محمد سارباننژاد در یادداشتی برای شهید حاج داوود کریمی نوشت:
کلام نجاتبخش حاج داوود
محمد سارباننژاد در یادداشتی از خاطرات شهید حاج داوود کریمی نوشت: در سال 1355 من با ایشان آشنا شدم. به خاطر اینکه من نوجوان بودم و گرایش انقلابی و مذهبی داشتم، مورد عنایت ایشان بودم و من هم به خاطر تسلط ایشان به نهجالبلاغه و علوم دینی مجذوب ایشان شدم.
اعتمادآنلاین| در سال 1355 من با ایشان آشنا شدم. به خاطر اینکه من نوجوان بودم و گرایش انقلابی و مذهبی داشتم، مورد عنایت ایشان بودم و من هم به خاطر تسلط ایشان به نهجالبلاغه و علوم دینی مجذوب ایشان شدم. لذا در طول هفته یکی، دوبار به مغازه ایشان مراجعه میکردم. مغازه ایشان در خیابان ری، بالاتر از بیمارستان بازرگانان قرار داشت. برحسب تصادف با شوهرخواهر ایشان آشنا شدم که یک معلم بسیار باشخصیت در آموزش و پرورش بود به نام محمود بشرحق که در شروع انقلاب مورد اصابت گلولههای رژیم سابق قرار گرفت و شهید شد.
وقتی که انقلاب شد، ایشان با دوستان دیگرشان ازجمله آقای رضاخانی و آقای صنیعخانی، کمیته منطقه 13 را راهاندازی کرده و در آن مستقر شدند. من مجددا به ایشان پیوستم. بعد از مدت زمان کوتاهی غائله کردستان پیش آمد که حزب دموکرات کردستان و بعدش هم سازمان کمونیستی کوموله در رابطه با مخالفت با حکومت تازه تاسیس جدید فعالیت مسلحانه را شروع کردند و آقای کریمی تقریبا اوایل [تاسیس] سپاه مسوولیت پیدا کرد که سپاه کردستان را راهاندازی و در آنجا نسبت به استخدام افراد مورد نیاز اقدام کند. در این رابطه با هم به کردستان رفتیم. بخش اول که قرار بود سپاه تشکیل بشود و افراد متعهد جذب بشوند، شهر سنندج بود و بعد شهرستانهای سقز، بیجار، بوکان و قروه. زمان خیلی زیادی گذاشته شد که با افراد با نفوذ و قابل اعتماد منطقه جلسات مختلفی برگزار بشود. لذا در سنندج با یکی از مفتیهای بسیار با نفوذ و معروف آنجا به نام آقای مفتیزاده جلسات بسیار زیادی برگزار شد که یکسری نیرو را ایشان معرفی کردند و دانشجویان مسلمان مختلفی از شهرهای دیگر کشور که در سنندج تحصیل میکردند، با کمک نیروهایی که آقای مفتیزاده معرفی کرده بود، شکل اولیه سپاه کردستان اجرایی
شد. لذا بعد از مدتی با ایشان به سقز رفتیم. در سقز با مرکز اسلامی سقز با همکاری مسعود طلوعی و یک روحانی موجه به نام آقای سید احمد حسینی، پایهگذاری سپاه سقز انجام شد. همینطور در شهر بوکان و در مرحله بعد شهرستان بیجار و قروه که مردم این دو شهر هم شیعه بودند و هم سنی.
در طول این مدت، گروههای تجزیهطلب و مسلح مخالف ایران در منطقه کردستان رشد کردند و در فاز نظامی فعال شدند مانند حزب دموکرات و به صورت ایضایی و پراکنده، درگیری و ترورهایی را انجام میدادند. لذا تصمیم گرفته شد برای پارهای از اختیارات و تهیه امکاناتی جهت مقابله با این گروهها که در منطقه لازم بود، به تهران بیاییم. لذا با نیروهای جهادسازندگی شهرستان سقز ارتباط گرفتیم که مسوول آنها آقای ناصر ترکان بود. [برادر آقای اکبر ترکان]. لذا ما سه نفری با هم با یک دستگاه ماشین پیکان به سمت تهران حرکت کردیم و چون جاده خیلی ناامن بود و مقدار زیادی پول همراهمان بود، آقای کریمی پولها را بین دیواره درب ماشین پیکان، جاسازی کرد و روکش شیشه بالابر دستی را روی آنها قرار داد. دو اسلحه کمری و یوزی داشتیم که اینها را گذاشتیم زیر کفی صندلی شاگرد. معمولا پیکانهای قدیمی اینطور بود که زیر پای شاگرد قسمتی از بدنه ماشین، جایی که پا قرار میگیرد، آکوستیک بود. آکوستیک را بیرون آوردیم و یک اسلحه یوزی و دو تا کلت قرار دادیم و روکش پلاستیکی را گذاشتیم روی آن که وقتی پای ما قرار میگرفت، چیزی مشخص نمیشد.
از سقز حرکت کردیم و خواستیم از طریق بیجار بیاییم تهران. وسط جاده (شاید حدودا دو ساعت بود که حرکت کرده بودیم)، یکباره مشاهده کردیم دموکراتها خیابان را بستند. چیزی حدود 30 نفر افراد مسلح دو طرف خیابان ایستادند و ماشینها را به کنار هدایت میکردند و یک گروه هم با تیربار پشت خاکریزی که درست کرده بودند، قرار داشتند که اگر درگیری شد آنها بتوانند مسلط باشند و شلیک کنند. ما را نگه داشتند. آقای ترکان صندلی عقب خواب بود و من و آقای کریمی صندلی جلو بودیم. ایشان به من گفت شما صحبت نکن و به آقای ترکان هم گفت خودت را در همان وضعیت خواب نگهدار. ماشین که کنار جاده متوقف شد، در را باز کردند و از ما خواستند پیاده شویم. پرسیدند از کجا میآییم. در آن وضعیت که تقریبا من دست و پایم را گم کرده بودم و قدرت نفس کشیدن نداشتم، آقا داوود به زبان تقریبا غیرتهرانی گفت اون جنازههایی که اون طرف جاده افتاده، کی هستند؟ اینها گفتند از فئودالها یا طرفدار فئودالها هستند و ما کشتیمشان. ایشان خیلی تشویقشان کرد که رفقا خیلی کار خوبی کردی، باریکلا، آره اینا خائن و پدرسوخته هستند و با این شیوه و با این نوع کلام آنها فقط صندوق عقب ماشین را
گشتند و با توجه به اینکه ما لباس معمولی و غیرنظامی داشتیم و با نوع ادبیاتی که آقای کریمی به کارگرفت توانست با اینها همراه بشود و لذا دیگرداخل ماشین را نگشتند و ما از آن معرکه بهطور معجزهآسایی نجات پیدا کردیم.
بعد از آن شب به بیجار رسیدیم و مجددا به سمت تهران حرکت کردیم. در بین راه اخبار رادیو پیام امام را قرائت کردند که گفته بودند حزب دموکرات به شهرستان پاوه حمله و خیلی از پاسداران را قتلعام کردند و به صورت ناجوانمردانه بعضی از پاسداران را سر بریده و قطعه قطعه کردهاند. لذا حضرت امام 24 ساعت فرصت دادند که اگر اینها عقبنشینی نکنند، ارتش و سپاه با تمام امکانات به کمک افراد در پاوه بروند. لذا عصر بود که رسیدیم پادگان ولیعصر و مشخص شد که سپاه فراخوان داده، یک گردان نیرو آماده شد و ما با اینکه تازه به تهران رسیده بودیم مجددا سه نفری با همین گردان آمدیم فرودگاه مهرآباد و سوار هواپیمایc-130 ارتش شدیم و وارد کرمانشاه شدیم. از آنجا آماده شدیم که به سمت پاوه برویم. آقای ترکان گفت من به منطقه سقز برمیگردم و حالا که شرایط بحرانی است، من بهتر است کارهای اجرایی آنجا و سلامت پرسنل جهاد را کنترل و پیگیری کنم. هر قدر آقای کریمی اصرار کرد که در این شرایط وضعیت جادهها مناسب نیست و رفتن شما ریسک بسیار بالایی دارد و آنها میتوانند شما را اسیر و ما را گرفتار کنند، ایشان نپذیرفت و رفتند و متاسفانه در راه ایشان را دستگیر کردند. در
مورد آقای ترکان صحبتهای زیادی مطرح بود و گفتند که قبل از اینکه ایشان را شهید کنند، چشمانشان را درآورده و ایشان را مثله کرده بودند.
تصمیم گرفته شد به علت ورود نیروهای فراوان در اطراف شهرستان پاوه ما دیگر به آن منطقه نرویم. لذا در نهایت وارد سپاه سنندج شدیم، بعد از مدتی ایشان به عنوان فرمانده سپاه منطقه 7 کرمانشاه انتخاب شدند.
منبع: روزنامه اعتماد
دیدگاه تان را بنویسید