کد خبر: 645517
|
۱۴۰۲/۱۰/۰۶ ۰۶:۳۰:۰۰
| |

متن کامل نامه امام خمینی (ره) به عروسش که به ایشان «تحمیل» شده بود!

جماران یکی از نامه‌های امام خمینی (ره) به عروسش را منتشر کرده است.

متن کامل نامه امام خمینی (ره) به عروسش که به ایشان «تحمیل» شده بود!
کد خبر: 645517
|
۱۴۰۲/۱۰/۰۶ ۰۶:۳۰:۰۰

جماران یکی از نامه‌های امام خمینی (ره) به عروسش را منتشر کرده است. 

به گزارش جماران، مدت ها بود بانو فاطمه طباطبایی، عروس امام خمینی (س) از ایشان می خواست تا برایش شعر بگوید؛ امام اما به این درخواست پاسخ مثبت نمی داد. نامه نگاری های امام با ایشان مثل کلاس درسی بود برایش. امام در چند نامه ای که برایش نوشت، کلی از معارف را به او یادآور شد. در نامه ای که امام در ربیع الثانی ۱۴۰۷ [۱]‎ که مطابق با آذر ماه سال ۶۵ است به خانم طباطبایی نوشت از وی خواست که از غرق شدن در اصطلاحات و اعتبارات پرهیز کند. متن نامه امام در ادامه آمده است:

بسم الله الرحمن الرحیم‌

‌فاطی عزیزم‌

‌ بالأخره بر من نوشتن چند سطر را تحمیل کردی و عُذر پیری و رنجوری و گرفتاری ها‎ ‎‌را نپذیرفتی.‌

اکنون از آفات پیری و جوانی سخن را آغاز می کنم که من هر دو مرحله را درک کرده‌‎ ‎‌یا بگو به پایان رسانده ام، و اکنون در سراشیبی برزخ یا دوزخ با عُمّال حضرت‌‎ ‎‌مَلَک الموت دست به گریبان هستم، و فردا نامه سیاهم بر من عرضه می شود و مُحاسبه‌‎ ‎‌عمر تباه شده ام را از خودم می خواهند و جوابی ندارم جُز امید به رحمت آن که ‌وَسِعَتْ‌‎ ‎‌رَحْمَتُهُ کُلَّ شَیْءٍ‌‎[۲]‎‌ و ‌لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحمَةِ الله اِنَّ الله یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً‌‎[۳]‎‌ را بر ‌رَحْمَةً لِلْعالَمِین‌‎[۴]‎‌ نازل‌‎ ‎‌فرموده است.‌

گیرم مشمول این نحو آیات کریمه شوم لکن عروج به حریم کبریا و صعود به جوار‎ ‎‌دوست و ورود به ضیافت الله که باید با قدم خود به آن رسید چه می شود. در جوانی که‌‎ ‎‌نشاط و توان بود با مکاید شیطان و عامل آن که نفس امّاره است سرگرم به مفاهیم و‎ ‎‌اصطلاحات پُرزرق و برقی شدم که نه از آن ها جمعیّت حاصل شد نه حال، و هیچ گاه‌‎ ‎‌درصدد به دست آوردن روح آنها و برگرداندن ظاهر آنها به باطن و ملک آنها به‌ ملکوت برنیامدم و گفتم:‌

‌از قیل و قال مدرسه ام حاصلی نشد جُز حرف دلخراش پس از آن همه خروش‌

‌ ‌چنان به عمق اصطلاحات و اعتبارات فرو رفتم و به جای رفع حُجب به جمع کُتب‌‎ ‎‌پرداختم که گویی در کون و مکان خبری نیست جُز یک مُشت ورق پاره که به اسم علوم‌‎ ‎‌انسانی و معارف الهی و حقایق فلسفی طالب را که به فطرت الله مفطور است از مقصد‎ ‎‌بازداشته و در حجاب اکبر فرو برده.‌

‌اسفار اربعه ‌‎[۵]‎‌ با طول و عرضش از سفر به سوی دوست بازم داشت نه از فتوحات‌‎[۶]‎‎ ‎‌فتحی حاصل و نه از فُصوص الحِکَم‌‎[۷]‎‌ حکمتی دست داد، چه رسد به غیر آنها که خود‎ ‎‌داستان غم انگیز دارد.‌

‌ و چون به پیری رسیدم در هر قدم آن مُبتلا به استدراج شدم تا به کهولت و مافوق آن‌‎ ‎‌که الآن با آن دست به گریبانم ‌وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرَدُّ إلی أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِکَیْلا یَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَیْئاً‌‎[۸] ‎‌ و چون‌‎ ‎‌دخترم از این مرحله فرسنگ ها دوری و طعم آن را نچشیدی که خدایت به آن برساند با‎ ‎‌حذف عوارض آن، از من توقع نوشتار و گفتار آن هم نظم و نثر به هم آمیخته می کنی و‎ ‎‌ندانی که من نه نویسنده ام و نه شاعر و نه سخن سرا.‌

‌ و تو ای دختر عزیزم که غوره نشده حلوا شدی بدان که یک روزی خواهی بر جوانی‌‎ ‎‌که به همین سرگرمی ها یا بالاتر از آن از دستت رفت همچون من عقب مانده از قافلۀ‌‎ ‎‌عُشاق دوست، خُدای نخواسته بار سنگین تأسّف را به دوش می کشی. پس از این پیر بینوا بشنو که این بار را به دوش دارد و زیر آن خم شده است، به این اصطلاحات که دام‌‎ ‎‌بزرگ ابلیس است بسنده مکن و در جستجوی او ـ جلّ و علا ـ باش، جوانی ها و عیش و‎ ‎‌نوش های آن بسیار زودگذر است که من خود همۀ مراحلش را طی کردم و اکنون با‎ ‎‌عذاب جهنّمی آن دست به گریبانم و شیطان درونی دست از جانم بر نمی دارد تا ـ پناه به‌‎ ‎‌خدای تعالی ـ آخر ضربه را بزند. ولی یأس از رحمت واسعۀ خداوند خود از کبائر عظیم‌‎ ‎‌است،‌‎[۹]‎‌ و خدا نکند که معصیت کاری، مُبتلای به آن شود.‌

‌ ‌گویند حجّاج بن یُوسف ـ آن جنایتکار تاریخ ـ در آخر عمرش گفته است که خدایا‎ ‎‌مرا بیامرز، گرچه می دانم همه می گویند نمی آمرزی، و شافعی ‌‎[۱۰]‎‌ که این را شنید گفت: اگر‎ ‎‌چنین گفته شاید، و من ندانم که آن شقی توفیق چنین امری را پیدا کرده یا نه. ‌‎[۱۱]‎‌ و می دانم‌‎ ‎‌که از هر چه بدتر یأس است و تو ای دخترم مغرور به رحمت مباش که غفلت از دوست‌‎ ‎‌کنی و مأیوس مباش که خَسِرالدنیا و الآخره شوی.‌

‌ خداوندا! به حق اصحاب پنج گانه کسا، احمد و فاطی و حسن و رضا (یاسر) و علی را‎ ‎‌که از دودمان رسول گرامی و وصیّ اویند و به این افتخار می کنم و می کنند، از شرور‎ ‎‌شیطانی و هواهای نفسانی مصون دار، در اینجا کلام من ختم شد و حُجّت حق بر من‌‎ ‎‌تمام، والسلام.‌

‌ اینک چون تو با اصرار خاص به خودت از من شعر خواستی باید به حق بگویم که نه‌‎ ‎‌در جوانی که فصل شعر و شعور است و اکنون سپری شده، و نه در فصل پیری که آن را هم‌‎ ‎‌پشت سر گذاشته ام، و نه در حال ارذل العُمُر‎[۱۲]‎‌ که اکنون با آن دست به گریبانم قدرت‌‎ ‎‌شعرگویی نداشتم، گویند کسی گفت که من قوّه ام در جوانی و پیری فرق نکرده، زیرا این‌‎ ‎‌سنگ را نه در جوانی توانسته ام بلند کنم و نه در پیری، من نیز همین را می گویم که من در شعر و ادب فرقی نکردم که در جوانی شعر نتوانستم گفتن و نیز در پیری.‌

 

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها