آتشنشان آبادانی: جسد دوست صمیمیام را از آوار متروپل بیرون کشیدم
هروقت پیکری پیدا میکردم حالم بد میشد، اما سعی میکردم خودم را کنترل کنم. چون آنها همه، همشهریهایم بودند، سعی میکردم بهخاطر روحیه بچهها، ناراحتیام را نشان ندهم.
تصاویر اشکهایش در روزهای آخر آواربرداری متروپل در فضای مجازی دستبهدست شد. آتشنشانی که پیکر صمیمیترین دوستش را از میان آوار بیرون کشید و نتوانست تاب بیاورد. چندین روز تمام از شبتاصبح و از صبحتاشب پیکر همشهریهایش را بیرون کشید و دم نزد. عذاب کشید و با دیدن صحنههای تلخ روحیه خود را از دست داد. ولی سعی کرد دوام بیاورد تا بتواند خدمت کند، اما در روزهای آخر، وقتی به پیکر دوست صمیمیاش رسید، لباس تنش را دید، کارت شناسایی داخل جیبش را مشاهده کرد، دیگر نتوانست تحمل کند. ضجه زد و اشکهایش به یکی از تلخترین کلیپهای فضای مجازی تبدیل شد. آتشنشان جوانی که چندین روز در متروپل ماند و در نهایت توانست پیکر دوستش را از زیر آوار بیرون بکشد.
به گزارش شهروندآنلاین؛ تمام تصاویر زمان جنگ را که از زبان پدرش شنیده بود، در مقابل چشمانش رنگ واقعیت گرفت. در تمام آن روزها و شبهای سخت، صحنههای دردناکی را به چشمش دید، اما هیچچیز به اندازه کشف جسد دوستش او را عذاب نداد.
تماس تلخ
میثاق لطفیزاده، آتشنشان 37 ساله آبادانی است که در گفتوگو با خبرنگار «شهروند» ماجرای آن روزهای تلخ را روایت میکند: «من بهعلت بیماری در خانه خواب بودم که یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت متروپل ریخته. بلافاصله سوار ماشین شدم و خودم را به خیابان امیری رساندم. لباس آتشنشانی در ماشین داشتم. آن را پوشیدم و کار را شروع کردم. خاک و آوار زیادی کل خیابون را گرفته بود. اول فکر کردم فقط داربست ریخته ولی بعد دیدم نصف ساختمان آوار شده است. همان لحظه اول دختری بهنام فاطمه که زنده بود را از میان آوار بیرون آوردیم. این خانم زیر آوار داخل ساختمان و در قسمت ورودی افتاده بود. حدودا سهساعت درگیر بودیم تا این خانم را زنده بیرون آوردیم. از طرفی جمعیت زیادی هر لحظه به آنجا میآمد. هنوز هیچچیزی سازماندهی نشده بود.
تااینکه در آن شلوغی دوستم به نام حامد زنگ زد و گفت که امیر و رحمان در ساختمان بودند. حامد، امیر و رحمان برادر بودند. من سالها با آنها رفیق بودم. با حامد و امیر که خیلی بیشتر صمیمی بودم. وقتی گفت شوکه شدم. باورم نمیشد. امیر و رحمان بهبهانی در آوار گیر کرده بودند. دیگر دل تو دلم نبود. امید داشتم که شاید بتوانم آنها را زنده پیدا کنم. چون با آماری که دادند، عدهای از بچههای کارگر زنده بیرون آمدند. بخشی از کارگرها هم اصلا آن روز سرکار نرفته بودند.»
امید به زنده ماندن
میثاق، امید داشت که دوستش را زنده پیدا کند. با همکاری امدادگران دیگر، شبانهروز در آن جهنم کار کرد و هربار به هر پیکری که برخورد ته دلش فرو ریخت. حالش دگرگون شد و دستوپایش لرزید: «همه آنها همشهریهای من بودند. با پیدا شدن تکتکشان عذاب کشیدم. حتی چندنفر آنها را هم از دور میشناختم. مثلا محسن نصیری، دوستم بود که تازه ازدواج کرده بود. او کناف کار بود. یااینکه از یک نفر فقط دوعدد پا پیدا میکردیم. ولی فکرم پیش امیر هم بود. تااینکه روز آخر که آخرین جسد پیدا شد، به امیر رسیدیم. در این مدت هرچه سعی کردم امیر را پیدا نمیکردم. تااینکه در نهایت به آنها رسیدیم.
دو روز مونده به آخر رحمان را پیدا کردیم و بعد به فاصله یک شب کارگری دیگر را و فردا ظهرش امیر را پیدا کردیم. همان شب هم آخرین پیکر پیدا شد. اون لحظه که امیر را دیدم از لباسهایش او را شناختم. دست کردم داخل جیبش و کارت شناساییاش را دیدم. همان لحظه بیرون آمدم و بغضم شکست. بعد از چندین روز بغضم ترکید و زار زدم. برایم سخت بود.»
اگر یک طبقه بالاتر بودند سالم میماندند
امیر و رحمان برقکار بودند و آن روز شوم به ساختمان رفتند تا تسویهحساب کنند. آنها در طبقه ششم بودند که زیر آوار ماندند: «اگر آنها فقط یک طبقه بالاتر بودند سالم میماندند. از طبقه ششم بهبعد سالم بود. من هروقت پیکری پیدا میکردم حالم بد میشد، اما سعی میکردم خودم را کنترل کنم. چون آنها همه، همشهریهایم بودند، سعی میکردم بهخاطر روحیه بچهها، ناراحتیام را نشان ندهم. ولی سر امیر نتوانستم خودم را کنترل کنم. امیر 38 ساله و مجرد بود. رحمان ازدواج کرده و بچه هم داشت. امیر پسر آرامی بود. در آبادان زندگی میکردند. چهار برادر بودند که دو نفرشان جان باختند.
حال خانواده امیر و رحمان خیلی بد است. پدرشان داغون شده است. من هشت سال است که در آتشنشانی کار میکنم و صحنههای تلخ، زیاد دیدم. به ماموریتهای تلخی اعزام شدم. مثلا همین چندوقت پیش به خانهای رفتیم که 6 نفر از اعضای آن خانه سوخته بودند. صحنه خیلی تلخی بود. در کل دیدن مرگ هر انسانی تلخودردناک است. چه برسد به اینکه خودت با دستانت، پیکر دوست صمیمیات را از زیر آوار بیرون بکشی.
یا مثلا رامین، صاحب کافه مری را هم میشناختم. قبلا در تابلوسازی کار میکردم و او مشتری ما بود. خودم پیکر مریم را بیرون آوردم. آقای خسروی هم یکی دیگر از کسانی بود که پیکرش را پیدا کردیم. من از روی ساعت و حلقهاش او را شناختم. ساعت 2:30 شب دهم بود. وقتی مهندس خسروی را بیرون کشیدیم، یکی از بچهها عکسی در اینستاگرام به ما نشان داد که خیلی تلخ بود. عکس مهندس خسروی با دختر کوچکش؛ او سر کارگر بود. با دیدن آن عکس، همه ما بههم ریختیم و تا چندساعت حتی حرف هم نمیزدیم.»
خاطرات تلخ
میثاق لطفیزاده در ادامه صحبتهایش میگوید: «پدرم اولین رئیس آتشنشانی آبادان بود و همیشه برایم از زمان جنگ میگفت. خاطرات تلخ او را کاملا بهیاد داشتم. وقتی در متروپل بودم، خاطرات جنگ پدرم برایم رنگ واقعیت گرفت. واقعا تلخودردناک بود و تا لحظهای که زندهام آن روزهای تلخ را فراموش نمیکنم. بااینحال من از نجات مردم و اینکه در دل حادثه بروم ناراضی نیستم. این شغل بهنوعی از مردم محافظت میکند و این کار باوجود سختیها و تلخیهایش برایم لذتبخش است.»
دیدگاه تان را بنویسید