سمفونی واژهها:
گفتوگویی خیالی میان نویسنده و قلم!
مگر زیباترین اثر موسیقایی این نیست که خیالی رامشگر، قطرهقطره حروف را، میبارد بر تن تشنهی دفتر و میشوید گرد و غبار را از برگهای سپیدش، تا میهمان کند مخاطب خویش را به سمفونی زیبایی که از برخورد قلمش با صفحهای سفید خلق میشود؟!"
سارا رضایی، نویسنده و فعال ادبی- هنری: من نوشتن را از روزمرگیها آغاز کرده به عمق دردها رسیدم.
جای پای قلم بر کاغذم، نوشتههایی بود که به قول معروف، صفحه را سیاه میکرد. اینجا دیگر جای ماندن نبود. جادهی تنهایی من از صفحهای به صفحهی دیگر باریک میشد و قلم، فریادِ خاموشی که آخرین دقایق زندگیاش را به رنگ خونِ لخته شده، سرفه میکرد.
روزی مطابق معمول خواستم از اندوه بنویسم و از ناامیدی، اما اینبار قلم چشمانش را بست، روی کاغذ دراز کشید و گفت: "روی مرا بکش، چراغها را خاموش کن، حال من خوب نیست میخواهم بخوابم!" تلخندی زدم و گفتم: "قهرنکن! کمکم کن چیز تازهای بنویسم" زیرچشمی نگاهم کرد و گفت: "باز میخواهی، من با جانفشانی بنویسم و تو آخر سر با چند قطره اشک زحمتهایم را هدر بدهی!؟ مدتیست کمخون شدهام بگذار بخوابم.." گفتم: "برخیز تا با هم سمفونی واژهها را بنوازیم" یکباره از جاپرید و گفت: "قبول است اما به شرط آن که بیمحابا از حقیقت بنویسیم،
از زشتیها، از زیباییها، از نمنم باران بر گونههای زمین، از سخاوت ماه که عالم تیرهای را روشن کرده، از خلاء و سکوت، از هوای تازه، از طعم تلخ اسارت، از طعم شیرین رهایی..."
اشکهایم را پاک و دستهایم را دور اندام کشیدهاش حلقه کردم و بر سمت چپ سینهام فشردمش و در گوشش نجوا کردم: "اگر تو را نداشتم حتما تا به حال از غصه دق کرده بودم..."
راستی یک سوال: "چرا به صفحهی نوشتهشده، میگویند صفحهی سیاه..؟! مگر نه اینکه حرف زدن، روشنی میآورد. مگر نه اینکه سکوتِ آدمها، پر از سیاهی و سردرگمیست!؟ به نظر من که سیاهترین صفحاتِ دنیا، صفحاتِ سفیدند.
مگر زیباترین اثر موسیقایی این نیست که خیالی رامشگر، قطرهقطره حروف را، میبارد بر تن تشنهی دفتر و میشوید گرد و غبار را از برگهای سپیدش، تا میهمان کند مخاطب خویش را به سمفونی زیبایی که از برخورد قلمش با صفحهای سفید خلق میشود؟!"
قلم برای تایید حرفهایم به پاخاست و گفت:
"سمفونی واژهها شنیدنیست وقتی من (قلم) لابهلای انگشتانت، با گذر از هر خط، دُرهای گلافشانی از مهر برجای میگذارم و نقشی تازه از خطوط مهربانی را بر دفترت نگاشته و روح صمیمیت به آن میدمم. اهالیِ من (قلم) در ترنم آبیِ وجودشان واژگانی دارند که نسیم حیات را همچون سمفونی باران در روح و روان مینوازد."
و ادامه داد: "سمفونی واژهها، در وزش انگشتان تو، بر سطرهای استوار کاغذ نواخته میشود و من آن را با رقص زیبای خود، بر صفحهای بکر و نانوشته اجرا میکنم تا عصمت معصوم عشق را، به ذهن پریشان مخاطب بسپاریم. خاموشیِ قلم آغاز مرگ است و دستانِ تویی که با شتاب، به دنبال سمفونیِ واژهها بالا و پایین میرود، همان فریادهای گمشدهایست که با نواختن حقیقت جان میگیرد. نُتهای متولدنشدهی سمفونیِ واژهها، در گلوی بیحنجرهام، زاده میشوند تا به نگاههای خسته بگویند: بامن همراه شو، در خون من نبض تو برپاست، از یاد مبر رنگ چشمانم را! الهامِ واژهها، تصنیفیست که خداوند آن را با سمفونیِ عشق، بر قلب نویسنده و شاعر مینوازد. انگشتان دست تو، ریتم حروف را با پایکوبیِ من که قلم باشم، بر سطرها مینوازند و خواننده را به دنبال خود میکشانند، تا سمفونی واژهها، درنگاهش نواخته شود. آری سمفونیِ واژهها، نوازندهای میخواهد و شعر و هنر؛ پس هرگز از یاد نبر که نوازنده تویی، شعر تویی، هنر تویی و من رقصندهای که تنها با ساز تو میرقصم."
دیدگاه تان را بنویسید