پایان 20 سال سرگردانی میان مرگ و زندگی
3 محکوم به قصاص بعد از 20 سال با رضایت اولیای دم به زندگی بازگشتند.
دستانی لرزان و چشمانی گریان دارند. مرتب به دستبندهای آهنین روی دستشان نگاه میکنند. این آخرینبار است که دستهایشان این دستبندها را لمس میکند. قرار نیست پای چوبه دار بروند، قرار است به جای مرگ، پیش خانوادههایشان برگردند، در جامعه بمانند، نفس بکشند و زندگی کنند. سالهای طولانی حبس در سلولهایشان، امید را از آنها گرفته بود. حتی حالا هم که مامور دستبند را باز میکند، باز هم با بهت نگاه میکنند، با گریه؛ نمیدانند چه بگویند. خودشان را مثل مردان اصحاب کهف میدانند که بعد از سالهای طولانی قرار است وارد جامعه شوند. دو نفرشان بعد از ٢١ سال و یک نفر هم بعد از ٢٤ سال قرار است به جای اعدام، به زندگی بازگردند. خیرین، سرپرست دادسرای جنایی پایتخت و گروه یاران نجات مستقر در دادسرای جنایی، ناجی این مردان اعدامی شدهاند؛ آنهایی که در پروندههای جداگانه چندین سال پیش دست به قتل زدند.
به گزارش شهروند در یکی از این پروندهها داماد و برادر زن دست به جنایت زدند و هر دو قرار بود اعدام شوند، اما با کمک خیرین نجات یافتند. ٢٨ اسفند سال ٧٩ این قتل رقم خورد. این دو اعدامی نامشان در لیست افراد نجاتیافته قرار گرفت و صبح دیروز آزاد شدند. بهزاد یکی از این دو زندانی است؛ مرد میانسالی که حالا برای اولینبار میتواند نوهاش را در آغوش بگیرد. روزی که به زندان رفت هنوز نوهای نداشت، ولی حالا دختری ١٨ ساله در مقابلش ایستاده و او را پدربزرگ صدا میزند. بهزاد نمیتواند جلوی اشکهایش را بگیرد. وقتی دستبند آهنین از روی دستهایش برای همیشه باز میشود، اول دخترش را در آغوش میگیرد.
برای خودم سنگ قبر خریده بودم
با گریه نوهاش را بغل میکند و از روزهای دلتنگیاش در زندان میگوید. از همان روزهایی که هیچ امیدی برای بازگشت به زندگی نداشت. روزهایی که برای خودش سنگ قبر خرید، چون امیدی برای زنده ماندن نداشت، اما حالا از روی خانوادهاش خجالت میکشد: «زمانی که به زندان رفتم، دخترم ١٨ سال داشت و تازه ازدواج کرده بود، اما حالا دخترش ١٨ ساله است. اصلا روی برگشتن به خانهام را ندارم. از خانوادهام، از دخترم خجالت میکشم، ولی با این حال خوشحالم. تنها رویای من این بود که برای یک شب هم که شده، در کنار خانوادهام بخوابم. صبح بیدار شوم، برایشان نان بخرم و در کنار هم صبحانه بخوریم. اگر همین فردا بمیرم، دیگر ناراحت نمیشوم، چون به آرزویم رسیدم و یک شب در کنار خانوادهام بودم.»
با گریه ادامه میدهد: «دستانم خالی است. هیچ چیز ندارم و باید فعلا سر بار خانوادهام باشم. از آنها خجالت میکشم. کاش خدا به من عمری بدهد تا بتوانم این همه محبت را جبران کنم. قرار است با کمک یک خیّر در مغازهای کار کنم. شاید بتوانم لطف بقیه را جبران کنم. اگر کمک خیرین و خانوادهام نبود، الان من زنده نبودم.»
هنوز هم بهتزدهام
دختر بهزاد هم دست کمی از پدرش ندارد. بر دستان پدر بوسه میزند. هنوز هم باور ندارد که بالاخره بعد از ٢١ سال میتواند پدرش را به خانه ببرد، با او زندگی کند، در کنار شام بخورد و میز صبحانه بچیند.
دختری که خودش به تنهایی سالها به دنبال پرونده پدرش بود، تا شاید بتواند او را آزاد کند، ولی او هم دیگر ناامید شده بود: «زمانی که پدر و داییام آن مرد را کشتند، تازه سه ماه بود که برادرم را از دست داده بودیم. حال روحی خیلی بدی داشتیم. ٢٩ اسفند سال ٧٩ بود که این اتفاق افتاد. از آن زمان تا الان خودم به تنهایی به دنبال پرونده پدرم بودم. میدانستم جرم بدی مرتکب شده، ولی نمیتوانستم از او دست بکشم. کسی را هم نداشتم که به من کمک کند. دو عمو داشتم که آنها نیز فوت کردند. شوهرم هم اجازه نمیداد به دنبال کارهای پدرم بروم. من به خاطر پدرم از شوهرم جدا شدم. مادرم هم که ١٠ سال بعد از زندانی شدن پدرم از او جدا شد.»
اشک شوق برای آزادی پدر
این زن ادامه میدهد: «در این مدت خیلی سختی کشیدم. حتی زمانی که باردار بودم هم پدرم را تنها نگذاشتم. مرتب به دنبال کارهایش بودم. تکتک این اتاقها را بارها رفتم و آمدم. در این راه خیلی هزینه کردم. سندگذاریهای زیادی کردم که پولم را خوردند. ماشینم را فروختم، پول پیش خانهام را دادم. هر چه داشتم پرداخت کردم تا پدرم آزاد شود، اما دیگر امیدم را از دست داده بودم. پارسال بود که دیگر هیچ امیدی برای زنده ماندن پدرم نداشتم. ما سه خواهریم که فقط من به دنبال کارهای پدر بودم. دو خواهر دیگرم هم خسته شده بودند و هر کس به دنبال زندگی خودش بود.»
هنوز هم وقتی صحبت از آزادی پدرش میشود، برق شادی در چشمانش موج میزند. این زن میگوید: «سال گذشته خانم افسون علیمرادیان، یکی از اعضای صلح و سازش مستقر در دادسرای امور جنایی پایتخت با من تماس گرفت. او گفت میخواهند دنبال کارهای پدرم باشند تا او را آزاد کنند. ناامید بودم. به آنها گفتم دیگر خسته شدهام. آنها هم گفتند تو فقط همراه ما باش. شب جمعه هفته گذشته بود که به من خبر دادند پدرم آزاد میشود. وقتی خبر دادند تا نیم ساعت بهتزده به دیوار خیره شده بودم. بعد از آن، فقط اشک ریختم. به زندان رفتم. دور زندان میچرخیدم و به همه میگفتم که پدرم بعد از ٢١ سال آزاده شده است.»
او ادامه میدهد: «روز شنبه بود که به پدرم خبر دادم آزاد میشود. امیدی نداشت. خوشحال هم نشد. میگفت اینبار هم نمیشود. ولی حالا دیگر باورش شده که قرار است به خانه برگردد. آنقدر خوشحالم که نمیدانم حالم را چگونه توصیف کنم. تازه میتوانم غذا بخورم، راحت بخوابم. در این مدت ٢١ سال خواب و خوراک نداشتم. هیچ غذایی برایم مزه نداشت. خواب راحت نداشتم، اما میدانم که امشب بهترین شب زندگیام خواهد بود و بهترین غذا و بهترین خواب را خواهم داشت.»
مانند اصحاب کهف
سرنوشتشان را مانند اصحاب کهف میداند که بعد از این همه سال قرار است به جامعه برگردند. میخواهد پسرش را غافلگیر کند؛ پسری که زمان دستگیریاش سه سال داشت، اما حالا سرباز است. هنوز نمیداند که پدرش بعد از ٢١ سال آزاد شده است. عباس به همراه بهزاد در اسفند سال ٧٩ دست به قتل زده بود. حالا هر دو با هم قرار است پیش خانوادههایشان برگردند. عباس درباره روزهای حبس به «شهروند» میگوید: «آن زمان ٣٤ ساله بودم که به زندان رفتم. حالا ٥٦ سال دارم. در این مدت هیچ امیدی به زندگی نداشتم. مرتب کابوس اعدام میدیدم. دلم میخواست هرچه زودتر بمیرم. چندبار هم دست به خودکشی زدم که موفق نبودم. خسته شده بودم. وقتی به زندان رفتم پسرم سه ساله بود، حالا به سربازی رفته. خانوادهام به او خبر آزادیام را ندادند. میخواهند وقتی از سربازی برگشت، او را غافلگیر کنند.»
عباس از آرزوهایش میگوید: «چون به زندگی امید نداشتم، آرزوهایم هم نابود شد، ولی حالا که میخواهم به آغوش جامعه بازگردم، دوباره برای خودم رویابافی میکنم. دوست دارم همه چیز را جبران کنم. دلم میخواهد اول از همه پسرم را ببینم، بعد سر خاک پدر و مادرم بروم و بعد از آن هم به مشهد و پابوس امام رضا (ع) بروم. بعد از آن هم کار کنم و کمی از محبتهای خانوادهام را جبران کنم؛ خانوادهای که در این سالها تنهایم نگذاشتند. خودم فکر میکنم که حالا حالاها زمان ببرد تا بتوانم به زندگی عادی بازگردم. سرنوشت ما مثل اصحاب کهف است. زمانی که من زندانی شدم هزار تومان پول زیادی بود، اما حالا پول خرد هم محسوب نمیشود.
دیدگاه تان را بنویسید