گفت‌وگو با فرزند و ناشر آثار نویسنده «همسایه‌ها»

‌ همه می‌خواهند خانه احمد محمود حفظ شود

کد خبر: 689584
|
۱۴۰۳/۰۹/۲۲ ۱۶:۵۵:۳۵
| |

مریم آموسا | صبح جمعه‌ای پاییزی مهمان خانه احمد محمود بودیم. جایی که این نویسنده خوزستانی پس از مهاجرت از اهواز به تهران و زندگی در چند خانه استیجاری، به کمک وام آن را خریداری کرد و خانواده او پس از مرگش، همچنان اقساطش وام را پرداخت کردند تا خانه از قید بانک آزاد شود. خانه‌ای که نویسنده بزرگ ما در آن زیسته و تعدادی از مهم‌ترین آثار ادبیات داستانی معاصر را نوشته است. انگار در 12 مهر 1381 مانده. اخیرا از گوشه و کنار خبرهایی غیررسمی شنیده می‌شود مبنی بر این‌که خانواده این نویسنده قصد فروش خانه را دارند. خبرهایی تاسف‌برانگیز از آن رو که خریدارش طبعا توفیری میان آن و هر ملک دیگری نخواهد دید و سرنوشتی جز تخریب  سر برآوردن برجی به جای آن در انتظارش نخواهد بود.  سرنوشتی که همانا از بین رفتن فضایی است که میراث فرهنگی و معنوی این شهر و این کشور محسوب می‌شود. به این بهانه به خانه احمد محمود آمدیم تا با فرزندش بابک اعطا و ناشرش لیما صالح رامسری گفت‌وگو کنیم.

 

 

نویسنده‌ای که در مهمانی و سفر هم می‌نوشت

 

 

آقای اعطا، ماجرا از چه قرار است؟ چرا قرار است این خانه تخریب بشود؟

 

اعطا: چرایی‌اش که خیلی روشن است! به هر حال این خانه وراثتی است و تکلیفش باید روشن شود. من اصلا نمی خواهم دلایل خاصی را بشمرم و بگویم به این دلیل، به این دلیل و غیره. یک روند طبیعی است که پیش می آید برای هر خانه ای و دلیل خاصی هم نیست. گاهی دلیلی نیاز نیست. گاهی دلایلی دیگری هست ولی قصد ما این است که خانه را بفروشیم.

 

اما خوانندگان گسترده این نویسنده ملی می‌‌خواهند این خانه حفظ بشود و بماند برای آیندگان؟

 

اعطا: چگونه حفظ شود؟ حفظ این خانه خیلی هزینه دارد. ما مدام  داریم هزینه‌های زیادی برای حفظ این خانه می‌پردازیم. من باید یک جایی خودم را از این قضایا رها کنم. چون اینجا منزل احمد محمود است این روند غیر طبیعی جلوه می‌کند.

 

آیا از نهادی، سازمانی، شهرداری یا میراث فرهنگی تا به حال به شما پیشنهادی دادند که این خانه خریداری و ثبت شود؟

 

اعطا: نه، ممکن است گاهی حرفش زده شده باشد که در حد حرف بوده اما این‌که پیشنهادی داده بشود نه. من نمی‌توانم خیلی چیزها را باز کنم؛ اما تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که خیلی‌ها از دور دستی بر آتش دارند. یعنی اصلا نمی دانند چه اتفاقی دارد در خانه احمد محمود می افتد. فقط حرف‌شان این است که این خانه باید حفظ بشود. اما خیلی چیزها را نمی دانند.

 

حالا اگر این اتفاق بیافتد و نهاد یا سازمانی پا پیش بگذارد، چطور؟

 

اعطا: خب اگر پا پیش بگذراند و بیایند، خب البته ما هم خیلی خوشحال می‌شویم. اگر واقعا میراث فرهنگی یا جایی پا پیش بگذارد. ببینید احساس قلبی من می‌گوید که دلم می‌خواهد این خانه بماند.

 

ما سابقه اش را داشتیم که چندیدن خانواده اموال نویسنده و خانه او را در اختیار نهاد یا سازمانی گذاشتند تا آن خانه تبدیل به یک خانه موزه بشود اما بعد این اتفاق نیفتاده و یا بلایی بر سر آثاری که در آن خانه بوده، آمده که دردناک است. مثلا واقعیت امر، خانه نیما یوشیج که اصلا ما رد پایی از شعر و ادبیات در آن نمی‌بینیم. عکس‌هایی که روی دیوارهای این خانه نصب شده و از منظر دیگری نگاه کنیم، اصلا شاید جایگاه خاصی در ادبیات ما، بر اساس آن نگاهی که نیما یوشیج به شعر داشته اصلا نداشته باشد؛ یا مثلا اتفاقی که در مورد خانه صادق هدایت افتاد که اولین نویسنده ایرانی است که قرار بود برایش خانه‌ای ساخته شود؛ ساخته شد و اموالش تحویل داده شد اما بعدها معلوم نشد که چه اتفاقی افتاد! براین‌که اموال احمد محمود از دستبرد کسانی که به میراث فرهنگی و تاریخ ما اهمیت نمی‌دهند در امان بماند، چه باید کرد؟

 

اعطا: ببینید تا جایی که به من مربوط است، در این بیست و خرده‌ای، همه کار کرده ام که حفظ کنم همه چیزش را. نمی‌دانم در آینده توانایی این را خواهم داشت یا نه! همه چیز را حفظ کرده‌ام. حتی روزنامه‌‌هایی را که بابا نگه داشته.  فکر می کنم حتما چیزی توش بوده که بابام آن را نگه داشته. نمی‌دانم بعدش توانایی‌اش را داشته باشم یا نه. حفظ دست‌خط و آثار احمد محمود و چیزهایی که از او باقی مانده، خب وظیفه دیگران هم هست. همین است که می گویم فرهنگ این مملکت است دیگر!

این اولین خانه‌ای بود که پدرتان خریداری کردند. آن‌وقت همین شکل و شمایلی را داشت که حالا دارد؟

 

اعطا: نه، ویلایی و یک طبقه بود. زیرزمینی هم داشت که آب‌انبار بود. ما آب انبار را تبدیل کردیم به یک زیرزمین. رنگش کردیم و شد دفتر کار پدر. در واقع از یک اتاق به اتاق پایین‌تر می‌رفتیم که دفتر کار پدر و کتابخانه‌اش بود. طبقه بالا هم یک آشپرخانه و اتاق نشیمن و... سال 74 خانه تمام شده بود اما رنگ نشده بود. ما دو تا خانه آن طرف‌تر در همین کوچه بودیم. بالا خود صاحبخانه بود و طبقه پایین را به ما اجاره داده بود. بابا گفت پاشید بریم تو خانه خودمان. تا نرویم، بنّا و این‌ها بیرون نمی‌روند. آمدیم همین‌جا نشستیم.

 

از همان روزی که آمدند در نظر داشتند این‌جا را اتاق کار خودشان کنند؟

 

اعطا: از وقتی تصمیم به ساختنش گرفت، بله. بهمن مقصودلو برادری داشت به اسم بهروز که مهندس ساختمان بود.  با بابا روابط خاصی داشتند. بهمن به بهروز گفت: می روی پیش آقای احمد محمود و خانه شان را می سازی. بهمن ازآمریکا به بهروز گفت. گفت برو خودت هم همه کارهایش را بکن چون احمد محمود اصلا حوصله این کارها را ندارد. بهروز می آید و به بابا می گوید و بابا می گوید من الان اینقدر پول دارم. او گفت نگران نباش و من با همین‌قدر تمامش می‌کنم. خود بهروز رفت شهرداری و همه کارهایش را هم خود بهروز انجام داد و اینجا را ساختند.

 

آن دورانی که خانه قبلی بودید، پدرتان اتاق کار داشتند؟

 

اعطا: پدر هر جا می‌رفتیم و هر جا که بود، کارش را می‌کرد. او در هیچ شرایطی قلمش را زمین نمی‌گذاشت. واقعا در هیچ شرایطی. یعنی حتی خانه همسایه هم که می‌رفتیم، گوشه‌ای می‌نشست روی میز. یک چهارپایه داشت که هنوز دارمش، می‌نشست روی زمین و [روی میز] می‌نوشت.

 

در سفرها هم ایشان مشغول نوشتن بودند؟

 

اعطا: در سفر و اینها، بستگی دارد؛ اما اینجوری بگویم که گاهی [پیش می‌آمد] پدر خوابیده بود و یک آن از خواب پا می‌شد، شروع می‌کرد به نوشتن. همیشه قلم و کاغذ کنارش بود. یعنی هر لحظه این ذهن کار می‌کرد. در جمع خانواده ما یک جا نشسته بودیم، بابا داشت کارش را می کرد. در جمع خانواده او کار خودش را می کرد. یعنی اگر او نیاز بود بنویسد، می نوشت.

 

شیوه کار آقای احمد محمود به چه شکلی بود؟ صبح ها می نوشتند یا شب ها می نوشتند؟

 

اعطا: شیوه کارش اینجوری بود که صبح ساعت 7 می آمد پایین و کارش را می کرد. عین کار اداری تا 12 یا 12 و نیم، بعد می آمد بالا ناهار می خورد. بعد از ناهار، یکی دو ساعت می خوابید، باز دوباره می آمد پایین تا 8 شب اینجا بود. 8 شب خودش هم به طعنه می گفت، می آمد بالا که همه نشستیم، می گفت من حالا دیگر مال خانواده ام. متعلق به خانواده ام. یعنی آنجا دیگر مرد خانواده می شد.

درباره آن چند صفحه ای که آن روز نوشته بود و آن اتفاق هایی که ممکن بود در داستانش بیافتد، با شما صحبت می کرد؟

 

 

اعطا: آره، چرا که نه! می آمد و صحبت می کرد. خیلی مواقع پیش می آمد که یک دفعه می گفت، آه. یک چیزی در ذهنم پیش آمده خیلی کار قشنگیه، سریع می نوشت و برای ما می خواند.

 

یعنی اولین مخاطب داستان هایشان یا تکه هایی از رمان هایشان خانواده شان بودند؟

اعطا: بله خانواده اش بودند.

 

همه چیز بر ذهنیت احمد محمود تاثیر داشت. او یک آدم اندیشمند بود. متفکر بود. هر حرکت، حتی می‌خواهم بگویم، حرکت یک مورچه روی میز، می‌توانست تاثیر بگذارد روی ذهنیت او. مگر ممکن است مسائل روز و شرایط روز تاثیری روی ذهنیتش نگذارد؟ یک بار نشسته بودیم همین‌جا، یک چیزی خیلی ریزتر از مورچه داشت روی میزش راه می رفت. نگاهش کرد و گفت: «بابایی بیا نگاه کن؛ این اندازه یک مورچه هم نیست. این دیگه از دنیا چی می خواد؟» این یعنی تاثیر روی ذهنش دیگر.

 

احمد محمود با این‌که نویسنده بزرگ و موفقی بود، آن‌گونه که باید در دوران خودش مورد توجه قرار نگرفت. مثل جوایزی که باید به ایشان اهدا می‌شد [و نشد]. این‌ها چه تاثیری روی او می‌گذاشت؟

 

اعطا: بابا می‌گفت در این مملکت نوشتن یک مقوله است. چاپ مقوله دیگری است. یعنی تمام حرفش این بود. می‌گفت من حالا می‌نویسم، ممکن است الان چاپ نشود. ممکن است بعد از فوتم چاپ بشود. مهم نیست. من باید کار نوشتنم را انجام بدهم. من باید مقوله نوشتنم را انجام بدهم. حالا در مقوله چاپ ممکن است من باشم یا نباشم. این نظر کلی بابا بود که دارم می گویم. حرف خود بابا بود که من دارم نقل قول می کنم.

 

چقدر سخت گیری داشتند برای کار با ناشرشان؟

 

اعطا: خیلی.

 

شیوه کارشان به چه شکل بود؟

تک‌تک کلمات را که می‌خواست استفاده کند، مراجعه می‌کرد به فرهنگ لغت. این چیزی بود که همیشه به من می‌گفت. می‌گفت "بابک، هیچ وقت به ذهنت اعتماد نکن. وقتی داری مطلبی می‌نویسی، در مورد یک کلمه اگر  یک درصد شک داری، حتما باید به فرهنگ لغت مراجعه کنی.» می‌گفت ذهن همیشه درست جواب نمی‌دهد. واقعا روی تک‌تک کلمات، سخت‌گیرانه عمل می‌کرد. فرهنگ معین کنار دستش بود و بعد استفاده از حتی نام شخصیت‌ها در کتاب‌هایش. تمام نام‌ها را به عمد گذاشته است. این‌جور نیست که همین طوری فقط در ذهنش یک اسم بگذارد و رد بشود. اهمیت داشت. تک‌تک کلمات برایش اهمیت داشت. دارم با اطمینان کامل می‌گویم. چون من پیش او بودم و زندگی می‌کردم.

 

در کنار داستان‌ها و رمان‌هایی که می‌نوشتند، آیا روزنوشت هم داشتند؟

 

اعطا: بله. بعضی از روزنوشت‌هایش هم هست.

 

این‌ها منسجم نبودند که در یک دفتری باشند؟

 

اعطا: در کتاب «دیدار با احمد محمود» هم بعضی از خاطرات روزانه‌اش را آوردیم.

 

روزنوشت‌ها به صورت کتاب مستقل قرار نیست منتشر شود؟

 

اعطا: یک جورهایی باید بگویم جست و گریخته است. یک دفتر دارد مال سال‌های خیلی قدیمش. شاید مال قبل از آمدن ما به تهران. قبل از سال های 44 که آن روزنوشت در واقع مال آن سال‌ها است. یک روز نوشت هم دارد در مورد شرایط زمان و روزگار جنگ.

 

شما در گذر زمان رجوع کرده اید به این نوشته ها که دوباره آنها را بخوانید؟ آیا مثلا مسائلی که مطرح کرده‌اند همچنان می‌تواند مورد توجه قرار بگیرد؟

اعطا: بله. من گاهی هنوز هم این کار را می‌کنم. مراجعه می‌کنم. در سررسیدها اغلب می‌نوشت که همه آنها هم این‌جا هستند.

 

زنده یاد محمود، نویسنده‌ای بود با یک گرایش سیاسی مشخص، شخصیتش در مقام یک شهروند، اما وقتی آثارش را می خوانیم از نویسندگان در واقع چپ گرایی است که اثرش هیچ وقت در مصادره مانیفست حزبی یا در واقع ملاحظات سیاسی قرار نمی گیرد. یعنی ادبیات ارجحیت دارد به مسائل سیاسی. شما به عنوان فرزندشان که تجربه زیسته در کنارشان داشتید، فکر می‌کنید این از کجا می‌آمد؟ تلقی خودش از ادبیات چه بود؟

 

اعطا: نقل قول از خود پدر می‌کنم؛ می‌گفت "یک هنرمند، یک نویسنده اگر خودش را در بند این احزاب سیاسی و سازمان‌های سیاسی بکند، کارش می‌شود شعار". می‌گفت هیچ هنرمند و نویسنده‌ای حق ندارد عضوی از این گروه‌ها و سازمان‌های سیاسی باشد. می‌گفت ممکن است که من رمان یا قصه ای بنویسم که موافق فلان نگاه جهانی باشد اما اتفاقی است. این نگاه خودم است اما حق ندارم عضو سازمان یا گروهی باشم، چون کارم می شود شعار. شعار در خدمت آن حزب و آن گروه.

 

یعنی در واقع هر عقیده ای هم که داشتند سعی می کردند به شکل ادبیات اجرایش بکنند.

 

اعطا: بله دقیقا.

 

اعطا: حالا اگر جهان بینی خاصی در قصه شان می بینید، آن اتفاقی است نه اینکه قصد داشت که راجع به این جهان‌بینی بگوید و ادبیات را به خدمت آن بگیرد. می‌گفت، ممکن است من یک رمان یا قصه‌ای بنویسم، بخش‌‌هایی از آن در خدمت فلان جهان‌بینی باشد؛ این اتفاقی است.

 

هیچ وقت احساس کرده اید که نوشتن، پدرتان را جوری با خودش برده که جای شما را تنگ کند؟

 

اعطا: چرا. بله. اصلا همیشه این را می‌گویم. بابا هر رمانی که می‌نوشت، هر کاری که می‌کرد، انگار که بخشی از انرژی‌اش نابود می‌شد. من این را به عینه در پدرم دیده‌ام. تا این رمان آخری که همه انرژی او را برد. می گفت "بابک من سه سال دیگر زنده باشم دیگر هیچی نمی‌خواهم". چون این رمانی را که در ذهنش بود می‌خواست بنویسد. می گفت من فقط این کار را بنویسم و بعد بروم. خب نشد. یعنی یک چیزی در ذهنش بود که به ما هم گفته بود. اصلا من می‌دانم که چی هست. به ما، خانواده اش گفته بود که داستان چیست، قصه چیست و دارد در ذهنش پخته می شود. می گفت من سه سال فقط وقت داشته باشم این را بنویسم، دیگر هیچ چیزی نمی‌خواهم؛ اما زمان به او فرصت نداد. این رمان از زبان بچه ای سه یا چهار ساله شروع می‌شد که مادرش مرده و دارند او را می برند. من تنها چیزی که می‌توانم به شما بگویم همین است. اصلا چیز عجیبی بود. حیف شد این را ننوشت. می‌توانست کار خیلی خوبی بشود.

 

معمولا آن چیزی که چاپ می‌شود با آن چیزی که نوشته می‌شود، فرق دارد. معمولا حجم آن چیزی که نوشته می‌شود خیلی بیشتر از آن خروجی است. مابقی آن را نویسنده، در بازنویسی‌ها حذف می‌کند.

 

اعطا: خب اگر چیزی واقعا ضرورت نداشت، بابا آن را حذف می کرد. همیشه می گفت  وقتی چیزی را می نویسی، ممکن است گاه پیش بیاید یک مطلب خیلی زیبا باشد، خیلی قشنگ باشد اما لطمه بزند به کار. باید جرات این را داشته باشی پاره اش کنی، بیندازیش دور، هر چقدر هم می خواهد زیبا باشد. می گفت برای اینکه به کار نباید لطمه بخورد. خیلی پیش می‌آمد، رمان را می نوشت ، بعد توی رمان می دید یک پاراگراف خیلی قشنگ است اما می گفت نه. اصلا به درد اینجا نمی خورد. همیشه می گفت باید جرات این را داشته باشی، پاره اش بکنی و بیندازی‌اش دور.

 

نگاه می داشتند این ها را؟

 

اعطا: نه. نگه نمی‌داشت. می‌گفت آن چیزی که باید در کار بعدی یا رمان بعدی بیاید، خودش می‌آید.

 

کتابی از پدرتان هست که از زمان نوشتن‌ آن خاطره خاصی داشته باشید

 

اعطا: چیزی که خیلی های می توانم برایتان تعریف کنم، راجع به کتاب "زمین سوخته" است. زمین سوخته در واقع داستان شهادت برادرش است. بعد از اینکه برادرش در جنگ شهید شد. جلوی خانه مان.در واقع هواپیمای عراقی آمدند، زدند و عمویم جلوی درب بود و کشته شد. تحت تاثر این حادثه، زمین سوخته را نوشت.که بعد از اینکه می خواست زمین سوخته را بنویسد، نگرانی هایی هم برای ما ایجاد کرد. چون پاشد رفت، جبهه. گفت باید بروم ببینم. ما هم، همه نگران بودیم. دوره جنگ بود. سه، چهار ماه اول جنگ بود. گفت باید بروم ببینم. باید داستانم را بنویسم. نبینم چطور بنویسم. حتی وقتی می خواست برود جبهه، نگذاشتند برود. بعد رفت آشنایی پیدا کرد، مجوز گرفت برای جبهه و خیلی تلاش کرد و بالاخره رفت. دید و آمد و نوشت. بعد وقتی کتاب را می نوشت به داستان مرگ و شهادت برادرش رسید، تب کرد. پدرم سه روز تب کرد. این موضوع و زمین سوخته خیلی خاص بود و تاثیر گذار بود بر خانواده. چون زمین سوخته را همه مان با تمام وجود لمس می کردیم. که وقتی زمین سوخته هم آمد بیرون، آن موقع هم خیلی ها آن را نفهمیدند. خیلی ها هم پریدند به پدر، بد فهمیدند که چه نوشته است. پدرم همیشه این را می گفت. "می گفت؛ بد می فهمند". این حرفش بود. می گفت، مهم نیست، بعدها خواهند فهمید.

 

آن زمان که خانه تان اینجا بود و اتاق کار پدر دایر بود، چقدر نویسندگان دیگر به دیدنشان می‌آمدند؟

 

اعطا: آقا محمود دولت آبادی می آمدند. هنوز ارتباطمان برقرار است. من به او داداش می‌گفتم. دکتر یونسی می‌آمد اینجا. در واقع این ها خیلی خاص بودند و می آمدند. دوستی داشتند با پدر. خانوادگی می آمدند و می رفتند.

 

پدر هم خانه این دوستان می رفتند یا پذیرای مهمان بودند؟

 

اعطا: پدر می نشست اینجا و من میزبانی می کردم. خودش کمتر جایی می رفت.

 

اهل کافه رفتن، قهوه خانه رفتن، صحبت کردن با مردم معمولی بود؟

 

اعطا: بابا می گفت این هایی که می روند پاتوق هی دور هم جمع می شوند، کِی می‌نویسند؟ خیلی از این نویسندگان، هنرمندان، پاتوق داشتند و هی می رفتند این کافه، آن کافه، دور هم بودند. می گفت، این ها کی می نویسند؟ بابا اهل این چیزها نبود. کنج خانه‌اش نشسته بود و کتابش را می‌نوشت.

 

هنگامی که نمی نوشت یا کلا یک فراغتی داشتند، بیشتر چه کتاب هایی می‌خواندند، شعر یا داستان می‌خواندند؟

 

اعطا: بابا هر کتابی را می خواند. بابا می خواند. مطالعه می کرد. یکی از کارهایی را که می خواند اغلب قصه های این جوان ها که می نوشتند را می خواند. آقای رامسری هم که هرچه چاپ می کرد را سریع می فرستاد برای بابا. هرچه در انتشارات ایشان چاپ می شد را می فرستاد برای بابا.

 

اعطا: بابا همه چیز را می خواند.

 

آقای اعطا، محمود داستان کوتاهی دارد با عنوان «در فراموش شدن».

 

اعطا: در چیستا اول چاپ شد.

 

بله. امروز ما در خانه یک نویسنده درگذشته هستیم و آن داستان هم روایت دیدار یک نویسنده ای که در خیال با یک نویسنده درگذشته است. می خواهم در مورد آن داستان بدانم و این‌که مرگ‌اندیشی از کِی در او پیدا شد؟

 

اعطا: آن داستان که مورد خودش بود! یعنی می‌گفت الان هستم، بعد از این‌که فوت کردم، 30 سال دیگر، کسی به سنگ قبرمان هم نگاه نمی‌کند. در واقع داستان خودش بود آن قصه. یک روز بابا نشسته بود اینجا و من آمدم و گفتم بابا چهار سال دیگر قسط این خانه تمام می شود و دیگر خانه می‌شود، مال خودمان. گفت: مبارک‌إتان باشد، من که نیستم. دلم ریخت. در جواب شما این را می‌توانم بگویم. حرفش درست بود. فوت کرد دیگر. یعنی در آن چهار سال بعد هم نماند که قسط خانه تمام بشود. من هنوز گاه با پدر حرف می‌زنم. واقعا حرف می‌زنم با او. درد و دل می‌کنم با او. داستان خودم است. مال خودم است.

 

آیا دوره‌ای بود که کمی احساس امنیت مالی کرده باشد و زندگی‌اش کمی از شرایط سخت خارج شده باشد؟

 

اعطا: احساس امنیت مالی که هیچ وقت نداشت؛ ولی خب ثروت پدر، همین‌هایی است که الان هست. کارهای او است که می‌بنید. اندیشه اوست. ثروت پدر، تفکرش بود. فرهنگش بود، ثروت کلانی هم بود. ثروتی که برای ما به ارث گذاشت. من به شخصه از او ممنون هستم. ثروت کلانی برای ما به ارث گذاشت. ثروت که همیشه مالی نیست!

 

شما گفتید این ثروتی که پدرتان به جا گذاشته، برایتان گران‌بها است. آیا همه اعضای خانواده همین تلقی را دارند؟ آیا نشده بود در طول حیات پدرتان، خانواده به خاطر هزینه‌هایی که بابت کار ادبی محمود پرداخته بود، به این نتیجه رسیده باشد که کاش او نویسنمده نبود و کار اقتصادی می‌کرد؟

 

اعطا: نه، اینجوری نبود. اینجوری فکر نمی‌کردیم. حالا ممکن است در زندگی گاهی مسائل خانوادگی پیش آمده باشد، ولی خانواده ما شرایط خاصی داشت. پدر از همان اول ناخودآگاه ما را با کتاب و اندشه آشنا کرده بود.

همه شما را؟

 

اعطا: همه ما را. یک جمله ای پدر دارد که من هیچ وقت فراموش نمی کنم. می گفت "مرد خانواده وقتی وارد خانه شد، از سر کار که می رود و وارد خانه می‌شود، حداقل باید یک روزنامه زیر بغلش باشد. معتقد بود مرد خانواده باید با کتاب وارد خانه شود و اگر نشد حداقل یک روزنامه زیر بغلش باشد. چون فرزند تا وقتی کوچک است از پدر تقلید می‌کند. خب، این آدمی که چنین حرفی دارد می زند، حتما در رفتارش با ما هم حواسش جمع بوده. یادم هست که جزء اولین کارهایی که دست من داد تا بخوانم، آثار چخوف بود. بچه بودم. البته خب قبلا ما را به خواندن علاقه‌مند کرده بود ولی خب، گفتم از بچگی ما را عادت داده بود. پدر من خیلی آدم با شخصیت و مصممی بود. یعنی اگر راجع به چیزی تصمیم می‌گرفت، دیگر تمام بود و انجام می‌داد. پدر من آدم بزدلی نبود. بسیار آدم شجاعی بود.

 

با پشتکار قوی؟

 

اعطا: با پشتکار. بسیار. من بچه بودم در حیاط می خوابیدیم. یک شب، یک آن یک گربه ای از آنجا رد شد. من خوابیده بودم و یک هو پا شدم و نگاه کردم. به من گفت: می ترسی؟ از گربه می ترسی؟ اصلا بهش برخورده بود. ما را این‌جوری بزرگ کرد. ما یک خانه اجاره‌ای داشتیم در منیریه. یک زیرزمینی داشتیم، از آن زیرزمین‌های ترسناک که پله می‌خورد. طوری کرد با ما که برای اینکه من شجاع بشوم، شب رفتم در آن زیرزمین. گفتم می‌روم در زیرزمین و می ایستم تا ببینم چه کسی می خواهد با من بجنگد! به ما می گفت با واقعیت روبه رو بشوید. می گفت اگر از چیزی می‌ترسید با آن روبه رو شوید و ببینید واقعا ارزش ترسیدن دارد یا نه! این را به ما یاد داده بود. من هرگز مثل پدرم نبودم. هرگز به شجاعت او نیستم. اما این چیزها را حداقل به ما یاد داد.

 

می گویند داستان اساسا در ذات خودش دموکراتیک است. احمد محمود رمان نویس بود. از وجه دیگر، آدمی بود با عقاید مشخص سیاسی. برای کسانی که مثل او نمی‌اندیشیدند چقدر اهمیت قائل بود؟ برای مخالفانش؟

 

اعطا: پدر به مخالف خودش هم احترام می گذاشت. می گفت او هم حق دارد. قرار نیست همه از کار من خوش‌شان بیاید. بعضی‌ها هم خوششان نمی‌آید و حق دارند. مثل من که از کار خیلی‌ها خوشم نمی‌آید. پدر هم در خانه هم در بیرون، بسیار آدم دموکراتی بود. خیلی ها هم اینجوری پدر را اذیت کردند.

 

مثلا؟

 

اعطا: نام نمی‌برم ولی پدر اهمیت نداد و احترام هم به آنها می گذاشت. یعنی همانی که مقاله می نوشت علیه پدر و فلان کار را می کرد؛ در فلان جلسه آمد و البته آدم خیلی بزرگی هم بود. پدر اینجوری نشست. همان آدمی که خیلی بزرگ بود و آمد و در روزنامه مقاله ای نوشته بود و مزخرف می‌گفت، آمد نشست جلوی پدر. گفت من آن را نوشتم، فکر می‌کردم الان یک سیلی به من می‌زنی. پدر گفت برای چه بزنم؟ حرفت را زدی. کسی که آن کار را می کند و می آید در جلسه ای جلوی او می نشیند، از اول می دانسته چه کار دارد می کند. از اول می‌دانسته که دارد بازی می کند. پدر برایش مهم نبود. باور کن برایش مهم نبود و اصلا هم فکر نمی‌کرد به آنها. می‌گفت اگر من بخواهم به این‌ها فکر کنم، ذهنیتم از کار خودم دور می‌شود. مهم نیست. این چیزها را به ما هم یاد می‌داد اما یاد دادن با این‌که آدم در جمع باشد خیلی فرق می‌کند.

 

آیا بوده دورانی که احمد محمود نتواند بنویسد؟ یعنی تخیلش یاری نکند یا شرایطی برایش بوجود آمده باشد که نتواند بنویسد؟

 

اعطا: بله، گاهی ممکن بود شرایط خاصی پیش بیاید که پدر نتواند بنویسد.

 

شرایطی پیش آمد که پدر یکی دوسال نتوانست بنویسد. می گفت آدم مواقعی که به این درد گرفتار می شود، باید مطالعه کند.  روزی 10 ساعت می‌خواند. هر وقت چنین حالتی به او دست می داد شروع به مطالعه می‌کرد.

 

مطالعه را الهام بخش یافته بود.

 

اعطا: بله. می‌گفت باید خواند. به من. به بچه هایش، به همه می گفت بخوانید. فکر نکیند خواندن الان به دردتان نمی خورد. یک زمانی مثلا 10 سال دیگر، فلان چیزی که خواندی اینجا، به دردت می‌خورد. می گفت هیچ وقت آن چیزی را که می خوانی به هدر نمی‌رود. حتما یک جایی به دردت خواهد خورد. من افتخار می کنم به او. گفتم ثروت پدر همین چیزها بود که دارد و من خوشحالم که چنین ثروتی داشته. مگر من چند سال دیگر می خواهم زندگی کنم. من آمده بودم اینجا، داشتم نگاه می کردم به این وسایل. گفتم یک روزی من هم می روم و همه این ها می ماند همچنان.

 

اگر بخواهیم کلی نگاه بکنیم، شما همه چیزهایی که درمورد پدرتان تا به الان گفتید، قبول داشته باشیم، فکر می کنید پدرتان روی خودتان و خانواده تان چه تاثیری گذاشته است؟

 

اعطا: روی ما و خانواده خیلی تاثیرگذار بود. رفتار و زندگی الان ما هم تحت تاثیر پدر است. هم خود من، هم برادرم و هم خواهرم سارک که اخیرا کتابی هم منتشر کرده که این تاثیر پدر است. آن هم چنین نثر زیبایی دارد و کار می‌کند.

 

این که آدم زیر نام همچین نویسنده بزرگی قرار بگیرد، مسئولیتش را سخت نمی‌کند؟ باعث نمی شود گاهی فکر کنید که نمی توانید کاری بکنید؟

 

اعطا: مسئولیت ما را سخت می‌کند و یک مشکل هم برای ما ایجاد می‌کند. من بعدا متوجه شدم. قصه می‌نوشتم. بعد قصه‌ام را با قصه بابا مقایسه می‌کردم و می‌انداختمش دور. بعد متوجه شدم ای بابا! از خیلی از قصه‌های آدم های دیگری که الان دارند چاپ می‌کنند، بهتر می‌نویسم. خودم را با پدرم مقایسه می کردم. حق نداشتم این کار را بکنم. به جرات می‌گویم که توانایی این را دارم که قلم بگیرم دستم. الان شما یک موضوعی را بگویید، بنشینم و بنویسم. چون بزرگ شدم با نوشتن. به جرات می‌توانم بگویم این توانایی را دارم ولی اصلا به این توانایی توجه نمی‌کردم. اصلا برایم مهم نبود، چون با آدمی بزرگ شده بودم و زندگی کرده بودم که توانایی وحشتناکی [در نوشتن] داشت. این را در خودم هیچ می‌دیدم. بعد متوجه شدم خیلی‌ها که الان دارند می‌نویسند و خیلی‌ها که الان مدعی هستند، من می‌توانستم از آنها بهتر باشم. یعنی وجود پدر در واقع باعث شد که ما خودمان را پایین بگیریم. در صورتی که در جامعه همه مثل پدر نبودند.

 

تشویق‌تان نمی‌کردند به نوشتن؟

 

اعطا: همیشه برای خودمان می نوشتیم. من همیشه نوشته‌ام و می‌‌نویسم. بعضی از لحظات زندگی‌ام را. بعضی خاطراتم را. خاطراتی دارم که در لحظه نوشتم؛ نه این‌که بنشینم خاطره‌نویسی کنم. یک اتفاقی در زندگی‌ام افتاده، یک لحظه نشستم بدون اینکه حواسم باشد، قلم دستم بوده و یک‌باره نوشته ام. پیش آمده که من 10 دقیقه یک چیزی آمده در ذهنم و یک اتفاق بوده و نوشته‌ام. بعد نگاهش کردهَ‌ام دیده ام چیز قشنگی شده اما فقط به عنوان یک خاطره نگهش داشته‌ام. نه اینکه بنشینم روزنگاری کنم. یک چیزهایی الهام می‌شود. آدم ناخودآگاه می‌نشیند می‌نویسد. جایی پیش می‌آید؛ برای هر کسی ممکن است پیش بیاید.

 

فکر می کنید این روند فروش خانه تا کی طول بکشد؟ آیا اقدامی کرده‌اید؟

 

اعطا: نمی‌دانم. اگر مشتری پیدا بشود... حالا که شرایط  خرید و فروش خیلی بد است. من چون با املاکی ها حرف زده ام. با یکی از املاکی ها هم دوست هستم و به او گفتم مشتری پیدا کند. چون من خودم هم باید یک جایی را بگیرم. او به من گفت فعلا دست نگه دارم. ناچارم فعلا دست نگه دارم.

 

با توجه به اینکه پدرتان بیشتر می‌نشستند در خانه و کار می‌کردند و ممکن بود روزها هم از خانه بیرون نروند، مردم محله می‌دانستند این‌جا خانه احمد محمود است؟

 

اعطا: هیچ‌کس نمی‌دانست. رفیقی داشتم به نام حسین، خانه‌اش نبش کوچه ما بود. الان از این‌جا رفته‌اند. گاهی با هم می رفتیم بیرون و قدم می‌زدیم. نشسته بود در خانه‌شان و بی‌بی‌سی نگاه می‌کرد و از اخبار شنیده بود که احمد محمود فوت کرده است. آمد بیرون و دید این‌جا چیزهایی به دیوار زده‌اند. با تعجب به من گفت بابک، یعنی احمد محمود پدر تو بود؟ گفتم آره. گفت چرا در این مدت به من نگفتی. اینجا شلوغ شده بود اما خیلی از همسایه‌ها نمی‌دانستند.

 

 افسوس بزرگی است که یک نویسنده مطرح در یک منطقه و محل سکونتش، ناشناس باشد و حتی همسایه‌ها و اطرافیانش او را نشناسند.

 

اعطا: البته بعد از فوت او، پدر را شناختند. موقعی که زنده بود هیچ کس نمی دانست و نمی‌شناختش.

 

چند وقت پیش با مهرداد دفتری گفت و گو داشتم که از خیلی از بزرگان فرهنگ و هنر ایران عکاسی کرده بود و زمانی که به آقای احمد محمود رسیدیم گفت زمانی که به سراغ او رفتم، گفت که چهره من خسته و رنج کشیده است و من دوست ندارم که همچین تصویری از من ثبت بشود و تن ندادند. یا خانم گلستان گفتند که وقتی می خواستم گفت و گوی کتاب‌شان را با ایشان را انجام بدهند، خیلی طول کشید که احمد محمود قبول کردند. خانم گلستان بهترین لحظات زندگی‌شان را زمانی عنوان می‌کنند که در خانه احمدمحمود و پای صحبت ایشان بودند.

 

اعطا: دلم می خواهد خاطره‌ تلخی را هم در این‌جا بگویم. خانم عکاسی که شروع کرده بود به عکاسی از هنرمندان، از پدر من هم عکس گرفته بود. آمده بود اینجا، پدر وقتش را داده بود به او، عکسش را گرفته بود و رفته بود. بعد وقتی عکس ها را گرفت، بابا به او گفت که از کپی عکس برای خودمان هم بفرست که داشته باشیم. برای بابا صورت حساب فرستاد  که این مقدار پول بریزید اینجا تا عکس را برایتان بفرستم. پس آن زمان که آمده عکس بگیرد، بابا هم باید صورت حساب بهش می داد؟ بسیار کار زشتی بود. بعد بابا گفت بسیار خب، عکس من را از کتابت در می‌آوری.

 

با توجه به اینکه احمد محمود اهل بیرون رفتن نبود و چندان معاشرت نمی‌کرد، کتاب «محمود، پنجشنبه‌ها، درکه» چطور انجام شد و چطور راضی شدند بروند؟

 

اعطا: برزو ثابت می‌آمد بابا را می‌برد کوه. جوان خیلی دوست‌داشتنی‌یی بود. الان ایران نیست.

 

چطور احمد محمود که بیرون نمی‌رفت، کوه می‌رفت؟

 

اعطا: برزو می آمد به زور می گفت باید ببرمت کمی پیاده‌روی کنی. به خاطر سلامتی پدر می‌آمد. پنج‌شنبه‌ها به زور بابا را می‌برد و کار خوبی هم می‌کرد. تا برزو [ایرانم] بود می‌آمد و این کار را می کرد.

 

دیدگاه تان را بنویسید