فرهاد فزونی در یادداشتی مطرح کرد:
چه شد که از «کارگردان هنری» فیلم «بندر بند» سردرآوردم
فرهاد فزونی در یادداشتی نوشت: خوشحالم که هنوز وقتی فیلم را میبینم، بهخصوص در یکسوم پایانیِ فیلم، همچنان هیجان زده میشوم. خوشحالم از این که در این تجربه، با تمام سختیهایش به نحوی شریک بودهام. خوشحالم که پاسخ برخی سوالاتم را یافتهام و اما بسیار از این خوشحالم که هنوز پیش از پنجاه سالگی هزاران سوال دارم و راستش را بخواهید اغلب این سوالات با سینما پیوند خوردهاند.
اعتمادآنلاین| فرهاد فزونی در یادداشتی نوشت: آرزوها، لعنتیها به عددهای صفردار حساساند، نزدیک سن و سال صفردار که میشوی، (20،30،40،50،…) آرزوهایت توی مغزت تظاهرات راهمیاندازند، آشوب میکنند، به تمام داشتهها و نداشتههایت توهین میکنند، حمله میکنند، خرد و خمیر میکنند، آتش میزنند، شعلهور میکنند، خودسوزی میکنند.
من البته دستشان را خوب خواندهام، نمیدانم چطور، اما قاعدتا در بحران دهسالگی باید از این خصوصیتشان سر در آورده باشم و هر بار قبل از بیستسالگی و سیسالگی و چهلسالگی به نحوی آماده شدهام تا غافلگیرم نکنند.
از همان اوایل فهمیدم که آرزوها و سوالها با هم ارتباط مستقیم دارند، در واقع با پاسخ به بعضی از سوالهایت، بعضی از آرزوهایت را حذف میکنی و با پاسخ به بعضی سوالهای دیگر، به باقی آرزوهایت میرسی.
این شد که برای پیدا کردن جواب سوالهایم، تمام لحظاتم را گذاشتم. سوختم و ساختم. اما خیلی نگذشته بود که روزی رسید که دیدم به همهی آن سوالها جواب دادهام، و ناگهان ماندهام بیسوال. افسردگی قسمتتان نشود، با تمام وجودم تجربه کردم که وقتی سوالی ندارم، احساس نبودن میکنم، احساس میکنم که مردهام. این شد که بسیار ترسیدم. در تنهایی ترسیدم. از بیسوالی ترسیدم و از بیهودگی.
بعدتر یادگرفتم که راز بقا در این است که نهتنها باید به دنبال یافتن «جواب» عمرت را فدا کنی، که حتی بخشی از عمرت را باید برای پیدا کردن «سوال» بگذرانی. سوال بزرگ یا کوچک هم مهم نیست، سوال، سوال است و دلیل زندگی.
پس شروع کردم به کشف سوالات. سوالاتی که پیش از سیسالگی کشف کردهبودم، اغلب سوالاتی بودند دربارهی ارتباط بین فرم و حس در هنر و زندگی. سوالاتی که مرا به تجربههای عجیب و غریبی کشاندند. تجربیات متفاوتی که منِ طراح تثبیت شدهی گرافیک را دوباره بعد از سالها از منطقهی امنِ گرافیک و حتی زندگی بیرون میبرد و در شعر و مجسمهسازی و قصهنویسی و ترانهسرایی و اینستالیشن و پرفورمنس و تجربیاتی شخصی رها میکرد. حتی در اواخر چهلسالگی هُلم داد توی دل تجربهی کارگردانی تئاتر.
حالا، یک سالی بود که از شروع اجرای تئاتر «دستورالعملهای پرواز برای خدمه و خلبان» میگذشت. تئاتری که با همراهی پگاه آهنگرانی، صابر ابر، مارین ونهولک، ندا نصر، فرشاد فزونی، صبا کسمایی، امیر امیری، نکیسا بهشتی و … نوشته بودم و کارگردانی کردهبودم و هم با استقبال مخاطبان مواجه شده بود، هم برای منتقدین جالب بود، هم در جشنواره فجر درخشیده بود و هم جواب هزاران سوال مرا داده بود و سوالات جدیدی پیش آوردهبود. هشت، نه ماهی هم بود که با سوالات جدیدی که به جانم افتاده بودند در خلوتم درگیر شدهبودم و داشتم فیلمنامه مینوشتم و بسیار مضطرب که چطور و چرا باید خودم را توی جهان سینما پرت کنم، برای نوشتن فیلمنامهام و مصممتر شدن در مسیر ساخت فیلم، به عنوان هدف بعدی، نیاز به تجربهی جدیتری داشتم، در همین گیروداربودم که منیژه حکمت را در کافهی پگاه دیدم. گفت قصد دارد به جنوب برود و در دل سیل فیلم بسازد. فرصت سخت و بینظیری بود. من در جا گفتم هستم و این شد که با اعتماد خانم حکمت، من شدم کارگردان هنری فیلم بندربند و یکی از پیچیدهترین تجربیات زندگی من رخ داد.
من بودم و سوالات خودم از یک سو و البته فیلمی که کارگردانش قصه، جهانبینی، شیوهی مدیریت و سلیقهی خودش را داشت. هر چند به لطف اعتمادش به من، دست من در خیلی جاها باز بود اما طبیعی هم بود که نگاه او به فیلم و فیلمسازی به عنوان کارگردان، نویسنده و تهیه کننده مهمترین جهتدهی فیلم باشد. با این وجود تجربهی بندربند و وظیفهی کارگردانی هنری، که به من سپرده شد باعث شد که من بتوانم بخشی از دغدغههایم را با کارگردان، طراحان و بازیگران مطرح کنم و به پاسخ برخی از سوالاتم نزدیک شوم. لحظات بینظیر و آموزندهی زیادی رخ میداد، چه وقتی که با بازیگران؛ رضا کولغانی، امیرحسین طاهری، مهلا موسوی و پگاه آهنگرانی، دربارهی شخصیتها حرف میزدیم، چه وقتی با سجاد آورند، مدیر فیلمبرداری، در انتخاب لوکیشن و در انتخاب قاب، به دغدغهی کادر و فضای مثب و منفی و فرم و ترکیببندی میپرداختیم، چه آن وقتهایی که با ندا نصر رنگ و فرم لباس و صحنه و فضا را در قاب میچیدیم، چه وقتی با همراهی فرشاد فزونی که آهنگساز فیلم بود و رضا کولغانی بازیگر/خواننده/آهنگساز و بعدتر آرش قاسمی به چینش صدا و موسیقی نزدیک میشدیم، و چه شبها تا صبح بر سر میز
تدوین در کنار نوید توحیدی و بعد در اصلاح رنگ با فرهاد قدسی به چیدن پلانها و رنگها میپرداختیم. خوشحالم که این فیلم در جشنوارهها، بسیار درخشید و جوایز مهمی برای همهی ما به ارمغان آورد. خوشحالم که بندربند فرصتی بود برای من برای اینکه به جستجوی سوال و جوابهای فرمی و حسیام بپردازم. خوشحالم که بندربند قرار است اکران شود.
خوشحالم که هنوز وقتی فیلم را میبینم، بهخصوص در یکسوم پایانیِ فیلم، همچنان هیجان زده میشوم. خوشحالم از این که در این تجربه، با تمام سختیهایش به نحوی شریک بودهام. خوشحالم که پاسخ برخی سوالاتم را یافتهام و اما بسیار از این خوشحالم که هنوز پیش از پنجاه سالگی هزاران سوال دارم و راستش را بخواهید اغلب این سوالات با سینما پیوند خوردهاند.
*)
[بچه که بودم برنامهای داشت آقای اکبر عالمی، به نام هنر هفتم. این اسم از همان کودکی مرا به اشتباهی انداخت که هنوز هم از این اشتباه در نیامدهام. آن اشتباه این بود که خیال میکردم هنر هفتم مثل خان هفتم است. خیال میکردم که سختترین و مهمترین و با ارزشترین هنر، هنر سینماست. و عجب اشتباه بزرگ و سخت و هیجانانگیزیست سینما.]
دیدگاه تان را بنویسید