کد خبر: 532296
|
۱۴۰۰/۱۰/۲۵ ۰۹:۵۲:۳۹
| |

عطاءالله مهاجرانی، فعال سیاسی:

سنت‌هایی که از یاد رفته اند

فعال سیاسی اصلاح طلب در یادداشتی نوشت: روزگار نو جوانی نسل ما، در دهه چهل، خانواده‌ها و خویشاوندان، مثل ساختمان باشکوهی بود که اجزا و عناصرش به درستی پیوند خورده و ملاطش محکم است. پیوند و ملاط محکم داشتند.

سنت‌هایی که از یاد رفته اند
کد خبر: 532296
|
۱۴۰۰/۱۰/۲۵ ۰۹:۵۲:۳۹

عطاءالله مهاجرانی سیاستمدار سابق، طی یادداشتی برای روزنامه اعتماد نوشت: روزگار نو جوانی نسل ما، در دهه چهل، خانواده‌ها و خویشاوندان، مثل ساختمان باشکوهی بود که اجزا و عناصرش به درستی پیوند خورده و ملاطش محکم است. پیوند و ملاط محکم داشتند.

دیده‌اید، این روزها از کوتاه بودن عمر ازدواج‌ها سخن گفته می‌شود. هنوز گاه، زندگی نو به ماه و فصل و سال نرسیده، سقف زندگی ترک برمی‌دارد یا فرو می‌ریزد و زوج جوان غزل خداحافظی را می‌خوانند. می‌دانید چرا؟ البته هزار و یک علت و گاهی هم دلیل دارد. به نظرم با توجه به تجربه زیسته نسل ما، در روزگار ما، در خانواده‌ها، گاه خان دایی یا خاله خانمی، یا عمه خانمی، پدربزرگی و مادربزرگی حلقه پیوند و نگهدارنده خانواده و فامیل می‌شدند.

در فامیل ما دو نفر از دو زاویه متفاوت چنین نقشی داشتند، دایی محمود و خاله خانم! در این درنگ، می‌خواهم درنگی بر نقش دایی محمود داشته باشم. دایی محمود پاسبان بود. اهواز بود، من اولین سفرم به اهواز، همراه دایی محمود رفتم سه سالم بود. دایی محمود آمده بود اراک سرکشی، تک برادر بود. آمده بود تا سری به خواهرانش بزند. وقتی می‌خواست به اهواز برگردد برای بدرقه‌اش به ایستگاه راه‌آهن اراک رفتیم. از محله تک درختی-خیابان ملک- از خانه خاله خانم، از توی کوچه باغا تا ایستگاه راه‌آهن پیاده رفتیم. دایی محمود توی کوپه بود و قطار آماده حرکت. آغوش مادرم بودم. گفتم می‌خواهم توی قطار را ببینم! دایی محمود مرا از پنجره قطار گرفت. سوت اول حرکت قطار را زدند! مادرم با شتاب اشاره کرد که تحویلم بگیرد. پا بلندی کرده بود و دست‌هایش را به سویم دراز کرده بود. محکم دست‌هایم را دور گردن دایی محمود حلقه زدم که نمی‌روم! سوت دوم را زدند. پدرم جلدی یک کاسه کوچک ماست توی پیاله سفالی سبز و یک نان گِرده داغ برایم خرید. سوت سوم را زدند و اولین سفر تحمیلی‌ام در سه سالگی با دایی محمود، با پای برهنه به اهواز آغاز شد. قطار و تونل‌ها و ایستگاه‌ها و مسافران، همه برایم تازگی داشت، سال‌ها بعد که شعر قطار ژاله اصفهانی را خواندم. انگار شعر، کلامِ تابلو سفر کودکانه‌ام شد.

موسیقی متن تابلو، صدای قطار بود: 

می‌دود آسمان

می‌دود ابر

می‌دود دره و می‌دود کوه

می‌دود جنگل سبز انبوه

می‌دود رود

می‌دود نهر

می‌دود دهکده، می‌دود شهر

می‌دود، می‌دود دشت و صحرا

می‌دود موج بی‌تاب دریا

کارون و بلم‌ها در غروب کارون و موتور آبی و... به دنیای دیگری وارد شده بودم. یک ماه اهواز ماندم. معنی و مفهوم سفر و کارون و «دایی» برایم محسوس بلکه مشهود شده بود. سال‌ها بعد دایی محمود به اراک مامور شد. هر هفته به خانه ما سر می‌زد. کلاس پنجم دبستان بودم. از درس و بحثم پرس و جو می‌کرد، انشا‌هایم را می‌خواند، گاهی که وقتش کم بود. پوتینش را از پا در نمی‌آورد. لبه ایوان خانه ما، خانه با دیوارهای گِلی با سقف تیر‌های چوبی و حصیر و رشته‌های انگور آویزان از سقف، سقف سبز می‌زد؛ به من دیکته می‌گفت. وقتی دایی محمود از تعاونی شهربانی خواربار یا پوشاک می‌گرفت، سهم ما هم محفوظ بود. مراقب همه بچه‌ها بود. پدر و مادرم سواد نداشتند، البته پدرم در دوره سربازی مختصری سواد خواندن یاد گرفته بود. نمی‌توانست بنویسد، به قول خودش سواد قرآنی نداشت. دایی محمود بود که حواسش جمع بود. گاهی به دبستان خیام یا دبیرستان پهلوی سر می‌زد و  از آقای مصطفی کیوان مدیر دبستان خیام، یا آقای خلیل داعی رییس  دبیرستان پهلوی از وضعیت درسی من  می‌پرسید.

 همه ما دایی محمود را بسیار دوست داشتیم. چقدر خوب حرف می‌زد. با طنین محکم و کلماتی که درست ادا می‌شد، چقدر خوش‌خط می‌نوشت، حق هر حرفی را در نوشتن درست ادا می‌کرد، همان‌طور که همیشه لباس فرم شهربانی را که می‌پوشید. پیراهن آبی- خاکستری خوش دوخت و خوشرنگ و شلوار سرمه‌ای، همیشه لباسش اتو شده بود، از تمیزی برق می‌زد و همیشه می‌شد در برق واکس پوتین‌هایش عکس‌مان را ببینیم. من دقت می‌کردم، در بستن بند پوتین مراقب بود هیچ تابی در بند نباشد. موقع نوشتن انگار کلمات را اتو می‌کرد! هیچ واژه بلکه حرفی شکسته بسته و ناخوانا نبود. در ذهن کودکانه یا نوجوانانه ما و نیز در دوران جوانی و دانشجویی، دایی محمود، تکیه‌گاه بود. همیشه وقتی مهمانش بودیم. یا در هر یک از خانه خاله‌ها که مهمانی بود. پس از جمع شدن سفره، می‌رفت جارو را برمی‌داشت. خودش کف اتاق را جارو می‌کرد. می‌رفت دست و صورتش را می‌شست و می‌گفت: حالا وقت چای است. 

زندگی جدید، این سنت‌ها را کمرنگ یا بی‌رنگ کرده است. البه دوری‌ها هم نقش و اثر خود را دارد. خانواده‌ها از هم جدا شده‌اند. کارکرد و نقش بزرگ فامیل که هم در شادی‌ها و هم در دشواری‌ها یا مصیبت‌ها، ستون تکیه‌گاه بودند، کمتر دیده می‌شود. البته منظورم زندگی شهری و به ویژه در شهر‌های بزرگ است، در محیط روستایی یا عشایری ما این سنت‌ها همچنان زنده و پایدار و جاری است. جوانان و نوجوانان همیشه کسی را دارند که با او صحبت کنند، به او تکیه کنند در دشواری‌ها و تنگناها، نقطه امیدشان باشد. اگر جوانان ما تنها بمانند. نتوانند با هم درست حرف بزنند، نتوانند مسائل‌شان را با تدبیر و شکیبایی حل کنند. زندگی‌های نو، پا نمی‌گیرد. سقف زندگی ترک برمی‌دارد. طلاق و تنهایی رواج پیدا می‌کند و آسیب‌هایی که همگان به ویژه جوانان در آن  بازنده‌اند.

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها