فرار دختر جوان از زیر شکنجههای پدر و برادران
دختری 28 ساله که از زیر کتکهای برادران و پدرش فرار کرده است، داستان زندگیاش را بازگو کرد.
نمی دانم در تقدیر سیاه من چه کسانی مقصر بودند اما خوب می دانم که من قربانی خودخواهی و خوشگذرانی های پدر و مادرم شده ام که نتوانستند با یکدیگر کنار بیایند و این گونه زندگی مرا نیز نابود کردند ...
به گزارش روزنامه خراسان، دختر ۲۸ساله ای که مدعی بود از دست پدر و برادر ناتنی اش گریخته است و به مرکز انتظامی پناه آورده است درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی و کلانتری رسالت مشهد گفت:از روزی که چشم به این دنیا گشودم ،پدری را بالای سرم ندیدم و همواره از مهر ومحبت های پدرانه محروم بودم اما مادرم اجازه نمی داد هیچ گاه درباره پدرم سوالی از او بپرسم و یا در این باره کنجکاوی کنم.
با همه مشکلات مالی و اوضاع سختی که مادرم داشت من تا مقطع دیپلم درس خواندم اما از همان دوران نوجوانی در بیرون از منزل کار می کردم تا کمک خرج مادرم باشم با وجود این مادرم زنی ولخرج بود و مدام پول ها را برای انجام عمل های زیبایی بر چهره اش هزینه می کرد و هیچ گاه به داشته هایش قانع نبود. این رفتارهای مادرم به حدی رسید که قصد داشت به خاطر تامین مخارج عمل بینی اش مرا به عقد پیرمرد پولداری در بیاورد که با مخالفت شدید من و تهدیدهایم منصرف شد. او به خاطر همین موضوعات مالی مدام خواستگارانم را رد می کرد تا این که بالاخره با وجود همه سخت گیری های مادرم،یک روز برگه قضایی را پیدا کردم که مادرم به خاطر نپرداختن نفقه از پدرم شکایت کرده بود. آن جا بود که فهمیدم پدرم زنده است و در همین شهر زندگی می کند. نشانی روی برگه دادخواست را برداشتم و پنهانی به سراغ پدرم رفتم . بعد از حدود یک ماه جست وجو او را در یک فروشگاه لباس،پیدا کردم. لحظاتی به چشم هایش خیره شدم که ناگهان بغضم ترکید و در میان اشک و ناله،فریاد زدم، من «المیرا»هستم ، همان دختری که هیچ گاه طعم داشتن پدر را نچشید اما تو پدری هستی که مادرم و برادرم را رها کردی و من زمانی که چشم به دنیا گشودم فقط مادرم را دیدم. تو خودخواه بودی که برای خوشگذرانی خودت مادرم را به عقد موقت درآوردی و روزگار من و او را هم سیاه کردی!
خلاصه آن روز عقده هایم را خالی کردم و پدرم فقط سکوت کرد. روزها گذشت و من از این که پدرم را پیدا کرده بودم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. از سوی دیگر مادرم وقتی ماجرا را فهمید به شدت ناراحت شد و دوست نداشت من با پدرم ارتباط داشته باشم. به همین دلیل تصمیم گرفتم مدتی را در کنار پدرم زندگی کنم. او هم با همان رفتار مرموزانه اش مرا به خانه برد و به همسرش و برادرانم معرفی کرد ولی خیلی زود برخوردهای آنان با من تغییر کرد و به ویژه نامادری ام سعی می کرد به هر طریقی مرا تحقیر کند و یا نیش و کنایه بزند! به همین دلیل من هم بیشتر اوقات را در محل کارم سپری می کردم و کمتر به خانه می آمدم اما آن ها تصور می کردند من با افراد غریبه ارتباط دارم تا این که روزی یکی از برادرانم پیام داد که یا از خانه ما گم می شوی یا بلایی سرت می آورم که مرغان آسمان به حالت گریه کنند! از سوی دیگر من با مادرم قطع رابطه کرده بودم و نمی توانستم آن جا بروم، این بود که وقتی به خانه پدرم بازگشتم برادرانم به شدت مرا کتک زدند . در حالی که پدرم فقط به این صحنه دردناک نگاه می کرد. حتی او هم موهایم را کشید و مرا به زیر مشت ولگد برادران ناتنی ام انداخت اما زمانی که آن ها برای کشیدن سیگار از خانه بیرون رفتند ، من هم از آنجا گریختم و به کلانتری پناه آوردم!
با دستور سرهنگ مجتبی حسین زاده(رئیس کلانتری رسالت مشهد)بررسی های کارشناسی واقدامات روان شناختی برای رهایی دختر جوان از این وضعیت اسفبار در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
دیدگاه تان را بنویسید