از کشتن همسر و فرزندم پشیمان نیستم!
مرد جوان جزییات قتل همسر و فرزندش را شرح داده و درباره دلیل حمله به مادرش صحبت کرده است.
عاشق اعداد است و مهمترین تصمیماتش را در روزهایی با اعداد خاص اجرا میکرد. مثل قتل همسر و فرزندش و حمله به مادرش. پسری درسخوان و تیزهوش که حالا به اتهام قتل دستگیر و زندانی شده است. سعید وقتی رو به روی مجری نشست، سفره دل باز کرد و به تشریح جنایتی پرداخت که مرتکب شده بود. تپش جام جم صحبتهای این مرد را درباره قتل همسر و فرزندش بازخوانی کرده است.
*خودت را معرفی کن.
مسعود. بچه شمال شهر هستم.
*چقدر درس خواندی؟
تا فوقلیسانس درس خواندم. من خیلی درسم خوب بود و همیشه معدلم بالای ۱۹ بود، همین درسخوان بودن باعث شد در خانواده آزاد و رها باشم.
*وضع مالیات چطور بود؟
خیلی خوب. پدرم از ساختمانسازهای معروف بود و ما در رفاه کامل بودیم. تا وقتی پدرم بود، هیچ غم و غصهای نداشتم.
*چرا اینقدر به پدرت وابسته بودی؟
او پشتوانه معنوی من بود. همیشه حواسش به من و کارهایم بود. مایه دلگرمیام بود. من پولدار بودم و شیطنت زیاد داشتم. هرجا گندی بالا میآوردم، پدرم پشتم بود و فقط میگفت عیبی ندارد از این موضوع درس عبرت بگیر و اشتباهت را جبران کن.
*مادرت چطور؟
یک زن ضعیف و دهنبین که زندگی را میتواند برایت جهنم کند. ارتباط خوبی با او نداشتم و بیشتر با پدرم درددل میکردم.
*با همسرت چطور آشنا شدی؟
من خیلی شیطون بودم اما فیروزه تنها دختری بود که وقتی به او پیشنهاد دوستی دادم، گفت من اهل دوستی نیستم. او یکبار طلاق گرفته بود و در روابطش خیلی دقت میکرد.
*بعد چه شد؟
هم از رفتارش خوشم آمد و هم دلم به حالش سوخت. به همین خاطر با او ازدواج کردم. البته به این آسانی نبود. مادرم مخالفت کرد و حتی در مراسم خواستگاری نیامد. او خیلی لجباز بود اما من هم در ماجرای فیروزه آنقدر لجبازی کردم که قبول کرد.
*او را دوست داشتی؟
فیروزه عاشق من بود اما من همه را معمولی و به یک اندازه دوست داشتم.
*بعد از ازدواج رویه زندگیات تغییر کرد؟
خیلی. دیگر سمت ارتباط با دختران نرفتم و سرگرم زندگیام شدم. هرکسی مرا میشناخت، متوجه این تغییر شده بود.
*پس خوشبخت بودید؟
خیر. فیروزه فکر میکرد من هنوز همان آدم هستم و هرجا میرفتیم از رستوران تا سینما، آن را زهرمار من میکرد.
*چه زمانی بچهدار شدید؟
همان ماههای اول، باردار شد اما با رفتارش باعث شد به جای خوشحالی به این فکر کنم اگر این دو نبودند، چه میشد.
*بعد چه شد؟
به او گفتم بچه را بیاندازد اما قبول نکرد و گفت میخواهد دخترمان را نگه دارد.
*چرا به فکر کشتنشان افتادی؟
احساس کردم به آن دنیا اعتقاد دارد و بهتر است با وجود بچه در این دنیا نباشند. دخترم سه ساله بود که نقشه قتل او را اجرا کردم. فشار فیروزه و مادرم از یک سمت و تخیلم از سمت دیگر، من را به این سمت کشید که آنها را بکشم. به همین دلیل به این فکر کردم داروی بیهوشی به خوردشان دهم و بعد خفهشان کنم.
*از روز قتل بگو.
صبح روزی که دخترم سه ساله شد به ناصرخسرو رفتم و با پرداخت پنج میلیون تومان، داروی بیهوشی گرفتم. همسرم عادت داشت شبها دمنوش بخورد، به همین خاطر داخل دمنوش تمام داروی بیهوشی را خالی کردم. بعد از خوردن دمنوش و شیر دادن به بچه، خوابیدند. یک دقیقه پتو را محکم جلوی بینی و دهان کودک نگه داشتم و او خفه شد و جانش را از دست داد. بعد هم سراغ همسرم رفتم و او را به همین شیوه خفه کردم.
*همسرت مقاومت نکرد؟
آنقدر داروی بیهوشی به آنها داده بودم که فکر کنم بر اثر همان داروها مرده بودند.
*بعد چه شد؟
کنار جسد آنها خوابیدم. ساعت ۷ صبح بیدار شدم و به اورژانس زنگ زدم. وقتی امدادگران به خانه آمدند، گفتند آنها بر اثر مسمومیت مردهاند. فکر میکردند گازگرفتگی علت مرگ بوده است.
*از قتل آنها پشیمان نیستی؟
نه.
*یعنی اگر به عقب برگردی، بازهم آنها را میکشی؟
اگر شرایطم همینطور باشد، بله.
*چه شرایطی؟
دخالتهای مادرانه. دخالتهای مادرم در زندگی من. دخالت فیروزه در تربیت بچه. نبود پدرم. مشکلات مالی.
*گفتی وضع مالیات خوب بود؟
مدتی بود با بحران مالی روبهرو شده بودم. پدرم هم نبود که کمکم کند.
* بعد از قتل چه کردی؟
زندگی عادی، چون با صحنهسازی از دستگیری رها شدم و همه فکر کردند آنها به مرگ طبیعی فوت کردهاند. سعی میکردم هر هفته سر خاکشان بروم و با آنها صحبت کنم. میدانستم شرایط برایشان در آن دنیا، بهتر از این دنیا بود.
*چرا تصمیم به قتل مادرت گرفتی؟
او عامل تمام بدبختیهای من بود. سالگرد فوت همسر و دخترم سراغش رفتم و با پتو میخواستم خفهاش کنم که مقاومت کرد و از دستم فرار کرد.
*نترسیدی؟
چرا بترسم؟ انتهای این راه لو رفتن و دستگیری بود.
*بعد از اینکه نتوانستی مادرت را بکشی، چه کردی؟
سه بار خودکشی کردم که آخرینش در روز تولدم بود. خیلی دوست داشتم روز تولدم بمیرم اما موفق نشدم.
*چگونه دستگیر شدی؟
برادرم به خاطر مشکلاتی در زندان بود. منتظر ماندم از زندان آزاد شود، وقتی بیرون آمد، خیالم راحت شد و به ماموران مراجعه کرده، خودم را تسلیم کردم. بعد از تسلیم شدن، حالم بهتر شد و کمی آرام شدم. کاش پدرم زنده بود. میدانستم اگر او بود، بهترین راه را برای برخورد با مشکلات جلوی پایم میگذاشت و از من حمایت میکرد.
*به بازی اعداد علاقه داری؟
بله. برنامهریزی زندگیام همیشه روی اعداد بود. سعی میکردم برای هرکاری چه خوب، چه بد روز خاصی را در نظر بگیرم.
دیدگاه تان را بنویسید