کد خبر: 450391
|
۱۳۹۹/۰۹/۱۷ ۰۹:۰۵:۳۴
| |

کودکانی در سیستان‌و‌بلوچستان که آب ندارند اما کتاب می‌خوانند

بچه‌های «وشنام دری» با کتاب و کتابخوانی یاد گرفتند که می‌شود در فاصله 25 کیلومتری تنها بندر اقیانوسی ایران، شانه به شانه سازه‌های پتروشیمی و کارخانه فولاد زندگی کرد اما آب سالم و آب شیرین برای خوردن نداشت و جیره 4 روزه آب یک تانکر 6 هزار لیتری را با گوسفند و بز سهیم شد.

کودکانی در سیستان‌و‌بلوچستان که آب ندارند اما کتاب می‌خوانند
کد خبر: 450391
|
۱۳۹۹/۰۹/۱۷ ۰۹:۰۵:۳۴

اعتمادآنلاین| عبدالقادر بلوچ، چند عکس به ایمیل من فرستاده؛ چند عکس از کتابخانه روستای «وَشنام دُری»؛ روستایی در 25 کیلومتری شهر چابهار با 200 خانوار و 900 نفر جمعیت. روستایی که مردانش، یا صیادند و با لنج‌های اجاره‌ای، راهی آب‌های بین‌المللی می‌شوند و سه ماه و چهار ماه روی موج‌های اقیانوس هند و دریای عمان می‌مانند تا از دل دریا، نانی برای زن و بچه‌شان پیدا کنند. یا کشاورزند و به امید باران، بارانی که یک سال می‌بارد و 7 سال نمی‌بارد، روی زمین‌های اشتراکی و میراث اجدادی، ذرت می‌کارند. یا کارگرند و 5 ماه و 6 ماه می‌روند بندر و برای کشتی‌های غول‌پیکر و شرکت‌های عظیم بی‌سر و ته و کارفرماهای ناپیدا، جان می‌کَنند و با دل‌های پر از حسرت و با نگاه‌های هنوز تشنه برمی‌گردند به روستا، افسرده‌تر از روزی که راهی بندر بودند....


اهالی «وشنام دری»، تیر ماه امسال، یک سالگی کتابخانه روستا را جشن گرفتند؛ کتابخانه‌ای که حالا، تنها مکان تفریحی روستاست، آبروی روستا، خانه‌ای برای آرزوهای بچه‌های روستا. تا قبل از تیر 98، «وشنام دری» کتابخانه نداشت. کتاب هم نداشت.

بچه‌های «وشنام دری»، آنهایی که به تنها مدرسه 5 کلاسه روستا می‌رفتند، چیزی غیر از کتاب‌های درسی نمی‌شناختند. معلم‌هایی هم که به مدرسه روستا اعزام می‌شدند، برای بچه‌ها تعریف نمی‌کردند که غیر از این محیط کوچک و خاک‌آلوده که وطن محصور تولد و مرگ‌شان شده، بیرون از این جاده و وسیع‌تر از این آسمان کوچک بالای سر مزارع ذرت، دنیای دیگری هم هست.

همیشه آدم‌هایی که حوصله ندارند چیزی به دیگران یاد بدهند، نفع‌شان در این است که سکوت کنند و لب فرو ببندند تا کسی چیزی نشنود و نپرسد و یاد نگیرد و نخواهد. معلم‌های اعزامی به روستای «وشنام دری» هم همین کار را کردند، سکوت کردند و لب فرو بستند و بچه‌های «وشنام دری»، خسته و دلزده از عجایب و غرایبی که در کتاب‌های درسی بود و با زبانی زمخت، از اتفاقات و الزامات رایج در دنیا و کشور و زندگی می‌گفت، لحظه شماری می‌کردند که آخرین امتحان کلاس پنجم دبستان، چه روزی است که همان کتاب بد ریخت و شکل هم، ورق به ورق، خوراک بز و گوسفند روستا بشود و شر درس خواندن و شاگرد مدرسه بودن هم برای همیشه، به دَر.

این همه سال، نوار مرزی دنیای بچه‌های «وشنام دری»، مثل مادر و پدرهاشان، بیابان‌های پشت سر روستا بود و خیلی‌هاشان، تا به جوانی رسیدند و عقل رس شدند، شهر را هم ندیده بودند و با شکوه‌ترین چشم‌اندازشان در این همه سال، همان درخت کُنار کهنه روستا بود و نمی‌دانستند رنگ و بو و طعم زندگی خارج از این روستای کوچک خشکیده همیشه تشنه، تعریف‌های دیگری هم دارد؛ تعریف‌هایی خیلی خیلی جذاب‌تر و عمیق‌تر و رنگارنگ‌تر از همه آن دانسته‌های محدود و نیمه‌کاره‌ای که از مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها و مادرها و پدرهای ساده‌دلشان، دهان به دهان، نقل شده بود و در این نقل‌ها، آنقدر آب رفته بود که دیگر به درد یاد گرفتن هم نمی‌خورد. پارسال، اوایل تابستان، عبدالقادر بلوچ، یکی از همین بچه‌ها که توانسته بود جاده‌های پشت روستا را زیر پا بگذارد و به شهر برود و در «چابهار»، درس بخواند و به سبب همین توانستن‌ها، به نظر اهالی روستا، آدم مهم‌تری بود چون دیپلم داشت و سواد داشت، خواست که به کودکان روستایش، آرزو کردن را یاد بدهد، آرزو داشتن را و اینکه کنجی بسازند برای هدف‌هایی در آینده و می‌دانست که بهترین آموزگار برای چگونه ساختن دنیایی پر از آرزوهای کوچک و بزرگ، کسی و چیزی نیست جز کتاب.

عبدالقادر، یک روز گرم تابستان، یک بسته کوچک شکلات از بقالی روستا خرید و رفت و در خانه‌ها را کوبید و به بچه‌های هر خانه گفت:«هر که شکلات می‌خواهد بیاید زیر درخت کُنار.» به نیم ساعت نکشید که دور درخت کُنار، سیاه شد از قد و نیم‌قد بچه‌هایی که به عشق شکلات آمده بودند. عبدالقادر، چند جلد کتاب قصه هم همراه برده بود. به هر بچه، یک شکلات می‌داد و یک جلد کتاب. بچه‌ها فلسفه شکلات را می‌دانستند، برای خوردن بود. لفافش را باز می‌کردند و تکه کوچک قهوه‌ای رنگ را می‌چپاندند توی دهان‌شان تا شیرینی گرم و سیال شکلات آب شده، کف کام‌شان پهن شود.

فلسفه کتاب را نمی‌دانستند اما. عرف زندگی این بود که کتاب، همان کتاب درسی بدترکیب و ناچسب باشد آن هم فقط در روزهای مدرسه و آن هم فقط به زور بدعنق معلم بی‌حوصله، ورق بخورد. حالا که مدرسه‌ها تعطیل بود و تا سال تحصیلی جدید هم خیلی مانده بود. عبدالقادر به بچه‌ها گفت که تا چند روز بعد، کتاب‌ها را هم بخوانند. چند روز گذشت. عبدالقادر، دوباره رفت و از بقالی روستا، یک بسته کوچک شکلات خرید و در خانه‌ها را کوفت و بچه‌های هر خانه را صدا کرد که اگر دل‌شان شکلات می‌خواهد، بیایند زیر درخت کُنار. باز هم به ساعتی نکشید که اطراف درخت کهنه کُنار پر شد از بچه‌های قد و نیم‌قد روستا. بعضی‌های‌شان، بعضی بزرگ‌ترهای‌شان، در طول این چند روز، کتاب را خوانده بودند و وقتی کتاب را به عبدالقادر پس می‌دادند و عبدالقادر از قصه کتاب می‌پرسید، از آنچه خوانده بودند و به یاد داشتند هم برای عبدالقادر تعریف می‌کردند ولی با نگاهی مبهوت از حرف‌های عجیب و دنیای جدیدی که لابه‌لای ورق‌های کتاب و لابه‌لای سطرها و تصویرها کشف کرده بودند. این ‌بار، همان کتاب‌های خوانده شده دست به دست شد تا چند روز بعد و نوبت دوباره برای کتاب با طعم شکلات... .


کتابخانه «وشنام دری»، اتاقک مخابرات روستاست. اتاقکی که به برکت همه‌گیری تلفن همراه، از چند سال قبل خالی و متروک مانده بود و عبدالقادر، با وساطت دهیار، توانست مسوولان مخابرات را راضی کند که این اتاقک 12 متری، به کتابخانه تبدیل شود. آنها هم قبول کردند و عبدالقادر با جوانان روستا دست به کار شدند و کف اتاقک را جارو کردند و دیوارهایش را رنگ زدند و به بچه‌های روستا، همان قد و نیم‌قدهایی که هر چند روز یک ‌بار به عشق شکلات و کتاب، زیر درخت کُنار جمع می‌شدند، گفتند که از این پس، هر که دوست دارد کتاب بخواند، بیاید به اتاقک کوچک سر تپه. تبدیل اتاقک 12 متری به کتابخانه، اولین قدم بود اما قدم اصلی نبود. کتابخانه، کتاب می‌خواست. عبدالقادر دست به کار شد و برای همه نویسندگانی که برای کودکان و نوجوانان قصه می‌گفتند، نامه نوشت.

نوشت که کتابخانه‌ای در روستای «وشنام‌ دری» افتتاح شده و اعضای کتابخانه، بچه‌های روستا هستند و چنین و چنان و منتظر ماند. انتظارش هم زیاد طولانی نشد چون کمتر از یک ماه، اولین بسته‌های کتاب از طرف همان نویسندگانی که نامه‌اش را خوانده بودند، به اداره پست چابهار رسید. حالا این کتابخانه 1000 جلد کتاب دارد و قفسه‌هایی پر از جلدهای رنگارنگ کتاب‌های اهدایی. کتاب‌های کتابخانه، گاهی هم سر از قفسه بقالی و نانوایی روستا در می‌آورد تا فرهنگ «خواستن و طلب کردن» از لابه‌لای جملات قصه‌های کودکانه، به ذهن‌های ساده بزرگ‌ترهای روستا هم تلنگر بزند.

بچه‌های روستا، حالا می‌دانند که خارج از محیط کوچک روستا، انسان‌های عزیز و شریفی زندگی می‌کنند که بچه‌ها را دوست دارند و برای بچه‌ها، قصه می‌نویسند تا به آنها یاد بدهند که چطور باید در این دنیای بزرگ و زیبا، با همه زشتی‌ها و زمختی‌هایش زندگی کرد. بچه‌های «وشنام ‌دری» حالا بین همین نویسندگان، دوستانی دارند که با همان دست‌خط کودکانه خود، برای‌شان نامه می‌نویسند و حالا عبدالقادر، یک روز در میان که می‌رود اداره پست چابهار، علاوه بر بسته‌های قطور کتاب‌های اهدایی از طرف نویسندگان کودک و نوجوان، به جای عدنان و عبدالمجید و آمنه و.... هم امضا می‌کند و نامه‌هایی که از طرف نویسندگان بزرگ، برای آنها فرستاده شده را هم، تحویل می‌گیرد.

بزرگ‌ترهای روستا هم؛ همان مادر و پدرهایی که جز یک تکه آسمان و یک تکه زمین و یک لقمه نان برای نگاه کردن و نفس کشیدن و زنده ماندن نمی‌شناختند و دل‌های سنگین از خشم و نگاه‌های سنگین از نادانی‌شان را قدم به قدم از این سو به آن سوی روستا می‌کشیدند، حالا که روستای‌شان صاحب کتابخانه شده و حالا که یاد گرفته‌اند ورق‌های کتاب، غیر از آنکه غذای بز و گوسفند باشد، کاربردهای خیلی ارزشمندتر دارد، وقتی «گاندو»، بی‌خبر می‌آید و شکم گوسفندهای‌شان را می‌درد و سر و دست بزغاله را می‌بلعد، به جای آنکه روی پوزه کوتاه و چشم‌های خجالت‌زده‌اش، آتش بگیرند، دهیار و محیط‌بان را خبر می‌کنند که برای «گاندو»، قفس بیاورند و حیوان زبان‌بسته را ببرند و بسپرند به طبیعت وحشی؛ کیلومترها دورتر از «وشنام دری».


یکی از عکس‌های عبدالقادر، تصویری از 50 بچه ریز و درشت است که جلوی کتابخانه روستا نشسته‌اند؛ بچه‌هایی که در این روستای 25 کیلومتر دورتر از بندر همیشه مست چابهار، هیچ وسیله تفریحی ندارند، حتی زمین فوتبال ندارند و حالا، این اتاقک 12 متری، خانه آرزوهای‌شان شده، خانه دوم ....


کتابخانه، هنوز اسمی ندارد. بالای سرِ درش، یک تابلوی کوچک نصب شده «کتابخانه عمومی و ترویج کتاب روستای وشنام دری». جولان تخیل عبدالقادر و باقی کوچک‌ترها و بزرگ‌ترهای روستا، هنوز کمتر از آن است که برای کتابخانه روستا؛ برای این تنها امکان تفاخر، اسمی انتخاب کنند. در کدام فیلم بود که می‌گفت «هر آدمی باید حداقل یک بار در زندگی، برای شیئی که از خودش هم بیشتر دوستش دارد، اسمی انتخاب کند؟»


یکی از عکس‌های عبدالقادر، بچه‌های روستا، رو به دوربین ایستاده‌اند و می‌خندند؛ از آن خنده‌های الکی برای دوربین. بچه‌ها، زود می‌خندند. منصور ضابطیان، در سفرنامه‌اش از مراکش، خوب تعبیری داشت از بچه‌ها: «بی‌تناقض، خودشان می‌شوند».


این بچه‌ها هم. دختر و پسر، خودِ خودشان شده بودند. آن حجم سنگین و کمرشکن محرومیت را قایم کرده بودند زیر دامن‌شان، توی جیب‌شان، توی دست‌های مشت کرده‌شان، نمی‌دانم. در این عکس، با همان خنده‌های الکی، هر چه بود، یک کودکیِ بیرون ریخته بود، یک سادگی بی‌انتها که خاص و خصیصه مردم مناطق محروم و زندگی در محرومیت است. در این سال‌ها، هر وقت از کودک و پیر و جوان و زن و مرد کویرنشین و ساحل‌نشین خطه جنوب و شرق ایران نوشته‌ام، یادم مانده که از چشم‌هایش هم بنویسم. چشم‌های این آدم‌ها، بازتابی است از قهر و آشتی موج و بیابان و در این آیینه‌های کوچک روی صورت‌های زمخت و آفتاب خورده‌شان، می‌شود حکایت صبر را بازخوانی کرد. انگار آن همه زجر تحمل خشکسالی و بی‌آبی و تبعیض و فقر و حسرت‌های ته‌نشین، یکجا سرریز می‌شود در این چشم‌ها که وقتی نگاه‌شان می‌کنی، بیشتر از چند ثانیه نمی‌توانی در چشم‌شان خیره بمانی و سر به زیر می‌شوی.


من «وشنام دری» را ندیده‌ام. ولی چشم‌های بچه‌های «وشنام دری» هم همین جوری بود؛ نمی‌شد در آن چشم‌های قاب شده، بیشتر از چند ثانیه خیره بمانی ......


امروز، بچه‌های «وشنام دری»، نه فقط یاد گرفته‌اند آرزو داشته باشند، آرزوهای‌شان را هم نقاشی می‌کنند چون از لابه‌لای قصه‌ها خوانده‌اند که مصور کردن خواستن‌ها، ایستادن در جاده رسیدن‌هاست. کتاب و کتابخوانی به بچه‌های «وشنام دری» یاد داده که در اوج فقر هم، ارزش‌های انسانی قابل انکار نیست و نمی‌شود روی خواستن‌ها، ضربدر کشید.

بچه‌های «وشنام دری» با کتاب و کتابخوانی یاد گرفتند که می‌شود در فاصله 25 کیلومتری تنها بندر اقیانوسی ایران، شانه به شانه سازه‌های پتروشیمی و کارخانه فولاد زندگی کرد اما آب سالم و آب شیرین برای خوردن نداشت و جیره 4 روزه آب یک تانکر 6 هزار لیتری را با گوسفند و بز سهیم شد و در وانفسای ته کشیدن ذخیره تانکر، به آب گل آلود و راکد «هوتَک» دل بست و با همین آب کدر و کثیف، بزرگ شد و پدر شد و مادر شد چون همیشه مردمی هستند که از دریافت اولویت‌ها جا می‌مانند و یاد گرفتند که الفبای سیاست، گاهی اقتضا می‌کند در روستایی که جز دو فصل تابستان و زمستان ندارد، در گرمای 50 درجه و شرجی‌زده، انسان و حیوان، از داغی هوایی که جریان برق را هم از نفس می‌اندازد، به تب بیفتند و آدم‌هایی که همسایه زیستگاه لذیذترین ماهی جنوب و در جوار پرورش اقسام میوه‌های استوایی هستند، 365 روز سال بیاید و برود و چشم‌شان، رنگ گوشت و میوه نبیند و مادران مبتلا به کم‌خونی، فرزندان نارس‌تر و کم خون‌تر بزایند ولی دل‌های به حسرت نشسته‌شان، برای بی‌گناهی گنجشک‌هایی که سر شاخه کُنار کهنه، خستگی در می‌کنند، بسوزد و تیر کمان‌های‌شان را برای همیشه چال کنند و وقتی آخرین بیلچه خاک را روی مزار تفنگ بادی‌ها ریختند، زیر لب بخوانند «تن آدمی شریف است به جان آدمیت...».

منبع: اعتماد

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها