کد خبر: 659356
|
۱۴۰۳/۰۲/۱۷ ۰۸:۱۷:۰۰
| |

محمدرضا تاجیک فعال سیاسی اصلاح‌طلب:

اهالی قدرت، جامعه و مردم شبیه خودشان را می‌پسندند؛ حکایت فرد نقاشی‌ست که تلاش می‌کرد معشوقه‌اش را شبیه به نقاشی‌اش کند نه بالعکس!

محمدرضا تاجیک نوشت: در جامعه امروز ما، عده‌ای از اهالی قدرت، جامعه و مردمانش را شبیه خویش می‌پسندند. روایت و حکایت اینان، حکایت آن فرد است که داشت از معشوق خویش نقاشی می‌کشید و تلاش داشت معشوقش شبیه نقاشی‌اش شود، نه بالعکس. به دیگر بیان اینان بر این میل و اراده‌اند تا جامعه را به صورت و سیرت خویش بگردانند.

اهالی قدرت، جامعه و مردم شبیه خودشان را می‌پسندند؛ حکایت فرد نقاشی‌ست که تلاش می‌کرد معشوقه‌اش را شبیه به نقاشی‌اش کند نه بالعکس!
کد خبر: 659356
|
۱۴۰۳/۰۲/۱۷ ۰۸:۱۷:۰۰

 

محمدرضا تاجیک فعال سیاسی اصلاح طلب طی یادداشتی برای روزنامه اعتماد نوشت: یک- در کتاب بچه‌های زیواگو می‌خوانیم: عده‌ای از جوانان و نوجوانان که اشتهای زیادی برای خوردن میوه‌های ممنوعه فرهنگی و روشنفکرانه و سبک‌های جدید پیدا کردند، جوامع محرمانه‌ای به صورت انجمن‌های غیررسمی ادبی و موسیقی سامان دادند. از متن این جوامع محرمانه، جریانی به‌نام «استیلیاگی» (مقلدان مدهای جدید) شکل گرفت که لباس‌هایی شبیه سال‌های دهه 1940 در امریکا می‌پوشیدند، شلوارهای تنگ به پا می‌کردند، شانه‌های کت‌شان اپل‌دار بود، کروات‌های پهن می‌زدند و کفش‌های لژدار به پا می‌کردند و موی سرشان کوتاه و ورزشکارانه بود. همتایان مونث استیلیاگاها نیز، لباس‌های تحریک‌کننده‌ای می‌پوشیدند، موهای‌شان را کوتاه و توالت غلیظ می‌کردند و به این شیوه (که برخی معتقدند نقش ژرف‌تری از سخنرانی خروشچف در استالین‌زدایی داشت) موازین رایج در کشور را که بر اساس آن مردان ناگزیر به پوشیدن لباس‌های معمولی ارزان‌قیمت بودند و زنان نمی‌بایست هیچگاه آرایش کنند، به چالش می‌طلبیدند.

بسیاری از استیلیاگاها فرزندان مقامات عالیرتبه کشوری و لشکری، مهندسان تراز اول و اعضای ارشد پلیس مخفی بودند که به علت شدت عمل جهت برقراری انضباط فرهنگی و ریشه‌کن ‌کردن نفوذ «منحط» غرب، سبک آزادتر لباس، موسیقی و رفتار اجتماعی برای‌شان بسیار جذاب و فریبنده می‌نمود.

عشق و علاقه به موسیقی جاز هموارترین راه برای گذار از موسیقی جریان غالب در اتحاد شوروی به‌ سوی سبک دنیای غرب بود. این موسیقی بعد از 1948 ممنوع اعلام شد. انبوهی از جوانان که پیش از آن در روزگار جنگ و پس از آن دلباخته جاز شده بودند، به‌ یک‌باره خود را در یک فرهنگ زیرزمینی یافتند. نشریات و کارتون‌های ضد مقلدان مد، مانند تبلیغاتچی‌های حزبی که به جراید خط می‌دادند، مرتکب اشتباه وخیمی شدند. آنها اقدام به معرفی جوانان جدید «ضد الیت» کردند. سروکله مقلدان مد، آهسته آهسته در میهمانی‌های رقص و در خیابان‌ها پیدا شد.

گروه‌های عضو کومسومول به تعقیب طرفداران مد می‌پرداختند و آنها را به باد کتک می‌گرفتند. افراد خودسر نیز به یاری اعضای کومسومول می‌شتافتند و با طرفداران مد درگیر می‌شدند و شلوارهای تنگ آنها را پاره می‌کردند. در بعضی مواقع، جوانان پیرو مد گشتی‌های کومسومول را به دام می‌انداختند و حق‌شان را کف دست‌شان می‌گذاشتند. این گروه از جوانان، هر چقدر بیشتر هدف دشمنی قرار می‌گرفتند، بیشتر به عنوان پیشگامان موج جدید شناخته می‌شدند. موضوع دیگر شیوه رفتار و گفت‌وگوی مقلدان مد با همدیگر بود.

آنان اصطلاحات و گویش‌های خاص خود را داشتند که پر از لغات جدید بود. هدف از این زبان شکسته‌بسته آن بود که برای والدین‌شان و افراد غیرخودی نامفهوم باشد. از نظر بسیاری از اینان، عدم پذیرش «زندگی رایج توأم با فلاکت» به سخره‌گرفتن تبلیغاتی به حساب می‌آمد که مدعی عدالت اجتماعی و مساوات‌طلبی بود.

مقلدان جوان مد یک امریکا و یک غرب خیالی ساخته بودند که با جامعه اتحاد شوروی در تضاد بود. آنان سعی می‌کردند بیش از امریکایی‌ها امریکایی باشند. این «رویای امریکایی» و اعتقاد راسخ به وجود «دنیای بهتر» در مغرب زمین، ماحصل پرده آهنین بود که نقش مهمی در تکامل بسیاری از روشنفکران و هنرمندان این نسل ایفا کرد. این گونه شد که سوژه‌های وفادار کمونیستی، خود لاجرم از «ور نم نهادن» (کشتن و در خاک نهادن و بر روی خاکش گل و ریاحین کاشتن) کمونیسم و به تعبیر اخوان ثالث، «به خاک سپردن نعش آن شهید عزیز» شدند.

دو - اکنون پرسش این است که آیا این تبدیل‌ شدن جاز و موسیقی و آرایش و مد و سبک زندگی و تمایلات غرب‌گرایانه، کار قدرت بود یا مقاومت؟ بی‌تردید، از قدرت است که بر قدرت است. قدرت، خود ماما و دایه مقاومت خویش است. قدرت، خودبرانداز و اسقاطگر خویش است. هیچ مقاومتی مقدم بر قدرت‌ وجود ندارد. هر قدرتی خالق مقاومت خویش است. قدرت، از آغاز الهه مرگ خویش را بر دوش دارد. هیچ «قدرتی» بدون بیش مازاد خویش (همان امری که از انسداد و تصلب و جاودانگی آن ممانعت می‌کند) وجود ندارد. تنها «قدرت‌هایی که زیست در مجاورت مقاومت را می‌دانند و می‌دانند چگونه از تکثیر و تعمیق و تشدید هویت‌های برنامه‌دار و ره‌ بردن آنان به هویت‌های برنامه‌دار (به تعبیر کاستلز) ممانعت کنند و نیز می‌دانند جامعه، به‌ مثابه یک تمامیت و کلیت بسته و منجمد غیرممکن است و از این ‌رو، جامعه را یک بدن بدون اندام (به تعبیر اسپینوزا) می‌فهمند که درباره‌اش نمی‌دانیم چه می‌تواند بکند. یا آن را یک ارگان می‌دانند نه یک ارگانیسم یا یک «هنوز - نه» می‌دانند که در آن با هم‌زمانی ناهماهنگ اشیا یا موجودات، حادثی ‌بودن تعلق آنها به یکدیگر، پراکندگی کثرت سیماها، گونه‌ها، نیروها، اشکال، تنش‌ها و شورمندی‌ها (غرایز، رانه‌ها، تمایلات و تکانه‌ها) مواجه هستیم، می‌توانند تداوم و استمرار خود را تدبیر و تضمین کنند. 

سه- در جامعه امروز ما، عده‌ای از اهالی قدرت، جامعه و مردمانش را شبیه خویش می‌پسندند. روایت و حکایت اینان، حکایت آن فرد است که داشت از معشوق خویش نقاشی می‌کشید و تلاش داشت معشوقش شبیه نقاشی‌اش شود، نه بالعکس. به دیگر بیان اینان بر این میل و اراده‌اند تا جامعه را به صورت و سیرت خویش بگردانند.

زهرِ منیت‌شان بر کیمیای محبت غلبه دارد، لذا جز خود نمی‌بینند و برنمی‌تابند. بسیار مایلند که گفتِ دیگران (جامعه مردمان) از گفت آنان رهبر و بی‌گفت آنان مضطر شود. در سودای آنند که گفت‌شان بر گفت دیگران راکب شود، گفتِ دیگران را گفتِ آنان تزئین کند و تمامی آحاد جامعه بپذیرند که گفتِ آنان بر گفت‌شان سبق دارد و شرافت.

از مردمان، قرب نوافل را طلب می‌کنند. کس را تا کس است، در عالم آنان بار نیست. به ‌ظاهر از حقایق و دقایق عالم می‌گویند و بر هر پدیده‌ای حکمی جاری می‌سازند، لیک در باطن صفیر و دامند و هیچ حکمی را بر احوال و رفتار خویش نمی‌پسندند. کار پاکان را قیاس از خود می‌گیرند، سحر خود را معجزه می‌نمایانند.

نقش باغبان جامعه را زیبنده خود می‌دانند و حق جدا کردن نهال‌ها و گیاهان «مفید» از «هرز» و تکثیر و پرورش گیاهان مفید و از بین‌ بردن گیاهان هرز را وظیفه ذاتی خود می‌دانند. اینان، همچنین نقش جراح / درمانگر جامعه و تشخیص ضابطه سلامت و طبیعی ‌بودن و تعریف و ترسیم مرز میان سلامت و بیماری را از قدیم نقش خویش می‌پندارند.

از این ‌رو، هیچ منطقه‌الفراغی برای تفاوت‌ها و تمایزها باقی نمی‌گذارند و هر کس را که به طریقت و شریعت آنان درنیاید، سوی تفته دوزخی پرتاب می‌کنند. اینان نمی‌دانند یا نمی‌خواهند بدانند که زین ‌سو که می‌روند یکی دریای هول هایل‌ست و خشم توفان‌ها؛ و دیری نخواهد پایید که بیش از گذشته در میان مردمان آنچه می‌خواهند نمی‌بینند و آنچه می‌بینند نمی‌خواهند.

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها