کد خبر: 422783
|
۱۳۹۹/۰۵/۰۸ ۱۶:۰۰:۰۰
| |

حزب توده و شوروی: جاسوسی یا دلسپردگی؟

پس از انتشار اسناد محرمانه و از رده خارج شده سازمان ام‌آی6 انگلیس در رابطه با افسر اطلاعاتی و امنیتی شوروی «ولادیمیر کوزیچکین» و در پی آن سرکوب حزب توده ایران و افزون بر این مصاحبه علی خاوری واکنش‌های متفاوتی در خانواده‌های سیاسی و روشنفکری ایرانی برانگیخت.

حزب توده و شوروی: جاسوسی یا دلسپردگی؟
کد خبر: 422783
|
۱۳۹۹/۰۵/۰۸ ۱۶:۰۰:۰۰

اعتمادآنلاین| اتابک فتح‌الله‌زاده، نویسنده کتاب‌های خانه دائی یوسف، در ماگادان کسی پیر نمی‌شود و اجاق سرد همسایه - پس از انتشار اسناد محرمانه و از رده خارج شده سازمان ام‌آی6 انگلیس در رابطه با افسر اطلاعاتی و امنیتی شوروی «ولادیمیر کوزیچکین» و در پی آن سرکوب حزب توده ایران و افزون بر این مصاحبه علی خاوری واکنش‌های متفاوتی در خانواده‌های سیاسی و روشنفکری ایرانی برانگیخت.

شاید یکی از سؤال‌های اساسی این باشد که حزب توده ایران افزون بر وابستگی ایدئولوژیک تا چه حد آلوده به کار‌های جاسوسی با اتحاد جماهیر شوروی بوده است؟ چگونه می‌توان در درستی و یا نادرستی پدیده جاسوسی ایران منصفانه داوری کرد؟ به نظر می‌رسد هنوز هم بر سر این موضوع در نشریات داخل و خارج کشور به سبب رد و بدل شدن آتش توپخانه‌ها، گرد و غبار به زمین ننشسته است. البته من منکر آن نیستم که دولت‌ها احزاب و سازمان‌ها و شخصیت‌های سیاسی در برهه‌‌ای از تاریخ معاصر ایران دچار خطا‌های این‌چنینی شده‌‌اند و خط مشی سیاسی آنان بر خلاف منافع ملی ایران بوده است.

درست است که سازمان ام‌آی‌6 انگلیس و سازمان سیای آمریکا با همکاری همدیگر، برای منافع خود متمایل به سرکوب حزب توده بودند. آنان کار خود را می‌کردند. ما ایرانی‌ها نیز باید کار خود را کنیم و همواره از مکان‌های کور و به درد نخور تکان‌خورده و با ژرف‌نگری منافع ملی ایران، پدیده جاسوسی و همکاری با کشور‌های بیگانه را بازبینی کنیم. حال این چه حزب توده باشد و چه احزاب و سازمان‌ها و بالاتر از این دولت‌ها.

پدیده جاسوسی در حزب توده ایران

برای درک موضوع جاسوسی برای شوروی ابتدا باید به زمینه‌ها و فراهم شدن بستر خطای‌های معرفتی و نظری این مساله گذرا اشاره کرد.

در پی وقوع انقلاب اکتبر 1917 و تشکیل انترناسیونال سوم به رهبری لنین، معروف به کمینترن، نگاه کمونیست‌ها در شیوه کشورداری به سوی تمرکزگرایی بود. اصولاً اهمیت مرز‌های ملی برای کمونیست‌ها به نوعی در سایه قرار می‌گرفت. لنین گرچه حق جدایی ملل تحت ستم در ترکیب دولت تزاری را طرح کرد اما پس از کسب قدرت به این شعار وفادار نماند و با سرکوب خونین، همان خلق‌ها را در درون انقلاب سوسیالیستی من‌درآوردی خود جا داد.

شعار لنین در گرماگرم جنگ جهانی اول برای کارگران کشور‌های درگیر جنگ این بود: «لوله تفنگ‌ها را علیه دولت‌های بورژوازی خود برگردانید.» در آن سال‌ها روح و آرزوی نظریه انقلاب پی در پی «لئون تروتسکی» حتی پس از صلح برست در دل کمونیست‌های جهان همچنان پابرجا بود.

تمام هم و غم کمونیست‌های جهان در وهله اول حفظ کشور پیروزمند جهان و سپس برقراری نظام کمونیستی در کشور خود و جهان بود. در آن سال‌ها رهبران حزب کمونیست ایران و دیگر کمونیست‌های جهان منافع مردم خود و شوروی را یک کاسه می‌پنداشتند و به معنای دیگر با قیف لنین کشور خود را رصد می‌کردند. باور آنان این بود در صورت لزوم، احزاب برادر باید منافع کشور خود را فدای دژ پیروزمند پرولتاری جهان بکنند. در این سال‌ها رهبران حزب کمونیست ایران (سلطان‌زاده‌ها، کامران‌‌ها و دیگران) توسط کمینترن با پوشش دیپلماتیک به عنوان رسولان کمینترن به ایران مسافرت کردند و آنان نتیجه سفر خود را به کمینترن گزارش می‌دادند.

سرانجام بنا به ملاحظات جنگ جهانی دوم استالین کمینترن را منحل کرد. پس از اشغال ایران توسط ارتش سرخ، حزب توده ایران تشکیل یافت. سپس شیوه‌های امنیتی و متد کار شوروی به ریل دیگر افتاد.

از آن زمانی که توده‌‌ای‌ها با شیفتگی و با اعتماد مطلق، لنینیسم را همچون ادیان ابراهیمی پذیرفتند، به سبب تعلقات ایدئولوژیک، مبارزه علیه نظام سرمایه‌داری را جز رسالت تاریخی خود می‌شمردند. آنان اولین کشور سوسیالیستی را از آن خود دانسته و همچون مسلمان‌ها خود را جزئی از امت واحده به حساب می‌آوردند. باری با توجه به ساختمان فکری و بر پایه دیدگاه‌های نظری و سیاسی، به مرور زمان خواهی‌نخواهی بستر مناسبی برای همکاری و روابط ناسالم فراهم می‌شد. کشور شوروی برای کمونیست‌های جهان و ایران قطب‌نمای عدالت و آزادی قلمداد می‌شد.

پس از اشغال ایران توسط ارتش سرخ، دست ماموران امنیتی شوروی برای کار‌های جاسوسی در ایران گشوده و گسترده شد. آنان با لباس دیپلماتیک و با نام شهروند شوروی نه تنها با اعضای حزب توده ایران بلکه با گستاخی آشکار و نهان برای اهداف خود بدون دردسر‌های امنیتی به شخصیت‌های سیاسی، نظامی و روشنفکران ایرانی مراجعه می‌کردند. در آن زمان نه تنها از نگاه آرمان‌گرایان چپ، بلکه تا حدی برای نیروهای ملی و آزادیخواهان نیز این ماموران شوروی به چشم سفیران فرهنگی و سیاسی کشور سوسیالیستی و مدافع کشور‌های ستم‌دیده و دوستدار کشور ایران به حساب می‌آمدند. با همین نگاه و باور بود که بسیاری از آرمان‌گرایان و ایران‌دوستان با رغبت تن به گفت‌وگو می‌دادند و در ادامه آن با ساده‌لوحی به دام ماموران شوروی می‌افتادند.

در مهاجرت اولیه در قزاقستان با یک آقای قزوینی آشنا شدم. او با دوستش در انجمن ایران و شوروی «وکس» به دام ماموران شوروی افتاده بود. به مرور زمان گاهی با احتیاط از سرگذشت خود حرف می‌زد. او شرح می‌داد: با گذشت زمان دانستم غیر از ما، چند ایرانی هم در این انجمن «وکس» شکار شدند. سرانجام من و دوستم که هر دو طرفدار حزب توده ایران بودیم را با کامیون‌های ارتش سرخ عازم باکو کردند. به ما آموزش جاسوسی داده شد. چندین بار به ایران فرستاده شدیم. ما حق نداشتیم به خانه پدری سر بزنیم و یا با دوستان خود در ایران دیدار کنیم. گرچه سخت بود ولی ما بر پایه اعتقادات خود این دستورات ماموران شوروی را همچون آیه‌های آسمانی با جان و دل اجرا می‌کردیم. پس از سال‌ها دانستم هر وقت برای ماموریت به ایران فرستاده می‌شدم بدون اینکه من اطلاعی داشته باشم پشت سر من دوست جان جانی مرا هم روانه ایران می‌کردند. پدر و مادرم این دوستم را می‌شناختند. باری این دوست در ظاهر امر برای احوالپرسی سری به خانه ما می‌زد که بداند آیا من به خانه پدری سری زدم یا نه. من در این ماموریت‌ها هرگز به خانه پدری سر نزدم. عاقبت پدر و مادرم چشم به در فوت کردند. من از سر گذشت دوستانش پرسیدم او جواب داد دو نفر از آنان در سیبری فوت کردند. یکی از آنان پس از بازگشت از سیبری در باکو با الکل خود را نابود کرد. چند نفری هم در روستا‌ها و شهرهای کوچک آسیای میانه با حسرت و بدبختی به زندگی خود ادامه می‌دهند.

باری در آن سال‌های اولیه، همکاری با ارگان‌های امنیتی شوروی برای آرمان‌گرایان ایرانی غرورآفرین و به نوعی مبارزه انقلابی محسوب می‌شد. آنان هرگز فکر نمی‌کردند که علیه کشور خود جاسوسی می‌کنند و در فکر آنان هرگز نمی‌گنجید که رفقای پرچمدار انترناسیونالیسم از آنان سو‌ءاستفاده می‌کنند. این بدبخت‌ها به قول رفقای شوروی خود را رازوه دچیک (razvedchik) یعنی نیروی اکتشافی برای حکومت شوراها و از خودی‌های شوروی به حساب می‌آوردند. در فرهنگ شوروی نیروی اکتشافی جاسوس به حساب نمی‌آمدند. جاسوسی‌ها فقط از آن کشور آمریکا و غرب و کشورهای سرمایه‌داری بودند که علیه شوروی کار می‌کردند. باری این واژه‌های من‌در‌آوردی در فرهنگ سوسیالیسم روسی بار مثبت و معنوی برای کمونیست‌ها داشت. بلشویک‌ها همواره با فرهنگ انقلابی منطبق با ایدئولوژی مخصوص خود، مفاهیم و واژه‌های جدید تولید و صادر می‌کردند. این واژه‌ها در فرهنگ گفتاری نیرو‌های دولتی و سپس با گذشت زمان در زبان گفتاری مردم به کار برده می‌شد.

زنده‌یاد یوسف حمزه‌لو می‌گفت: هنگامی که به شوروی پناه آوردیم ماموران شوروی برای تکمیل کسب اطلاعات خود از ارتش ایران در عشق‌آباد ترکمنستان، همگی ما افسران توده‌‌ای را که تعدادمان به 15 نفر می‌رسید، تخلیه اطلاعاتی کردند. در نگرش آن زمانی ما، شوروی‌دوستی ما، در واقع تکمیل ایران‌دوستی ما شمرده می‌شد. ما با کمال میل به پرسش‌ها و خواست آنان پاسخ مثبت دادیم. با اطمینان می‌گویم تک به تک دوستانم، ایران‌دوست و وطن‌پرست بودند. ما خالصانه فکر می‌کردیم که حکومت شوروی منادی آزادی عدالت اجتماعی و برای زحمتکشان دنیا و از جمله برای ایران می‌باشد.

آنچه که به عیان دیده می‌شود این است که ارگان‌های امنیتی شوروی از احساسات پاک کمونیست‌های ایرانی نسبت به اتحاد جماهیر شوروی سوءاستفاده می‌کردند. معتقدان این مکتب به مقوله‌هایی همچون همبستگی بین‌المللی و انترناسیونالیسم همچون آیه‌های آسمانی سجده می‌کردند. خطر و ماهیت امپریالیسم و افزون بر این حمایت انگلیس و آمریکا از مستبدین داخلی، چپ‌های عدالت‌خواه ایرانی را بدون اینکه از خمیرمایه و سرشت شوروی خبری داشته باشند، به سمت شوروی می‌کشاند. بر اساس این پایه تفکرات بود که این افراد، ساده‌لوحانه به دام ماموران شوروی می‌افتادند. نباید همه چیز را چارچوب نوکری و جاسوسی تجزیه و تحلیل کرد. اتفاقاً بسیاری از این به دام‌افتادگان انسان‌های بسیار وطن‌پرست و ایران‌دوست بودند. باید گفت این تراژدی تنها از آن توده‌‌ای‌ها نبود. در آن دوران این یک پدیده جهانی بود.

با گذشت زمان، واکنش آنان در قبال خبررسانی و جاسوسی متفاوت بود. بسیاری از رفتارهای ناجوانمردانه دولت شوروی برآشفته می‌شدند. محسنی نامی یکی از افسران جوان با گزارش یکی از افسران به زندان مخوف عشق‌آباد افتاد. گرچه او با نامه‌نویسی‌ها و وساطت شاندرمنی از زندان آزاد شد و به جمع دوستان پیوست اما او هرگز نتوانست با کا.‌گ.‌ب کنار آید و عاقبت در شهر تاشکند از طبقه پنجم ساختمان، خود را به زمین پرتاب کرد. و یا جوانانی که قبل کودتای 28 مرداد از شوروی به ایران فرستاده شده بودند، عاقبت به کا.‌گ.‌ب پشت کردند و در مطبوعات آن روزی دست به افشاگری زدند که البته هیچ گوش توده‌‌ای حاضر به شنیدنش نبود. اما کسانی هم بودند که تا آخر عمر همچنان در لجنزار به زندگی خود ادامه دادند.

با همه این حال و احوالات اگر بر سر موضوع خبررسانی و جاسوسی رهبری حزب توده ایران از سال 1320 تا 1332 نظری بیندازیم، تا زمان کنونی هیچ داده و یا سند و یا روایت قابل اعتمادی نیست که نشان دهد کمیته مرکزی و یا هیات اجرائیه حزب توده ایران به طور سازمان‌یافته و یا شبکه‌‌ای به کار جاسوسی برای شوروی مشغول بوده باشد. البته این بدین معنا نیست که افرادی از تربیت‌یافتگان دوران کمینترنی، از جمله شبکه عبدالصمد کامبخش و یا اشخاصی خارج از تشکیلات رسمی حزب توده ایران که ملغمه‌‌ای از اعتقاد و جاسوسی بود به کار جاسوسی مشغول نبودند. اما این همکاری‌ها را نمی‌توان به کلیت حزب توده ایران عمومیت داد.

پس از مهاجرت حزب توده ایران به شوروی و طولانی شدن زمان مهاجرت، حزب توده ایران و اعضای آن در شرایط نوینی قرار گرفتند. هر چه زمان مهاجرت طولانی‌تر می‌شد به همان نسبت حزب توده ایران به عنوان ابزاری در دست اهداف سیاست خارجی شوروی بود. در آن سال‌ها زندگی اعضای حزب توده ایران تمام و کمال در دست حکومت شوروی بود. دستگاه سیاسی و امنیتی شوروی به شیوه‌های تطمیع، قدرت‌دهی، ایجاد ترس، انواع تهدیدها را به کار می‌بست و همزمان از باورهای صادقانه آنان برای خبرگیری و جاسوسی سوءاستفاده می‌کرد.

طولانی شدن زمان مهاجرت و فضای خشن نظام توتالیتر شوروی به مرور نفس همه را بریده بود. یکی از کارهای قابل توجه کا.گ.ب این بود که بخشی از توده‌‌ای‌ها را وادار می‌کرد که علیه دوستان مستقل و اندک منتقد خبرکشی و جاسوسی کنند. اعضای سالم در حزب توده و فرقه دمکرات آذربایجان کم و بیش می‌دانستند چه کسانی به اصطلاح برای رفقای شوروی کار می‌کنند. این اقدامات کا.گ.ب در واقع به نوعی مقابله با استقلال حزب توده ایران نیز بود. بنا به روایت شاهدان عینی بارها افراد دستچین شده کا.گ.ب در پلنوم‌ها و جلسات وسیع کمیته مرکزی و یا در مقاطع حساس در مقابل استقلال رای حزب توده ایران حرف خود را به کرسی می‌نشاندند و با پشت‌گرمی دولت شوروی به ریش شخصیت‌های مستقل می‌خندیدند.

البته درست است بخش قابل توجهی از اعضای کمیته مرکزی با یک اشاره شوروی بنا به ملاحظات و تفکرات مسموم شده سکوت و یا تمکین می‌کردند اما نیمه دیگر آن، فشار پنهان ارگان‌های امنیتی به دست عناصر شناخته شده بود. یکی از این عناصر شناخته شده غلام یحیی ناقابل بود. او یک سوویت به تمام معنا و شخصاً از فرهنگ نازلی برخوردار بود اما چون پشتیبان او شوروی بود هر سه دبیر اول حزب توده ایران یعنی رادمنش، اسکندری و کیانوری از او حساب می‌بردند.

فرقه دمکرات آذربایجان در تمام دوران مهاجرت فقط و فقط بخشی از دستگاه دولتی و امنیتی شوروی بود. این فرقه در واقع تعلقی به ایران نداشت. آن بلایی که در دوران زمامداری غلام یحیی و طی 50 سال مهاجرت بر سر اعضای فرقه دمکرات در شوروی آمد دست کمی از سرکوب فرقه‌چی‌ها توسط حکومت پهلوی نداشت. با این همه نباید فراموش کرد بسیاری از کادرها و اعضای فرقه دمکرات آذربایجان وقتی فهمیدند که چه کلاه گشادی بر سرشان گذاشته شده است آنان با همگامی شخصیت‌های مستقل حزب توده ایران شرافتمندانه از شخصیت و استقلال رای و اندیشه خود دفاع کردند و بسیاری از آنان بهای گزافی پرداختند.

باری، از زمان تشکیل حزب توده ایران تا فروپاشی شوروی تاکنون هیچ رد و نشانی نیست که ارگان‌های امنیتی شوروی با صلاح‌دید و تحت نظر رضا رادمنش و ایرج اسکندری به همکاری اطلاعاتی و جاسوسی برای کا.‌گ.‌ب تن داده باشند، برخلاف کیانوری و فرخ نگهدار که بدون اطلاع کمیته مرکزی، خودسرانه شبکه مخفی تشکیل بودند. رادمنش و ایرج اسکندری هر ایرادی داشتند در بدترین شرایط طی 40 سال در مهاجرت به چنین همکاری‌هایی تن ندادند. البته آن دو و کسان دیگر به تجربه می‌دانستند که ارگان‌های امنیتی شوروی، افرادی از توده‌‌ای‌های دست‌چین شده را به خبرچینی و کارهای جاسوسی وا می‌دارند. آنان در «مهاجرت سوسیالیستی» از سر ناچاری تمکین و سکوت می‌کردند.

برای نمونه وقتی انقلاب ایران در سال 57 به وقوع پیوست، بخشی از کادر‌های حزب توده بنا به درخواست رهبری حزب توده ایران از مقامات دولت شوروی روانه ایران شدند. اما حدود 30 نفری از ایرانیانی که ارتباطات آنچنانی با کا.گ.ب داشتند از باکو، دوشنبه و از دیگر شهرهای شوروی روانه ایران شدند. زنده‌یاد شاندرمنی و اشخاص دیگر می‌گفتند: این افراد در لیست کادر‌های ارسالی حزب توده به ایران نبودند و توسط رفقا (شوروی) روانه ایران شدند.

پس از سال‌ها یکی از آنان به سمت حزب دمکراتیک آمد و دو بار از اروپا به باکو رفت و برگشت. حداقل بخشی از این افراد خبرکش و آموزش‌دیده کا.گ.ب بودند. آنان پیش از انقلاب بارها برای ماموریت به ایران و عراق رفته بودند. اما توده‌‌ای‌ها و فرقه‌چی‌های مستقل و آزاده همچون دکتر صفوی‌ها و صدها اردوگاه‌دیده دوران استالینی و دیگر ایرانیان هر چه خود را برای رفتن به ایران به آب و آتش زدند فقط و فقط در آتش حسرت سوختند.

باری آن کاری که رادمنش و اسکندری در دوران مهاجرت انجام نداده بودند، این بار نورالدین کیانوری پس از انقلاب در ایران با تشکیل شبکه مخفی، بخشی از تشکیلات حزب توده را به طور خودسرانه برای دادن اطلاعات در اختیار کا.گ.ب گذاشت. بنا به روایت شاهدان آگاه از جمله شاندرمنی، بابک امیرخسروی، ناصر زربخت، یوسف حمزه‌لو، آذر نور و بسیاری از بازیگران فداکار حزب توده شهادت می‌دهند که نه تنها اکثریت کمیته مرکزی و هیات اجرائیه حزب توده از اعمال مخفیانه کیانوری بی‌خبر بودند بلکه 99 درصد اعضای حزب توده حتی روحشان هم از جاسوس‌بازی‌های کیانوری خبر نداشتند. با این حساب چگونه می‌توان تاریخ پر از فرازونشیب حزب توده ایران را در کلیت و تمامیت به جاسوسی متهم کرد؟

سازمان فدائیان اکثریت

پدیده سوءاستفادهٔ ارگان‌های امنیتی شوروی تنها شامل حزب توده ایران نبود بلکه سازمان فدائیان اکثریت نیز همانند حزب توده ایران با همان باورها و اعتقادات برای شکار در دشت و جنگل مولای شوروی در دام کا.گ.ب بود. در اینجا نیز حرف بر سر این نیست که ماموران امنیتی شوروی شخص الف، ب سازمان اکثریت را آلوده به خبرچینی و یا به جاسوسی سوق دادند. متاسفانه در سازمان اکثریت نیز فرخ نگهدار، علی توسلی و کسان دیگر همچون کیانوری شبکه‌‌ای خودسر در درون تشکیلات سازمان اکثریت به وجود آورده بودند. در اینجا نیز داوری در کلیت و تمامیت سازمان می‌باشد. اگر انصاف قطب‌نمای وجدان ما باشد داده‌های موجود تا به حال این را نشان می‌دهد که اکثریت اعضای کمیته مرکزی و افزون بر این کادر‌ها و اعضا از اقدامات خودسرانه فرخ و همکاران دیگر آنچنان خبری نداشتند بنابراین نمی‌توان، تمامیت و کلیت سازمان اکثریت را نیز آلوده به خبرچینی و جاسوسی دانست.

20 سال پیش من در کتاب «خانهٔ دایی یوسف» اندکی از آلودگی‌ها را شرح داده‌‌ام. پس از آن در هفته‌نامه «مسکونیوز» گزارش و اسنادی از شعبه امور بین‌المللی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی چاپ شد. در این اسناد نشان داده می‌شود که فرخ نگهدار دبیر اول سازمان اکثریت در تاریخ 1984 طی نامه‌‌ای به بارانف مسئول شعبه امور بین‌الملل حزب کمونیست شوروی می‌نویسد: علی توسلی عضو هیات سیاسی وقت و مسئول تشکیلات سازمان را با رفقای مسئول شعبه ایران در کا.گ.ب مربوط کند، تا مسائلی را که او ماموریت دارد، با این شعبه مورد بررسی قرار دهد. از جمله دریافت اطلاعات لازم درباره برگزاری دوره‌های ویژه در امور امنیتی و اطلاعاتی، معرفی گروه‌های جدید برای شرکت در این دوره‌ها و استماع نظر رفقای این شعبه درباره میزان موفقیت گروه‌های قبلی، اتخاذ تصمیم درباره مراجعه کارکنان ارگان‌های امنیتی به رفقای ما و استفاده از همکاری آنان چه در داخل و چه در خارج اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.


مفاد این نامه دقیقاً مشخص می‌کند که آقای نگهدار نه تنها به مراجعه ماموران کا.‌گ.‌ب برای جلب همکاری اعضای سازمان اعتراض نمی‌کند، بلکه با دست‌و‌دل‌بازی به آن رسمیت می‌بخشد. نکته دیگر این است که اسناد فوق فقط مربوط به شعبه امور بین‌الملل حزب کمونیست شوروی می‌باشد و ما از اسناد کا.‌گ.ب و ارگان‌های امنیتی باکو و تاشکند خبری نداریم. صمیمانه آرزو می‌کنم که چیزی هم نباشد. در اینجا اصل مساله شفافیت، نقد سیاست‌های نادرست و بالاتر از همه شجاعت اخلاقی در مقابل نادرستی می‌باشد.

صادقانه می‌گویم من در پاکدامنی و ایران‌دوستی و سلامت نفس اکثریت اعضای سازمان و همچنان اکثریت اعضای کمیته مرکزی حرفی ندارم و می‌دانم که بستر و ریشه اصلی این خطای‌های ضدملی در باورها و اعتقادات ایدئولوژیک آنان همچون تمامی کمونیست‌های جهان نهفته بود. اسناد مسکونیوز نشان می‌دهد خطای اصلی برعهده فرخ نگهدار و علی توسلی است که خودسرانه از بالاسر کمیته مرکزی سازمان، با کندن تونل زیرزمینی رابطه با کا.‌گ.‌ب را به رسمیت شناختند. یعنی همان کاری که کیانوری در ایران کرد و کاری که رادمنش و اسکندری طی 38 سال در شوروی از آن خودداری کردند.

در حال حاضر 31 سال از فروپاشی شوروی می‌گذرد. خوشبختانه با فروپاشی شوروی خطر از بیخ گوش سازمان گذشت و شوروی به رحمت ایزدی پیوست. متاسفانه فرخ نگهدار طی این همه سال‌ها نه تنها به اصل موضوع نپرداخته بلکه با همگامی سازمان اکثریت با حاشا و روایت‌های تحریف شده و تخریب شخصیت من تلاش کرده تا به رفع و رجوع موضوع بپردازد.

آرزو می‌کنم پس از گذشت سی سال مسئولین درجه اول وقت سازمان اکثریت، خارج از ملاحظات ناقابل، با شفافیت دانسته‌های خود را برای فرزندان این مرز بوم به یادگار بگذارند.

چند کلمه‌‌ای درباره مصاحبه علی خاوری

سرانجام علی خاوری پس از سی و چند سال از فریزر درآورده شد. مشاهده می‌شود طی این همه سال‌ها، پس از زمین‌لرزه‌های 8 ریشتری در جغرافیای سیاسی کشورهای سوسیالیستی، هنوز هیچ آسیب و صدمه‌‌ای به ذهن‌‌اش وارد نشده است و درست مثل طوطی‌های هندوستان ترانه‌های عاشقانه 70 سال پیش را می‌خواند. خاوری از بس نقش رستم پهلوان را در ذهن خود برای خود پرورانده، رفته رفته باورش شده که خود رستم پهلوان است و هیچ دستی او را رهبر حزب توده ایران نکرده است.

افرادی از توده‌ها در شهر دوشنبه تاجیکستان به او لقب «علی خبرکش» داده بودند. این لقب اهدایی ناصر زربخت برادر مرتضی زربخت یکی از افسران توده‌‌ای بود. زنده‌یاد دکتر عطا صفوی می‌گفت ما چه می‌خواستیم اما چه شد؟ باید به حال حزب توده زار زار گریست که «علی خبرکش» رهبر حزب توده ایران شده است.

زنده‌یاد یوسف حمزه‌لو در سرگذشت خود شرح می‌دهد: روزی در چین رفیق‌مان هل اتایی که یکی از افسران حزب توده ایران بود، نامه‌‌ای به من داد و گفت بیا نامه علی خاوری که برای کا.‌گ.‌ب نوشته است را بخوان، تا فردا او نگوید تو این حرف‌ها را از خودت درآوردی. جز تو دو نفر دیگر هم این نامه را خواندند. ماجرا از این قرار بود «هل اتایی» کتابی از خاوری قرض گرفته بود. او لای نامه پاکتی می‌بیند و با توجه به حرف و حدیث‌هایب که از خاوری شنیده بود، از سر کنجکاوی نوشته داخل پاکت را می‌خواند.

سرانجام در جلسه حزبی هل اتایی از خاوری می‌پرسد چرا تو برای روس‌ها جاسوسی می‌کنی؟ اگر ما کاری بر خلاف اساسنامه حزب توده ایران انجام دادیم چرا به حزب توده گزارش ندادی؟ اصلاً مسئله چینی‌ها به تو چه ربط دارد؟ زبان خاوری به تته پته می‌افتد، آخر سر جوش می‌آورد و یقه هل اتایی را می‌گیرد که تو چرا نامه را از پاکت در آوردی و خوانده‌ای؟ با دیدن این وضع من و عنایت رضا و دوستان دیگر آن دو را از همدیگر جدا کردیم. هل اتایی در جواب خاوری می‌گفت: خوب، من کار بدی کردم نامه تو را خواندم اما تو جواب بده چرا به روس‌ها گزارش می‌دهی؟ پس از چندی فهمیدیم، چینی‌ها هم پی برده بودند که خاوری سروسری با کا.‌گ.‌ب دارد. چینی‌ها به بهانه‌‌ای، محترمانه پیش از وقت تعیین شده خاوری را از چین به شوروی اخراج کردند.

یکی از دوستان شرح می‌داد: کا.‌گ.‌ب می‌خواست مرا برای کار خود به ایران بفرستد. اتفاقاً خاوری در باکو بود. من به خاوری پناه آوردم به او گفتم: کا.‌گ.‌‌ب می‌خواهد مرا به ایران بفرستد هنوز حرفم تمام نشده بود خاوری جواب داد، رفیق، همکاری با جنبش کمونیستی جهانی جزئی از افتخارات می‌باشد. پیش از او لاهرودی عضو هیات سیاسی حزب توده هم از همان حرف‌های مزخرف تحویل من داده بود.

زنده‌یاد شاندرمنی یادش به خیر، همین که به خانه‌‌اش در شهر دوشنبه رسیدم، حس کردم آنچنان سر حال نیست. سرانجام به حرف آمد و گفت: نیم ساعت پیش خاوری اینجا بود. او سیاوش کسرایی را همچون بچه خوب با خود آورده بود. خاوری اول با زبان آرام، سپس با لحن تهدید از من خواست که مطلب از پیش نوشته شده علیه بابک امیرخسروی را امضا کنم. کسرایی هم حرف خاوری را تائید می‌کرد. شاندرمنی از رفتار سیاوش کسرایی ناراحت بود و با تاسف می‌گفت: «آخر تو شاعر این مملکت هستی و به عنوان شاعر در ایران آبرو داری، چرا خودت را پادوی این بچه کردی!» آخر سر شاندرمنی با عصبانیت و نیش به خاوری می‌گوید: «یعنی تو از من می‌خواهی من علیه بابک این نامه را امضا کنم!»

باری، اوج انحطاط حزب توده ایران در دوره دبیر اولی علی خاوری بود. چهار پنجم از اعضای هیات سیاسی حزب توده ایران از آپارتچی‌های ارگان‌های امنیتی شوروی بودند. در واقع آن اندک استقلال و حیثیت و آبرویی که رهبر‌های پیشین «رادمنش» و «اسکندری» داشت آن ته مانده هم کاملاً از بین رفت و حزب توده ایران در دوران علی خاوری درست مثل فرقه دمکرات آذربایجان شده بود.

پیوست / یاداشت‌های پراکنده از آرمان‌گرایان ایرانی و ارگان‌های امنیتی شوروی:


نوشته بابک امیرخسروی راجع به نکبت جاسوسی در پاسخ به نامه آقای وثوقی، بار دگر مرا به گذشته‌ها برد و حالا حالی پیدا کردم تا آنچه از نحوه کارکرد کا.گ.ب به یادم مانده است را برای دوستان فرهنگی و سیاسی بنویسم. فکر می‌کنم اگر ملتی عمیقاً درک کند که در گذشته چه دسته گل‌های به آب داده است می‌توان به آینده آن ملت امیدوار بود. حالا با توجه به حال و توانم در چند نوبت نوشته زیر را ادامه می‌دهم.

آشنایی من با پدیده جاسوسی برای شوروی، به قبل از مهاجرت من به شوروی بازمی‌گردد. پس از انقلاب بنا به صلاح‌دید سازمان فدائیان خلق ایران، من و دوستم به منطقه دشت مغان منتقل شدیم. سرتاسر جغرافیای دشت مغان در نوار مرزی بین ایران و شوروی قرار داشت. منطقه پارس‌آباد مغان و کشت و صنعت دشت مغان پس از تبریز دومین منطقه کارگری بود. اعتبار فدائیان درآن سال‌ها خوب بود، ما قدرت بسیج سه هزار کارگر را داشتیم. هرچه زمان می‌گذشت زور حکومت بر ما بیشتر و بیشتر می‌شد.

باری پس از گذشت دو سال یکی از اعضای سازمان به من گفت: «مردی هر از چند گاه به آن طرف مرز شوروی می‌رود و برمی‌گردد و گاهی هم کسی از آن طرف مرز به این طرف آمده و سپس به شوروی برمی‌گردد.» در واقع او نمی‌دانست چگونه به این واقعه واکنش نشان دهد و برای حل معما به من پناه آورده بود.

سرانجام به یاری همین دوست با چشمان خود دیدم که مردی از پشت بوته درخت آن طرفی خاک شوروی در آمد و با همان مرد این طرفی خاک ایران دیدار کردند و سپس جدا شدند. پس از این واقعه دوست من رو به من کرد و گفت، حالا چکار کنیم. گرچه در نوجوانی به صورت هضم نشده از سر بیکاری در نشریه «تهران مصور» از جاسوس‌بازی‌های شوروی چیزهای خوانده بودم اما آن نوشته‌ها در حد داستان‌های پلیسی در ذهنم نقش بسته بود. اجداد من و نیز زنده‌یاد پدرم، با روس‌ها میانه خوبی نداشتند.

روایت‌های خانوادگی نشان از آن دارد آنان پس از جنگ‌های ایران و روسیه تزاری آخر سر پس از شکست ایران، از سر ناچاری از شهر گنجه به گیلان آمدند. تنها اجداد ما نبود که پس از شکست ایران از روسیه به ایران آمده بودند، بلکه در تاریخ در بخشی از ایلات و خانواده‌های شناخته شده از جمله قره‌باغی‌ها، گنجه‌‌ای‌ها، نخجوانی‌ها، امیراحمدی‌ها، اردوبادی‌ها، پدران تقی‌زاده‌ها و دیگران که از آران به طرف ایران آمده بودند، نیز چنین نشانی را می‌توان دید. مردم آذربایجان عموماً خاطرات تلخی از روس‌ها داشتند. بارها از پدرم شنیده بودم که می‌گفت: خدا نکند کشور ما گیر روس‌ها بیفتد.

با گذشت زمان و وقوع انقلاب و مبارزه سیاسی در صف سازمان فدائیان علیه شاه، من آدم دیگر شده بودم و به لحاظ سیاسی خود را جز «آدم» حساب می‌کردم اما با دیدن این واقعه مثل خر در گل گیر کرده بودم. دوستم سراپا گوش منتظر بود که بشنود من چه می‌گویم. هنوز فکر خود را جمع و جور نکرده بودم که به یاد نوشته بیژن جزنی افتادم که در کتاب «تاریخ سی ساله» نوشته بود: شوروی در وهله اول به منافع خود فکر می‌کند اما با این همه ما باید به شوروی به چشم یک کشور دوست نگاه کنیم. پس از آن به یاد حرف آیت‌الله طالقانی در ماجرای به دام افتادن سعادتی افتادم که گفته بود: در این مملکت فقط جاسوس شوروی می‌گیرند. حال من مانده بودم به دوستم که مرا به چشم چریک دوران شاه نگاه می‌کرد، چه بگویم. فکر می‌کنید من چه می‌توانستم بگویم؟ بلی! از کوزه همان برون تراود که در اوست.

بالاخره جان کندم و با نادانی گفتم: شوروی دوست مردم و کشور ماست. آمریکا و غرب و اسرائیل این همه جاسوس دارد چرا شوروی نداشته باشد. دوست من هم که انگار لقمان حکیم سخن رانده است با تکان دادن سر تاکید کرد که راست می‌گویید. بلی بار اول به همین راحتی ماله‌کشی شد.

بار دوم با یکی از دوستان سازمانی به اسم سلامت در قهوه‌خانه نوار مرزی شوروی بودم، دیدیم ژاندارمی، مردی 65 ساله را دستبند زده و با خود به تبریز و یا تهران می‌برد. فهمیدیم این مرد بارها توجه ساکنان محلی را جلب کرده و عاقبت به هنگام عبور از مرز دستگیر شده بود. ناگهان در قهوه‌خانه فکری به سرم زد که چگونه این مرد دستگیر شده را از دست این ژاندارم نجات دهم. در آن زمان فکر می‌کردم او در راه خلق جان خود را این‌گونه به خطر می‌اندازد. دیدم امکان فرار تقریباً غیرممکن است. افزون بر این دوستم از اهالی دشت مغان بود و جماعت محلی او را می‌شناختند. با این همه در یک فرصت مناسب به مرد گفتم من فدائی هستم آیا می‌خواهی فرار کنی؟ اما مرد دستگیرشده عاقل‌تر و خبره‌تر از ما دو جوان ماجراجو بود و با علامت سر به من جواب منفی داد. اما او با صدای بلند می‌گفت که دیگران هم بشنود: من از دست فرزندان بی‌وجدان می‌خواستم به شوروی فرار کنم. من که کاری نکردم. یعنی جواب من منفی است.

بار سوم یک هفته قبل از دستگیری رهبری حزب توده ایران و همزمان با فرار کوزیچکین به انگلیس بود. ما که از چیزی خبر نداشتیم اما مشاهده کردیم تعقیب پلیسی در دشت مغان بیشتر شده است. توسط بچه‌های محلی پی بردیم که اغلب ماموران تعقیب، محلی نیستند. تا آنجایی که به یاد دارم به ما خبر رسید که شاید حدود 12-10 نفری در سرتاسر منطقه مغان توسط ماموران امنیتی دستگیر شده‌اند. برای ما خیلی عجیب بود چرا که این افراد تعلقی به سازمان‌های سیاسی نداشتند به جز دو یا سه نفرشان، بقیه افراد دستگیرشده خلافکار، لات‌منش و بی‌سواد بودند.

پس از اندک مدتی از دوستان محلی شنیدم که بعضی از آنان ارتباطاتی با شوروی دارند. ما که آدم‌های ساده‌دل و مکتبی بودیم به خود می‌گفتیم که کشور شوروی کاری نمی‌تواند با این افراد داشته باشد. اما با گذشت زمان دانستم که ماموران امنیتی شوروی برای اهداف خود با هر شخصی می‌توانستند سروکار داشته باشند. در کل نگاه و محتوای برخورد ماموران کا‌.گ‌.ب با طرف‌های ایرانی نگاه یک بار مصرفی بود.

ماموران مرزبانی شوروی وابسته به کا.‌گ.‌ب بودند. در واقع حساب و کتاب ماموریت‌ها در نوار مرزی و بازجویی از افراد دستگیر شده و ساماندهی و هدایت ماموران مخفی خود در نوار مرزی از وظایف ماموران مرزبانی شوروی بود. این نیروی ویژه مرزی تمرکز کارشان در نوار مرزی بود و اطلاعات قابل توجهی از نوار مرزی ایران و همچنین رفت‌و‌‌آمد اشخاص جدید به ادارات دولتی و نظامی داشتند.

مطلبی که می‌خواهم شرح دهم این است که طرف‌های ایرانی اگر هم دستگیر می‌شدند اطلاعات چندانی از اصل ماجرا برای لو دادن نداشتند. آنان فقط حلقه‌های ازهم‌گسیخته زنجیرهٔ جاسوسی شوروی را تکمیل می‌کردند. من با آقای A که نمی‌خواهم اسمش را ببرم در شوروی آشنا شدم. او توانسته بود به هنگام یورش به شبکه جاسوسی شوروی به باکو فرار کند. اتفاقاً کار جاسوسی او در سال 54 از نوار مرزی شروع شده بود. البته او باهوش بود و چندین بار برای آموزش به شوروی رفته بود. این آقا با پوشش کار به تهران می‌رود و توسط کا.گ.ب با خانمی ارمنی آشنا می‌شود و در نهایت آن خانم به آمریکا فرستاده می‌شود. جان کلام او این بود که «در آن زمان من سرباز مطیعی بیش نبودم. وظیفه من فقط گوش دادن و اجرا کردن بود.» پس از گذشت ده سال از فروپاشی شوروی او این حرف‌ها را به من زد.

دوم می 2020

پس از آنکه از مرز شوروی عبور کردم مرزبانان شوروی پس از تفتیش بدنی، شناسنامه، کارت شناسایی و دیگر مدارک مرا ضبط کردند. این کارشان روتین بود و معمولاً مدارکی که به درد کارهای جاسوسی می‌خورد پس نمی‌دادند. البته تمام مدارک مرا جز کارت شناسایی پس دادند. این کارت شناسایی مربوط به کشت و صنعت دشت مغان بود که اتفاقاً این کارت در منطقه دشت مغان بیشتر به درد ماموران مرزی شوروی می‌خورد. وقتی کارت شناسایی را خواستم به من گفتند: تو اصلاً چنین کارتی به ما ندادی. اول فکر کردم کارت شناسایی من گم و گور شده است اما با گذشت زمان دانستم سوءاستفاده از مدارک و شناسنامه کار همیشگی ک.گ.ب می‌باشد.

آقای م. ر که پس از کودتای 28 مرداد راهی شوروی شده بود پس از انقلاب بهمن به ایران برمی‌گردد. برادرش به او شرح می‌دهد در زمان شاه یکی از همشهری‌ها که در کارگزینی یک شرکتی در استان خوزستان کار می‌کرد به من خبر داد که فردی با تصدیق رانندگی و مشخصات برادرت در شرکت ما کار می‌کند. ترس بر دلم رخنه کرد، به خود گفتم نکند تو دیوانه شدی و برای فعالیت سیاسی به ایران برگشتی. باری، همین که به شرکت رسیدم و با کمک همشهری با آن مرد مواجه شدم، من از هویت و اصلیت او سؤال کردم. دیدم جواب سردرگم می‌دهد، گیج و منگ شده بودم، چون او با مشخصات کامل تو به عنوان راننده کار می‌کرد. فردای آن روز آن مرد غیبش زد.

کسی که وارد خاک شوروی می‌شد معمولاً دو بار بازجویی و تخلیه اطلاعاتی می‌شد. بار اول توسط مرزبانان و بار دوم به طور تکمیلی توسط کا.گ.ب. همین که فهمیدند محل زندگی و فعالیت سیاسی من در دشت مغان است شاخک‌های امنیتی این دو افسر مرزبانی به کار افتاد. هرچه بازجویی پیش رفت متوجه شدم این دو افسر مرزبانی اطلاعات کافی از منطقه دشت مغان دارند و تعجب من زمانی بیشتر شد که آنان دو نفر از دوستان هم‌حوزه‌‌ای و بعضی مقامات محلی را می‌شناختند.

در ابتدای ورود به خاک شوروی اکثریت ما اطمینان کامل به ماموران شوروی داشتیم. واقعآ فکر می‌کردیم که ما با نوادگان کارل مارکس و انگلس صحبت می‌کنیم و هر آنچه در دل داشتیم به راحتی بیان می‌کردیم. برای دومین بار این دو افسر وارد بازداشتگاه شدند و اطلاعات بیشتری از بعضی مقامات محلی خواستند. در اوایل من متوجه نیت پلیدشان نبودم. اما از خود می‌پرسیدم برای چه این حرف‌ها را از من می‌پرسند. یکی از آن دو افسر تاکید بیشتری بر مدیرعامل آب و برق منطقه داشت. من شخصاً او را نمی‌شناختم، فقط می‌دانستم او چند بار در حوزه‌های سازمانی ما شرکت کرده بود. اما تمرکز و پافشاری این دو افسر مرا به شک و تردید انداخته بود.

با این حال گفتم «او از هواداران سازمان ماست. به ما کمک مالی می‌کند و نشریه ما را می‌خواند.» پس از گذشت 34 سال با یادآوری این واقعه ناراحت می‌شوم و خدا، خدا می‌کنم که مشکلی برای او به وجود نیامده باشد. آن آقای مدیرعامل با همتایان شوروی در جلسات کاری با هم ارتباط داشتند. بعدها دانستم که چگونه ماموران شوروی با پاشیدن دانه افراد را شکار می‌کنند و چگونه در این‌گونه دیدارها از ضعف آدمی سوءاستفاده می‌کنند. بطور مثال آنان برای ورود و تست کردن از آقای مدیرعامل می‌پرسند ارزیابی شما از «روزنامه کار» وابسته به فدائیان چیست؟

در همین دیدارها یکی از آن دو افسر حرفی به من زد که پس از گذشت 25 سال و دانستن اصل ماجرا واقعاً شوکه شدم و هنوز هم نمی‌دانم آنان چگونه از ماجرا آگاه شده بودند و اصلاً این مسائل به چه دردشان می‌خورد. من شرم دارم از شرح زندگی خصوصی آن زن و شوهر ولو به صورت پوشیده. ولی آنان بی‌شرمانه در زندگی خصوصی مردم سرک می‌کشیدند.

در آخرین بازجویی من، این دو افسر اطلاعات بیشتری از دوستان سازمان فدائی و اشخاص دیگر خواستند اما این بار خودداری کردم و به آنان گفتم: «من عضو سازمان هستم. اگر سازمان به من دستور بدهد حرفی ندارم.» دیدم یکی از آن دو افسر با علامت منفی چهره خود را جمع کرد و به من گفت: این یک همکاری برادرانه کمونیستی است.

پس از یک ماه برای بار دوم نوبت بازجویی من در کا.گ.ب باکو شروع شد. یکی از آن دو افسر که ارشد‌تر به نظر می‌رسید در تکمیل و دنباله بازجویی دو افسر مرزبانی از من پرسید: آیا می‌توانی دوستان مورد اعتماد و افراد دوستدار شوروی را به ما معرفی کنی که احیاناً اگر مشکلی برای حزب و سازمان به وجود آید از آن‌ها کمک بگیریم؟ این تقاضای دوباره بار دگر مرا به شک و تردید انداخت. من همان حرف قبلی را تکرار کردم: «باید با رفقای سازمان صحبت کنم.»

باری ما همچون عاشقان اختیار از دست داده بودیم و هرآنچه در دل داشتیم را بی‌منت و ناآگاهانه به درخواست و سؤالات جهت‌دار آنان تن می‌دادیم. یکی به سادگی می‌گفت: من عضو مخفی حزب توده هستم، آن دیگری می‌گفت من در لو دادن کودتای نوژه نقش داشتم. آن دیگری می‌گفت عمو یا پسر دایی من در ارتش و یا وزارت امور خارجه کار می‌کند. آنان اصلاً به فکرشان هم نمی‌رسید که فردا ممکن است با همین حرف‌ها برای خود و عزیزانشان دردسر درست کنند و یا ماموران شوروی با استناد همین حرف‌ها، آنان را با شگرد‌های خاص روانه ایران بکنند.

این کارها شده بود و کسانی هم بودند که تن به همکاری نداده بودند و به همین سبب به اشکال گوناگون تحت فشار قرار گرفته بودند. نگو کا.گ.ب باکو برای کار‌های خودش نیاز مبرم به یک سردفتر سازمان اسناد و املاک داشت. سرانجام در همین بازجویی‌ها معلوم می‌شود دایی یکی از بچه‌ها در فلان شهر سردفتر است. طرف به من می‌گفت من دو سال پس از فروپاشی شوروی خبردار شدم که کا.گ.ب به سراغ دایی من هم رفته است.

بهترین زمان تخلیه و شکار اطلاعاتی همان اولین روزهای پناهندگی بود که پناهندگان باوری سفت و سخت نسبت به شوروی داشتند. آنان همواره درصدد بودند که از امکانات و آشنایان پناهنده سوءاستفاده کنند. بطور مثال بازجو می‌پرسید چند خواهر و برادر دارید؟ عمو و دایی‌های شما چه کار می‌کنند؟ طرف اگر خام بود با خیال راحت تمام حرف دلش را می‌زد. منتظر سؤال بعدی نمی‌ماند. بطور مثال جواب می‌داد: برادر بزرگ من در آمریکا فلان کاره است که اتفاقاً من توسط او به شوروی سمپاتی پیدا کردم و یا دایی من رئیس دفتر ثبت و احوال فلان شهر است. اگر آن افراد به دردشان می‌خورد جیک و پوکش را درمی‌آوردند.

بارها دیده شده بود با کسب همین اطلاعات، کا.گ.ب به سراغ همین آدم‌های بی‌خبر از همه جا رفته و آنان را در تور شبکه‌های جاسوسی گرفتار می‌کرد. حال آنکه پناهنده ساکن شوروی روحش هم خبر نداشت که چه دسته گلی برای دوستان و عزیزان به آب داده است. یوسف حمزه‌لو یکی از افسران توده‌‌ای می‌گفت: هنگامی که به کشور شوروی پناه آوردیم ماموران شوروی برای کسب اطلاعات از ارتش ایران ما را تخلیه اطلاعاتی کردند. ما همگی با کمال میل به سؤالات آنان جواب می‌دادیم. در حین پرسش و پاسخ از ما خواسته شد آن افسرانی که عضو حزب توده ایران نیستند ولی به کشور شوروی سمپاتی دارند را به آن‌ها معرفی کنیم. پس از گذشت چندین سال، دوست افسرم در شوروی توسط برادرش پیغامی از ایران بدین مضمون دریافت کرد: دوست عزیز، از تو انتظار نداشتم این حشرات سمج را به سراغ من بفرستی.

ناگفته نماند ما آخرین نسلی از توده‌‌ای‌ها و فدائیان پناهنده به خاک شوروی بودیم که پیش از پناهندگی ما با فرار «ولادیمیر کوزیچکین» شبکه‌های کا.گ.ب در ایران آسیب جدی دیده بود. برای ماموران شوروی ما احمق‌های مناسبی بودیم که آنان به راحتی از اعتقادات و باورهای غلط ما نسبت به اتحاد جماهیر شوروی همچون ابزاری ارزان قیمت برای بازسازی شبکه‌های جاسوسی خود سوءاستفاده می‌کردند. در خاتمه به یاد مادربزرگم که اندکی ذوق شاعری داشت، افتادم. یادش بخیر برای هر واقعه ناگوار ضرب‌المثل حاضر و آماده و گزنده‌‌ای به زبان ترکی در چنته داشت از جمله: در طویله، گاو ایستاده بر سر گاو خوابیده، خراب‌کاری می‌کند.

پنجم می 2020

پس از جنگ جهانی دوم و اشغال شمال ایران توسط ارتش سرخ، دست ماموران امنیتی شوروی برای کار‌های جاسوسی گشوده و گسترده شد. آنان با گستاخی آشکار و نهان برای اهداف خود در تهران بدون دردسر به شخصیت‌های سیاسی، نظامی و روشنفکران ایرانی مراجعه می‌کردند. البته این دیدارها در آن زمان برای چپ‌های آرمان‌گرا و بعضی از نیروهای‌های ملی از آنچنان قباحتی برخوردار نبود. آنان به سبب بی‌تجربگی، ماموران شوروی را به چشم سفیران فرهنگی و سیاسی کشور سوسیالیستی و مدافع کشور‌های ستم‌دیده و دوستدار کشور ایران می‌دیدند نه جاسوسان شوروی.

باری در مناطق شمالی ایران که در تسلط ارتش سرخ بود ماموران امنیتی شوروی مشکل جدی برای پیشبرد کار‌های خود حتی برای آدم‌ربایی و قتل هم نداشتند. به همین مناسبت بود که عده‌‌ای از ضد انقلابیون روس، داشناک‌های ارمنی و گرجی، مساواتچی‌های جمهوری آذربایجان برای حفظ جان و مالشان به تهران فرار کردند. من بارها از فرقه‌چی‌های حزب دمکرات و توده‌‌ای‌ها در شوروی شنیدم که ماموران امنیتی شوروی بسیاری از شهروندان روسیه تزاری و همچنین شهروندان ایرانی را دزدیده و پس از محاکمه سرپایی در شوروی روانه سیبری می‌کردند. روایت زنده‌یاد میرزا آقا خیلی بامزه بود. او می‌گفت پس از اشغال تبریز توسط ارتش سرخ ماجرای ناپدید شدن معلم شیمی و چهار جوان تبریزی برای من یک معما شده بود. با گردش ناسازگار روزگار سر از اردوگاه‌های سیبری در آوردم. اصلاً باورکردنی نبود که من معلم شیمی را در اردوگاه ببینم. از خود می‌پرسیدم آیا چشمان من درست می‌بیند؟ آیا این مرد معلم شیمی ماست؟ بالاخره حیران جلو رفتم و سلامی کردم به او، گفتم من شاگرد شما در تبریز بودم. تمام گناه او این بود که او در حرف طرفدار آلمان بود. تازه دلیل ناپدید شدن چهار جوان تبریزی خنده‌دار‌تر از جرم معلم شیمی بود. من یکی از آن چهار جوان تبریزی را در اردوگاه دیدم.

گرچه اساس حکومت فرقه دمکرات آذربایجان و نهاد امنیتی فرقه دمکرات بنام «آختارش» توسط حکومت شوروی پایه‌گذاری شده بود اما با وجود این ماموران امنیتی شوروی متعلق به باقرف در درون سازمان «آختارش» نیروی ویژه و سرسپرده‌‌ای از مهاجرین جوان و بی‌تجربه تشکیل داده بودند. این نیروی ویژه حتی برای پیشه‌وری «باش وزیری» هم تره خرد نمی‌کرد. هنگامی که فرقه شکست خورد بنا به شهادت میرزا آقا، دستگاه امنیتی شوروی حتی تحمل انتقاد سطحی همین مهاجران جوان را هم نداشت. میرزا آقا شرح می‌داد «با سه نفر از آنان در سیبری آشنا شدم. گناه یکی از آنان بنا به گفته خودش این بود که به خاطر زن و بچه‌‌اش می‌خواست به ایران برگردد. او تنها برای برگشت به وطن پافشاری کرده بود.» این مهاجران شرح می‌دادند که چگونه با هدایت ماموران امنیتی شوروی فلان ژاندارم کشته شد و یا فلان کس خفه شد و یا چگونه از مردم باج گرفته می‌شد. جان کلام این سه مهاجر در این حرف خلاصه می‌شد «ما هرگز فکر نمی‌کردیم این مادر فلان فلان شده‌ها با ما چنان رفتار کنند.»

رفتار و کردار ماموران شوروی در خاک کشور همسایه، با شهروندان ایرانی به نوعی از جباریت نظام شوروی سرچشمه می‌گرفت. در بسیاری از مواقع برای ماموران امنیتی شوروی فرقی بین دوست و دشمن نبود و اصولاً هویت و فردیت انسان در قبال نظام شورا‌ها و استالین، هیچ و پوچ بود.

آن زمانی که تاشکند بودم یک حس درونی مرا برای دیدار و گفت‌وگو با ایرانیان قدیمی به قزاقستان می‌کشاند. پس از چند بار گفت‌وگو با یک آقای قزوینی دریافتم که برای ماموران سازمان امنیتی شوروی، شکار جوانان آرمان‌گرای چپ ایران، انجمن دوستی ایران و شوروی به نام وکس در تهران بود. او به من شرح داد من و دوستم و بسیاری از جوانان در همین انجمن وکس به دام ماموران شوروی افتادیم. آقای قزوینی افزود افزون بر من دو دانشجوی دانشگاه تهران نیز در همین انجمن دوستی ایران و شوروی به دام افتاده بودند. یکی از آن دو در زندان NKVD باکو زیر شکنجه کشته شد. دومی پس از آموزش امنیتی در باکو به تهران برگشت اما او دیگر به شوروی بازنگشت.

آقای قزوینی گفت در اوایل من و بهترین دوستم در عشق‌آباد بودیم. روزی ماموران امنیتی شوروی مرا احضار کردند و گفتند تو باید به ایران بروی و در این تاریخ به شوروی برگردی و همچنین گفته بودند که تو حق نداری به خانه پدر و مادرت در تهران سر برنی. پس از اینکه به شوروی بر گشتم ماموران امنیتی شوروی همین رفیق جان جانی مرا به خانه پدری فرستاده بودند که بدانند که آیا من به خانه پدر و مادرم سر زدم یا نه. سرانجام پس از گذشت چندین سال این دوستم با گزارش و پرونده‌سازی دستگیر و شکنجه می‌شود. ابتدا او در مقابل شکنجه مقاومت می‌کند و اتهامات «تروئیکایی» علیه خود را انکار می‌کند. اما عاقبت او نیز همانند بسیاری از دوستداران شوروی در مرحله ناامیدی و درهم شکستی روانی قرار می‌گیرد و برای راحت شدن از دست شکنجه، اعمال نکرده‌‌اش را آگاهانه به گردن می‌گیرد. پس از مرگ استالین دوستم نیز آزاد شد. پس از آزادی او دیگر آدم دیگر شده بود. سرانجام با عرق‌خوری بی‌حساب و کتاب جان سپرد.

بین سال‌های 1320 تا 1325 دست ماموران امنیتی شوروی کاملاً باز بود. همکاری با روس‌ها یک کار انقلابی به حساب می‌آمد. به نوار مصاحبه‌‌ای که 15 سال پیش با آقای شفیعی داشتم دوباره گوش کردم و نوشته‌‌اش را دوباره خواندم. او شرح داده بود از دوران نوجوانی من با رحیم دوست صمیمی بودیم. دو سالی در رشت با او هم‌کلاس بودم. زمانی که او دانشجوی رشته حقوق دانشگاه تهران بود ناگهان یک سالی غیبش زد. پس از گذشت یک سال پیش من برگشت و حدود یک سالی در خانه ما ماند. ما به هم علاقه‌مند بودیم. او جوان شوخ و خونگرم بود ولی گاهی دروغ‌های شاخ‌دار می‌گفت. روزی به رحیم گفتم مردم شوروی از خوشبخت‌ترین مردم جهان هستند. در شوروی دزد و متملق، دورو و رشوه‌گیر پیدا نمی‌شود. او گفت: خیر اشتباه می‌کنی. آنجا هم فقر وجود دارد و در مواردی خصایل منفی مردم شوروی بیشتر از مردم ایران است. اما این را هم بگویم که حزب کمونیست شوروی علیه این پدیده‌ها مبارزه می‌کند. من عصبانی شدم از او پرسیدم تو از کجا می‌دانی؟ تو که آنجا نبودی؟ او گفت: بودم و دیدم. من به او می‌گفتم این هم از آن دروغ‌هاست. تو دلت را با این دروغ‌ها خوش می‌کنی. او ادامه داد ما با چند نفر دیگر با یکی از اعضای گروه 53 نفر به مدت یک سال به باکو رفتیم. ما در خدمت رفقا بودیم. من عصبانی شدم و خواستم از اتاق بیرون بروم که رحیم گفت: بیا دستگاه فرستنده را به تو نشان بدهم. سپس در چمدانی را که درش اغلب بسته بود باز کرد و دستگاهی را به من نشان داد و اضافه کرد که تو بهترین دوست من هستی، بیا با من همکاری کن. من از تکنیک چیزی سرم نمی‌شد، به رحیم گفتم: این دستگاه مکانیکی برادرت است. اصلاً تو چه کسی هستی که دولت کارگری شوروی محتاج تو باشد؟ تو کی از چاخان‌بازی دست می‌کشی؟ او از من مایوس شد و گفت: شتر دیدی ندیدی.

پس از پناهندگی به شوروی در زندان NKVD عشق‌آباد گرفتار شدم. بازجویی‌های شبانه دمار از روزگار من درآورده بود. روزی بازپرس سؤالی از من کرد که از حیرت دهانم خشک شد.

سؤال: آیا شما رحیم را می‌شناسید؟ جواب دادم آری خوب می‌شناسم، حتی با او با هم یک سالی در تهران زندگی کردیم. رحیم انسانی پاک و دوست‌داشتنی است. او توده‌‌ای و طرفدار شوروی است.

سؤال: چرا با رحیم همکاری نکردید؟ آیا حاضرید برای ماموریت به ایران بروید؟ در دل به خود گفتم ای بابا، عجب گیری افتادم. آخر سر دل به دریا زدم و شوخی و جدی جواب دادم: برای این کار من آدم ترسویی هستم دل این کارها را ندارم، در صورت برگشت به ایران از ترسم سکته می‌کنم. بازپرس تبسم خفیفی کرد و آخرسر از بازجویی شبانه دیر وقت به سلول خود برگشتم.

پس از دو، سه روز در بازجویی، بازجو از من پرسید: شما گفتید که رحیم دوست نزدیک شماست و یک سالی با او زندگی کردید، آیا هیچ می‌دانید که رحیم یک سال پیش به شوروی آمد و به عنوان جاسوس انگلیس دستگیر و به پانزده سال حبس محکوم شد؟

(یک لحظه تصور کنید که چه حالی به من دست داد. فوراً به یاد آن صدای پشت دیوار زندان چارجوی ترکمنستان افتادم که می‌گفت هرگز نگویید که من جاسوس هستم. در زندان چارجو دو هزار نفری درهم می‌لولیدند. روزی از پشت دیوار زندان چارجو صدایی به زبان فارسی شنیدم: ای بچه‌ها! اگر ایرانی هستید هرگز نگویید ما جاسوس هستیم، مواظب باشید شما را مثل ما فریب ندهند. ما را به 15 تا 25 سال زندان با اعمال شاقه در سیبری محکوم کردند. این صدا دو بار آمد و سپس خفه شد. ما از شنیدن این موضوع مات و مبهوت شدیم. عجب، مگر در کشور لنین هم از این اتفاق‌ها می‌افتد؟ پس از گذشت 12 سال دانستم این صدای توده‌‌ای‌های نگون‌بخت دوستان هم‌پرونده‌‌ای دکتر صفوی بودند.)

بازپرس: ما مدارک و اسناد لازم داریم که رحیم به سود انگلیس و بر ضد ما کار کرده است. افزون بر این، او اعتراف کرده است که به توصیهٔ سفارت انگلیس در تهران به عنوان توده‌‌ای فراری به شوروی آمده تا علیه کشور ما جاسوسی کند و باز رحیم در اعترافات گفته که شفعیی از تمام جریانات آگاه است و طبق قرار ابتدا من و سپس شفیعی باید به شوروی می‌آمدیم.

جواب: تمام این حرف‌ها نادرست و از نظر من پرونده‌سازی محسوب می‌شود. رحیم از یک خانواده زحمتکش و یک توده‌‌ای انقلابی و طرفدار شوروی است.

بازپرس: اگر رحیم را به اینجا بیاوریم و او بگوید که تو برای جاسوسی به شوروی آمده‌‌ای چه خواهی گفت؟

جواب: خواهم گفت او عقلش را از دست داده است و دیوانه شده است. حرف دیوانه سندیت ندارد.

بازپرس: با این حرف‌ها نمی‌توانی…

می‌خواهم اصل مطلب را شرح دهم که سرگذشت امثال رحیم‌ها با تمام فداکاری‌ها برای شوروی، واقعاً غم‌انگیز و دردناک است. در باور این جوان‌های آرمان‌گرا و عاشقان کشور شوروی هرگز نمی‌گنجید که پس از این همه ازخودگذشتگی‌ها، عاقبت با اتهامات بی‌اساس راهی زندان و اردوگاه‌های کار شوند. شفیعی شرح می‌داد: پس از چندین سال حسن پرویزی را در مسکو دیدم. او از اردوگاه‌های استالینی آزاد شده بود و گاهی یواشکی داستان‌هایی از اردوگاه‌ها برایم تعریف می‌کرد که برایم باورکردنی نبود. در همین صحبت‌ها بود که حسن گفت: رحیم هنوز در اردوگاه‌های سیبری است. من انگشت به دهان مانده فقط گفتم «عجب». واقعاً جا خورده بودم و یک لحظه عقلم کاملاً از کار افتاد. من برای کمک به رحیم به رادمنش مراجعه کردم، نتیجه‌‌ای نگرفتم. پس از مایوس شدن از رادمنش به احسان طبری پناه بردم و از او کمک خواستم. ولی طبری برای اینکه مرا از سر خود باز کند گفت: تو اول محل زندان رحیم را پیدا کن. من به طبری جواب دادم: رفیق طبری شوروی پر از زندان است. من با کدام امکان و چگونه می‌توانم این زندان را پیدا کنم.

باری سال‌های سال گذشت. پرستو‌ها از باد و طوفان به سلامت عبور کردند اما من همچنان از او بی‌خبر ماندم.

هشتم می 2020

خطا و بی‌انصافی است که همکاری آرمان‌گریان چپ با ماموران امنیتی شوروی را تنها در چهارچوب جاسوسی تحلیل کرد. یوسف حمزه‌لو از افسران حزب توده ایران می‌گفت: «پس از کودتای 28 مرداد حدود 15 افسر توده‌‌ای از مرز ترکمنستان وارد خاک شوروی شدیم. ماموران امنیتی شوروی از همه ما خواستند هر آنچه اطلاعات داریم بطور کامل شرح دهیم و هر آنچه سؤال می‌شود جواب بدهیم. این روش ماموران شوروی روتین بود. گرچه اطلاعات ما از آنچنان ارزشی برخودار نبود با این همه ما با کمال میل به خواسته آنان پاسخ مثبت دادیم. حالا پس از گذشت 50 سال هنوز هم شهادت می‌دهم که همه ما ایران‌دوست و وطن‌پرست بودیم. ما به اشتباه از موضع وطن‌پرستی کشور شوروی را دوست مردم ایران می‌دانستیم.»

یوسف ادامه داد: پیش از مهاجرت به شوروی دو رفیقم که هر دو عضو سازمان افسری حزب توده ایران بودند متوجه می‌شوند یک شهروند آذربایجان شوروی هر دو یا سه ماه مخفیانه از مرز شوروی وارد خاک ایران می‌شود و پس از ملاقات با دو آمریکایی در پادگان نظامی، دوباره به خاک شوروی برمی‌گردد. این واقعه توسط این دو افسر توده‌‌ای در حوزه حزبی‌شان طرح می‌شود که سرانجام این اطلاعات از طریقی به دولت شوروی رسانده می‌شود. سازمان جاسوسی شوروی مرز شوروی را تحت نظر قرار می‌دهد. آن مرزشکن نگون‌بخت پسر رئیس کلخوز در نزدیکی مرز ایران و شوروی بود. سرانجام او پس از چند بار رفت‌وآمد به خاک ایران، توسط ماموران شوروی دستگیر می‌شود. اینکه چند بار رفت‌و‌آمد پسر رئیس کلخوز را ندیده گرفته بودند لابد می‌خواستند کل شبکه را به تور بیاندازند. آن دو آمریکایی دو بار به پادگان نظامی می‌آیند ولی از شهروند شوروی خبری نمی‌شود. آخرسر این دو افسر حدس می‌زنند که پسر رئیس کلخوز لو رفته است. پس از کودتای 28 مرداد با لو رفتن سازمان افسران توده‌‌ای یکی از آن دو اعدام می‌شود و آن دیگری به شوروی پناه می‌آورد و با گذشت زمان ضد شوروی می‌شود.

با گذشت زمان و پس‌گردنی‌های روزگار دانسته می‌شد که چه کلاه گشادی بر سر آرمان‌خواهان ایرانی رفته است. اما دیگر دیر شده بود، نه راه پیش بود و نه راه پس. در این میانه تنها شلاق‌های زمانه بود که بر جسم و روانمان نواخته می‌شد.

آخرین بار زنده‌یاد دکتر صفوی مرا به قبرستان ایرانیان دوشنبه برد. بر سر هر سنگ قبری که ایرانیان آرمان‌گرا در خاک آرمیده بودند سخن‌های تلخ، شیرین، جان‌گداز، همچون انسان دردمند پیوسته و روان از زبانش جاری بود. اگر ولش می‌کردی یک هفته از خاک آرمیدگان یک ریز سخن می‌گفت. تکیه کلامش این بود: «تو نمی‌دانی چه اسراری در این گورستان خوابیده است.»

بر سر هر سنگ قبر که می‌رسید گذرا اندک شرحی می‌داد و رد می‌شد. آخر سر بر سر سنگ مزاری ایستاد و گفت: این آقا از تازه واردین بود. تازه وارد به کسانی می‌گفتند که در ایران با کا.گ.ب همکاری می‌کردند و به سبب لو رفتن به شوروی فرار می‌کردند. دکتر می‌گفت هر دو، سه سال سر و کله یک ایرانی پیدا می‌شد. آنان توده‌‌ای نبودند. تازه واردین در ابتدا خودی بودند و نانشان با معیار شوروی توی روغن بود. خارج از نوبت خانه دریافت می‌کرد. کار‌های پردرآمد گیرشان می‌آمد. تا زمانی که تازه واردین مطیع و خبرکش و سرسپرده بودند کارشان توی روغن بود. اما با گذشت زمان افرادی از این جماعت به سبب بیداری و احساسات ملی و فضای خفقان‌زده، سوءاستفاده کا.گ.ب دل‌آزرده می‌شدند و دیگر قادر به ادامه این راه و روش کثیف نبودند.

باری او بر سر سنگ قبری ایستاد و متاثر شد. بر روی سنگ مزار نوشته شده است. «جوان ناکام ایرانی رضا حسینی، وفات 1972/ 1351». دکتر صفوی می‌گفت: این جوان وقتی فهمید به چه منجلابی افتاده است دیگر تعادل خود را از دست داد. یک بار او را برای خبرکشی پیش من فرستاده بودند. او یک راست به سراغ من آمد و ماجرا را شرح داد. عاقبت او سرکش شد و به الکل پناه برد و به هنگام عرق‌خوری با کنایه می‌گفت: حال فهمیدم رفقا (شوروی) به نام جام شراب، جام زهر به آدمی می‌دهند. صفوی می‌گفت تو نمی‌دانی این جوان بامعرفت تا چه حد خوش قد و قامت و قیافه مردانه داشت. گاهی خانم‌ها با دیدن او پایشان به زمین می‌چسبید. او دیگر از شوروی سرخورده شده بود و رفته رفته عرصه بر او تنگ شد و در نهایت او با سر کشیدن اسید به زندگی خود پایان بخشید.

در شوروی آن پناهندگانی که دیگر تمایلی به همکاری نشان نمی‌دادند زیر فشار و تهدید بودند. در زمان خود ما که بعد از انقلاب به شوروی رفته بودیم دو تن از بچه‌ها به عناوین مختلف تنبیه شدند. یکی از آن دو وقتی حاضر نشد برای ماموریت به ایران برود او و همسرش را در مقابل چشمان بچه‌ها به باد کتک گرفتند. در مورد دیگر یکی از رفقا وقتی به همکاری تن نداد بارها به عناوین مختلف مورد اذیت کا.گ.ب قرار گرفت و کتک خورد. یک بار چهار ماموری که مربوط به کا.گ.ب بودند بلیت اتوبوس را از آقای «م» گرفتند و به بهانهٔ اینکه او بلیت اتوبوس ندارد کتک مفصلی به او زدند و او را از اتوبوس بیرون انداختند.

15 می 2020

منبع‌: تاریخ ایرانی

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها