اندر مشقات و سختیهای خرید خانه(قسمت اول)
راه صعب عبور از مستاجری تا صاحبخانهشدن
به هر طرف که نگاه میکردم یک بنگاه معاملات املاک میدیدم که داخلش یک دست مبل راحتی و میز و صندلی و روی دیوارهایش چندین نقشه و تصویر خانه گذاشته بودند.
علی غیجی، طنزپرداز و فعال رسانهای در اعتماد آنلاین نوشت: با مشقت و سختی فراوان بالاخره بعد از ۴سال اجارهنشینی توانستم مقداری پول برای خرید مسکن جمع کنم. با همسرم عهد کردیم که ۳وعده غذایی اصلی را ۲وعده کنیم تا بتوانیم با پول جمعآوری شده و وام بانکی، خانهای هرچند نقلی بخریم. برای خرید خانه گفتند که به فلان خیابان بروید، آنجا تعداد املاکیهایش از تعداد خانههای خالی هم بیشتر است. واقعا هم درست میگفتند؛ گویی قدم در میدان مین گذاشتهای. به هر طرف که نگاه میکردم یک بنگاه معاملات املاک میدیدم که داخلش یک دست مبل راحتی و میز و صندلی و روی دیوارهایش چندین نقشه و تصویر خانه گذاشته بودند.
املاکیها بسیار ملتمسانه به انسانها نگاه میکردند که انگار هفتههاست نان نخوردهاند. با گذر از چند املاکی وارد یکی از آنها شدم و تا گفتم خرید خ...، گویی برق از ابتدا و انتهایش بیرون پرید. هنوز سلام نکرده گفت به خدا قسم خانه هست درجه یک، رو به نما، فولامکانات، پکیج، آیفون و...
همینطور یک بند مثل موتور پیکان، در حال توضیحدادن بود که گفتم دوست عزیز! بنده مقداری نقد دارم و مقداری هم میخواهم وام بگیرم که انگار پارچ آب یخ روی وجودش خالی کردی و گفت بنشین تا برایت مورد مدنظر را پیدا کنم.
چند دقیقهای با تلفن حرف زد و بعد رو به من گفت بیا با هم برویم تا نشانت دهم. سراسیمه و وحشتزده گفتم چه چیز میخواهی نشانم دهی؟ گفت نترس حاجی! میخواهم خانه را نشانت بدهم. پرسید ماشین داری؟ گفتم نه با اجازه شما هرچه داشتم را فروختم که پول نقد تهیه کنم. گفت پس بیا با لگن من به خانه مدنظر برویم. برگشتم به لَگَنش نگاه کردم، خودروی رویاهای من، لگن ایشان بود. با همین لگن ایشان میتوانستم علاوه بر اینکه خانهای شیک بخرم، یک ماشین دستدوم خوب هم تهیه کنم. داخل خودرو که نشستم با خودم گفتم کاش این لگن برای من بود و حاضر بودم داخل همین خودرو بخوابم و زندگی کنم، مثل کشتی نوح بود.
خلاصه از همان ابتدای مسیر شروع به نالیدن از وضع اقتصادی میکرد. میگفت بدبختی و نداری کمرشان را شکسته، از صبح تا شب باید دنبال یک لقمه نان حلال بدوند. قسمهای ناجور میخورد که ورشکست شده و دیگر توان ایستادگی ندارد. با خودم گفتم اگر کار به جاهای باریک بکشد الان میگوید با همین مرکبِ زیبا، مسافرکشی هم میکند که ناگهان تلفنش زنگ خورد. گویا پیمانکارش بود و میخواست کمی مصالح بخرد. با چند ناسزای خیلی رکیک به کلیه دستاندرکاران مصالح کشور، تلفن را قطع کرد و گفت مملکت را آشوب کردهاند، گرانی شده، من امسال نتوانستم تولد فرزندم را در دبی و در کشتی تفریحی جشن بگیرم، خدا هیچ پدر و مادری را شرمنده بچهاش نکند. من آب دهانی قورت داده و با خود گفتم یعنی من با این آقایی که چنین خودرویی سوار است و تولد فرزندش را در دبی میگیرد، در یک کشور زندگی میکنیم؟! و البته هر دو هم از "نداری" مینالیم؟!
دیدگاه تان را بنویسید