کد خبر: 477529
|
۱۴۰۰/۰۱/۲۸ ۱۵:۰۰:۰۰
| |

کاوه کاظمی در گفت‌وگو با «اعتمادآنلاین» از عکاسی جنگ و کتاب «خلیج فارس: صحنه جنگ‌های بی‌پایان، عراق ۱۳۶۹» می‌گوید:

حوصله عکاسی در ایران را ندارم / جایی که می‌بینید همه ایستاده‌اند و تق تق می‌کنند، بدانید عکس آنجا نیست/ عکاس باید جهانی‌بینی و بینش داشته باشد

کاوه کاظمی گفت: یک عکاس معروف می‌گوید جایی که می‌بینید همه ایستاده‌اند و تق تق می‌کنند، بدانید که عکس آنجا نیست. بلکه اطرافت را نگاه کن و می‌بینی که عکس جای دیگری است. بنابراین من جایی که همه می‌ایستند و به سر و کله هم می‌زنند، نمی‌روم. من تنهایی عمل می‌کردم.

حوصله عکاسی در ایران را ندارم / جایی که می‌بینید همه ایستاده‌اند و تق تق می‌کنند، بدانید عکس آنجا نیست/ عکاس باید جهانی‌بینی و بینش داشته باشد
کد خبر: 477529
|
۱۴۰۰/۰۱/۲۸ ۱۵:۰۰:۰۰

اعتمادآنلاین| ‌ علی پاکزاد- مجله تایم را ورق می‌زنم. عکس‌هایش رژه می‌روند. به خانه کاوه آمده‌ام. چندسالی است که کارهایش را پیگیرم. حالا که کتاب جدیدش منتشر شده، فرصت مغتنمی است تا هم تجدید خاطره شود و هم از نگاه او این‌بار وضعیت موجود را ببینم. روی دیوار عکس‌هایی است که سمت و سو و گرایش خبری‌اش را عیان می‌کند. همسفره می‌شویم قبل از اینکه همسفر شویم. آنقدر صمیمی است که می‌دانم بسیاری از نکاتی را که می‌گوید نخواهم توانست که انتقال بدهم، با این‌همه گفته‌هایش به درس‌گفتارهایی می‌ماند که برای روزنامه‌نگار جماعت و آنهایی که دستی در فتوژورنالیسم دارند، غنیمت است. او از زمانی عقب نمی‌ماند و این به روز ماندن است که کارآمدی را افزون کرده است.

کتاب «خلیج فارس: صحنه جنگ‌های بی‌پایان، عراق 1369» کاوه کاظمی به‌تازگی از سوی نشر نظر منتشر شده است، تصویرگر تجربه‌ حضور کاوه کاظمی عکاس سرشناس ایرانی به‌عنوان تنها فتوژورنالیست مستقل ایرانی در عراق پس از حمله نیروهای متحد موسوم به «طوفان صحرا» است. در ادامه گفت‌وگوی اعتمادآنلاین با کاظمی را می‌خوانید.

کتاب کاوه کاظمی

***

سفر به عراق با دعوت سعدون حمادی

*داستان شما در کتاب «خلیج فارس: صحنه جنگ‌های بی‌پایان، عراق 1369» از تهران به باختران آن روز (کرمانشاه) شروع می‌شود. نکته جالب این است که شما در لیست خبرنگاران و کسانی که قرار بود برای تهیه گزارش به عراق بروند، نبودید. این پرو‌سه چطور بود؟ آیا درخواستی دادید؟

درخواستی از قبل در کار نبود. اصلا قبل از اینکه سعدون حمادی، نخست‌وزیر وقت عراق، به ایران بیاید اصلا هیچ خبری نبود.

*رابطه ایران و عراق در آن زمان چطور بود؟

خیلی خوب شده بود و به همین خاطر توانستیم برویم. آنها هواپیماهای نظامی به اضافه چیزهای دیگری را به ایران آورده بودند که در امان باشند. چون اگر در عراق می‌ماند همه را بمباران می‌کردند. روابط از اینجا یک مقدار نیمه گرم شد. سعدون حمادی وقتی داشت از ایران می‌رفت گفت خبرنگاران ایرانی می‌توانند بیایند از عراق بازدید کنند. آن موقع در دنیا مثلا چند هزار نفر بودند که درخواست ویزای عراق داشتند که بروند جنگ را ببینند. هیچ کس هم به غیر از عده معدودی مانند CNN ویزا نمی‌گرفت.

من خوشحال شدم که می‌توانیم برویم اما بعد دیدیم که فقط خبرنگاران و عکاسان دولتی می‌توانند بروند. خلاصه خیلی مایوس و ناامید شدم. البته همه اینها داستان‌های طولانی دارد که در این مصاحبه نمی‌گنجد. اما اتفاقی که افتاد این بود که من لحظه آخر از طریق وزارت خارجه اسمم را در آن لیست قرار دادم. کاری که کردم این بود که نامه‌ای به عنوان معرفی‌نامه برای اعزام به عراق از وزارت خارجه گرفتم. آن نامه را روز یکشنبه 21 بهمن به سفارت عراق بردم تا ویزایم را صادر کنند. به من گفتند فردا بروم. از روز 22 بهمن در آن سال ایران برای 5 روز کلا تعطیل بود. یعنی اگر من آن روز نامه را نمی‌گرفتم هیچ وقت نمی‌توانستم به عراق بروم. به هرحال فردای آن روز ویزا را گرفتم و سه‌شنبه 23 بهمن عازم باختران شدم. یک بدشانسی که آوردم این بود من خروجی هوایی را داده بودم در حالی که باید خروجی زمینی را واریز می‌کردم. آنجا پشت مرز گیر کرده بودیم و بانک‌ها هم بسته بود. مجبور شدم یک شب پشت مرز بمانم.

کاوه کاظمی 1

خودم را به مرز رساندم و در آنجا شب را در کنار گروهی از خبرنگاران صداوسیما و خبرگزاری ایرنا گذراندم. اما آن‌ها که ماشین داشتند حاضر نشدند من را هم با خود از مرز به بغداد ببرند. آن شب در چادر ماندیم و صبح گروه تلویزیون و خبرگزاری ایرنا بلند شدند و ماشین‌ها را آماده کردند. آنها با ماشین و بی‌سیم آمده بودند که بعدها عراقی‌ها حسابی با آنها برخورد کردند چون بدون هماهنگی بی‌سیم وارد عراق کرده بودند. آنها زود راه افتادند و رفتند. من رفتم خروجی را دادم و پیاده دم مرز خسروی رفتم و از آنجا رد شدم. اما در مرز عراق به من گفته شد که ماشینی وجود ندارد و... . بعد به یک نظامی عراقی، که خودش را مثل صدام حسین درست کرده بود، گفتم اگر می‌شود مرا تا اولین شهریکه ممکن است برساند.

من سوار شدم و او من را به خانقین رساند. وقتی از ماشین پیاده شدم، یکی جلو آمد. دیده بود من از طرف مرز می‌آیم. به فارسی گفت: «شما ایرانی هستید؟» فهمیدم عراقی است ولی فارسی را خوب صحبت می‌کرد. گفتم: «بله.» گفت: «خوش آمدید.» گفتم: «فارسی را از کجا بلدید؟» گفت: «من 6، 7 سال در ایران اسیر بودم.» من را به میدان شهر برد و گفت نگران نباش، من الان برایت ماشین پیدا می‌کنم تا به بغداد بروی. یک ربع بعد یک مینی‌بوس که به سمت بغداد می‌رفت، آمد. من هم پول عراقی نداشتم. به راننده گفتم پول عراقی ندارم و او گفت: «بی‌خیال.» من را صندلی جلو نشاند و به سمت بغداد رفتیم. مسیر تقریبا تا بغداد 180 کیلومتر بود و چند سعت طول کشید تا ما به بغداد برسیم. از آن طرف گروه صداوسیما و خبرگزاری ایرنا که 5 صبح از مرز راه افتاده بودند، دیرتر از من به بغداد رسیدند زیرا آنها راه را گم کرده بودند. من به هتل الرشید رسیدم که ماشین آنها تازه رسید.

*قرار نبود بین شما و آنها هماهنگی به وجود بیاید؟ یعنی کاملا در این ماموریت نسبت به همدیگر جدا کار می‌کردید؟

اصلا به اینها ربطی نداشت. بعد که داشتند می‌رفتند گفتند ما اصلا جا نداریم تو را ببریم. در صورتی که جا داشتند. گفتند ما جا نداریم وگرنه تو را می‌بردیم. گفتم اگر من ماشین داشتم و چنین وضعیتی بود، شما را در سقف ماشین هم که شده می‌گذاشتم و می‌بردم. ولی مهم نیست بروید به سلامت! بعد که به هتل رسیدند، ظهر مراسم معارفه بود. هیچ‌کدام یک از آنها هم زبان انگلیسی بلد نبودند. من هم کنار ناجی الحدیثی، نماینده وزارت رسانه، نشستم.

*زبان بلد بود؟

او بلد بود و من هیات را هم معرفی کردم. در این میان خودم را هم معرفی کردم و گفتم در مطبوعات ایرانی و خارجی کار می‌کنم. او هم می‌گفت خیلی خوب، خیلی خوب. بعد از ناهار به پناهگاه عامریه بغداد رفتیم. روز قبل از رسیدن ما با بمب‌های هوشمند پناهگاه را بمباران کرده بودند و وقتی ما رسیدیم هنوز داشتند جسد بیرون می‌آوردند. بعد گرفتن عکس‌های آن‌جا به هتل برگشتیم. شب یک‌دفعه گفتند یاسر عرفات اینجاست. یاسر عرفات آمد و یک کنفرانس مطبوعاتی گذاشت و عکس هم گرفتیم و...

*خبرها از کجا می‌رسید؟

از همان خبرنگارانی که در هتل بودند. غیر از خبرنگاران کس دیگری در هتل نبود. بعد از گرفتن عکس‌ها من ماندم و چند حلقه فیلم که نمی‌دانستم باید چکاری با آنها کنم؟ می‌دانستم اگر این عکس‌ها را به ایران بفرستم، نابود می‌شود. ممکن بود در راه گیر کند یا در ایران بازبینی شود و بعد دوباره به خارج فرستاده شود، از بین می‌رفت. یک دختر الجزایری بود که می‌دانست من می‌خواهم بسته بفرستم. اولین کاری که کردم بسته‌ام را پیش عراقی‌ها مهر و موم کردند. برای اینکه یک بسته از عراق خارج شود حتما باید مهر و موم می‌شد. دختر الجزایری گفت فردا یک خلبان فلسطینی قرار است با ماشین به اردن برود. ساعت 10 صبح به هتل می‌آید و می‌توانی بسته‌ات را به او بدهی. به طبقه ششم هتل رفتم و بدون آب و برق و تلفن و... خوابیدم. صبح زود بلند شدم و پایین رفتم دیدم عراقی‌ها یک مینی‌بوس جور کرده بودند تا هیات ایرانی به کربلا برود. می‌خواستند من را هم به زور به کربلا بفرستند اما من قبول نمی‌کردم. البته عراقی‌ها می‌گفتند از هر تیمی یک نفر می‌تواند برود؛ مثلا از گروه سه نفره تلویزیون، یک نفر می‌توانست برود. چون به یکی از این افراد اجازه نداده بودند که برود، با اشاره به من می‌گفت: «بگذارید او برود من بعدا خودم خدمتش می‌رسم!» این در حالی بود که من اصلا او را نمی‌شناختم و با او حرف نزده بودم. تا گفت خدمتش می‌رسم، گفتم او او او! چی شد؟ از مینی‌بوس بیرون آمدم و فضا را شلوغ کردم. عراقی‌ها هم که اوضاع را دیدند، گفتند نرو کربلا. بعد رفتم جلوی در هتل نشستم تا اینکه ساعت 10 شد و خلبان فلسطینی آمد.

روزنامه‌ها و مجله‌های امریکایی، جمعه شب که شنبه صبح ما می‌شود، زیر چاپ می‌رفتند. من هم هیچ ارتباطی با خارج نداشتم و اصلا نمی‌دانستم چه خبر است. فقط به آژانس گفته بودم اگر هیچ چیزی هم نفروختید، حق ندارید هیچ عکسی به «نیوزویک» بدهید زیرا یک خرده‌حساب از قدیم داشتیم.

من بسته را به خلبان فلسطینی دادم و یک شماره تلفن هم روی آن نوشتم. به او گفتم بسته را به دفتر آسوشیتدپرس (AP) تحویل دهد. شماره تلفن خود خلبان را هم در عمان گرفتم. چون این بلا قبلا در زمان جنگ خیلی سرم آمده بود. آن موقع کسی که می‌خواست بسته را ببرد مثلا می‌رفت هتل می‌خوابیید، سه روز هم می‌گشت و آخر سر موقع رفتن بسته را به ریسپشن هتل می‌سپرد. عملا ارزش خبری عکس‌ها از بین می‌رفت زیرا اگر عکس‌ها همان لحظه نمی‌رسید دیگر به درد نمی‌خورد.

کاوه کاظمی 2

*در عراق رقیب داشتید؟

تا سه چهار روز فقط من بودم و یک عکاس هم از خبرگزاری ایرنا آمده بود که بعدها کاشف به عمل آمد که فیلم‌هایشان نمی‌رسد. خلبان فلسطینی بسته را گرفت تا به اردن برود. از بغداد تا عمان 15 ساعت با ماشین طول می‌کشد. در آن زمان دو راه ورود و خروج به عراق وجود داشت. یکی مرز خسروی و یکی مرز امان بود. نمی‌دانستم چه می‌شود و هیچ راه دیگری هم نداشتم. صبر کردم و اول صبح به وقت پاریس به آژانس زنگ زدم.

جنگ خلیج فارس اولین جنگی بود که با ماهواره‌ها پوشش داده می‌شد

*تلفن داشتید؟

نه! اصلا تلفن نبود. از تلفن‌های ماهواره‌ای استفاده می‌کردیم. جنگ خلیج فارس اولین جنگی بود که با ماهواره‌ها پوشش داده می‌شد. به عراقی‌ها گفتم می‌خواهم زنگ بزنم و آنها اجازه دادند. اصلا هم نپرسیدند به چه کسی یا کجا می‌خواهم زنگ بزنم. معمولا هم یک نفر را کنار کسی که می‌خواست تماس بگیرد قرار می‌گرفت تا در جریان تماس قرار داشته باشد. ولی آن موقع با ایرانی‌ها کاری نداشتند. تماس گرفتم و گفتم یک بسته فرستادم و باقی ماجرا با شما. آنها هم گفتند نگران نباش. فردا دوباره همان موقع زنگ زدم، گفتم: چه خبر؟ گفت «تایم» و چندین مجله دیگر از عکس‌های تو استفاده کرده‌اند.

خلبان فلسطینی به عمان می‌رود و بسته را تحویل می‌دهد. یک عکاس به دفتر AP می‌رود و این بسته را تحویل می‌گیرد. سوار هواپیما می‌شود و به وین می‌رود. در آنجا هم خود را به هتل می‌رساند و فیلم‌ها را ظاهر می‌کند.

*آن عکاس چه کسی بود؟

اگر اشتباه نکنم نام او بیل لاینز (Bill Lyons) بود. چون تایم می‌خواست داستان جلد را بر اساس این عکس‌ها کار کند، سریع عکس‌ها را مخابره می‌کند و دوباره سوار هواپیما می‌شود و به پاریس می‌رود. در پاریس هم فیلم‌ها را تحویل آژانس می‌دهد. در بمباران پناهگاه بغداد بیش از 400 زن و کودک کشته شده بودند. مردان و نظامی‌های بسیار کمی بین کشته‌ها بود. بسیار داستان مهمی بود.

*چرا آن عکاس این کار را کرد؟ چنین کاری مرسوم است؟

او عکاس آژانس من در نیویورک بود.

*یعنی اگر این عکاس شرایط شما را داشت، عکس‌های او را می‌توانستید بگیرید و به آژانس خودتان ببرید؟

کمک کردن و فیلم‌های کسی دیگر را به آژانس رساندن یک امر مرسوم است و در حقیقت این کارها را برای آژانس انجام داده. عکس‌ها هم چاپ شد و عراقی‌ها هم دیدند و کلی حال کرده بودند.

*به طبع امریکایی‌ها دوست نداشتند این تصاویر بیرون بیاید.

نمی‌توانستند کاری کنند.

*آنجا کسی را نداشتند؟

اصلا آنجا کسی نبود. فقط CNN یا چند خبرگزاری دیگر امریکایی بودند.

*خبرنگار CNN هم در خود امریکا منفور شده بود؟

بله! در افکار عمومی آمریکا منفور شده بود. عراقی‌ها وقتی عکس‌ها را دیده بودند، خیلی حال کردند. به تدریج متوجه هم شده بودند که من اصلا ربطی به این گروه ندارم. من یک ماشین کرایه کرده بودم که نام راننده‌‌ آن عبدالفتاح بود. به او گفته بودند هر روز صبح باید به هتل بیاید و من را به هر جایی که می‌خواهم بروم ببرد. عملا کار من شروع شده بود. دو روز گذشته بود یک پسری آمده بود گفت من سمیر هستم. او کرد ایرانی بود. گفت مرا گذاشته‌اند تا راهنمای تو باشم.

*محافظتان بود؟

محافظ نبود! راهنما یا به‌پا بود. وظیفه او این بود که اجازه ندهد کسی به من آسیبی برساند و من هم خلافی انجام ندهم.

*از طرف خود دولت آمده بود؟

بله! مامور عراقی بود.

*زمانی که خبرنگاران و عکاسان دیگر به عراق رسیدند، قطعا در کار شما باید تفاوت‌هایی از لحاظ مضمونی، زیبایی‌شناختی یا ... به وجود می‌آمد. شما خودتان با توجه به اینکه آنها حضور داشتند، تغییری در شیوه کار ایجاد کردید؟

یک عکاس معروف می‌گوید جایی که می‌بینید همه ایستاده‌اند و تق تق می‌کنند، بدانید که عکس آنجا نیست. بلکه اطرافت را نگاه کن و می‌بینی که عکس جای دیگری است. بنابراین من جایی که همه می‌ایستند و به سر و کله هم می‌زنند، نمی‌روم. من تنهایی عمل می‌کردم.

*زنان و کودکان حضور ویژه‌ای در عکس‌های شما دارند؟

مردان هم هستند.

*منظورم این نیست که آنها نیستند. این از حس درونی شماست بابت توجه به قشری که آسیب‌پذیرتر هستند؟

بله! مواقعی عراقی‌ها می‌گفتند همه جلوی در هتل آماده باشند و می‌خواهیم مثلا فلان جا برویم. معمولا جا را هم از قبل اعلام نمی‌کردند. یکدفعه 30، 40 ماشین همین‌طور پشت سر هم به سمت کوفه می‌رفتند.

کاوه کاظمی 3

*شما هم همراهشان می‌رفتید؟

بله! اجباری نبود ولی باید می‌رفتم. بعد هم باید یک کاری می‌کردیم. به عنوان مثال به کوفه رفتیم. قبل از اینکه به کوفه بروم یک مامور استخبارات عراقی، صندلی جلوی ماشینی که در اختیار من بود، نشسته بود. من معمولا باید آنجا می‌نشستم که اگر در راه چیزی دیدم، عکس بگیرم. به او گفتم برو عقب بنشین. گفت تو برو عقب بنشین. رفتم به مسئول وزارت رسانه این موضوع را گفتم. آمد نگاه کرد و به او گفت برو عقب بنشین. آنها به کاظمی می‌گویند قاظمی. به من گفت: Ghazemi! You are like a king!. همه سه چهار نفری یک ماشین کرایه می‌کنند، تو تنها با ماشین خودت می‌روی!

به کوفه رفتیم و آنجا یک کارخانه سیمان را زده بودند. آنجا عکس‌ها را گرفتیم. ما نزدیک نجف بودیم. کوفه با نجف 8، 9 کیلومتر فاصله دارد. همه می‌خواستند به بغداد برگردند. من به همان مسئول گفتم من می‌خواهم به نجف بروم. گفت نمی‌شود. گفتم چرا نمی‌شود؟ ما در 9 کیلومتری نجف هستیم. یک نفر نذر دارد باید برایش انجام دهم.

*موقعی که می‌رفتید البرز یک سال و نیمش بود.

بله! همه ماشین‌ها وقتی داشتند به سمت بغداد برمی‌گشتند مسئول خبرنگاران در وزارت رسانه عراق به من گفت قاضمی بیا به نجف برویم؛ فامیل زن من در نجف است و من به دیدن آنها می‌روم تو هم به زیارت برو. یک ساعت بعد می‌آیم. آن ماشین‌ها به بغداد برگشتند و ما هم با دو ماشین به نجف رفتیم.

به حرم که رسیدیم عکسی را گرفتم که در این کتاب هم چاپ شده و در حال خواندن نماز میت هستند. این عکس در منتخب عکس‌های کتاب «تایم» هم چاپ شد. اگر برای رفتن به نجف پافشاری نکرده بودم، بعد از آن هم به هیچ عنوان نمی‌شد به نجف رفت. شیعیان ناآرام شده بودند و آن موقع می‌توانستید این مساله را حس کنید. آن موقع دیگر من در نیویورک زبانزد خاص و عام شده بودم.

*چه حسی دارید وقتی یک مطلب یا یک عکس چنین مورد توجه قرار می‌گیرد؟

وقتی در آن موقعیت تو تنها عکاس باشی و عکاسان دیگر هم آمده باشند، فقط عکس‌های تو در مجله تایم چاپ شود. چون تایم اینطور موقع‌ها یکدفعه به 5 یا 6 نفر قرارداد می‌دهد. با اینکه آنها هم بودند ولی عکس‌های من چاپ می‌شد...

در یک عکس یک خادم حرم امام حسین(ع) کنار یک نظامی نشسته که از او رو گرفته است یعنی آنجا مشخص بود که شیعیان از وضعیت به شدت ناراضی هستند.

*گروه‌های شیعه عراقی از آن موقع تحت تاثیر ایران بودند؟

بله! یک زن چوپان نمی‌گذاشت از او عکس بگیرم وقتی گفتم من ایرانی هستم و پاسپورتم را به او نشان دادم، گفت بگیر..

کاوه کاظمی 4

بعد از قیام شیعیان اوضاع در عراق برای ایرانی‌ها تغییر کرد

*قسمت سنی‌نشین عراق هم با ایرانی‌ها خوب بودند؟

بله! به خاطر اینکه آن موقع روابط نیمه گرم شده بود با ایرانی‌ها خوب بودند ولی بعد از قیام شیعیان اوضاع تغییر کرد...

*در جایی نوشته بودید که احساس می‌‌کردید شیعیان می‌خواهند قیام کنند.

در اواخر سفر در بصره و جنوب عراق شیعیان قیام کرده بودند و کردها هم از طرف دیگر نارضایتی خود را نشان دادند. من بعد از این وقایع به ایران برگشتم.

*درصورتی که می‌توانستید بمانید؟

نه! دیگر نمی‌توانستم بمانم و ما را عملا بیرون کردند. به خاطر خبرنگاران خبرگزاری بود که از جنوب عراق از شیعیان گزارش می‌داد.

*یک مساله مهم در این میان در مورد عکاسی خبری است. فکر می‌کنید چرا الان نسبت به آن زمانی که شما از انقلاب، جنگ و بعد اتفاقات دیگر عاسی می‌کردید، عکاسی خبری رو به افول است؟ به دلیل شرایط منطقه‌ای است یا به دلیل نداشتن عکاسان پر دل و جرات و حرفه‌ای است که این اتفاق رخ داده؟ فکر می‌کنید نسل جدید کمی سانتی‌مانتال شده است؟

نه! اگر به این نسل هم میدان بدهید، عده‌ای از آنها عکاسان قابلی هستند. این مساله به خاطر موقعیت بازار است.

*ما عکاسان خوبی می‌شناسیم که ارتباطات ویژه خارجی ندارند...

نمی‌توانند پیدا کنند. الان گرفتن ارتباط سخت است.

*از آن طرف افراد بی‌استعدادی هم هستند که می‌بینیم به یک باره عکسی از آن‌ها در جایی چاپ می‌شود...

یک یا دوبار چاپ عکس مهم نیست بلکه تداوم مهم است. مثلا جنگ که تمام شد اکثر عکاسانی که از انقلاب و جنگ عکاسی کرده بودند تقریبا خانه‌نشین شدند و هیچ انگیزه‌ای نداشتند.

*چرا؟

در هر صورت یک عکاس باید انگیزه‌ و فکر پشت عکس‌هایش داشته باشد.

*شما همچنان به اندازه سی سال پیش انگیزه دارید؟

نه! لااقل در ایران نه! الان سیستم کار من به کلی عوض شده است. ما در دوران طلایی فتوژورنالیسم قرار داشتیم که همزمان انقلاب، جنگ و اوج بازار بین‌المللی را تجربه کردیم. به عنوان مثال آن موقع ما تلفن را برمی‌داشتیم و به مجله نیوزویک زنگ می‌زدیم و می‌گفتیم می‌خواهم به لبنان بروم. مثلا اولین کاری که از نیوزویک گرفتم اتفاق جالبی افتاد. یک عکاس فرانسوی سال 58 به ایران آمده بود و نمی‌دانم چرا بعد از مدتی از ایران بیرونش کردند. ما با هم در این مدت آشنا شده و به قولی سلام و علیکی پیدا کرده بودیم. موقعی که داشت می‌رفت گفتم اشکال ندارد من به نیوزویک بگویم کار تو را به من بدهند؟ گفت نه زنگ بزن. شماره او را به من داد. من هم خیلی پررو زنگ زدم و گفتم من کاظمی هستم از ایران. فلانی باید از ایران برود. می‌خواهید کار او را به من بدهید؟ گفتند اشکالی ندارد.

کاوه کاظمی 5

*یعنی خودتان پیدا می‌کردید؟

شما باید جهانی‌بینی و بینش داشته باشید. مثلا عکس گرفتن از انقلاب و جنگ توسط من با یک عکاس دیگر با هم فرق دارد. «دید» مهم است. در عکس‌هایی که امروز از انقلاب موجود است، اکثرا انگار یک عده رژه می‌روند! همین‌طوری از در و دیوار تق تق عکس می‌گیرند. یا در عکس‌های جنگ، عکس «سرباز گریان» که من گرفتم جزو عکس‌های کلاسیک جنگ ایران و عراق است. باید زبان بلد می‌بودید، پررو می‌بودید، جهان‌بینی داشتید. من هیچ وقت خودم را عکاس خبری نمی‌دانستم که به کنفرانس مطبوعاتی بروم یا در نشست‌های وزارت خارجه و... عکس بگیرم. من از این کارها نمی‌کردم. مثلا از موقعی که صدام حسین کویت را گرفت در این فکر بودم بروم خودم را به آنجا برسانم.

*الان اگر اتفاقی در دنیا بیفتد...

هیچ جا نمی‌روم.

*یعنی دیدتان به دنیا عوض شده؟

دیگر حوصله ندارم.

*خسته شدید... چند سال مشغول کار بودید ؟

42 سال حرفه‌ای کار کردم.

*از انگلیس به ایران آمدید و شروع کردید.

من از بچگی عکس می‌گرفتم. وقتی لیسانس عکاسی را در انگلیس گرفتم به ایران برگشتم.

*چرا انگلیس نماندید؟

قرار بود به نیویورک با پاریس بروم و کارهای تبلیغاتی و مد و... انجام دهم ولی چون سربازی نرفته بودم، مزاحم کارم بود.

*ولی الان خوشحالید که این اتفاق افتاد؟

بله! قسمت این بود. آن موقع برای لیسانس وظیفه ها تسهیلات خاص قائل می‌شدند. 6 ماه آموزشی را می‌رفتیم و بعد در جاهای مختلف جذب می‌شدیم. من برای همین به ایران برگشتم. بعد از دوره آموزشی هم در شهربانی جذب شدم. چون اداره تشخیص هویت، به عکاس احتیاج داشت.

*سال 57 چند سال داشتید؟

26 سال.

*زمانی که از اتفاقات انقلاب عکاسی می‌کردید، حس درونی‌تان نسبت به اتفاقات چه بود؟ تمرکزتان روی عکاسی حرفه‌ای و ثبت لحظات بود یا شور انقلاب حواس شما را هم پرت می‌کرد؟

من خط‌مشی خودم را داشتم.

*اصلا سیاسی نبودید؟

من موقعی که از انگلیس به ایران آمدم اصلا نمی‌دانستم انقلابی در راه است.

*چه سالی به ایران رسیدید؟

مهر 57.

*یعنی مهر 57 هیچ اتفاقی نیفتاده بود؟

حتی از اتفاق 17 شهریور هم خبر نداشتم. من صرفا به ایران آمدم تا قضیه سربازی را از سر راهم بردارم. چون اگر می‌خواستم به نیویورک بروم، 20 سال بعد هم می‌خواستم به ایران برگردم من را به سربازی می‌بردند. بنابراین گفتم این مانع را از سر راهم بردارم. اوایل مهر 57 به ایران رسیدم. روزهای انقلاب در پادگان بودم وگرنه بیشتر از اینها عکس داشتم. آخر هفته‌ها به خانه می‌رفتیم. البته یک دوربین را دزدکی به پادگان برده بودم. موقعی که بیرون بودم عکس می‌گرفتم. روز 22 بهمن هم تقریبا تا ساعت 13:30 ما در پادگان زندانی بودیم. نه ما اسلحه دست می‌گرفتیم نه آنها دست ما اسلحه می‌دادند.

*چرا؟

چون کسی به کسی اعتماد نمی‌کرد. ما که اسلحه‌بگیر نبودیم که بخواهیم مردم را بزنیم و آنها هم به ما اعتماد نمی‌کردند که جز انقلابیون نباشیم. وقتی به خانه آمدم ناهار خوردم و اخبار ساعت 2 گفت که ارتش تسلیم شد و من دوربین را برداشتم سوار ماشین شدم راه افتادم.

کاوه کاظمی 7

دوره عکاسی من، 42 سال عکاسی و عشق به عکاسی بوده است

*دوران عکاسی‌ شما را می‌توان به صورت ویژه به سه دوره عراق، سوریه و انقلاب تقسیم کرد؟

نه! دوره عکاسی من، 42 سال عکاسی و عشق به عکاسی بوده است. من نه حقوق‌بگیر کسی بودم و نه از رانت جایی استفاده کردم. به عنوان مثال یک روز جلوی سفارت آمریکا ایستاده بودم و حداقل 50 عکاس و خبرنگار ایرانی آنجا بودند. یک دفعه یک نفر آمد به من گفت برای کجا کار می‌کنی؟ گفتم من عکاس آزاد هستم. گفت می‌خواهی با ما کار کنی؟ گفتم شما کی باشید؟ گفت من از مجله «اِشترن» هستم. در مجله اِشترن تمام عکس‌های جنگ ویتنام، فیدل کاسترو و... موجود بود. هر واقعه مهمی در جهان اتفاق می‌افتاد، اشترن عکس‌هایش را داشت. من در دوران نوجوانی این عکس‌ها را می‌کندم و تمام دیوار اتاقم پر از عکس‌های این مجله بود. وقتی گفت از مجله اشترن هستم، در دلم گفتم اوه اوه! گفتم بله چرا نمی‌خواهم. گفتند روزی چقدر می‌گیری؟ من هم دستمزد آن موقع را می‌دانستم چقدر است، همان را گفتم. آنها هم قبول کردند.

*الان چه چیزی در عکاسی خوشحالتان می‌کند؟ بیشتر از زندگی خسته هستید یا از عکاسی؟

در حقیقت از هیچ‌کدام. حوصله عکاسی در ایران را ندارم.

*خارج از ایران چطور؟

بله! ولی آنطوری نیست که بخواهم مثلا به سوریه یا... بروم. من کارهایم را کرده‌ام. ایرلند شمالی بودم، جنگ ایران و عراق بودم، جنگ داخلی لبنان بودم. کلمبیا بودم. شاید از اولین کسانی بودم که بعد از امضای آتش‌بس و تفاهم‌نامه صلح به کمپ شبه نظامیان رفتم. به وقت خودش انرژی دارم و همه کار هم می‌کنم. باید انگیزه‌ کار را داشته باشم. تمایل به گرفتن عکس‌ از اتفاقات روزمره‌ای که در ایران می‌افتد، ندارم. چون می‌بینم همان موقع حداقل 10 نفر از جاهای مختلف همین عکس‌ها را فرستاده‌اند و قیمت هر عکس هم مثلا در وب‌سایت‌ها از یک دلار شروع و حداکثر چند دلار می‌شود و در مجله‌ها، اگر خیلی پول بدهند، 50 دلار یا کمی بیشتر است.

کاوه کاظمی 6

*گران‌ترین عکسی که فروختید کدام عکس بود؟

عکس‌های عراق کلی فروش کرد! مجله «تایم» اصلا عکس‌های من را ندیده بود که آفیش کرد. در طول آن سه هفته عکس کس دیگری را هم استفاده نکردند. اوایل انقلاب و جنگ همه خیلی عجولانه شروع به کتاب درآوردن کردند. اگر نگاه کنید آن کتاب‌ها از نظر چاپ و کاغذ کیفیت خوبی ندارند و عکس‌ها هم عجولانه انتخاب شده‌اند.

*می‌توانم نتیجه‌گیری کنم هرچه که زمان به جلو می‌رود آن ارزش و تک بودن آن عکس‌ها و اتفاقات و... کمتر شده است. الان دسترسی به همه چیز آزاد شده و همه می‌توانند دسترسی پیدا کنند و دیگر آن ارزش قبلی وجود ندارد.

یک عامل خرابکاری در حرفه ما، دوربین‌های دیجیتال و اینترنت است.

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها