سادات اخوی:
نمیخواهم تکرار شوم
سید محمد سادات اخوی شاعر و نویسنده در بیان علت سالها گوشه نشینی و انزوای خود از فضای ادبیات و مطبوعات با اشاره به تجربه تلخ شهرت و حضور در فضاهای فرهنگی میگوید نمیخواهد تکرار شود.
اعتمادآنلاین| نام سیدمحمد سادات اخوی برای نوجوانان دهه شصتی با چند نشریه شناخته شده بود. نخست سروش نوجوان در دوره حضور قیصر امینپور و در ادامه مجلهای به اسم باران که تمی مذهبی و ادبی داشت و خواندنش طعم شیرینی را برای آنها هنوز به یادگار گذاشته است و پس از آن صفحات زمینه روزنامه همشهری و ستونهایی که او خلقش میکرد. حالا هم با اینکه کمتر از او نام و یادی در صفحات کاغذی و مجازی مطبوعات به چشم میخورد اما نامش انکار ناشدنی است. چه وقتی صحبت از مطبوعات باشد که مدتی پیش ستونهای او در روزنامه قدس برای مخاطبان قدیمیاش یادآور خاطراتی تازه بود و چه وقتی که صحبت از کتاب به میان آید که به تازگی مجموعه آهوانه از او منتشر و خواندنی شده است.
به بهانه انتشار مجموعه کتاب آهوانه از سوی نشر بهنشر ساعتی با سادات اخوی در مقام شاعر، نویسنده و روزنامهنگار به صحبت پرداختیم. حاصل این گفتگو را در ادامه میخوانیم:
جناب سادات اخوی ممنون از اینکه برای این گفتگو وقت خیلی وقت است کسانی که از دهه 70 مطالب شما را از روزنامهها میخواندند و سالهاست پیگیر مطالب شما هستند از شما بیخبرند. در واقع هر وقت اسم شما میآید ملازم میشود با نوعی انزوا که گویا خودخواسته است و البته این تعبیر خودتان بود در گپی که قبلتر با هم زدیم. امروز اما میخواهم درباره این عزلت و گوشهنشینی و در معرض دید نبودن حرف بزنیم و اینکه چه میشود که یک نویسنده و شاعر برای خود چنین چیزی را میپسندد؟
امروز هم که خدمت شما آمدم به خاطر رفاقتم بود با شما و دوستانی دیگری در مهر و اینکه گفته شد که راجع به مجموعه آهوانه و امام رضا(ع) صحبت میکنیم، با خودم گفتم شاید حضور من بهانهای شود که با برخی از مخاطبان یا دوستانی که مرا میشناسند ـ به شکل یک دورهمی غیابی ـ و البته با حضور شما درباره حضرت امام رضا(ع) حرف بزنیم.
عزلت بهطورکلی بد نیست. به تجربه تلخ من، آنقدر که شهرت و حضور در فضاهای بیرونی و دیدهشدن آسیب دارد، عزلت آسیب ندارد. البته ممکن است عزلت، با خودش گلهمندی بیاورد به ویژه اینکه آدمی دلیل عزلت را نداند. همیشه ممکن است هنرمندانی را ببینیم که گوشهنشین شدهاند. خیلیها هستند کنار مینشینند. مداحان، سخنرانانی که فراموش میشوند، کاسبانی که ورشکست میشوند و در خانه مینشینند و... و همه اینها فراموش میشوند. هر کسی بر اساس مشکلها، دشواریهای و استدلالهایی خانهنشین میشود... اما این که «دیگران چه واکنشی به این عزلت نشان میدهند» مهمتر است. این سوال مهم است!
به نظرم پاسخش اما مبهم نیست. جامعه ما خیلی زود فراموش میکند.
همینطور هم هست. در خانهنشینی، عموم آدمها افسرده میشوند، حالا پی درمانش بروند یا نروند، بحث بعدی است... ولی افسردگی شامل همه میشود.
هنرمندان اما به جای افسردهشدن «دق» میکنند!... چون هنرمند هر چند هم بخواهد تأکید کند که توجه دیگران برایش مهم نیست، واقعیت را نگفته است. ممکن است توجه به «خودش» را مهم نداند ولی توجه به آثارش برایش مهم است، چون همه با «آثار هنرمند» به خود او میرسند. کم نبودهاند هنرمندانی که در محله و شهر ما بودند و چهرهشان را نمیشناختیم... و عاشق آثارشان بودیم... ولی وقتی خودشان را دیدیم، تعجب کردیم که چطور این اثر از این هنرمند خلق شده است. این اتفاق قدیمی است.
اما اینکه الآن مقابل این خانهنشینها چه رفتاری میکنیم به نظرم مهمتر از اصل خانهنشینی است. شما برای درمان هر مشکل باید اراده داشته باشید. افسردگی روی خود اراده مینشیند. اولین اصلی که در مورد هنرمندان افسردگی را به زودمرگی میرساند، «تشدید بیتوجهی» است.
فکر نمیکنید اگر دلیل و علتی از این مسئله در رسانهها مطرح شود این تشدید بیاعتنایی اجتماعی را بشود به شکلی قلقلک داد و حل کرد؟ خود شما الآن که دارم با شما صحبت میکنم معتقد هستید نسبت به آنچه ماحصل تولید فکری شما بوده است در قالب نوشتار و گفتار یا هر چیزی، مورد بیتوجهی قرار گرفته و آنطور که باید ارجوقرب ندیده است و در نهایت فراموش شدهاید؟
خیر اصلاً! من اتفاقاً از کسانی بودم که فوقالعاده توجه دیدم؛ یعنی افراد زیادی به من محبت و لطف کردند و خودبهخود در مسیری که آثارم چاپ میشده چه مجازی و حقیقی، به من و آنها اظهار محبت شده است. شاید من خیلی شامل این قاعده نشوم، اما من خیلی خودخواسته کنار نشستم. طبیعتاً انرژی، فکر، تجربه و کارهایی که در این تقریباً 32 ساله انجام دادهام همه فریز شده و کنار رفته است. الآن هم وقتی اثری از من منتشر میشود ناخواسته برآمده از همه آن تجربهها و دویدنهاست؛ اما اینکه «از آنهمه تجربه چه استفاده بیرونی میشود؟» پاسخش ساده است. هیچ!... من خواستم کنار بنشینم و در سکوت باشم برای اینکه آسیب شهرت را دیدم. من به سنگینترین شکل ممکن از شهرت آسیب دیدم... و اگر نبود لطف اهل بیت(ع) و دوستان حقیقی آنان، امروز در محضر شما نبودم. حسادت و دشمنیِ برآمده از آن، چیز غریب و خطرناکی است... تا مرز کشتن میبرد آدم را... و همین حسادت، نخستین تأثیر شهرت است... و اگر به حصار امن الهی پناه نبریم، ویران خواهیم شد.
و دیگر نمیخواهید تکرار شود؟
دیگر نمیخواهم تکرار شود... و حتی راستش را بخواهید، حتی نمیخواهم تکرار «شوم».
راه تکرار نشدن این است که از آن چیزی که موجب شهرت میشود خودتان را کنار بکشید. برایم خیلی جالب است در کار نویسندگی، شاعری و این تیپ فعالیتها کسی در این پارادایم صحبت کند که شهرت توانسته به من ضربه بزند. از طرفی در تم فکری ایرانیها قلم و نوشتن، آنقدرها مثل سینما، تئاتر، موسیقی شهرت زا نیست از یک طرف یک نفر با 30 سال کار در این عرصه میگوید من از شهرت آنقدر آسیب دیدم که همهچیز را کنار گذاشتم. این را چطور باید تفسیر کنیم؟
منظور من از شهرت، «پیش چشم بودن» است. این در هر عرصهای ممکن است باشد. شما کاسب هم که باشید ممکن است پیش چشم باشید و آسیب ببینید. وقتی دارید در عین خلوص نیت، برای اینکه کارتان را درست انجام دهید، همه وقتتان را میگذارید برای مطالعه و از لوازم آن کار استفاده میکنید تا آن کار خروجی مناسبتری باشد، باورتان نمیشود کسانی همان لحظه نشستهاند و چند برابر شما وقت میگذارند که بعد از آن که شما آن کار را کردید؛ کار و یا خود شما را خراب کنند. این برای شما قابلباور نیست، من در طول این دوران جزء معدود نویسندگانی بودم که مسئولیت اجرایی هم در حوزه فرهنگ داشتم. واقعاً انبوهی این اتفاق برایم در حوزههای مختلف پیش آمد و امتحانش کردم. ولی آدم یکجا زمینگیر میشود. گاهی از این اتفاقها رد میشویم و میگوییم برایمان مهم نیست؛ آنها کار خود و من کار خودم را میکنم، ولی جایی هم هست که واقعاً زمینگیر میشوید.
با این اتفاقات نباید مبارزه کرد؟ تنها راهش این است که آدم به اصطلاح غلاف کند و کنار بکشد؟ به عبارت دیگر این مسیری که شما انتخاب کردید یک انتخاب است یا راه محتوم است؟
من آدم جنگندهای نیستم و هیچوقت هم نبودهام. جنگنده نه به این معنا که برای رسیدن به هدف مبارزه و همت نکنم. به این معنا که برای اینکه خودم را توجیه کنم جنگ نمیکنم، چون فکر میکنم اگر بخواهم وقت بگذارم باز هم آن وقت تلف شده است. به خاطر اینکه من آن را صرف کاری کردم که نباید میکردم. ما آدمهایی هستیم که خیلی به ارزشها و اصول خود پایبندیم. من پای درس کسانی شاگردی کردهام که همه در سکوت محض، «کار» کردهاند... یک بار برای نیازی که پیش آمد، به سرم زد و از تک تک استادانم در رشتههای گوناگون شعر، داستان نوجوان و بزرگسال، طنز نوجوان و بزرگسال، نثر ادبی، اجرا و گویندگی، چیزی شبیه درجه اجتهاد گرفتم... و به ده مجوز رسید... به ترتیب الفبا اگر عرض کنم، پیوسته و ناپیوسته از محضر بزرگانی استفاده کردهام... آقایان حسین آهی، قیصر امینپور(زندهیاد)، منوچهر احترامی(زندهیاد)، حسن احمدی، علی انسانی، محمد پورثانی (زندهیاد)، ابوالفضل زرویی نصرآباد (زندهیاد)، سیدمهدی شجاعی، عبدالعظیم صاعدی، عمران صلاحی (زندهیاد)، مرتضی فرجیان (زندهیاد)، امیرحسین فردی (زندهِیاد)، فریدون عموزاده خلیلی، محمدعلی مجاهدی، هوشنگ مرادی کرمانی، علی معلم دامغانی، بیوک ملکی، سیدمصطفی موسوی (زندهیاد)، حسن سلطانی... و دیگرانی که الان اسمشان در یادم نیست.
ما پیروان تلاش اینها بودیم که در زندگیشان هرگز در موقعیت جنگ و تحمیل خود نبودهاند. همیشه در مواجه با پستی، با حرف نامناسب با حرفی که سطحش پایین است با قضاوت غلطی که در موردشان شده سکوت کرده و از آن اتفاق گذشتهاند... و سعی کردهاند در حوزه دیگری هدفها و اصول خود را حفظ و دنبال کنند. من این کار را نکردم و نجنگیدم.
ولی در این مدت خارج از دسترس و خارج از دید بودند کار را زمین نگذاشتید هم نوشتید هم از شما منتشر شده است که به بهانهای از یکی دو مورد آن میخواهیم صحبت کنیم.
نوشتن برای من، نفسی است که به شماره افتاده است!... نوشتن برای من، مثل احیای قلبی است. به تازگی و در اینستاگرام، با هشتگ تجربه کردم، درباره این احساس نوشتهام که چقدر تلخ است. در آنجا و به یاد نازنین یار سفرکردهام ابوالفضل زرویی نصرآباد، نوشتم به آثار «هنرمند خانهنشین» خیلی توجه کنید، چون ممکن است آخرین علائم حیاتی او باشند. یادم نمیرود که در آخرین روزهای عمرش مکالمهای با هم داشتیم. پرسیدم: «این حال خانهنشینی و سکوت، چه حالی است؟»... خندید و به تلخی گفت: «تو بعدی منی... خیلی زود خودت میچشی»... نوشتههایم در قالب کتاب یا فضای مجازی، آخرین علائم حیاتی است که از خودم به بیرون مخابره میکنم و بیشتر از این از دستم برنمیآید. آنهم به خاطر اینکه این سالهایی که خداوند کمک کرد و توفیق داشتم برای اهلبیت(ع) نوشتم، تجربههایی ایجاد کرده که آن تجربهها باید ادای دین ما را به اهلبیت(ع) نشان دهند. مجموعهای مثل آهوانهها، مثل آثاری که در این سالها منتشر شده است آثاری که در مؤسسه هلال کار کردم، همه اینها حقیقتاً آخرین علائم حیاتی است که از خودم نشان میدهم، چون بیشازاندازه به اجدادمان مدیونم و باید برایشان کار کنم.
دوست دارم کاری کنم که آنان و دوستان راستینشان قبول کنند... من، به حضرت رضا(ع) مدیونم...هم در دوره نوزادی به من لطف کردهاند و هم در طول زندگی جایی نیست که از قدم، لطف، روزیرسانی، نگاه، مرحمت و عطوفتشان خالی باشد حتی از عفوشان!... که من خطایی کردم و رویم نمیشد از خدا خواهشی کنم ایشان را واسطه کردم که: شما از طرفم بین من و خدا ریشسفیدی کنید!... همه باعث شد که سرانجام مجموعه آهوانه تولید شود. آیا اینها نشان میدهد به معنای اساسی من دارم فعالیت میکنم!؟... خیر این فعالیت نیست... همه اینها چند درصد از توانی است که استادان در کسانی مثل من به ودیعه گذاشتهاند... همه اینها اندکی از آموختهها و تجربههای کار فرهنگی است. اصراری هم نمیکنم... چون ـ راستش را بخواهید!
در مرز 46 سالگی، توان جسمی اندکی هم باقی مانده که اجازه جداشدن از خانهنشینی را نمیدهد. تنها کاری که در همه این سالها... نزدیک بیست سال دربارهاش اصرار کردهام و هنوز نشده، دو چیز است... یکی ایجاد مرکزی برای گردآوری تاریخ شفاهی هیئتها و نغمههای مذهبی (و حتمی با ویرایش صوتی و تصویری حرفهای برای استفاده دوستداران امروز و عاشقان فردا)... و دیگری که یک جور آرزوی بزرگ دیگر من است، تاریخ شفاهی خادمان و زائران آستان مقدس حضرت ولینعمتمان حضرت علیبن موسیالرضا(ع) ست... بارها هم برای هر دو تلاش کردهام و متأسفانه نشده... و هر دو را هم با هدف ثبت و ترویج «ادب و آداب» مسیر خادمی اهل بیت دنبال کردهام. فکرش را بکنید اگر ادب و آداب پیشکسوتان به نسل امروز منتقل میشد، دیگر کسی کنار ضریح مطهر امامرضا(ع) با کسی گلاویز نمیشد و ناسزاهای سخیفی را هم چاشنی نمیکرد... پیشامدی که در نهایت تعجب، خودم شاهدش بودم. نفسها و نَفَسهای قدیمیها، با همین ادب و آداب، کارساز و اثربخش میشد.
بارها هم به مراکز گوناگون پیشنهاد کرده و میکنم... با این همه امکان خروجی که امروز در مجازی و واقعی داریم، حیف است ادب و آداب، ناگفته بروند زیر خاک مرگ... اما متأسفانه هنوز نشده. شاید مشکل این است که به هیچ وجه مایل نیستم کاری سطحی، زودگذر و با سر و شکل بدقواره منتشر شود... دلم برنمیدارد برای اهل بیت(ع)، کاری سردستی بشود دیگر.
این به تعبیر شما آخرین علائم حیاتیتان که ادای دین به امام رضاست تبدیل به مجموعهای به نام آهوانه شده است. در آهوانه شما با این توضیحاتی که دادید با چه حسی دین خود را ادا کردید؟ اینهمه لطفی که در حق شما شده است که انشاءالله بیش باد را چطور جبران کردید؟
در این مدت خانهنشینی از طرف کسانی به من لطف شد که به آن افراد هم از طرف امام رضا لطف شده است. مثل آقای علی اهرابینیا «تهیهکننده تلویزیون» یا آقارسالت بوذری که مجری برنامه ایشان بود و سفارش یک بخش از این کتاب را به من (بهعنوان نریشن و گفتار متن) دادند و همانها تبدیل به دو جلد از این مجموعه شدند. آقای «ایمان شمسایی» هم لطف کردند و در مقطعی، پیشنهاد ستونی را برای روزنامه قدس دادند. من هم با این که بهحقیقت، توان نداشتم اما از سر شوق پذیرش صاحب اثر، مشغول نوشتن شدم. یکی از دوستان اندیشمند تعبیر دلپسندی کردند از این هشت جلد که عرض میکنم... گفتند این هشت جلد، مجموعهای خوشخوان است برای شناخت همهجوره امامرضا(ع)... و راست هم گفتند... در این مجموعه از بازنویسی فصلهایی درباره امامرضا(ع) از کتابهای مهم «بحارالانوار و عیون اخبارالرضا» داریم تا بازنویسی متن زیارتنامه امامرضا(ع)... تا داستانکهایی از خادمان دور و نزدیک امام... و نثرهای ادبی، گفتارمتن تلویزیونی و مجموعه دوبیتیها و رباعیهایی که در حال و هوای زائران حرم سروده شدهاند... وقتی به پیشنهاد آقای جِبِلّی، برادرانم آقایان سعیدی، میرزاده، کرد و طلایی از «بهنشر» دستاندرکار انتشار مجموعه شدند، بهواقع در بدترین شرایط جسمی بودم... و سه بزرگوار از خواهران صاحبقلمم که خودشان تألیف دارند، بزرگواری کردند و دستبهکار گردآوری، تدوین و ویرایش آثار شدند... خانمها سارا مهدینژاد(سرگروه)، زهرا ابراهیمپور و سارا بخشی... که مطمئنم اگر همت و تلاش خالصانه همه این دوستان نبود، این مجموعه، سر و شکل کنونی را نمیگرفت. البته تأکید میکنم که دو سه عنوان از کتاب، ناتمام است و امیدوارم باز فرصت و همتی بشود و آهوانههای «2» هم متولد شود. امیدوارم کمترین بازتاب انتشار این مجموعه از سوی امامرضا(ع) لبخند رضایتشان به همه دوستان زحمتکشیده باشد.
خودتان هم انگار کتاب را درست ندیدهاید
راستش اغلب و بعد از انتشار آثارم کتابها را نمیخوانم... هرچند که قبلش بسیار وسواس دارم... خداییاش را بخواهید، به نفسم اعتماد ندارم... اگر خوب شده باشد، ممکن است مغرور شوم... و اگر خوب نشده باشد، از نقد دوستان میفهمم... در ایران هم که اغلب، تجدید چاپ و اصلاح نداریم متأسفانه... کتاب، با همان سر و شکل قبلی بازنشر میشود.
حالا حتما میپرسید کجای این اثر هشتجلدی ادای دین است؟ میگویم. نویسنده آیینی، مذهبی (یا هر اسمی روی آن بگذاریم) موقع نوشتن اثر، با خودش محاکاتی دارد... آن محاکات هم برای آدم یکسری آداب ایجاد میکند. آن آداب ممکن است در کسی روزه باشد... در کسی نماز یا وضوداشتن موقع نوشتن و تألیف باشد... در هر کسی آدابی دارد و درگیری ذهنیای که آدم سعی میکند شأن بزرگواری که برایش مینویسد در حین نگارش خدشهدار و تخطئه نشود... و اگر میخواهد خدمتی کند آسیبی نزند. و دیگر این که سعی کنیم دریافتهای ذهنی ما به حقیقت شخصیت ما غلبه نکند و نگاهی که امام به عالم دارد.
اینها یکجور قدردانی است. در کنار همه اینها در طول زندگی، بارها به زیارت حضرت مشرف شدم این زیارتها هم همه از طرف ایشان برای ما میزبانی بود، اینها بدهی روی بدهی آمده است؛ بنابراین عرض کردم این اثر فقط یک ادای دین خیلی خیلی ناچیز است در قابل اینهمه لطف حضرت، در زیارتها... پشت صحنههای تألیف و زندگی... یعنی مقداری که تنها با خودم در خانه، پشت رایانه نشسته بودم و این مطالب را تایپ میکردم و آن موقعی که برای روزنامه قدس بود... و موقعی که میخواستم نسخه نهایی را نگاه کنم.
در ضمن، این مجموعه، تنها اثری بود که از بنده منتشر شد و برایش رونمایی گرفته شد!
آقای سادات اخوی در مقابل شما حجم زیادی از آثار و کتابهای مختلفی بوده است که در این موضوع و حوزه منتشر شده است. وقتیکه دستبهقلم بردید و میخواستید این کتاب را بنویسید به این فکر کردید، شما کدام جای خالی را میخواهید پرکنید؟ خیلی از متون کهن ممکن است بازنویسی شده باشند، کما اینکه این اتفاق برای برخی از این آثاری که گفتید ممکن است اتفاق افتاده است. مثلا برداشتها و تفسیرهای مختلفی از زیارتنامه امام رضا(ع) نوشته و منتشر شده است. چیزی که هنوز دنبالش هستم از زبان شما بشنوم اینکه این مجموعه دقیقاً قرار است دست روی نقطه خالی و تهی گذاشته و یای اینکه زاویه تازهای برای مخاطبش باز کند یا نه الزاماً سعی دارد روی موضوعی که شاید قبلاً به آن پرداخته شده، پافشاری کند و برداشت دیگری از آن ارائه دهد.
مواجهه ایشان با عالم و ما با حضرت رضا(ع) از ابعاد گوناگون است. سعی کردم در این مجموعه همین اتفاق بیفتد. البته از ابتدا قصدم این نبود اما در مجموعه دیدیم که خودشان لطف کردند و این قضیه شکل گرفت؛ یعنی این 8 جلد یک مجموعه مختصر معرفی حضرت در این ابعادی است که با ایشان تماس داریم. مثلاً یک جلد از این کتاب، ممکن است اسمش چیز دیگری باشد... و برگرفته و بازآفرینی کتاب باشد... ولی در حقیقت، مواجهه آدمهای گوناگون را با حضرت رضا روایت میکند (که البته در آن مواجهه ایشان با آن آدمها هم هست). یا آن جلدی که درباره ادای دِین کلمههاست، کلمهها و حروف درباره امام رضا حرف میزنند آن کلمهها و حروف، باز همان کلماتاند که ما از آنها برای گفتوگو با امام استفاده میکنیم. گاهی وقتها مکالمه برعکس میشود حضرت با ما حرف میزنند. در یکی از سفرهایی که در نوجوانی رفتم، بزرگواری را در حرم زیارت کردم که حرف بزرگی به من زد... که همیشه این حرف برایم درس است. به من گفت: «کاش آدمها چند دقیقه سکوت کنند حضرت با آنها حرف بزند»؛ یعنی وقتی ما وارد حرم میشویم مدام داریم حرف میزنیم چه در قالب زیارتنامه چه با دردِ دل خودمان... سکوت نمیکنیم شاید صدایی را بشنویم!
تمام تلاش مجموعه این بود که از ابعاد گوناگون این مواجههها را نشان بدهد. حتی آن دو جلدی که گفتار متن برنامه تلویزیونی است، درباره هنرمندانی است که در یک برنامه تلویزیونی به مشهد رفته بودند و مکالماتی که با امام درون خود داشتند... که همه در قالب یک متن در ابتدای برنامه پخش میشد. آن متن ها در آن کتاب آمده است.
شاید برای شما جالب باشد من یک ماه پیش به دلیل نوشتن اثری، برای حدود چهل و چند نفر از از دوستان اهل فضل، هنرمند و اهل مطالعه پیامک زدم و خواستم اثرگذارترین کتابی را که درباره حضرت رضا خواندهاند معرفی کنند تا بخوانم، واقعاً میخواستم بخوانم. از مجموعه این دوستان منهای پاسخهایی که «من چیزی ندیدهام» یا «خواندهام اما چنگی به دلم نزده» که بگذریم، 3 تا 5 اثر را معرفی کردند، مثل کتاب آقای حسن احمدی، مثل خورشید هشتم آقای تشکری و از این تعداد فراتر نرفت. آنهم 3، 4 نفرشان که با اغماض گفتند کتابی یادم نمیآید اما این آخرین کتابی که خواندم یادم هست. ما فکر میکنیم در مورد حضرت رضا زیاد کتاب تألیف شده است. الآن حضرت رضا(ع) را نگاه نکنید که میلیون میلیون زائر دارند... به حضرت اهانت میکردند میگفتند او هم که اجداد خود را واگذار کرد و رفت در کاخ مأمون نشست. کسی نمیدانست حضرت در آن کاخ چطور و دور از خانواده زندگی میکرد.
وقتی میخواستند از مدینه بیایند خانواده را جمع کردند فرمودند: «برای من قبل از رفتنم گریه کنید!»... کدام مسافری موقع خداحافظی این کار را میکند!؟ اصلاً چرا لحظه آخر شهادت حضرت رضا حضرت جوادالائمه(ع) از مدینه میآیند؟... صرفاً به خاطر اینکه معصومی بالاتر معصومی باشد!؟... خیر، از غربت حضرت هم بوده است. این را فقط از یک جنبه نگاه نکنید. حالا ببینیم وجود حضرت رضا در ایران و جهان چه نقشی داشته و دارد؟... میلیونها آدم با فرهنگ، مذهب و زبان گوناگون، تأثیرگرفته از امامرضا(ع)، به ایشان ارادتمندند... اما کتابهای اندکی داریم که از نظر محتوا، نثر و حتی شکل و حجم انتشار ـ به نسبت ـ همهجانبه، خوشخوان و خوشنگهداری باشند... همه اینها تلاش خیلی خیلی اندکی بود که در آهوانه کردیم... فقط هم به خاطر اینکه در مسیری که خودشان باز کردهاند، شاکرانه قدمی گذاشته باشیم.
اگر بگویید به آهوانه چه نمرهای میدهید؟ میگویم هیچ. نباید نمره دهیم باید ببینیم آقا چقدر این اثر را پذیرفتند. قطعاً شکل بیرونی آن تأثیری است که بعدها در مخاطب بگذارد. ممکن است نشان دهد حضرت چقدر از این کار خشنود شدند... اما همه این مجموعه، فدای یک تأثیر صدا و نفس هنرمندانی که اثری عمیق در ذهن و جان زائران گذاشتهاند... کسانی مثل شهید غلامعلی رجبی (شاعر شعر مشهور: قربون کبوترای حرمت...) و گروه دوستداشتنی زندهیاد حبیب چایچیان (حسان ـ شاعر)، محمدعلی کریمخانی (خواننده) و آریا عظیمینژاد (آهنگساز) در اثر «آمدم ای شاه، پناهم بده!»... و دیگرانی که گمنام کار کردهاند و من، متأثر از آثارشان، این مجموعه ناقابل را نوشتم.
کمی هم در مورد اثر تازه دیگری از شما صحبت کنیم با عنوان «دویدن تا مردی که جلوتر است» و در قالب همان آخرین علائم حیاتی که میگویید ماجرای تألیف این کتاب را برای ما بفرمایید؟
در واقع چند اتفاق در این چند سال افتاد. یکی مجموعه آثاری است که از مؤسسه هلال سال 93 همزمان منتشر شده است. نخستین متن تنقیح و ویرایششده از شبیهخوانی حضرت مسلمبن عقیل(ع)، از تصحیح متون قدمی تا تدوین متن نهایی و بازسرایی یک گوشه کامل از این مجلس (بخش خانه هانی) به ثمر رسید... این اثر به راهنمایی استاد داوود فتحعلیبیگی و حضور کارشناسی آقایان حسن فتحی، اسماعیل فلاحخیر، سیدمحسن هاشمی و استاد صفاریان در یک سال کاری، به صورت جلسههای سه تا پنجساعتی خوانده و تصحیح شد... درباره بازسرایی فصل خانه هانی، بسیار دلشوره داشتم که هنگام ضبط تصویری اثر در تکیه نیاوران، نیاز به بازخوانی داشتیم... و مطمئن نبودم که بزرگان گروه شبیهخوانی، با خواندن متن در جلسه دورخوانی، واکنش خوبی نشان دهند... که به لطف خدا، استقبال و تأیید کردند... و امروز، اثر تصویری و کتاب، دسترساند. دومین مجموعه، کتاب و لوح فشرده «تکیه خیابان فرات» است که در دو بخش نوجوان و بزرگسال، نوحههای نوین «زنجیرزنی» را از سرودن تا ضبط استودیویی در اختیار مخاطبان گذاشته است... مجموعه نوحهها، با فرض شبیهسازی یک دسته عزاداری (از حسینیه محلی تا بازگشت) تهیه شده است. مجموعه سوم نیز «همصدا با جبرئیل» است که مجموعه 28 آهنگ (سبک») نوحه قدیمی براساس افاعیل عروضی بازسروده و به وسیله گروهی از مداحان «اصیلخوان» بازخوانی گروهی شد... با ذکر مصیبتهای منظوم در میان بندهای نوحهها... و مجموعه چهارم نیز دکلمه متن کامل کتابِ گنجینهالاسرار زندهیاد عَمان سامانی است... که با اجرای زندهیاد استاد سیدمصطفی موسوی منتشر شد... مجموعه «زیارتنامه» نیز اثری است که فقط بهصورت صوتی و با صدا و اجرای استاد «فرخ نعمتی» منتشر شد... مجموعهای مرکب از شعرهای رضوی و انتخاب موسیقی استاد محسن جلیلی. یادآوری کنم که در همه آثار پیشگفته، استاد جلیلی به عنوان ناظر کیفی و موسیقایی ضبط حضور داشتهاند... جز در آلبوم «خاتون» که نخستین شعر نیمایی بلند در وصف ادب و آداب مداحی و یادکرد از مداحان قدیم مشهور است... و از سوی حوزه هنری منشر شد... به آهنگسازی استاد جلیلی و خوانندگی برادرم حجت اشرفزاده... ه. آلبوم «نفیر» هم اثر دیگری است که اندکی از افتخارش در قالب بازسرایی اشعار نوحههای دهه 40 خورشیدی نصیبم شد... این اثر هم براساس خوانندگی استاد زندهیاد محمد احمدیان، به وسیله استاد سیدعلیمحمد سادات رضوی بازخوانی شد. سعادت دیگری که به برکت مؤسسه هلال نصیبم شد، درخواست از استاد عبدالعظیم صاعدی برای دکلمه آثار عاشوراییشان بود... که برای نخستینبار و پس از 50 سال سرودن ایشان در حوزه شعر نوی آیینی، با 89 قطعه شعر عاشورایی رخ داد.
کتاب «دویدن تا مردی که جلوتر است» هم پیشنهاد کانون خورشید و برادر پژوهشگر و عاشقم، حجتالاسلام حسین مشکوری بود که بر اساس الغدیر علامه امینی نوشته شد. خیلی سال است که دیگر فکر نمیکنم کدام کار رمان است کدام داستان یا داستانک است فکر میکنم این قالب برای این کار مناسب است انجامش میدهم. برای همین هم اگر بپرسید این اثر رمان است یا نه، نمیدانم چه بگویم!...
چه چیزی از الغدیر در این کتاب خودش را نشان میدهد. شما سعی کردید چه چیزی از کتاب الغدیر در این متن بازتاب پیدا کند؟
همینجا بگویم که امیدوارم «دویدن تا مردی که جلوتر است»، دل مخاطبانش را با محبت مولای علامه امینی... حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) گره بزند... گفتم: «مولای علامه» چون کسی را به اندازه علامه امینی عاشق و شیدای مولا نمیشناسم... که 40 سال از عمرش را در کتابخانهها بگردد و ـ به قول خودش ـ هموزن خودش برای غربت مولا گریسته باشد...
عاشقانگی علامه امینی در مورد امیرالمؤمنین، یکی از شگفتانگیزترین عاشقانههای عمر من است که از یک روحانی بوده... که برای معشوقش در کتابخانهها میخوابد تا ثابت کند که علی، «حق» و محرومشده از حق است. همه تلاشم نمایش این عشق بود.
و برای اینکار از روایت اول شخص استفاده کردید؟
خیر، کتاب دارای دو داستان موازی است از تاریخ و امروز. در واقع دو داستان عاشقانه دارد. در بخش تاریخیاش، شاعری است که میان دو عشق سرگردان است... عشقی عمیق و عشقی عمیقتر. باید انتخاب کند یک قصه هم از امروز داریم که هزار جور گرفتاری و مصیبت دارد... اما در نهایت، دو قصه، انگار گره میخورند به هم.
این روزها وقت زیادی از شما برای نوشتن صرف میشود؛ یعنی مهمترین کاری که میکنید نوشتن است؟
به چاپ فکر نمیکنم ولی اگر ننویسم همین آخرین علائم حیاتی را هم دیگر ندارم.
و چه مینویسید؟
هر چیزی که احساس کنم جایش خالی است... تکراری نیست... یا دستکم با زاویه دید تازه دیده نشده باشد. مهمترین دغدغه من در دهه اخیر، ساده و خوشخوانشدن منابع اصیل اعتقادی است... چه از راه بازنویسی... چه بازآفرینی و چه ویرایش.
فعالیتی که اخیراً در فضای مجازی دارید در اینستاگرام پیجتان را میبینم هم در همین راستا تعریف میشود؟
علائم حیاتی؟
بله
خیر. اینستاگرام اساساً خیلی برای من فضای جدیای نیست، اسمش رویش است، وقتی مجازی میگوییم یعنی نباید آن را حقیقی ببینیم ولی گاهی حقیقیترین دوستانم را در همین فضای مجازی پیدا کردهام... دوستانی که سالهاست که همدیگر را میشناسیم اما همدیگر را نمیبینیم و هرگز ندیدیم... و البته بزرگترین حسنش این است که مخاطب گسترده و فوری دارید... حتی با این فرض که دقیق نباشد آمارش. برخی اوقات محبتهایی که نشان میدهند اظهار لطفهایی که میکنند برای من خیلی دلچسب است و نشان میدهد آدمهای خوب در این روزگار کم نیستند.
آقای سادات اخوی نسل قدیمیتر و کهنهکارتر و پختهتری که متون داستانی یا حتی غیرداستانی و شطح مانند دینی دارند مثلاً نسل آقای شجاعی را در نظر بگیرید. همه آنها بهنوعی این روزها کار را غلاف کردهاند و در مقابل نسل جدیدی پیدا شدند که سعی میکنند در این خط بنویسند و البته بسیاری از آثاری که تولید میکنند بازتاب اجتماعی برخی از رفتارها و کردارها و اعتقادات دینی ماست. شما در گذر این اتفاق و از قِبل رصد این پدیده احساس میکنید ما شاهد نوعی پوستاندازی در روایت داستانی دینی هستیم؟
نمیدانم چقدر میشود فرمایش شما را تأیید یا رد کرد، ولی نسلی که ما را پرورش دادند آدمهای عمق بودند که هم در قالب و هم محتوا به کمال رسیده بودند. نسل ما خوششانس بود، چون در دهه 60 به خاطر فضای دفاع مقدس، شلوغیها ذهن همه، درگیریهای مالی و مشکلات کوپن خیلی رها شده بود؛ اغلب خانوادهها دغدغه اصلیشان رفع نیازهای مالی بود شاید اما ارزشهایشان را هم زنده میکردند. ارزشها باعث میشد افراد دنبال آدمهای عمیق بروند. در نتیجه وقتی علاقهمند هنر میشدیم دنبال استاد میرفتیم. لطف خدا به ما بود که استادان ما «مرشد» هم بودند؛ یعنی هم در تخصص ما را رشد میدادند هم در اخلاق، ما را اصلاح میکردند. یادم نمیرود، در مقطعی از نوجوانی خیلی شوخی میکردم یک روز آقای امینپور مرا صدا کردند گفتند: «سادات جان! بین آدمهای بزرگ کسی را سراغ داری خیلی شوخی کرده باشد!؟»... این درس 30 سال است با من است؛ که راست گفتند بین آدمهای بزرگ شوخ بودند ولی زیاد شوخی نمیکردند. این خیلی فرق دارد. از آقای زرویی در گفتوگویشان پرسیده بودند (ایشان استادم در طنز بودند) که:
گفتن جوک را دوست دارید یا شنیدن را؟
گفته بود:
شنیدن را.
اینها شوخاند ولی کم شوخی میکنند. من آن روزها که در ماهنامه «سروش نوجوان» بودم، مرحوم عمران صلاحی مدیر کتابخانه سروش بود... ایشان هم گوشهنشین بود، خودش میگفت: «کتابخانه برای من تبعیدگاه است و چه تبعیدگاه خوشی!». آن روزها صبحها که به سروش نوجوان میرفتم وقتی فرصتی پیدا میکردم در به کتابخانه و دیدار ایشان میرفتم... و به بهانه کتاب خواندن، با ایشان صحبت میکردم.
خدا رحمت کند مرحوم «رضا سیدحسینی» را... که در قسمت «فرهنگ آثار» سروش بودند... کهنسال و بیحوصله بودند، اما وقتی استاد جلال ستاری و دیگران مهمانشان میشدند، مثل پدربزرگی که به نوه تذکر بدهد، میگفتند: «بیا به دردت میخورد!».
یادم هست یک روز آقای دکتر شفیعی کدکنی، مرتضی کاخی و چند نفر دیگر از بزرگان برای دیدن آقای امینپور آمدند و بحثی درباره جغرافیای شاهنامه شد. من چای میبردم که در جلسه بنشینم، آقای شفیعی نگاه کردند به آقای امینپور... و گفتند: «ایشان مثل اینکه میخواهند بنشینند»!... آقای امینپور خندیدند و گفتند: «بله دارد بهانه جور میکند!»... و من به بهانه «چای بردن» در جلسه نشستم!... و چه شنیدههای نابی نصیبم شد.
یک بخش «شاگردی کردن» و یک بخش «شاگردانه دیدن» همین اتفاقات است... و در هر دوی اینها تا «عشق به آن آدم (معلم یا استاد)» نباشد اتفاقی نمیافتد.
بزرگان گفتهاند که در مسائل معنوی هم همینطور است. مسائل معنوی بخش عمدهای از پیش بردن استاد درباره شاگرد، به رابطه عاشقانه بین او و استاد برمیگردد... نه به آموزههایی که به او گفته میشود. آموزهها در کتابها زیاد است. آقای امینپور میتوانستند بگویند بروید این 10 کتاب را بخوانید، کما اینکه به من فهرستی مفصل هم دادند. اولین فهرستی که آقای عموزاده به ما دادند 52، 53 کتاب بود که باید در عرض یک ماه آنها را میخواندیم و خواندیم. از «یکی بود یکی نبود» مرحوم جمالزاده شروع میشد تا «مد و مه» و کتابهای دیگر. ما هم شاگردی کردیم و دنبال آدم عمیق بودیم.
تا چند سال پیش، کسی «آدم عمیق» را تشخیص نمیداد... الآن خود «عمق» را هم تشخیص نمیدهیم انگار. این خیلی بدتر است!... اگر همینطور جلو برویم به سطحیترین شکل ممکن خواهیم رسید. طبیعی است که در این اتفاق، افراد عمیق روزبهروز خانهنشینتر میشوند. در همه حوزهها آدمی که عمق را تشخیص ندهد دنبال آدم و کار و حرف عمیق هم نخواهد رفت. پس افرادی که اهل عمقاند به حاشیه رانده میشوند. وقتی به یک صفحه مجازی اجازه میدهید با دو سال کار بنویسد: شاعر، نویسنده، انیماتور، عکاس، خواننده (با هم)... و نمیداند هر کدام از اینها یک عمر میبرد تا به تأیید یک استاد برسد (تازه در معرفیتان بنویسید: احتمالاً من شاعرم). توهمی که فضای پرمخاطب مجازی به آدم میدهد باعث میشود همچنان در سطح بمانیم... و «آنکس که نداند و نداند که نداند»... بشویم.
به نظرتان این همه عجله ناشی از چیست؟ اینکه که الآن کسی به دنبال عمق نمیرود، حالا آدم عمیق که بگذریم!
دسترسی سریع به مخاطب و زود بازتاب گرفتن از هر اثری باعث شده نیاز شما به «منابع» از بین رفته است. الآن میتوانید با کمترین حرکتهای شامورتیبازی... با کمترین جلوهگریهایی که از خود نشان دهید آدمها را جلب کنید. درصورتیکه قبلاً تا سالها مخاطبان با نویسندگان روبهرو نمیشدند... با آثار نویسندگان مواجه میشدند و اگر اثر حرف مناسبی نداشت مخاطب را جذب نمیکرد. در دهه 70، از طرف «مجله باران» ویژهنامهای برای استان فارس کار میکردیم. یک هفته به استان فارس سفر کردیم... با گروهی از دوستان که خاطرشان هست. خیلی دنبال آقای «بهمن پگاهراد»، نویسنده پیشکسوت آثار نوجوانان بودم چون آثارشان را دوست داشتم میخواستم ایشان را پیدا کنم. خطرناکترین بخش سفر ما رفتن به «آباده» بود به خاطر جاده آباده... چون رانندگان اوقافی شبها سفرهای کوتاه داشتند و سفر اول صبح برایشان خیلی سخت بود.
من آن سفر را خودم رفتم. گفتند مربی تربیتیای در مسجدی در انتهای آباده، در دامنه کوه است که آن مسجد تمام کتابهای روز تهران را با فاصله یک ماه تهیه میکند. میخواستم آن معلم را ببینم برایم جالب بود که اینقدر خوب به تهران میآید و کتابها را میبرد. وقتی به کتابخانه رفتم و آن آدم را دیدم، دیدم تمام آثار اسمهای آشنای تهران را داشتند... از خودم هم کتاب بود. بچهها را جمع کردم و در یک مکالمه صمیمی که تا ظهر طول کشید به آنها گفتم: «کدام کتابهایی کتابخانهتان را خواندهاید؟».
چند تا کتاب را بیشتر اسم نبردند، درصورتیکه مربیشان گفت تمام قفسهها را خوانده بودند. برایم سؤال شد چرا تنها اسم دو سه نفر را بردند.
برگشتم به شیراز و شب با آقای پگاهراد مطرح کردم ایشان آن موقع دهه 70 گفتند:
اشکال این است که نویسندگان کودک و نوجوانی ما، کودکی خودشان را برای نوجوان امروز تعریف میکنند و آن تعدادی که اسمشان را بردند، کسانی هستند که این کار را نکردند دارند به زبان روز حرف میزنند... توانستند این مخاطب را جذب کنند. داستان را خوانده بودند خوششان آمده بود ولی بهعنوان اثر برگزیده ذهنشان اسم نمیبردند.
اتفاق این است.
الآن هم این دسترسی اینقدر سریع به مخاطب اتفاق میافتد نیاز شما را به منابع لوث کرده و نیاز ندارید از جایی پر شوید بعد حرف بزنید. الآن اول حرف میزنند اگر لازم شد پر هم میشوند. چون عرصه، عرصه «جلد» شده است... نه محتوا.
برای این پدیده مفری میبینید؟
مفر «فردی» است... یعنی کسی به درک برسد... و دنبال آدم عمیق برود... قبلاً رسانهها و مدارس کمک میکردند، خانوادهها انگیزه ایجاد میکردند، کتابها افراد را وادار میکردند. الآن تنها منبعی که مانده کتابهاست که کسی سراغشان نمیرود...
نسل ما اگر کتاب میخواندیم مشتاق حرف کتاب میشدیم میگفتیم این حرف از گلوی چه کسی آمده است خیلی آدم عمیقی بوده... کتاب، ما را عمیق میکرد... عمق را تشخیص میدادیم و آن آدم عمیق را پیدا میکردیم و شاگردش میشدیم... الآن جستوجوی «کتابخوانی» از بین رفته است. میگوییم اینترنتی و در تلگرام میخوانیم، ولی اینکه شما از این کتاب 400 صفحهای 3 خطش را در صفحه اینستا در استوری میبینید کجای کتاب است؟...
اگر نویسندهای حاضر شود و از او بپرسیم: «شما میخواستید این 3 خط را از کل کتاب بگویید؟»... حتماً خواهد گفت: «نه!». پس وقتی عمق تشخیص داده نمیشود آدم عمیق هم تشخیص داده نمیشود. افراد عمیقی هم که روزی به دنبال عمیقشدن رفتهاند تا مثل امروزی برسد و حرفهایشان را به نسل امروز منتقل کنند، میبینند شنوندهای وجود ندارد مجبور میشوند در خانه بنشینند یا به روزمرگی و سفارش برسند. اگر من اثری در این مدت نوشتم بیتعارف آثاری بود که به میل شخصی خودم، دیدم جایشان خالی است حالا خدا لطف کرد ناشرش هم پیدا شد... تازه آن هم با چه شمارگانی!... ولی در شرایط دیگر شاید جز سفارش کاری دیگری نمیکردم.
غرض، این است که تا کسی اثر عمیق نخواند، عمق را تشخیص نخواهد داد...
و تا عمق را نشناسد، آدم عمیق را تمیز نخواهد داد تا شاگردش شود و رشد کند... و به رشد هم برساند.
منبع: مهر
دیدگاه تان را بنویسید