زن متهم ماجرای زندگی خود را بازگو کرد:
سرگذشت سیاه زن سارق؛ از والدین مجرم تا باند خانوادگی سرقت
زن جوان میگوید بعد از شروع زندگی مستقل با همراهی برادرش و دو پسرخالهاش باند دزدی تشکیل داد.
ماجرای زندگی ندا و نریمان ماجرایی پیچیده است. این خواهر و برادر یک باند سرقت خانوادگی تشکیل داده و از خانههای مردم دزدی میکردند.
ندا و نریمان به همراه چند نفر از زنان و مردان دوست و آشنا این باند را تشکیل داده بودند.
ندا برای سایت جنایی از روزی میگوید که مسیر آرام زندگیاش را تغییر داد و به سارق حرفهای تبدیل شد:
*چرا دزدی میکنید؟
اول به خاطر اینکه نیاز داشتیم دزدی کردیم و حالا دیگر عادت به این کار داریم.
*خانواده فقیری بودید؟
پدرم به خاطر حمل مواد مخدر زندانی و بعد اعدام شد. من در آن زمان هفتساله و برادرم پنجساله بود. مادرم که همدست او بود به زندان محکوم شد. باید 20 سال در زندان میماند اما سرطان گرفت و فوت کرد. ما پیش مادربزرگمان زندگی میکردیم. او هم فوت کرد و من و برادرم در حالی که 10 و 12 ساله بودیم کاملاً تنها شدیم. ما را به بهزیستی بردند و از آن به بعد مسیر زندگی من عوض شد.
*در بهزیستی شرایط چطور بود؟
زندگی گروهی بود. همه میدانند شرایط در بهزیستی چطور است. خوبیاش این بود که میتوانستیم غذا و آب داشته باشیم و لباس هم داشتیم. من هر از گاهی برادرم را میدیدم.
*از چه زمانی سارق شدید؟
من که 18ساله شدم از بهزیستی بیرون آمدم و خانه گرفتم. برادرم را هم به خانه خودم بردم. از همان موقع فکر دزدی به سرمان زد و با هم دزدی میکردیم. بعد هم که رفتیم شهرستان و با دو پسرخالهام در شهرستان آشنا شدیم. من زن یکی از پسرخالهها شدم. طلاق گرفتیم ولی رابطهمان خوب بود.
*پس ازدواج کردی. بچه هم داری؟
نه بچه ندارم. ما 6 ماه با هم زندگی کردیم بعد هر دو پسرخالهام را به اتهام سرقت گرفتند. من هم جدا شدم و بعد از اینکه آزاد شدند دوباره ارتباطمان خوب شد. آنجا به پیشنهاد پسرخالهام چهار نفری کار میکردیم. درآمدش خوب بود.
*نقش تو در این سرقتها چه بود؟
بیشتر چیزهای دزدی را میفروختم. من کمتر در سرقتها نقش داشتم. بعضی وقتها هم حواس قربانی را پرت میکردم.
*تا قبل از اینکه با پسرخالهات ازدواج کنی و باند تشکیل بدهید، سرقت کرده بودی؟
چند باری این کار را کردم اما کسی متوجه نشد. چند بار هم در بهزیستی کیف مددکاران را زدم اما کسی نفهمید.
*در ابتدای صحبت گفتی الان دیگر نیازی به پول نداری، چرا سرقت میکنی؟
من هیچوقت نتوانستم حقم را از این زندگی بگیرم. بی پدر و مادر بزرگ شدم. در بدبختی بزرگ شدم. هیچکدام از آدمهای شهر به فکر من و امثال من نبودند و نیستند. من سهمم را از این زندگی میخواهم.
*برادرت کجاست؟
در زندان است. احتمالاً سندی شود. فعلاً دنبال این هستم که خودم آزاد شوم و بیفتم دنبال کارهای برادرم.
*باز هم سرقت میکنی؟
امیدوارم دیگر آنقدر عصبانی نباشم و دزدی نکنم. من میدانم اشتباه میکنم.
دیدگاه تان را بنویسید