کد خبر: 360187
|
۱۳۹۸/۰۹/۰۳ ۱۳:۴۵:۰۰
| |

گزارش ویدئویی «اعتمادآنلاین» از یک روز در زندان قرچک:

ردِ امید در سلول پایانی

انگار خاصیت زندگی است. افیونی که تو را به خودش معتاد می‌کند و در آخرین لحظات هم نمی‌خواهی دست از آن بکشی. گویی که هیچ‌وقت از زندگی کردن خسته نمی‌شویم. گویی که ما عاشقان زندگی، فکر دست شستن از آن نداریم.

حجم ویدیو: 32.00M | مدت زمان ویدیو: 00:10:32 دانلود ویدیو
کد خبر: 360187
|
۱۳۹۸/۰۹/۰۳ ۱۳:۴۵:۰۰

اعتمادآنلاین| ‌ همه چیز شلوغ‌تر از آن است که کسی فرصت جواب دادن به مرا داشته باشد. گوشه‌ای می‌ایستم تا سرشان خلوت شود. زنی که انگار حضورم حواسش را پرت کرده می‌گوید: «اگه برای ملاقات اومدی برو. الان خیلی زوده.» به یک نه بسنده می‌کنم. اما آنجا هم نمی‌مانم. می‌گذارم فکر کند من هم برای ملاقات آمده‌ام. بیرون می‌روم. چشم می‌دوزم به مردمی که خستگی روح‌شان را می‌شود از مردمکِ کمرنگ و بی‌حال درون حفره‌های خالی از حس روی صورت‌هایشان خواند. برخی تنها و برخی خانوادگی آمده‌اند.

دخترکی همراه با مردی که به نظر می‌رسد پدرش باشد در گوشه‌ای نشسته و مدام می‌پرسد: «پس کی مامانم رو می‌بینم؟» نگاهم را از روی صورتش به زاویه بالای سمت راستم می‌برم. اسم روی سردر را دوباره توی دلم می‌خوانم: ندامتگاه شهر ری.

چند ساعت وقت گذراندن در هر زندانی کافی است تا تصورمان از زندان به عنوان جایی که یک مشت خلافکار در آن حضور دارند به جایی تبدیل شود که هر لحظه امکان دارد ما هم به همان‌‌جا برویم؛ به قول معروفی که می‌گوید همه ما زندانی‌های بالقوه‌ای هستیم که فقط بعضی‌هایمان بدشانس‌تر هستند و زندگی در زندان برایشان بالفعل می‌شود.

شیمای 34ساله کسی بود که باعث شد در بدو ورودم تمام خیالاتم از زندان و زندانی رنگ ببازد. زنی که یکی از کارآفرینان موفق بوده و برای خودش شرکت و کارمندانی داشته و یک امضای اشتباه، زیر یک چک اشتباه و برای یک آدم اشتباه، باعث شد سه سال اخیر زندگی‌اش را در زندان بگذراند. مدتی که به خاطر محکومیت مالی معلوم نیست چه زمانی تمام شود و بزرگ‌ترین ناراحتی‌اش فرصتی است که با زندانی شدن از دست داده. فرصتی که باید در کنار همسر و فرزندانش می‌بود.

شیما که این روز و شب‌های حبس را با نقاشی کردن می‌گذارند معتقد است نقاشی باعث می‌شود روحش تازه شود و به نظرش زندان فقط جایی برای محبوس کردن جسم و تن افراد است، نه روح‌شان.

هرچقدر هم که کلاس تئاتر و نقاشی و سرود داشته باشند، هرچقدر هم که در کتابخانه و وقت اشتغال‌شان چیز جدید بخوانند و یاد بگیرند، چیزی ته ذهن تمام این زنان مشترک و تکراری است: آنها خود را زندانی می‌دانند. چیزی که باعث شده بسیاری از این زنان به خاطرش حتی از سوی خانواده خود طرد شوند. حالا که این صدا را می‌شنوید، نرگس مدتی است که از زندان آزاد شده. دختری که وقتی 16 سال داشت، همسرش را به خاطر اینکه او را به مردهای دیگر می‌فروخت به قتل رساند و نتیجه‌اش بیش از 10 سال زندان، دقیقاً در سال‌های جوانی‌اش، شد.

اما همه پرونده‌ها هم به این خوبی تمام نمی‌شود و هرچند دیر، به آزادی نمی‌انجامد. ناهید 46ساله هم مرتکب قتل شده و هشت سال اخیر را هر شب با یاد قصاص خوابیده است. کسی که فقط دختر بزرگش از ماجرایش خبر دارد و 2 فرزند دیگرش سال‌هاست که فکر می‌کنند مادرشان خارج از کشور است.

ناگفته پیداست که امثال شیما و نرگس برای روزی دل‌دل می‌کنند که هم‌بندیان برایشان بخوانند: «بری دیگه برنگردی.» می‌خواهند بروند و دیگر برنگردند و جای همه این روزهای ازدست‌رفته زندگی کنند. اما عجیب اینکه امثال ناهید هم که هر شب کابوس اعدام می‌بینند باز هم کورسوی امیدی برای خود متصورند.

انگار خاصیت زندگی است. افیونی که تو را به خودش معتاد می‌کند و در آخرین لحظات هم نمی‌خواهی دست از آن بکشی. گویی که هیچ وقت از زندگی کردن خسته نمی‌شویم. گویی که ما عاشقان زندگی، فکر دست شستن از آن نداریم.

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها