کد خبر: 620490
|
۱۴۰۲/۰۴/۱۱ ۱۰:۳۰:۰۰
| |

گفت‌وگو با زنی که بعد از سختی‌های بسیار اعتیاد را شکست داد

بعد از تجاوز گروهی، معتاد شدم اما 5 سال است ترک کرده‌ام

زن جوانی که در دام اعتیاد افتاد سرگذشت پردردش را بازگو کرده و از طلاق والدین، تجاوز گروهی، خیابان‌خوابی و بازگشت به زندگی گفته است.

بعد از تجاوز گروهی، معتاد شدم اما 5 سال است ترک کرده‌ام
کد خبر: 620490
|
۱۴۰۲/۰۴/۱۱ ۱۰:۳۰:۰۰

مریم زنی است که نزدیک به 20 سال اعتیاد داشت و حتی فرزندانش با اعتیاد به دنیا آمدند؛ اما او توانست اعتیادش را ترک کند.

مریم برای سایت جنایی از طلاق والدین، تجاوز گروهی، فرار از خانه، اعتیاد پدر و خواهر، کتک‌های شوهر و بدبختی‌های دیگر زندگی‌اش می‌گوید؛ البته او حالا یک مادر تمام‌عیار است و زیر نظر موسسه مهرآفرین مدت پنج سال است که اعتیادش را ترک کرده است:

 

*از چند سالگی معتاد شدی؟

تقریباً نوجوان بودم که معتاد شدم، بعد از آن شب وحشتناک دیگر همه چیز در زندگی من نابود شد.

*از کدام شب حرف می‌زنی؟

از آن شبی که گروهی به من تجاوز کردند و من یکه و تنها آواره خیابان شدم.

*اول از زندگی خانوادگی‌ات بگو. از پدر و مادر و خواهر و برادرت؟

وقتی چهار ساله بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. من با مادرم زندگی می‌کردم. یک روز مادرم تصمیم گرفت شوهر کند و به من گفت برو خانه پدرت. وسایلم را دستم داد و من راهی خانه پدرم شدم. تقریباً 10 ساله بودم. درسم خیلی خوب بود. نامادری‌ام با من خیلی خوب رفتار می‌کرد. دو خواهر هم داشتم. پدرم چند سالی بود که ازدواج کرده بود. حتی یکی از خواهرهایم از من بزرگ‌تر بود. پدرم همیشه سرکوفت من را به خواهرهایم می‌زد و می‌گفت ببینید مریم چقدر درسخوان و بااستعداد است، با اینکه من بالاسرش نبودم ولی بچه موفقی است. همین‌ها هم باعث می‌شد خواهر بزرگم از من بدش بیاید. تا اینکه متوجه شدم خواهر بزرگم دوست‌پسر دارد، چند بار من را سر قرار برد، نامادری‌ام فهمیده بود خواهرم کارهایی می‌کند و از چشم من می‌دید و کم‌کم رابطه‌اش با من تیره شد. من را به طبقه پایین خانه پدرم فرستاد، من آنجا با پدرم زندگی می‌کردم و خودش و دخترهایش بالا بودند. یک روز که خواهرم من را خیلی اذیت کرده بود من هم به مادرش گفتم دوست‌پسر دارد و قرار می‌گذارد. خلاصه که آن روز نامادری‌ام حسابی خواهرم و من را کتک زد.

*خواهرت واکنشی نشان نداد؟

یک روز داشتم از مدرسه برمی‌گشتم که خواهرم مقابل مدرسه آمد و گفت بیا با من برویم خانه یکی از دوستانم، من کاری دارم بعد از آنجا می‌رویم خانه. من هم قبول کردم. وقتی به آن خانه رفتم عین حمله ملخ‌ها چندین پسر وارد خانه شدند. دوست‌پسر خواهرم هم بود، آنها به من تجاوز کردند، کاری کردند که من دیگر نتوانستم به خانه بروم. بحث آبرو در خانواده ما خیلی مهم بود، می‌گفتند دختری که باکره نباشد آبرو ندارد. من هم چون نمی‌توانستم به کسی چیزی بگویم دیگر به خانه برنگشتم. چند روزی در پارک‌ها خوابیدم بعد تصمیم گرفتم پیش مادرم بروم اما مادرم من را از جلوی در برگرداند و گفت شوهرش قبول نمی‌کند من در خانه او بمانم. این‌طور بود که از خانه فراری شدم و مدت‌ها در خیابان زندگی کردم.

*در خیابان معتاد شدی؟

بله. با دخترهای خیابان‌خواب آشنا شدم، هر چند وقت یک بار یک خانه پیدا می‌کردند و با هم به آن خانه می‌رفتیم. یک روز یکی از آنها من را به خانه مردی برد. گفت، مهمانی دارند یک وقت اگر چیزی تعارف کردند رد نکنی چون به‌شان برمی‌خورد. من هم آدم قُدی بودم، کارهایی که دخترهای دیگر می‌کردند نمی‌کردم. ولی وقتی مواد دادند مواد زدم. تا اینکه با یک زن آشنا شدم. او مدعی بود کار خیر می‌کند و به دخترها جا می‌دهد. ولی دروغ می‌گفت. آنها را معتاد و وابسته خودش می‌کرد بعد وادارشان می‌کرد با مردها رابطه برقرار کنند. من زیر بار نمی‌رفتم. او هم می‌دانست که این کار را نمی‌کنم به من مواد می‌داد. تا اینکه پدرم آمد و من را پیدا کرد.

*پدرت وقتی تو را پیدا کرد چیزی نگفت؟

فهمید معتاد شده‌ام اما سعی کرد از من حمایت کند. پدرم آدم پولداری بود، من خیلی بلا سرش آوردم، همیشه به خاطر کارهایی که با او کردم عذاب وجدان دارم. بعد از مرگش خیلی چیزها در زندگی‌ام عوض شد.

*از پدرت بیشتر بگو؟

بعد از اینکه من را پیدا کرد به من خانه‌ای داد. من دیگر در آن خانه زندگی می‌کردم. بعد فهمید خواهر بزرگم هم معتاد شده است، برای اینکه ما در دام آدم‌های بد نیفتیم خودش برایمان مواد می‌خرید. من مجردی زندگی می‌کردم. دوستانم به خانه‌ام رفت و آمد می‌کردند. خانه‌ام شده بود عین شیره‌کش‌خانه، دوستانم با خواهر و مادر و دوست‌پسرشان می‌آمدند و مواد می‌زدند، همسایه‌ها معترض بودند ولی کسی که معتاد است هیچ چیز برایش مهم نیست. تا اینکه تصمیم گرفتم از آن وضعیت بیرون بیایم و ترک کنم. رفتم کمپ و ترک کردم. پدرم یک مردی را آورد و گفت که با این ازدواج کن. پدرم خیلی به او اهمیت می‌داد. همه کارهای پدرم را می‌کرد. من هم دختر مجرد بودم. خانه داشتم و مستقل بودم، عاشق آن مرد شدم و چون او هم مواد می‌زد دوباره معتاد شدم. او روزگارم را سیاه کرد.

*چرا شوهرت روزگارت را سیاه کرد؟

آن‌قدر من را کتک می‌زد که تا مرگ می‌رفتم. ولی چون هیکلی و قلدر بود پدرم به او اعتماد داشت، انگار مسخ او شده بود. در همین گیر و دار بود که پدرم فوت کرد. یک شوک دیگر به من وارد شد. اصلاً زندگی‌ام نابود شد. من خیلی پدرم را اذیت کردم؛ چند بار من را به کمپ برد، برایم مواد خرید، آبرویش را بردم نابودش کردم. وقتی پدرم مرد، شوهرم بدتر کرد. من را می‌زد. در خانه خودم، خانه‌ای که پدرم به من داده بود، جرات نداشتم آن‌طور که میل خودم است رفتار کنم. اگر اعتراض می‌کردم که چرا معتاد به خانه می‌آورد تا جایی که جان داشت من را می‌زد. یک بار دنده‌ام را شکست. من دیگر قدرت راه رفتن و نفس کشیدن نداشتم. یک هفته تمام از روی همان دنده شکسته به من لگد می‌زد. تا اینکه خدا نجاتم داد. باردار شدم.

*فرزند اول را در اعتیاد به دنیا آوردی؟

بله. خیلی معتاد بودم. بچه که به دنیا آمد اصلاً نتوانستم بچه را بغل کنم. آن‌قدر بدن بچه آلوده بود که بچه را در دستگاه گذاشتند، بعد بچه را از من گرفتند و به بهزیستی دادند. برای اینکه بچه‌ام را بغل کنم رفتم کمپ و ترک کردم. این چندمین بار بود که به کمپ می‌رفتم. وقتی ترک کردم بچه را به من دادند.

*بچه دوم کی به دنیا آمد؟

یک سال بعد بچه دوم را باردار شدم. زیر کتک‌های شوهرم و موادی که می‌کشیدم نمی‌دانم چطور بچه سقط نشد اما بچه دوم را که به دنیا آوردم او هم موادی بود. 30 کیلو وزنم بود. اصلاً نمی‌توانستم بچه را در دست بگیرم.

*در این سال‌ها بازداشت نشدی؟

چندین بار بازداشت شدم، یک بار که اصلاً خودم رفتم و گفتم من معتاد هستم. چون ریختند در خانه‌ای که ما بودیم و دوستانم را بردند من هم رفتم گفتم من معتادم مواد دارم، من را هم بگیرید. بعد من را هم داخل زندان کردند. یک ماه بعد البته آزاد شدم. اما تا زمانی که اعتیاد داشتم چندین بار رفت و آمد به زندان داشتم.

*چطور شد که تصمیم به ترک گرفتی؟

آن هم کار خدا بود. آنجا با مددکاری آشنا شدم که از موسسه مهرآفرین بود، تا قبل از آن هر مددکاری را که برای سرکشی به بچه‌ها می‌آمد گول می‌زدم. از پسر همسایه ادرار می‌گرفتم به جای ادرار خودم برای آزمایش می‌دادم. مددکارها هم فکر می‌کردند که من معتاد نیستم. اما وقتی مددکار موسسه آمد همه چیز خیلی تغییر کرد. او خیلی باهوش بود. به من گفت مچت را می‌گیرم. یک روز سرزده به خانه من آمد، خمار بودم بچه‌ها گریه می‌کردند. من را به آزمایشگاه برد و مشخص شد مواد می‌زنم. به من گفت اگر بچه‌هایت را می‌خواهی باید ترک کنی. گفتم چند روز صبر کن می‌روم گفت همین حالا و من را به کمپ برد.

*تا قبل از آن به ترک فکر کرده بودی؟

من همیشه خودم را تحقیر می‌کردم. از شرایطی که داشتم ناراحت بودم. چیزی که من را به خودم آورد اتفاقی بود که برای بچه‌ام افتاد. پسر سه‌ماهه‌ام را حمام کردم، بچه را کنار بخاری گذاشتم تا سرما نخورد، بعد خوابم برد. چند ساعتی گذشت رفتم سراغ بچه دیدم دست بچه به بخاری برخورد کرده. بچه سوخته بود و سوختگی به استخوانش رسیده بود. آن روز به خودم گفتم یا یک مادر واقعی می‌شوم یا دیگر این بچه‌ها را به بهزیستی می‌دهم. من از فرط نشئگی نفهمیده بودم که دست بچه سوخته، حتی صدای گریه‌های او را نشنیده بودم. مثلاً پیش می‌آمد پوشک بچه را چند ساعت عوض نمی‌کردم و یادم می‌رفت پای بچه می‌سوخت. این‌جور مواقع حالم از خودم به هم می‌خورد. یادم می‌رفت شیرخشک به بچه بدهم و...

*حالا پنج سال تمام است که ترک کرده‌ای. بچه‌هایت از گذشته‌ات خبر دارند؟

آزمایش بچه‌ها نشان داده بود که موادی شده‌اند. آنها با بخار موادی که می‌زدم موادی شده بودند. اما بعد از ترک من دیگر خوب شدند. بچه‌هایم یک‌ساله و سه‌ماهه بودند که من ترک کردم، چیزی به یاد ندارند. خدا را شکر می‌کنم چیزی نمی‌دانند. حالا بزرگ شده‌اند و امسال یکی از آنها به مدرسه رفت و سال آینده هم بچه دیگرم به مدرسه می‌رود.

*از پدر بچه‌ها چطور جدا شدی؟

او را بازداشت کردند. مددکارم گفت نگران نباش من پشتت می‌مانم تا تو طلاق بگیری و همین کار را هم کرد. طلاق من را گرفت. من از آن محیط و کثافت بیرون آمدم و طلاق گرفتم و بچه‌هایم را بزرگ کردم. ارثی را که از پدرم مانده بود گرفتم و خانه هم که پدرم به‌ام داده بود، بچه‌ها را بزرگ کردم و برای آنها مادری کردم.

*شوهرت سراغی از بچه ها نگرفته؟

او به دیدن بچه‌ها می‌آید. چند بار هم از من خواست که رجوع کنم اما دیگر به آن جهنم برنمی‌گردم؛ حتی برای اینکه من را تحت فشار بگذارد مدتی بچه‌ها را با خودش برد اما مددکارم کمک کرد از طریق دادگاه بچه‌ها را پس گرفتم. حالا می‌گویم یکی از بچه‌ها را تو بزرگ کن قبول نمی‌کند.

*رابطه‌ات با خانواده‌ات چطور است؟

با مادرم پنج سال قهر بودم. سر بچه دوم در بیمارستان خمار بودم، وقتی مادرم سراغم آمد او را کتک زدم و او قهر کرد. تازه با هم آشتی کرده‌ایم. خواهرم که باعث آن تجاوز گروهی به من بود مشکل روانی پیدا کرده و سال‌هاست در مراکز نگهداری از بیماران روانی بستری است. خواهر کوچک‌ترم سالم است. خدا را شکر زندگی خودش را دارد.

*از شرایطی که حالا داری راضی هستی؟

خدا را شکر خیلی خوب است. مشکل مالی دارم. قیمت‌ها که بالا رفت مجبور شدم کار کنم، به مددکارم گفتم برایم کار پیدا کند. اما همین که وزنم برگشته، دندان دارم، بوی مواد نمی‌دهم و می‌توانم از بچه‌هایم مراقبت کنم راضی هستم. من سال‌ها نمی‌توانستم با کسی ارتباط برقرار کنم اما حالا با بچه‌هایم به پارک می‌روم. زیرانداز می‌گذاریم و می‌نشینیم. با مردم حرف می‌زنم. با مادرها آشنا می‌شوم. توانسته‌ام رابطه‌ام را با مادرم درست کنم. دیگر از پلیس نمی‌ترسم. احساس می‌کنم یک شهروند قابل احترام هستم. ولی جای پدرم در زندگی‌ام خالی است. من آن مرد را خیلی عذاب دادم.

*هنوز سیگار می‌کشی؟

چند روز دیگر سالگرد پنجمین سال پاکی من است، تصمیم گرفته‌ام در سالگرد پنجمین سال سیگار را هم کنار بگذارم. از مددکارم که این‌قدر من را حمایت می‌کند ممنونم. او مرا از فاضلاب زندگی بیرون کشید. خدا به او خیر بدهد. امیدوارم یک کار هم پیدا کنم و زندگی‌ام بهتر شود.

 

 

 

  • ناشناس ارسالی در
    یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲

    درود بر مددکار

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها