چهل روز از دفن کولبران «کوران» گذشت
«کوران» یک هفته بود که برق نداشت. ابراهیم، اول هفته که نگاه انداخت به آسمان، به آن ابرهای درهم تنیده یخ بسته، میدانست که تا آخر هفته «کاسبکار» میآید.
اعتمادآنلاین| «برف میبارد / برف میبارد به روی خار و خاراسنگ / کوهها خاموش / درهها دلتنگ / راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ / بر نمیشدگر ز بام کلبهها، دودی / یا که سوسوی چراغیگر پیامی مان نمیآورد / رد پاهاگر نمیافتاد روی جادهها لغزان / ما چه میکردیم در کولاک دل آشفته دمسرد؟٭»
«کوران» یک هفته بود که برق نداشت. ابراهیم، اول هفته که نگاه انداخت به آسمان، به آن ابرهای درهم تنیده یخ بسته، میدانست که تا آخر هفته «کاسبکار» میآید.
«کاسبکار» دوشنبه آمد. با باران. با 25 کارتن سیگار. 25 کارتن سیگار در «کوران»، یعنی 25 خانواده، «نان» دارند. کاسبکار، به ابراهیم گفت که شبانه حرکت کنند.
مغرب که گذشت، توفان برف، در پسکوچههای تاریک و خلوت «کوران» میغرید و به تن کاهگلی و سرد کلبهها میکوبید و هر جنبنده بیپناه را در جا میخشکاند. قبل از نیمه شب، مادران «کوران»، زیر نور کمسوی چراغهای نفت سوز، صورت پسرهایشان را نگاه میکردند که چطور، با آن دستهای پینهبسته و انگشتان پرگره، با همه زور جوانیشان، کارتن سیگار پیچیده در چند لایه پارچه را، با طنابهای قرمز رنگ، مثل تکهای از تن، چنان روی گُردهشان میبستند که اگر میخواستند هم، تا 15 ساعت بعد، تا وقتی کوره راه ناپیدای منتهی به نوار مرز ایران و ترکیه را رد میکردند و مالخر ترک، نفر به نفر، طنابهای قرمز را از دور کارتنهای سیگار پیچیده در پارچههای آهار خورده از برف یخ زده باز میکرد، نمیتوانستند حتی زانو خم کنند. توفان برف، وقتی آنقدر سنگین شد که دیگر پیچ و تابی در کار نبود و انگار، با همه وزنی که داشت، میخواست «کوران» را زیر قدمهای خود دفن کند، پدران «کوران»، از درگاه کلبههای سرد و تاریک، دیگر سیاهی سایههای پسرهاشان را هم نمیدیدند؛ پسرانی که اگر زنده میماندند، اگر غذای گرگ نمیشدند، اگر زیر بهمن دفن نمیشدند، اگر روی مینها جا نمیماندند، 30 ساعت بعد، به خانه برمیگشتند ......
«مرز را پرواز تیری میدهد سامان /گر به نزدیکی فرود آید / خانههامان تنگ / آرزومان کور / ور بپرد دور / تا کجا ؟ تا چند؟ / آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان؟ ٭»
پنجشنبه غروب، مرد و زن، چراغهای نفتسوزشان را روشن کردند و رفتند سمت گورستان «کوران»؛ رفتند فاتحهخوانی سر مزار «اولایی» و «فرات» و «متین» و «بیلن» و «یاور». 40 روز پیش بود که جنازههای یخ بسته 5 کولبر را از زیر خروار برف بیرون کشیدند. مادران و پدران «کوران»، 40 روز پیش میدانستند اینها، آخرینهایی نیستند که جانشان پای نان کولبری حرام شد. در «کوران»، مادران، آرزو میکنند هیچ زنی پسر نزاید. در «کوران» هر پسری که متولد میشود، پدران ماتم میگیرند. در «کوران» پسران، کولبر متولد میشوند، کولبر بزرگ میشوند، کولبر میمیرند .....
*شاهو، چند سالته؟
«23 سال.»
*چند ساله میری کولبری؟
«کلاس اول بودم. رفتم کولبری. دیگه مدرسه نرفتم. تا همین حالا.»
*اون موقع، چند کیلو به کولت میبستی؟
10 کیلو. وقتی بزرگ شدم، 20 کیلو بستم.»
*آخرین روزی که رفتی کولبری، کی بود؟
«یه هفته پیش.»
کولبری در «کوران»، درِ همه خانهها را میکوبد؛ وقتی با شاهو حرف میزدم، پدر بزرگش، کنارش نشسته بود، حرفهای شاهو را میشنید، با حرفهای شاهو، سر تکان میداد، یاد کودکی و جوانی خودش میافتاد؛ روزگاری که کولههای 50 کیلویی و 70 کیلویی لباس بر کول میبست و 15 ساعت تا مرز ترکیه پیاده میرفت و بار لباس را برای کاسبکار میفروخت و 15 ساعت پیاده برمیگشت تا سود کاسبکار را بدهد و ته ماندهای برای نان زن و بچهاش بردارد. پسرش؛ پدر شاهو، 10 ساله بود که پدر، پسر را 15 ساعت پیاده راه میبرد تا کوره راههای مرزی ترکیه. پدربزرگ و پدر شاهو، امروز، زمینگیرند؛ یکی، 60 ساله، یکی 42 ساله. پدر شاهو، 12 سال پیش، یکی از روزهای ماه رمضان، وقتی وسط راه، بعد از 7 ساعت پیاده رفتن، وسط برفها، به آن وسعت سفید سرد تمام نشدنی خیره ماند، از همانجا، راه کج کرد و تنها، برگشت «کوران». از آن روز، از 12 سال قبل تا همین امروز، شاهو، نان 5 نفر را، یک تنه، از حلق همین کولههای 20 کیلویی که به شانه میبندد بیرون میکشد، از حلق این راههای مالروی مدفون زیر برف که همه این 23 سال، کسی غیر از رنگ سفید، رنگ دیگری به تنشان ندیده. حکایت شاهو، حکایت همه پسرهای «کوران» است. حکایت مجید و اصلان و شیرو و سهراب. کمی مانده به نیمه شب، وسط صحبتمان، شاهو از خانه بیرون رفت. آن شب، آسمان صاف بود. از «کوران» کسی نرفته بود کولبری. شاهو پشت درِ خانه ایستاد و نگاه کرد به دور و بر. چشمش، پنجرههای نیمه تاریک 24 خانه را شمرد. یک هفته قبل، از درِ هر خانه، یک پسر بیرون آمد و کارتن سیگار به کول، 15 ساعت تا کوره راه مرزی ترکیه پیاده رفت و 15 ساعت پیاده برگشت تا پدر و مادر و خواهرش گرسنه نمانند.
*شاهو، این راهی که شما کول میبرین چطور راهیه؟
«یه راه باریک؛ یه طرفش سیم خارداره. یه جاهایی، مینه. یه جاهایی دره است. اگه کسی توی دره بیفته، دیگه پیدا نمیشه. کسی از این راه باریک، پاشو اون ور بذاره، گم میشه، دیگه پیدا نمیشه. این راه، پر از گرگه. پر از برفه. وقتی پاسگاه ترکیه و پاسگاه ایران، تیر میندازن، باید توی همین راه، خودتو یه جا پناه بدی و بمونی. هر چقدر شد باید بمونی. باید بمونی چون کول داری. باید بمونی چون اونا بهت تیر میزنن. باید بمونی چون باید پول کاسب رو بدی. اونقدر باید توی برف بمونی که اونا دیگه فکر کنن تو از سرما مُردی. وقتی توی برف بمونی، هوا هم که خیلی سرد باشه، زود همه لباسات برف میگیره. برفا آب میشه، میریزه توی کفشات، اون آب، یخ میزنه. پاهات میمونه توی یخ، پاهات سرما میخوره. انگشتات سیاه میشه. پاهات سیاه میشه. بعد، دیگه نمیتونی راه بری. بازم همون جا میمونی، تا از روستا بیان و تو رو برگردونن. بعد، دکتر میاد و انگشتاتو، مچ پاتو میبره .»
*الان توی کوران،کولبری هست که پاهاش سرما خورده؟
«آره. نزدیک 80 تا جوون هستن که پاشون سرما خورد، انگشتاشون، پاشون رو بریدن. مثل مجید، مجید پیرافکن.»
مجید، همسن شاهوست. 5 خانه دورتر از شاهو زندگی میکند. تا اسفند پارسال، مجید، خرج 7 نفر را با کولبری میداد؛ 4 فرزند برادر مردهاش، خواهر و پدر و مادرش. آخرهای اسفند پارسال که مجید رفت کولبری؛ آن آخرین کولبری، عصر، وقتی کارتن سیگارش را به کاسبکار فروخته بود، وقتی جیبش از اسکناس سنگین بود، وقتی میخواست به «کوران» برگردد، وقتی زودتر از صف کولبرها راه افتاد، وسطهای راه، قبل از مرز ترکیه، یک باره، آسمان آرام شد، ابرها در آفتاب حل شد، مجید، تنها لکه سیاه روی سفره برف بود. لکه سیاهی که به چشم مرزبان ترکیه میآمد. سه هفته قبلش، مرزبان ترک، پسرعموهای مجید را با تیر زد؛ یکی 20 ساله، یکی 22 ساله، یکی، تیر به شکمش خورد، یکی، تیر به سرش خورد. هر دو، مردند؛ جلوی چشم مجید. حالا، پلکهای باز مانده پسرعموهایش، جلوی چشمش بود ... مجید، از ترس تیر مرزبان، از ترس مرگ، خودش را رساند به یک گودی کم عمق، داخل گودی، چمباتمه زد و هم سطح زمین شد. مجید، از ساعت 7 شب تا 4 صبح فردا، تا وقتی خُلق آسمان، تنگ شد، تا وقتی مرزبان ترک، دیگر نمیتوانست مجید را ببیند، توی گودی ماند. ساعت 4 صبح، کولبرهایی که به «کوران» برمیگشتند، مجید را روی کولشان گرفتند و برای مادرش، خبر بردند که مجید، دیگر نمیتواند راه برود. وقتی مجید به «کوران» رسید، شاهو، دستها و پاهای مجید را نگاه کرد؛ سیاهِ سیاه؛ به رنگ هیزمی که در آتش میسوخت و پوک میشد. شاهو، چشمهای مجید را نگاه کرد؛ خیس از اشکهای یخ زدهای که آب شده بود ....
*الان مجید چکار میکنه شاهو؟
«هیچی. دو تا دست و دو تا پا نداره. گوشه خونه افتاده. »
*الان خرج این 8 نفر رو کی میده شاهو؟
«هیچکس. با یارانه زندگی میکنن.»
«دلم را در میان دست میگیرم / و میافشارمش در چنگ ٭»
6 بهمن، 8 روز بعد از آنکه آوار برف ریخت روی سر اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور، وقتی مردم «کوران» رفتند پای آوار برف که پسرهایشان را بلعیده بود، وقتی آوار برف را با دست و بیل،کنار زدند، اول، جنازه یاور بیرون آمد؛ یاور 17 ساله بود و نان 7 نفر را میداد ...... بعد، جنازه مولایی پیدا شد؛ مولایی، پدر دو فرزند بود؛ یک دختر 2 ساله و یک پسر 5 ماهه ....... بعد، جنازه بیلن؛ بیلن که پدر دو دختر بچه بود ...... بعد، جنازه فرات؛ فرات 19 ساله بود و نان 6 نفر را میداد ... بعد، جنازه متین؛ پدر یک پسر 18 ماهه ...
شاهو یادش بود که صبح روزی که اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور رفتند کولبری، برف بود و باد تند بود و آسمان سیاه بود و کسی پا از «کوران» بیرون نگذاشت.
*شاهو، چرا توی کولاک رفتن؟
«باید توی کولاک بری. اگه هوا خوب باشه، هم پاسگاه ایران تیر میزنه، هم پاسگاه ترکیه. باید کولاک باشه، باید سرد باشه، باید تاریک باشه که بری. »
*شاهو، چرا میری کولبری؟
« مجبوریم. همه ما مجبوریم. من باید خرج 5 نفر رو بدم. توی کوران، هیچی نیست.کار نیست. زمین نیست.کشاورزی نیست. اگه کولبری نکنیم، چیزی برای خوردن نداریم. حتی پول برای یه بسته نون نداریم.»
*پول یه بسته نون چقدره شاهو؟
«7 هزار تومن.»
«کوران»، آخرین روستا قبل از نوار مرزی ایران و ترکیه است؛ روستایی سنینشین با 300 خانه و 3هزار نفر جمعیت، 5 کیلومتر دورتر از مرز ایران و ترکیه، 250 کیلومتر دورتر از ارومیه. اهالی «کوران»، برای سادهترین مایحتاج، باید تا ارومیه بروند. «کوران» جاده ندارد. پشت روستا به سمت ارومیه، تا چشم میبیند، زمین سنگلاخ است که آدم و چهارپا و وانت سایپا، از همین مسیر میآید و میرود و وقتی مثل 4 روز گذشته، برف میبارد، «کوران» و زمینهای سنگلاخیاش، پشت دیواری از برف فراموش میشوند.
تا دو سال قبل، «کوران» برق نداشت. حالا هم که پای تیرهای فشارقوی برق، به درگاه «کوران» رسیده، یک روز یا دو روز، برق هست و هفتهها میرود و میآید و 300 خانه، غرق در خاموشی است. چند خانه، تلویزیون دارند اما ارسالگیرندههای تلویزیونی برای «کوران» آنقدر ناقص بوده که غیر از برنامههای دو کانال، آن هم در بعضی ساعتهای روز، تصویری از تلویزیونها پخش نمیشود. هیچ جوانی از «کوران»، پایش به دانشگاه نرسید و در«کوران»، صندلیهای کلاس مدرسه خالی میماند چون جوانهای «کوران»، از زندگی و از جوانی، فقط «کوله بری» را میشناسند. جوانهای «کوران»، تا حالا، دریاچه ارومیه را ندیدهاند. جوانهای «کوران»، تا حالا، سینما نرفتهاند. اگر سالی یک یا دو بار میروند ارومیه، یا برای تمدید کارت مرزنشینی و به قول خودشان «پر کردن شکم پست بانک» است، یا به وقت روزهای آفتابی و وقت تعطیلی کولبری است که باید با کارگری روزمزد، نان خانه را جور کنند. تنها حسن «مرزنشینی» برای مردم «کوران»، این است که دولت، سالانه 180 لیتر نفت بهشان میفروشد به قیمت 45 هزار تومان که اگر به روشن کردن یک بخاری در هوای منفی 20 درجه قانع باشند، 180 لیتر نفت، برای 6 ماه سال کفایت میکند. ولی سقف کلبههای «کوران» با تنه درختان فرش شده و روزنههای ریز و درشت لابهلای این سقف درختی، مجال نمیدهد هیچ کلبهای با یک بخاری گرم بماند. پس، مردمان «کوران» علاوه بر سهمیه نفت دولتی، نفت با قیمت آزاد هم میخرند و بابت هر بشکه 180 لیتری، 200 هزار تومان پول میدهند و سر آخر، راننده یک سایپا هم منت به سرشان میگذارد که 250 هزار تومان کرایه بگیرد و 6 بشکه 180 لیتری نفت تا «کوران» بیاورد.
نام کودکان «کوران»، در فهرست شبکه دهانپرکن «شاد» نیست چون هیچ کودکی در «کوران»، گوشی تلفن همراه ندارد و هیچ پدری در «کوران»، گوشی تلفن همراه هوشمند و قابل اتصال به شبکه اینترنت ندارد و «کوران» اصلا اینترنت ندارد. در این یک سال، مثل سالهای قبل، سربازمعلمها، هر وقت دلشان خواسته، سری هم به تنها مدرسه «کوران» زدهاند تا ساعات وظیفهشان را پر کرده باشند. تنها تفریح پسرکان «کوران»، لگد زدن به توپ پارچهای روی زمین خاکی وسط روستاست که هیچ شباهتی به زمین فوتبال ندارد ولی این لگدها،تنها و شاید آخرین فرصت است برای تجربه «کودک بودن» پیش از آنکه در کوره راه ناپیدای مرز، در تحمل وزن 10کیلو و 15کیلو کول، در آن تک راه تمام ناشدنی، خیلی زودتر از آنکه حقشان بوده، مرد بشوند ......
«درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود / که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود ٭»
کولاک و برف و سرما برای «کوران» مثل شکفتن به وقت بهار است؛ کولاک و برف و سرما که باشد، یعنی نان هست، یعنی نفت هست، یعنی شکم، سیر میشود، یعنی شعله بخاری، قد میکشد، یعنی کودکان، برای نان و کفش، گریه نمیکنند. از نیمه پاییز، برف روی سر «کوران» میبارد تا نیمه بهار. مردم «کوران»؛ پدرها، پسرها، دعا میکنند، ثانیههای سرما، هر چه دیرتر بگذرد تا هر چه دیرتر به بهار و تابستان و آفتاب و آسمان بیابر برسند.
امسال، از وقتی برف بر سر «کوران» بارید، از اول پاییز تا روزی که جنازه اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور را از زیر برف بیرون آوردند، 13 کولبر «کوران» در نوار مرزی کشته شدند؛ 5 نفر، زیر برف دفن شدند، 8 نفر، تیر خوردند.
*شاهو، 30 ساعت راه میرین، میترسین، میمیرین، برای چند تومن؟
«برای 400 هزار، 300 هزار، 500 هزار. کاسبکار، از شهر میاد، سیگار میاره. ما میریم کولبری. اون توی خونه میشینه. مالخر ترک، هر کارتن سیگار رو 3 میلیون، 3 میلیون و نیم از ما میخره، وقتی برمیگردیم، کاسبکار، 300 هزار، 400 هزار، 500 هزار به ما میده، باقیشو برای خودش برمیداره.»
*شاهو، 30 ساعت راه رفتن توی برف و کولاک، با یه کول 20 کیلویی و 25 کیلویی، یعنی چی؟
«یعنی وقتی برمیگردیم، اگه برگردیم، تا سه روز توی خونه میافتیم و نمیتونیم از جامون تکون بخوریم. وقتی برمیگردیم، شبیه آدم نیستیم. رنگ صورتمون سیاه میشه، از این کول سنگین، از این سرما، از 30 ساعت و 35 ساعت پیاده راه رفتن روی صخره و سنگ بدون اینکه حتی بتونی یه جا خستگی تو رها کنی. پدرای ما که 20 سال کولبر بودن، دیگه نمیتونن راه برن. جوونای کوران، همه شون، پا درد و پشت درد دارند. دکتر به من گفت رماتیسم گرفتی. یه بار که از کوه پرت شدم، سرم شکست، 7 تا بخیه خورد. دکتر گفت دیگه بعد از این، هیچ کار نکن، سرت رو به سرما و گرما نده، کار سنگین نکن. بهش گفتم مجبورم، چون تنهام، چون 5 نفر گرسنهان. حالا هر وقت هوا خیلی سرد بشه، هوا خیلی گرم بشه، انگار با سنگ توی سرم میکوبن. سرم رو فشار میدم تا خون از دماغم بیاد، اون موقع، سرم خوب میشه.»
در خانههای «کوران»، پدرها، منتظرند پسرها 11 ساله شوند تا طنابهای قرمز کولبری را، روی شانههای نحیف و ستون فقرات شکنندهشان، اندازه بزنند. دوشنبه شب، وقتی 25 جوان «کوران»، پیاده میرفتند سمت سربالایی پشت روستا؛ جایی که مسیر کولبری شروع میشد، شاهو به کولبرها نگاه کرد، آرمان، پسرکامران را دید، آرمان، 13 ساله بود، علی، پسر محبوب را دید، علی 12 ساله بود. اولین کولبر، آنکه از همه جلوتر میرفت، آنکه از همه بزرگتر بود، 24 ساله بود. شاهو یادش میآمد که وقتی در 12 سالگی و 10 سالگی، 15کیلو و 20 کیلو بار به کولش میبستند، وقتی 15 ساعت، پا به پای پدرش، پیاده میرفت تا مرز ترکیه برای 10 هزار تومان مزد، وقتی کوله را از شانههای منقبضش، خلاص میکردند، انگار آسمان؛ همان آسمان همیشه سیاه ابر آجین، روشنتر میشد و انگار، باد، دیگر سرد نبود و انگار یخ و برف حل شده در هوا، تخم چشمها را نمیسوزاند و انگار زنده بودن، معنی گم شدهاش را باز مییافت. شاهو، آن شب از آرمان و علی نپرسید که کولبری در 12 سالگی و 13 سالگی، چقدر سخت است. 25 کولبر، میدانستند که در این 30 ساعت، هیچ نجوایی نباید، هیچ نوری نباید. نجوا، مرگ میآورد، شعله، مرگ میآورد. 25 کولبر، مثل ریسمانی پیوسته، پا جای پای نفر بعد میگذاشتند. ارتفاع برف تا بالای زانوها بود و هر قدم، در آن هجوم ناتوانکننده توفان برف و یخ، به تکان دادن ذرهای کوه میمانست. 25 کولبر میدانستند که بعد از 15 ساعت، وقتی از معبر مرز رد شدند، اگر رد میشدند، وقتی به نزدیکهای «دریشک» رسیدند، اگر میرسیدند، باید آنقدر منتظر میماندند تا مالخر ترک بیاید. هرقدر طول میکشید، تا آخر زمستان هم که طول میکشید باید منتظر میماندند تا مالخر ترک بیاید و پول نقد بدهد. یک هفته قبل از اینکه اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور زیر برف دفن شوند، شاهو رفته بود کولبری؛ 15 نفر بودند؛ شب راه افتادند، نزدیک «دریشک» که رسیدند، عصر فردا بود و مالخر ترک نیامده بود. اطرافشان ذرهای نور نبود و توفان برف و یخ، با همه وزنش، توی صورتشان، میکوبید و مالخر ترک نیامده بود. نان و پنیر همراهشان را خوردند و با همان کولههای سنگینی که هنوز از شانههایشان آویزان بود، پشت تخته سنگهای نزدیک «دریشک» پناه گرفتند و مالخر ترک نیامده بود. مالخر، قبل از نیمه شب آمد. 15کولبر، وقتی به «کوران» رسیدند، چشمهایشان، سرما زده بود و تا یک روز، جایی را نمیدیدند.
« کودکان بر بام / دختران بنشسته بر روزن / مادران غمگین کنار در / مردها در راه / سرود بیکلامی با غمی جانکاه / ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه / کدامین نغمه میریزد / کدام آهنگ آیا میتواند ساخت / طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟ ٭»
«اولایی» و «فرات» و «متین» و «بیلن» و «یاور» روز 29 دی زیر بهمنی که از ارتفاعات مرزی ترکیه فرو ریخت دفن شدند و جان خود را از دست دادند.
«اولایی» و «فرات» و «متین» و «بیلن» و «یاور» 5 کولبر ساکن روستای مرزی «کوران» از توابع استان آذربایجان غربی بودند که برای تامین معاش خانواده، ناچار در مسیری سخت و صعبالعبور کولبری میکردند.
اجساد این کولبران روز هفت بهمن در گورستان روستای «کوران» به خاک سپرده شد.
«کوران»، آخرین روستا قبل از نوار مرزی ایران و ترکیه است؛ روستایی سنینشین با 300 خانه و 3هزار نفر جمعیت، 5 کیلومتر دورتر از مرز ایران و ترکیه، 250 کیلومتر دورتر از ارومیه.
اهالی «کوران»، برای سادهترین مایحتاج، باید تا ارومیه بروند. «کوران» جاده ندارد. پشت روستا به سمت ارومیه، تا چشم میبیند، زمین سنگلاخ است که آدم و چهارپا و وانت سایپا، از همین مسیر میآید و میرود و وقتی مثل 4 روز گذشته، برف میبارد، «کوران» و زمینهای سنگلاخیاش، پشت دیواری از برف فراموش میشوند.
تا دو سال قبل، «کوران» برق نداشت. حالا هم که پای تیرهای فشارقوی برق، به درگاه «کوران» رسیده، یک روز یا دو روز، برق هست و هفتهها میرود و میآید و 300 خانه، غرق در خاموشی است.
چند خانه، تلویزیون دارند اما ارسالگیرندههای تلویزیونی برای «کوران» آنقدر ناقص بوده که غیر از برنامههای دو کانال، آن هم در بعضی ساعتهای روز، تصویری از تلویزیونها پخش نمیشود.
هیچ جوانی از «کوران»، پایش به دانشگاه نرسید و در «کوران»، صندلیهای کلاس مدرسه خالی میماند چون جوانهای «کوران»، از زندگی و از جوانی، فقط «کوله بری» را میشناسند. جوانهای «کوران»، تا حالا، دریاچه ارومیه را ندیدهاند. جوانهای «کوران»، تا حالا، سینما نرفتهاند. اگر سالی یک یا دو بار میروند ارومیه، یا برای تمدید کارت مرزنشینی و به قول خودشان «پر کردن شکم پست بانک» است، یا به وقت روزهای آفتابی و وقت تعطیلی کولبری است که باید با کارگری روزمزد، نان خانه را جور کنند.
منبع: روزنامه اعتماد
دیدگاه تان را بنویسید