کد خبر: 628333
|
۱۴۰۲/۰۵/۲۹ ۰۹:۳۲:۰۶
| |

پسر معتاد راز دستبرد مسلحانه به طلافروشی را فاش کرد

جوان 30 ساله توضیح می‌دهد که چگونه با باند سرقت مسلحانه از طلاقروشی همراه شد.

پسر معتاد راز دستبرد مسلحانه به طلافروشی را فاش کرد
کد خبر: 628333
|
۱۴۰۲/۰۵/۲۹ ۰۹:۳۲:۰۶

من در پرورشگاه سگ کار می کردم و به خاطر اعتیادی که به مواد مخدر داشتم هرچه صاحبکارم می گفت بدون چون و چرا عمل می کردم برای همین وقتی پیشنهاد دستبرد به طلافروشی نصرآباد را مطرح کرد، دیگر حرفی نزدم و ...

به گزارش روزنامه خراسان، اینها بخشی از اظهارات جوان 30 ساله ای به نام ابراهیم است که در عملیات ضربتی کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی دستگیر شد. این جوان که یکی از اعضای اصلی باند سرقت است پس از آن که در حضور سرهنگ وحید حمیدفر (رئیس دایره مبارزه با سرقت مسلحانه آگاهی) به سوالات افسر پرونده پاسخ داد در گفت وگو با خبرنگار روزنامه خراسان نیز ریشه خلافکاری هایش را در «اعتیاد» دانست و درباره گذشته خود گفت: برادر دوقلویم حدود 5 سال قبل هنگامی از دنیا رفت که صبح آن روز قرار بود به  مسافرت برویم و پدرم نیز بعد از این ماجرا خانه نشین شد اما من مصرف مواد مخدر را از 22 سالگی درحالی آغاز کردم که به تازگی دختری از اهالی روستایمان را عقد کرده بودم ولی برای تامین هزینه های اعتیادم دچار مشکل شدم تا این که نزد «اسماعیل – ح» آمدم و به مراقبت و نگهداری از سگ ها پرداختم. با وجود این آخر هر ماه درآمدی نداشتم چون «اسماعیل» می گفت: چند میلیون تومان برایت مواد مخدر خریده ام و تو مصرف کرده ای!

روزگارم به همین ترتیب سپری می شد تا این که شبی «مانی» یکی از دوستان اسماعیل که در زندان با هم آشنا شده بودند به پرورشگاه سگ آمد . او دزد خودرو بود و خودروی سرقتی از مشهد آورده بود. آن شب «مانی» در یکی از آغل سگ ها کنار من مواد مصرف کرد و بعد هم زمانی با اسماعیل رفتند که متوجه شدم اسلحه پیدا کرده اند و به من گفتند بیا به کوه های اطراف برای شکار برویم! ولی وقتی داخل شهر رفتیم فهمیدم آن ها قصد دارند به طلافروشی دستبرد بزنند! من هم فقط به حرف اسماعیل گوش می کردم به همین دلیل همراه «ابوالفضل» (یکی از بستگان اسماعیل)، مانی و محمد پشتو رفتم که او نیز از گرگان آمده بود. ابتدا مانی و محمد با اسلحه وارد طلافروشی شدند و من و ابوالفضل داخل پراید نشسته بودیم که صدای شلیک آمد. در این هنگام من وارد  عمل شدم و بقیه طلاها را از طلافروشی جمع کردم بعد هم بلافاصله به روستای مومن آباد و خانه اسماعیل بازگشتیم و من دوباره به محل کارم رفتم ولی بعد فهمیدم که مانی و محمد از روستا رفته اند بعد هم ابوالفضل فرار کرد.

آن روز من پشیمان شده بودم و از دستگیری می ترسیدم به همین دلیل چند روز بعد من هم بدون اطلاع صاحبکارم از آن جا فرار کردم و به روستای عبدل آباد رفتم تا در کنار پسر 10 ساله ام باشم ولی طولی نکشید که کارآگاهان پلیس آگاهی به سراغم آمدند و مرا  دستگیر کردند اما ریشه بدبختی های من در اعتیاد است که مجبور به هر کار خلافی می شوم کاش ...

ماجرای واقعی با همکاری پلیس آگاهی خراسان رضوی

 

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها