بلایی که پسر جوان بر سر دختر هممحلهای آورد
دختر 18 ساله ماجرای یک عشق خیابانی و عاقبت تلخ را بازگو کرده است.
او را فراموش کرده بودم، با آن آبروریزی که چند سال قبل به راه انداخت و رسوایی به بار آورد دیگر نمیخواستم هیچ گونه ارتباطی با آن جوان هم محلهایام داشته باشم ولی او چنان با رفتارها و تهدیدهایش مرا در تنگنای ترس و آبروریزی قرار داد که به ناچار همراهش شدم و به خلوتگاهی رفتم که...
به گزارش روزنامه خراسان، اینها بخشی از اظهارات دختر ۱۸ ساله تبعه خارجی است که با دستی شکسته و به همراه مادرش وارد مرکز انتظامی شده بود. این دختر جوان که مدعی بود یک اشتباه در دوران نوجوانی زندگی اش را تحت تاثیر قرار داده و آرامش را از خانوادهاش گرفته است، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: ۱۳ ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند چرا که پدرم به مواد مخدر اعتیاد داشت و زندگی را به کام مادرم تلخ کرده بود .در این شرایط من و خواهرم نزد مادرمان ماندیم و پدرم نیز به دنبال سرنوشت خودش رفت اما هر ازگاهی به دیدارمان میآمد. بعدازاین ماجرا مادرم دریک فروشگاه لوازم خیاطی مشغول کار شدتا هزینههای زندگی ما را تامین کند. من هم گاهی با مادرم به فروشگاه میرفتم تا به او کمک کنم. در همین حال مادرم یک دستگاه تلفن هوشمند برایم خرید و من مدام در فروشگاه با گوشی تلفن سرگرم بودم تا این که روزی پسر جوانی وارد فروشگاه شد و شماره تلفنش را پنهانی به من داد. من هم با آن شماره تماس گرفتم و این گونه رابطه تلفنی من و «پرویز» در حالی آغاز شد که او همان شب مرا به منزل خودشان دعوت کرد. با آن که خیلی برای رفتن به منزل آن ها تردید داشتم اما از سوی دیگر تشنه محبت بودم و با جملات عاشقانه او آرام میگرفتم. در آن سن و سال هیچ گاه طعم مهر و محبت خانوادگی را نچشیده بودم و این موضوع به نوعی مرا به دام عشق خیابانی انداخت. بالاخره تردید را کنار گذاشتم و راهی منزل آن ها شدم که چند کوچه بالاتر از منزل ما اقامت داشتند. هیچ کس در خانه آن ها نبود ولی زمانی که شب هنگام به منزل خودمان بازگشتم مادرم نگاهی به چشمان من انداخت و همه چیز را فهمید!
به طوری که گویی ماجرای این عشق خیابانی در چشمهای من نوشته شده بود! او بلافاصله گوشی تلفن را از من گرفت و با پدرم که به دیدار ما آمده بود به طرف منزل پدر«پرویز» حرکت کرد. در این وضعیت و زمانی که هیاهوی عجیبی در کوچه به راه افتاده بود «پرویز» ادعا کرد که مرا دوست دارد و میخواهد با من ازدواج کند! با این جمله درگیری شدت یافته بود و پرویز پدر و مادرم را با ضربات چوب مجروح کرده بود! بعد از این ماجرا و با شکایت پدر و مادرم قاضی حکم جلب پرویز را صادر کرد و آن ها هر روز برای گرفتن رضایت به در منزل ما میآمدند .خلاصه پس از کشمکشهای زیاد، پدر و مادرم رضایت دادند وپرویز هم به شهر دیگری رفت. از آن روز به بعد مادرم گوشی تلفنم را گرفت و دیگر اجازه نمیداد من به تنهایی از منزل خارج شوم !این موضوع 2 سال طول کشید تا این که خواهرم با یکی از هموطنان خودمان که در استرالیا ساکن بود ازدواج کرد و من هم بعد از جلب اعتماد مادرم، در یک مرکز پزشکی به عنوان منشی شروع به کار کردم. روزهای آرامی را میگذراندم و پرویز را هم فراموش کرده بودم تا این که مدتی قبل دوباره سر و کله او در محل کارم پیدا شد و شروع به مزاحمت کرد.
او به سراغ همه اقوام و دوستانم رفته و ادعا کرده بود که با من ازدواج کرده است! مزاحمتهای پرویز به جایی رسید که سیم کارتم را شکستم تا مرا پیدا نکند ولی او مدام به سراغ همکارانم میآمد و تهدید میکرد که اجازه نمیدهد همسرش در مرکز پزشکی کار کند و به همین خاطر با دیگر همکارانم درگیر میشد و به آن ها توهین میکرد. او حتی جلوی مرا در ایستگاه مترو گرفت و اصرار داشت که باید با من صحبت کند! هر طوری به او میگفتم که من تو را دوست ندارم و نمیخواهم حتی برای لحظه ای به حرفهایت گوش بدهم متاسفانه توجهی نمیکرد و همه جا آبروریزی به راه میانداخت! بی شرمی و وقاحتهای او به حدی رسید که مقابل شوهر خواهرم ایستاد و مدعی شد که نه تنها با من بلکه با خواهرم نیز ارتباط غیر اخلاقی داشته است!
او قصد داشت شوهر خواهرم را که برای دیدار ما به ایران آمده بود ،نسبت به خواهرم بدبین کند! در این شرایط خیلی ترسیده بودم که به ناچار تقاضایش برای گفت وگورا پذیرفتم. او مرا به مکان خلوتی برد و باز هم از عشق و عاشقی سخن گفت. در همین حال من با ناراحتی و صریح به او فهماندم که نمیخواهم هیچ ارتباطی با تو داشته باشم !پرویزهم که عصبانی شده بود دستم را به شدت پیچاند به گونهای که از شدت درد جیغ وحشتناکی کشیدم و درد سراسر وجودم را فرا گرفت. او مرا سوار موتور سیکلت کرد تا به درمانگاه برساند ولی در نزدیکی درمانگاه رهایم کرد. من هم که میترسیدم دوباره مادرم در جریان ماجرا قرار بگیرد و برای چند سال دیگر از همه چیز محروم شوم، این حادثه را پنهان کردم ولی آن قدر درد کشیدم که به ناچار به خانه رفتم و مادرم که ازنوع رفتارم فهمیده بود حادثهای برایم رخ داده است ،کنارم نشست و من هم همه ماجرا را برایش بازگو کردم .
وقتی مادرم مرا به بیمارستان رساند، پزشکان دستم را به خاطر شکستگی گچ گرفتند واکنون نیز «پرویز»خانوادهام را تهدید میکند که...
با توجه به شکایت دختر جوان، پروندهای در مرکز انتظامی تشکیل شد و تحقیقات درباره این حادثه با صدور دستوری از سوی سرهنگ قاسم همت آبادی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
دیدگاه تان را بنویسید