گزیدهای از نیم قرن خاطراتِ تئاتریِ «هادی مرزبان»
هادی مرزبان که قرار بود اسفند سال 1398 «دکتر نون» را به صحنه ببرد، با شیوع پاندمی کرونا دست از کار کشید و حالا به قول خودش با امید به پایان این دوره تلخ و بازگشت روزهای روشن تئاتر، ایام را با یادآوری خاطرات قدیمیاش سپری میکند. خاطراتی که در گفتگو با ایلنا، به برخی از آنها اشاره میکند.
اعتمادآنلاین| کرونا خیلیها را بیکار و خانهنشین کرد و از دلمشغولی و کارهای روزمرهشان دور کرد؛ تئاتر اما بیشتر از خیلی شغلهای دیگر این حرمان و دوری را تجربه کرد. هنرمندانی که عادت به کار مداوم داشتند، ماههای متوالی چشم به امید یک خبر خوب، دست از کار شستند و رورانس آخر را برای اجرایی دیگر انجام دادند.
«من یکی از کسانی بودم که به هیچ وجه در کار آرامش نداشتم و یک تئاتر تمام نشده، تمرین بعدی را شروع میکردم اما کرونا مثل یک بلای ناگهانی سرازیر شد و همهچیز را بههم ریخت.» این را یکی از همان تئاتریها میگوید که مویش را در تئاتر سپید کرده؛ «هادی مرزبان» که او را بیش از هر چیز به آثاری میشناسیم که از متنهای اکبر رادی به صحنه برده.
مرزبان زادهی خطه خراسان است؛ در دهه پر اتفاق سیاسی و اجتماعی 1320. او در دههای پا به دنیا گذاشت که ایران با یک بیماری همهگیر دیگر دست به گریبان بود و «وبا» بسیاری از ایرانیان را به کام مرگ میکشاند. از اواسط دهه 40 و با ورود به دانشکده هنرهای زیبا، بازیگری را برای قدم گذاشتن در دنیای تئاتر انتخاب کرد.
مدتی به انگلستان رفت و طراحی و کارگردانی تئاتر را به شکل آکادمیک آموخت و یک دهه پس از فارغالتحصیلیاش از دانشکده هنرهای زیبا، نخستین تئاترش را به صحنه برد.
در طول بیش از نیم قرن، او در دهها تئاتر با عنوان بازیگر و کارگردان حضور داشت که از شاخصترین آنها نمایشنامههایی بود که از اکبر رادی به صحنه برد.
هادی مرزبان که قرار بود اسفند سال 1398 «دکتر نون» را به صحنه ببرد، با شیوع پاندمی کرونا دست از کار کشید و حالا به قول خودش با امید به پایان این دوره تلخ و بازگشت روزهای روشن تئاتر، ایام را با یادآوری خاطرات قدیمیاش سپری میکند. خاطراتی که در گفتگو با ما، به برخی از آنها اشاره میکند.
این بازیگر، کارگردان و مدرس تئاتر 76 ساله صحبتش را با شرح حالی از روزهایش در دروه کرونا اینطور شروع میکند که: من یکی از کسانی بودم که به هیچ وجه در کار آرامش نداشتم و یک تئاتر تمام نشده، تمرین بعدی را شروع میکردم اما کرونا مثل یک بلای ناگهانی سرازیر شد و همهچیز را بههم ریخت.
اوایل کرونا، شروع به کار روی متن «دکتر نون» کردم که قرار بود اسفند سال گذشته آن را به صحنه ببریم. یکی دیگر از کارهایم انرژی دادن و دلگرمی دادن به بچههای تئاتر بود که بدانند ما هنوز باهم هستیم و به زودی کار میکنیم، اما چند هفته که گذشت، یواش یواش باورم شد که این ویروس لعنتی فعلا با ما هست و نمیتوانیم برایش کاری بکنیم. ساعتها از صبح تا غروب میرفتم دفتر کارم و تنها مینشستم و مثل خیلیهای دیگر، میرفتم سراغ کلی کتاب نخواندهای که در کتابخانه و کلی فیلم ندیدهای که در آرشیو داشتم. بعد از مدتی دیدم کمکم از فیلم هم بدم میآید و برایم تبدیل به کاری روتین شده و دیگر از تماشای فیلم هم لذت نمیبردم. این دوره هم گذشت و دوران بد و برزخ کارهایم شروع شد که برای حدود دو، سه ماه هیچ کاری نکردم و فقط در خانه راه میرفتم. البته این اواخر، پیشنهاد بازی در چند فیلم سینمایی و سریال سراغم آمد. از یکی از همین نقشها خیلی خوشم آمد اما به خاطر مسائل مالی آن را نپذیرفتم. برای اینکه حس کردم در این شرایط کرونا، جان و سلامتی را در معرض خطر قرار میدهیم و باید درآمد بهتری در نظر بگیرند اما وقتی بحث مالی پیش آمد دیدم میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است.
این شد که بازی در این سریال را نپذیرفتم و در خانه ماندگار شدم. گهگاه یکی از نمایشنامههایی را که قبلا کار کرده بودم در خانه برای خودم شروع به بازخوانی میکردم. یکی دو بار «فرزانه» (کابلی- همسرم) به من گفت هادی متوجه هستی داری با خودت حرف میزنی؟ گفتم من دارم پیاس را از اول تا آخر میخوانم!
کدام متنها؟
«شب روی سنگفرش خیس» و «تانگوی تخممرغ داغ» اکبر رادی و «خاطرات هنرپیشه نقش دوم» بهرام بیضایی، و... را برای خودم تمرین میکردم. اما امید را از دست ندادم. من همیشه میگویم ما محکوم و ناچاریم که امیدوار باشیم چون اگر امید نباشد، باید برویم و بمیریم.
من آینده را همیشه خوب میبینم و جزو آدمهایی هستم که نصفه پر لیون را میبینند. فکر میکنم بههرحال یکروزی کرونا میرود و ما دوباره با دوستانمان دست میدهیم. من الان دلم برای این لک زده که وقتی «ایرج راد» را میبینم با او دست بدهم، دلم لک زده برای اینکه وقتی بازیگرم را میبینم او را بغل کنم، اما الان هیچ کدام از اینها را نداریم و ناگهان خیلی از هم دور شدیم.
برای همین گاهی زنگ میزنم به بچههای گروهم که صحبتی باهم بکنیم. الان دوران خیلی بدی است آدم خیال میکند یکهو از کار افتاده شده؛ این ویروس ما را از کار افتاده کرد و تنها چیزی است که برایش کاری از دستمان برنمیآید. اما در باب امید بگویم که، همین چند شب پیش با رئیس تئاترشهر صحبت و یادآوری کردم که زمان اجرایی من را برای «دکتر نون» در اردیبهشت و خرداد نگه دارند که اگر کرونا اجازه بدهد بتوانم این کار را اجرا کنم. نمیدانم چرا آنقدر بلا سر دکتر نون میآید. حدود 10-12 سال است که میخواهم این متن را کار کنم اما مرتب برایش اتفاقی میافتد و نمیشود.
از زمانی که حدود 10 سال پیش قرار بود «جمشید مشایخی» نقش دکتر نون را بازی کند تا این اواخر که «رضا کیانیان» بازیگر این نقش شد و انصافا خیلی هم خوب توانسته نقش را دربیارود. بههرحال با اینها دلخوشیم؛ مثل بچههای خردسال که صبح بعد از بیدار شدن گوشهای مینشینند و شروع میکنند به عروسکبازی، ما هم در دنیای خودمان عروسکبازی و با خاطراتمان زندگی میکنیم تا ببینیم انشالله چه میشود.
*چه خاطراتی را از سالهای گذشته مرور میکنید؟
به دوران خیلی گذشته مثلا سالهای دانشکده میروم. وقتی خیلی راحت در دانشکده کار تئاتر میکردیم، از صبح پا میشدم و تا دو بعد از ظهر سر کار بودم و همه واحدهای دانشگاهم را بعد از ظهر گرفته بودم. سال 48-49 بود، مثل الان که همهاش مشغولم، آن زمان هم همینطور بودم.
در این مرور خاطرات، اساتیدم را به یاد میآورم؛ اساتیدی مانند «مصطفی اسکویی» که تازه از فرنگ برگشته بود و این برای ما شانسی بود که در کلاسش درس بخوانیم؛ چون به نظر من آدم دیگری مانند اسکویی، نمیتوانست اصول کارگردانی و بازیگری را در ایران آموزش دهد. یا «حمید سمندریان» که بعد از دوره دانشگاه، با او کار کردم؛ یعنی من تا زمانی که ایران بودم فقط با سمندریان کار میکردم. یا «مرتضی ممیز» که استاد طراحی صحنه بود و «امیرحسین آریانپور» که جامعهشناسی، «نصرت کریمی» خدابیامرز گریم و «بهرام بیضایی» جنبههای نمایشی شرق و تئاتر در چین، هند و... را به ما درس میدادند. متاسفانه همه آنها از دانشگاه رفتند. حالا مینشینم و خاطرات آن دوره را مرور میکنم؛ مثل خاطره بامزهای که از سال اول دانشگاه دارم که ما موش آزمایشگاهی شده بودیم و متدها و کارهای جدید را روی ما تجربه میکردند.
سال 1347 بود که درسی برای ما به عنوان «تحلیل ریاضی» گذاشته بودند که ربطی به تئاتر نداشت؛ این کلاس در دانشکده علوم بود و ما اوایل از دانشکده هنرهای زیبا میرفتیم آنجا که برای دانشجوهای چند رشته معماری، تئاتر و موسیقی و تجسمی، یک کلاس برگزار میکردند.
آقای «عزتالله انتظامی» همکلاسی ما بود و مثل خیلیهای دیگر و برخلاف من، از مدرسه هنرپیشگی به دانشگاه آمده بود و با ریاضیات آشنایی نداشت؛ انتظامی خدابیامرز میگفت من نمیدانم اصلا این فرمولها یعنی چه؟! برای همین کلاس آزاد بود و ساعت 12 ظهر که میشد، آقای دکتر امیدوار که همکلاسی ما بود پا میشد وسط کلاس اذان میگفت! یا ضبط صوت وسط کلاس میآوردند و موسیقیهای لالهزاری و بازاری پخش میکردند! استاد فرمول مینوشت، بعضیها موشک درست میکردند و به طرف تخته سیاه ول میدادند! استاد هم آن را برنمیداشت، بهجایش زیر همان موشکی که روی تخته سیاه نشسته بود، بقیه فرمول را مینوشت.
بعد از دو ترم فهمیدند باید این درس را حذف کنند و ربطی به تئاتر ندارد! این روزها با این خاطراتم زندگی میکنم؛ این کرونا ما را بدجور به خاطرهها نزدیک کرد. باز هم میگویم که امیدوارم و همه امیدم این است که این روزها زودتر بگذرد و اردیبهشت و خرداد برسد و بتوانم دوباره تئاتر کار کنم. وقتی بچههای جوان گروهم برایم از بیکاری و دلتنگی این روزها میگویند سعی میکنم دلداریشان بدهم چون مجبوریم که امیدوار باشیم، چون راه دیگری نیست...
*خاطراتی از همکاری با افراد یا در آثاری که امکانش فراهم نشد هم در این مرور به یاد میآورید؟
برخی از بازیگرها بودند که در نشستهای مختلف به من میگفتند فلانی من خیلی دوست داشتم با تو کار کنم و من هم به بازیشان اعتقاد داشتم اما امکان همکاری پیش نیامده و در همین سالها فوت کردهاند که این مثل یک داغ برای من مانده است.
یکی از آنها یادش بهخیر، «پرویز پورحسینی» بود که همین یک سال پیش در مراسمی در تالار وحدت کنار هم نشسته بودیم و گفتگویی بینمان شکل گرفت؛ من خیلی او را قبول داشتم، اما باهم صمیمی نبودیم. نشست کنارم و با حالت خاصی به من گفت «هادی تو از من بدت میآید؟» من بغلش کردم و اشک در چشمانم حلقه زد و به او گفتم که چقدر به بازیگریاش اعتقاد دارم و جزو برنامههایم بود که اگر کرونا اجازه بدهد با او کار کنم که متاسفانه نشد و عمر او کفاف نداد.
بگذارید خاطرهای دیگر بگویم؛ آقای عزتالله انتظامی مدتی میشد که برای همکاری در تئاتری اظهار تمایل کرده بود، سال 80 که میخواستم «باغ شبنمای ما» را در تئاترشهر روی صحنه ببرم، برای نقش ناصرالدین شاه این نمایش با او تماس گرفتم و گفتم «بسمالله، این نقش فقط برای شماست.» گفت متن را بفرست و بعد از سه، چهار روز که اتفاقا برف سنگینی هم آمده بود گفت بیا خانه ما در قیطریه که الان موزه آثار او شده. کاراکتر ناصرالدین شاه این تئاتر، یک چهره کاریکاتوری و خیلی مشنگ و ملنگ بود؛ آقای انتظامی پا شد حرکت رقصگونهای کرد و گفت باید نقش اینطوری باشد و این دقیقا همانی بود که من میخواستم. اما گفت من این کار را نمیکنم. هرچه اصرار کردم گفت نمیخواهم و نمیتوانم. البته دو سال بعد متوجه شدم که برای حفظ متن دچار مشکلاتی شده و «ایرج راد» این نقش را ایفا کرد. خاطرهای هم از خسرو شکیبایی عزیز به یاد دارم که سال 65 در «شاهزاده و گدا» با من کار میکرد.
در بخشی از اجرا، بازیگران با ماسک سفت و سختی در دست وارد سالن میشدند و سرودی را باهم میخواندند و رو به تماشاچی ماسک را بالا میآوردند و میگفتند «البته ماسکه ماسکه»، در یکی از شبهای اجرا نگو که خسرو شکیبایی وقتی این ماسک را بالا میآورده چشماش را بریده و زخمی کرده. اما تا آخر کار با همان چشم زخمی ادامه داد. در رورانس که روی صحنه آمدم دیدم چشماش وحشتناک قرمز شده و نمیتواند بازش کند. ساعت یک بعد از نیمه شب به من زنگ زد و گفت داخل چشماش را بخیه زدند و روی آن را گچ گرفتهاند اما «هادی جان اجرا را تعطیل نکنیها!» گفتم بابا جان چطوری؟ تو کوری! گفت اینها بیخود کردهاند چشم من را بستهاند، یک فکری میکنم. گفتم خسرو جان نمیشود، اما اصرار کرد که کار را تا فردا تعطیل نکنم.
فردایش آمدم دیدم زودتر از همه رسیده و گریمش را هم انجام داده. از دور نگاه کردم دیدم چشماش عادی است اما جلو که رفتم دیدم داده روی گچ، چشماش را نقاشی کردهاند و در دو سه روزی که چشماش با گچ بسته بود این طور روی صحنه میآمد! بههرحال خسرو اینجور بازیگری بود... دو سه کار تئاتر با من کرد و همگی فوقالعاده و شاهکار بودند و من خیلی دوستش داشتم. وقتی روی صحنه بازی میکرد من از اتاق فرمان برای هر بازی و حرکتش، قربان صدقهاش میرفتم!
خاطرهای هم از اجرای «رستم و سهراب» به کارگردانی مصطفی اسکویی دارم که من هم در آن بازی میکردم و سال 1347 روی صحنه رفت؛ در جنگی که بین رستم و سهراب شکل میگیرد، میدانید که در دعوای اول این سهراب است که رستم را زمین میزند و رستم از او مهلت میخواهد. در این نمایش اما وقتی صحنه جنگ اول را نشان دادیم که سهراب، رستم را بالا برد و به زمین زد، او دیگر از جای خود بلند نشد. بعد از چند دقیقه متوجه شدیم که ای داد، آقای «ویلا» کارمند عالیرتبه وزارت آموزش و پرورش و بازیگر نقش رستم روی صحنه سکته کرده است! یادم میآید فردایش روزنامهها تیتر زدند «رستم به دست سهراب کشته شد»! اما آقای اسکویی انقدر تئاتر برایش اهمیت داست که اولین دیالوگی که بعد از شنیدن این خبر گفت، این بود که «من فردا رستم از کجا گیر بیاورم؟!»
زندگی تئاتری ما پر از خاطره از اتفاقاتی است که در شبها و روزهای مختلف اجرا افتاده. خانم «جمیله شیخی» همیشه اعتقاد داشت و میگفت که در «ملاقات بانوی سالخورده» «حمید سمندریان» بازی کرده است. اما این اجرا پرماجرا بود... 10-15 شب از اجرا که گذشته بود، یک صحنهای را آقای سمندریان از پیاس حذف کرد و خانم شیخی گفت اگر این صحنه نباشد من دیگر نمیآیم.
آقای سمندریان هم همانطور که خیلیها او را میشناسند، با همان سختگیری و اقتدار گفت «من حذف میکنم و تو هم میآیی» یادم است شب جمعهای بود که تماشاچی در سالن بود و یکهو دیدیم خانم شیخی نیامده. آقای سمندریان گفت نگران نباشید، چیزی نیست، درست میشود. در رادیو اعلام کرد که به دلیل بیماری یکی از بازیگران، یک هفته نمایش تعطیل است.
در این یک هفته خانم «آذر فخر» جایگزین خانم شیخی شد. خانم شیخی دید ای داد بیداد کسی دیگر جایگزین او شده. آمد و خواست خودش دوباره بازی کند اما آقای سمندریان گفت نه. البته که واقعا نقش برای خانم شیخی بود و ما بازیگری به توانمندی او کم داشتیم و در تئاتر کسی نمیتواند جای کسی دیگر را بگیرد. اما بههرحال سلطان مطلق صحنه فقط کارگردان است.
من همیشه میگویم که از تئاتر هیچچیز نمیماند جز همین خاطراتش و من این روزها و هفتهها را با خاطراتی که از این پنج دهه فعالیت تئاتری دارم، سپری میکنم.
منبع: ایلنا
دیدگاه تان را بنویسید