کد خبر: 643881
|
۱۴۰۲/۰۹/۱۹ ۰۷:۰۰:۰۰
| |

درد دل‌های زنی که از فرزندش دور شده است؛ شوهر سابقم بچه‌ام را پنهان می‌کند

زنی که به دلیل اختلافات خانوادگی از شوهرش جدا شده، حالا برای ملاقات با فرزندش شکایت کرده است.

درد دل‌های زنی که از فرزندش دور شده است؛ شوهر سابقم بچه‌ام را پنهان می‌کند
کد خبر: 643881
|
۱۴۰۲/۰۹/۱۹ ۰۷:۰۰:۰۰

سه سال از زمانی که رژین طلاق گرفته، گذشته و حالا او به خاطر ملاقات با فرزندش شکایت کرده است.

این زن جوان برای سایت جنایی از زندگی‌اش می‌گوید:

 

*چرا از همسرت جدا شدی؟

دخالت‌های خانواده شوهرم زندگی ما را به هم زد.

*چطور دخالت می‌کردند؟

مادرشوهرم مرتب شوهرم را کنترل می‌کرد. ما حتی درباره اینکه کجا و کی به مهمانی می‌رویم باید به او گزارش می‌دادیم. من نمی‌توانستم این وضعیت را تحمل کنم.

*چطور با همسرت آشنا شدی؟

یکی از دوستان پدرم او را معرفی کرد. گفت خانواده خوبی هستید. ما هم باور کردیم. به خواستگاری آمدند و بعد ازدواج کردیم.

*تحقیق نکردید؟

این مساله با تحقیق مشخص نمی‌شد. هر جا رفتیم گفتند خانواده خوبی هستند. حاشیه ندارند. سرشان در کار خودشان است. حتی گفتند مسعود آدم سربه‌زیری است و ما هم قبول کردیم.

*درباره دخالت‌های مادرشوهرت با او صحبت کردی؟

بله. چند بار گفتم شما زندگی ما را نابود می‌کنید. شوهرم تک‌پسر بود و خانواده‌اش فکر می‌کردند من وظیفه دارم مثل یک کلفت برای آنها کار انجام دهم؛ ولی من این زندگی را دوست نداشتم.

*در رفت‌وآمدها متوجه وابستگی شوهرت به مادرش نشدی؟

بیشتر از اینکه شوهرم به مادرش وابسته باشد مادرش به او وابسته بود. زمانی که نامزد بودیم بروز نمی‌داد اما همین که عقد کردیم همه چیز عوض شد.

*چرا در دوران عقد کاری نکردید؟

در دوران عقد یک بار تصمیم گرفتم طلاق بگیرم اما به من گفتند نگران نباش بعد از عروسی درست می‌شود.

*شغل شوهرت چه بود؟

با پدرش در پارچه‌فروشی او کار می‌کند.

*تو که می‌دانستی رابطه خوبی با شوهرت نداری چرا بچه‌دار شدی؟

مادرم گفت اگر بچه بیاوری شوهرت وابسته می‌شود. در خانه بند می‌شود. من هم حرفش را باور کردم. ولی همه چیز بدتر شد.

*چه کارهایی می‌کرد که تو را ناراحت می‌کرد؟

هیچ‌وقت شام به خانه نمی‌آمد. اول خانه مادرش می‌رفت. با آنها دمخور بود. موقع خواب به خانه می‌آمد. وقتی اعتراض می‌کردم می‌گفت تو هم با من بیا برویم. من اوایل به حرفش گوش می‌کردم و می‌رفتم؛ اما واقعاً رفتارهای مادرش و دخالت‌های خانواده‌اش باعث شد زندگی تاریک شود.

*می‌توانستی حضانت فرزندت را تا رفتن به مدرسه بگیری، چرا این کار را نکردی؟

من به‌تنهایی توان نگهداری از او را ندارم. ضمن اینکه شوهرم هم دوست نداشت بچه را به من بدهد. به همین خاطر تصمیم گرفتم بچه را به خودش بدهم.

*فرزندت چندساله بود که جدا شدی؟

هنوز 6 ماه نداشت.

*چرا شوهرت بچه را به تو نشان نمی‌دهد؟

می‌گوید بچه چندهوایی می‌شود. من مادر این بچه هستم و حق دارم او را ببینم. آنها اصلاً به بچه نگفته‌اند مادرش کیست و این موضوع من را عذاب می‌دهد.

*حالا شکایت کرده‌ای و احتمالاً قانون هم طرف تو را می‌گیرد. اگر فرزندت در بزرگسالی گفت چرا او را با خودت نبردی چه می‌گویی؟

من در زندگی با پدر او واقعاً عذاب می‌کشیدم. نمی‌توانستم تحمل کنم. اگر وضعیت قابل تحمل بود جگرگوشه‌ام را رها نمی‌کردم.

 

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها