنان دوست‌مان داشته باشد. ما تمایل داریم باور کنیم که تفاوت بین زندگی خوب و بد باید به شدت به کیفیت اتفاقات پیش روی انسان‌ها بستگی داشته باشد، اما در واقع این تفاوت تا حد تعجب‌آوری به توانایی ما در تفسیر رویدادها بستگی دارد. زندانیان تازه محکوم شده‌ای هستند، بیماران محکومی جدیدی هستند و قربانیان تازه جذام گرفته‌ای، که می‌دانند چگونه نباید احساس شرم، شکنجه، از خود بیزاری و هراسی بی‌انتها را به مشکل بزرگ فعلی خود بیفزایند.

بعضی از افراد می‌دانند چگونه حین جنگ، تفسیر آرامش‌بخشی به دست دهند. افرادی که وسط جهنم به خود ما می‌گویند لیاقت ما این نیست. خیلی چیزها را می‌توان درست کرد و ما هنوز دوست‌داشتنی هستیم: به تعبیر یک لطیفه انسان گریزانه: اینکه شما پارانویا دارید به این معنا نیست که کسی تعقیب‌تان نمی‌کند. پاسخ درست به چنین لطیفه حکیمانه‌ای این است: حتی اگر کسی واقعاً تعقیب‌تان می‌کند به این معنا نیست که لیاقتش را دارید یا لزوماً پایان کار شماست. به طور مشابه، اگر طاعونی در کار باشد، بدین معنا نیست که قرار است بمیرید و اگر قرار باشد بمیرید، به این معنا نیست که نمی‌توانید نبودتان را با آرامش و طنزی سیاه بپذیرید. حتی در پایان جهان، بعضی از ما به خودمان بیشتر سخت می‌گیریم. عده‌ای از افراد فکر می‌کنند لیاقتش را دارند؛ یعنی خودشان را پست و مهوع می‌دانند و هیچ کدام از زیبایی‌ها معنایی نداشته و دیگرانی خواهند بود که بدون مصیبت‌سرایی به استقبال فاجعه می‌روند.

خبر خوش این است که مدت‌ها پیش از نابودی کره زمین با کمی کمک گرفتن از تراپی و فلسفه می‌توانیم وارد اردوگاه عاقل‌ترها شویم. اردوگاه کسانی که بدون افزودن توصیفی انتقادی و آزاردهنده می‌توانند مشکلات را تحمل کنند. انسان‌هایی که می‌توانند هنگام مواجهه با بدترین رویدادها، با مهربانی و همدلیِ والدی خوش‌قلب خودشان را آرام کنند؛ آن کودک مضطرب و وحشت‌زده‌ که همه ما روزی همان بودیم. و همه ما، به درجاتی، هنوز همان کودکیم.

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها