کد خبر: 437837
|
۱۳۹۹/۰۷/۱۸ ۱۳:۰۳:۴۸
| |

شعری از برنده جایزه نوبل ادبیات

فریده حسن‌زاده شعر بلندی را از لوییز گلوک، برنده جایزه «نوبل» ادبیات امسال ترجمه کرده است.

شعری از برنده جایزه نوبل ادبیات
کد خبر: 437837
|
۱۳۹۹/۰۷/۱۸ ۱۳:۰۳:۴۸

اعتمادآنلاین| امسال جایزه «نوبل» ادبیات به شاعر آمریکایی لوییز الیزابت گلوک (گلیک) Louise Elizabeth Gluck (Glick) تعلق گرفت.

این شاعر و آثارش توسط فریده حسن‌زاده در ایران معرفی شده است؛ در کتاب «ردِ پای عشق در شعر زنان جهان از هزاره‌های قبل از میلاد تا امروز» که مدتی پیش در ایران به چاپ رسید.

بخش معرفی این شاعر در کتاب یادشده در ادامه می‌آید:

"لوئیز الیزابت گلوک (گلیک)- آمریکا

1943-

شعرِ این شاعر امریکایی، شعر بسیار فکور و پرباری‌ست با ریشه‌هایی در اساطیر و تاریخ و روانشناسی اما در قالب کلماتی ساده و همه‌فهم. از خواننده‌های تخصصی و حرفه‌ای شعر با تحصیلات آکادمیک تا اقشارِ مختلف جامعه که دریافت‌شان از روزمرگی و مشغولیات ذهنی مانوس‌شان فراتر نمی‌رود، شعر لوئیز گلوک تفکربرانگیز و پرمعناست و بر امکانات ذهنیِ مخاطب می‌افزاید. به طور مثال در شعر «دَمِ ملامت‌گر» خواننده می‌تواند، راوی را هم خدا بینگارد و هم مادر.

لوئیز گلوک که متولد نیویورک‌سیتی است تحصیلاتش را در دانشگاه کلمبیا به پایان رسانده است. در سال 1993 جایزه «پولیتزر» را برد و می‌شود گفت تقریبا همه جوایز مهم و معتبر آمریکا را برده است؛ چندان که اگر بخواهیم فهرستی از آن تهیه کنیم باید حداقل سه صفحه را به آن اختصاص دهیم.

اعتراف

راست نیست اگر بگویم

هیچ واهمه‌ای ندارم از چیزی.

می‌هراسم از بیماری، خواری.

مثل همه، رؤیاهایی دارم.

اما آموخته‌ام پنهان‌شان کنم

برای مصون ماندن از گزند خوشبختی:

شادی‌ها، خشمِ سرنوشت را برمی‌انگیزند

خواهرانی را ماننده‌اند شریر

که در نهایت

هیچ احساسی به یکدیگر ندارند جز حسد.

رؤیا

چیزی به تو بگویم: هر روز آدم‌ها می‌میرند.

و این آغازی دیگر است.

هر روز در مرده‌شوی‌خانه‌ها،

بیوه‌های نو زاده می‌شوند

یتیمانی نو. آن‌ها خاموش و خیره بر جایگاه

با انگشتانِ دستشان فرورفته در یکدیگر

می‌کوشند کنار بیایند با وضع تازه.

آن‌گاه نوبت تدفین فرامی‌رسد،

برخی بارِ اول‌شان است.

می‌هراسند از گریستن

و گاه ار نگریستن.

نمی‌دانند چه کنند تا لحظه‌ای که کسی

زیرِ گوش‌شان بگوید و کلامی بیابند برای وداع با مرده

یا مشتی خاک بریزند در دهانِ بازِ گور.

سپس همه به خانه بازمی‌گردند،

که ناگاه پرشده است از جمعیت.

متین و موقر، بیوه بر مبل می‌نشیند

تا دیگران در صفی آرام و منظم

یک به یک به او نزدیک شوند،

گاه دستش را در دست گیرند،

گاه در آغوشش کشند

او برای هر کس، کلامی می‌یابد،

تشکر می‌کند برای تشریف‌فرمایی‌شان.

در دل آرزو می‌کند همه‌شان بروند.

کشش عجیبی دارد برای بازگشتن به گورستان

به اتاق بیمارستان.

می‌داند که ناممکن است.

اما آرزویی جز بر گشتن به گذشته ندارد.

فقط کمی،

نزدیکِ نفس‌های آخرِ او

و نه چندان دور چون روز عروسی

و لحظه نخستین بوسه.

زنبق سفید

شب‌ها دیگربار سرد شده‌اند،

همچون شب‌های اوایلِ بهار، و آرام شده‌اند دیگربار.

آیا حرف زدن برمی‌آشوبد آرامش‌ات را؟

اکنون تنهائیم ما و دلیلی برای سکوت نیست.

آیا می‌توانی ماهِ کامل را رؤیت کنی

بر فرازِ باغ؟ این آخرین بار است که می‌بینمش.

بهاران، وقتی ماه درمی‌آمد، زمان ابدی می‌نمود.

بر فدانه‌ها رقصان میانِ زمین و آسمان،

و فرو افتادنِ بذرهای خوشه‌ایِ افراها

در توده‌های پریده‌رنگ. سپید و سپیدتر،

ماه درخشیدن می‌گرفت بر فراز درخت غان.

و در خمِ کوچه باغ‌ها، که فاصله می‌افتاد میان درختان،

برگ‌های نخستین نرگس‌های زرد

به نقره‌ای می‌زد زیرِ نورِ ماه.

ما، همزمان چنان نزدیک شده‌ایم به پایانِ راه

که دیگر خیلی دیر است برای ترسیدن.

من که خود دیگر شک دارم

حتی معنای پایان را بدانم.

و تو، که عاشق مردی بوده‌ای --

از پسِ نخستین تپش‌ها

آیا شادی را بی‌صدا نیافتی

همچون ترس؟

شقایق

عظیم‌ترین موهبت‌ها نه در قدرت افکار است.

احساسات:

آه، سرشارم از آن‌ها؛ چیره‌اند بر من.

خدایی دارم در آسمان‌ها که خورشید را آفرید،

و من شکفتم به خاطرش، و بنمودم به او آتشِ دل را،

شعله‌ور چون حضورش.

چیست چنین شکوهی اگر نیست تپش‌های دل؟

آه خواهران و برادرانِ من!

آیا زمانی چون من بودید

پیش از آن که به هیئتِ انسان در آئید؟

آیا روا داشتید به خود یکبار شکفتن را

آگاه از اولین و آخرین بار؟

زیرا در حقیقت

من به شیوه شما سخن می‌گویم اکنون.

و من سخن می‌گویم زیرا پرپر شده‌ام دیگر.

زنبق طلایی

در انتهایِ رنج‌های من

دری بود.

بالای سر، صداهایی، تکانِ شاخه‌های ِکاج.

سپس هیچ. خورشیدِ کم‌سو

خاموش شد بر فرازِ زمینِ خشک.

هولناک است هشیار ماندن

و ادامه دادن

مدفون در خاکِ تیره.

آن گاه همه چیز تمام شد:

بلایی که از آن می‌ترسیدی،

بدل گشتن به روح و ناتوان از سخن گفتن،

ناگاه تمام شد،

گور، دیگر تنگ نبود.

و من احساسِ گنجشکان را داشتم

پروازکنان میان بوته‌های سبز.

برای تو که به خاطر نمی‌آوری

زندگیِ پس از مرگ را

برای تو فاش می‌گویم که

دیگر بار به سخن درآمدم:

هر آن چه از دنیای فراموشی بازمی‌آید

برای بازیافتن صدایی می‌آید:

فواره‌ای بلند سر بر کشید

از دلِ زندگانیِ من،

سایه‌هایی آبیِ آبی بر آب‌های نیلی.

هراسِ تدفین

کنارِ قبرِ خالی، به سپیده‌دم

جسد منتظر است.

روح، هنوز کنارِ او نشسته است، بر تکه سنگی -

دیگر دمیده نخواهد شد در کالبدی.

به تنهاییِ تن بیندش.

شبِ اولِ قبر

سایه‌اش کمر شکسته پرسه می‌زند

در آن یک وجب جا

از پس آن سفرِ طولانی.

و چراغ‌هایِ شهر،

سوسوزنان از دور

دیگر درنگ نمی‌کنند رویِ او

ضمنِ تابیدن بر ردیفِ گورها.

چه دور به نظر می‌آیند

درهای چوبیِ خانه‌ها، و نان و شیر

به قلوه سنگ‌هایی می‌ماند روی میز.

نخستین خاطره

سال‌ها پیش

جریحه‌دار شد خاطرم.

زیستم

به امیدِ گرفتنِ انتقام

از پدرم، نه به خاطرِ وجودِ او

که به خاطر ِوجودِ خودم: از همان اول،

از بچگی دریافتم که رنج یعنی

دوست داشتن

و دوست داشته نشدن.

نفخه ملامتگر

آن گاه که شما را آفریدم،

عاشقانه دوستتان داشتم.

امروز اما جز ترحم احساسی ندارم.

هر چه نیاز داشتید عطا کردم به شما:

زمینی حاصلخیز زیرِ پای‌تان

و آسمانی آبی بالای سرتان-

هر چه دورتر می‌شدم از شما

عیان‌تر می‌دیدمتان.

ارواحِ شما می‌باید عظیم‌تر شده باشند تا اکنون،

نه آن چنان که امروزند،

به گونه اشباحی بس وراج.

چه نعمت‌ها که ارزانی‌تان داشتم،

شکوهِ سپده‌دمانِ بهاری،

«زمان» که ندانستید چه کنید با آن،

موهبتی که ارزانیِ زمانه داشتید.

آرزوهای‌تان هر چه بود

خود را در باغ نخواهید یافت،

میانِ گیاهانِ بالنده.

زندگیِ شما بی‌شباهت به روندِ گیاهی

راه خود را خواهد رفت:

در مسیر پرواز پرنده

با آغاز و پایانی رام و آرام -

با آغاز و پایانی،

به شکلِ پژواکِ پلِ

پروازی از شاخسارانِ درختِ غان

تا شاخسارانِ درخت سیب.

تابستان

به خاطرآور روزهای آغازِ خوشبختی را،

چه نیرومند بودیم، گیجِ آن همه تمنا،

تمامِ روز با هم، تمامِ شب با هم

تابستان بود،

گویی همه چیز ناگهان رسیده و آماده چیدن بود.

گرما، شب و روز پس می‌زد رواندازها را

گاه نسیمی می‌وزید و

بیدی می‌نوازید شیشه پنجره را.

اما ما انگار گم شدیم آرام آرام،

حس نمی‌کردی تو؟

بستر به تخته پاره‌ای می‌مانست رها در آب

که از سواحل ِما دورتر و دورتر می‌شد

و سرانجام در جزیره‌ای کناره گرفت

که هیچ نیافتیم در آن.

نخست خورشید، سپس ماه، تکه‌تکه شدند،

سنگ‌ها باریدن گرفتند از بیدها.

چیزهایی کاملا قابل رؤیت برای همگان.

سپس وسعت ِبی‌کرانه تنگ‌تر و تنگ‌تر شد.

سوزِ سردی وزیدن گرفت شب‌ها

آویزهای بید، برگ به برگ

به زردی گراییدند و ریختند.

و در هر یک از ما انزوایی عمیق رخنه کرد،

و ما سکوت کردیم در این باره،

و درباره فقدانِ تاسف.

دیگر بار بازیگرانی شدیم، شویِ من!

آماده از نو آغاز کردنِ سفر.

تولد دیگر

عشقِ زندگیِ من، رفته‌ای از دست و

من دیگر بار جوانم.

سال‌ها سپری شده‌اند

هوا را نغمه‌های دلکش آکنده‌اند؛

در باغچه درخت سیب را دیگر بار

شکوفه‌ها آراسته‌اند.

می‌کوشم بازت گردانم،

این است انگیزه‌ام برای نوشتن.

اما برای همیشه رفته‌ای از دست،

همان‌گونه که در رمان‌های روسی می‌گویند،

اصطلاحی که به یاد نمی‌آورم -

چه وفوری ست در این دنیا

پر از چیزهایی بی‌ربط به من -

به شکوفه‌های پرپرشده می‌نگرم،

رنگِ رخ باخته،

اما گلبرگ‌های پلاسیده زردِ زرد

گویی قطره‌های تشنه بارانند

فرو باریده بر چمنِ سبزِ سبز.

چه هیچ بودی، که چنین آسان

بدل شدی به عکسی، عطری -

همه جا هستی،

سرچشمه رنجِ جانکاهِ جاودانگی.

اسطوره ایثار[1](هادس و پرسفونه)

آن گاه که هادس دلش را در بندِ این دوشیزه یافت

زمینی برای او باز آفرید در دلِ دنیای زیرِ زمینی،

با همان کوهسارها و چشمه‌سارها، گلزارها و دشت و دمن‌ها

اما مزین به حجله‌ای.

همه چیز عینا همان، حتی خورشید،

زیرا طاقت‌فرسا می‌نمود برای دختری جوان

رانده شدن از دنیای نور و روشنایی به ژرفای ظلمات.

اندیشید، اندک اندک باید شب را آشنا کند با او،

نخست به شکلِ سایه رقصانِ برگ‌ها بر شاخسارها

سپس نوبتِ ماه می‌رسید، و ستارگان.

و یک شب دیگر نه ماه و نه ستارگان.

باید به تاریکی خو می‌کرد پرسفونه، آرام آرام.

باور داشت که او سرانجام آرام‌بخش خواهد یافت تاریکی را.

جایی عین دنیایی که او را از آن ربوده بود

اما لبریزِ عشق.

و مگر نه این که هر جان را نیازمندِ جانانی است؟

سال‌های طولانی منتظر ماند،

گرمِ باز آفرینیِ زمین، محوِ تماشای پرسفونه در دشت و دمن.

و پرسفونه غرقِ بوییدنِ عطر گل‌ها.

و هادس اندیشید آن که می‌بوید و می‌چشد

شکفتن و گل دادنش آرزوست، تن‌اش لبریزِ تمناها.

مگر نه این که هر جانِ خسته‌ای در شب

آرزومندِ گرمای تنِ یار است، ره یافتن به اندرونِ یکدیگر

برای شنیدنِ صدای آرام نفس‌ها که می‌گوید:

زنده‌ام من، زیرا شنیده می‌شوم،

و شنیدنی می‌یابی مرا. و تن‌های ما

پشت به دنیا، رو به یکدیگر می‌کنند.

این بود خیالاتِ او، سلطانِ تاریکی،

گرم تماشایِ دنیایی که برای عشقش باز آفریده بود.

غافل از فقدانِ عطر در دنیای خود ساخته‌اش

نیز بی‌نصیبیِ بی چون و چرایِ پرسفونه

از خوردنی‌ها و آشامیدنی‌ها در دنیای مردگان.

گناه؟ وحشت؟ بیمِ عشق؟

هادس را تابِ این تردیدها نبود،

راست همچون عاشقانِ دیگر.

رؤیازده، در پیِ یافتنِ نامی‌ست برای این مکان.

نخست می‌اندیشد: دوزخِ دیگر. سپس: باغ.

در نهایت این نام را برمی‌گزیند:

حجله‌گاه پرسفونه.

از زمینِ شکافته، نوری روشن می‌کند گلزارِ زیرِ زمین را،

در نزدیکی حجله. هادس او را در میان بازوان خود می‌گیرد.

می‌خواهد بگوید: «دوستت دارم،

دیگر هیچ چیز آرامشِ تو را سلب نخواهد کرد.»

اما می‌اندیشد این دروغی بیش نیست،

پس حقیقت را می‌گوید:

«تو مرده‌ای،

دیگر هیچ چیز آرامشِ تو را سلب نخواهد کرد»

و این اظهار عشق را زیباترین آغاز می‌داند

برای پیوندشان، و صادقانه‌ترین.

منبع: خبرآنلاین

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها