رنج زیستن با سراب؛ روایتی عجیب از شورهزارهایی که شالیزار بودند
روزنامه اعتماد روایتی از روستاهای شمال ایرانشهر که نخلهایش از بیآبی میشکنند و قرار است آخرین قطرات قناتهایش به «خاش» منتقل شود، دارد.
بنفشه سامگیس- پیرمرد بلوچ، بیل به دست، بیدندان و زار، بین جنازه نخلها راه میرفت و زور میزد آخرین تکههای ریشه نخل سوخته را از شنزار بیرون بکشد. نخلهای تلفشده از بیآبی را آتش زده بودند و تنه یک نخل سوخته اینطرفش افتاده بود و تنه یک نخل سوخته آنطرفش. شمال ایرانشهر، جنازه نخل زیاد است. هم نخل سوخته و هم نخل کمر شکسته؛ نخل که بخشکد، پوک میشود مثل مشتی پوشال درهم فشرده.
به گزارش اعتماد، راهنمای من میگفت بیآبی و خشکسالی بلوچستان، کشاورزها را واداشته آبیاری نخلشان را نوبتی کنند؛ یک روز و یک هفته پای این نخل آب بریزند و یک روز و یک هفته پای آن یکی. نخل تشنه، بیثمر میشود. سه سال است که باردهی سالانه هر نفر نخل در این منطقه، از 400 کیلو رسیده به کمتر از 200 کیلو و 100 کیلو که نصف همین بارِ آب رفته را هم، باران موسمی تلف میکند و پادرختیهای ترش و نابالغ، خوراک دام میشود و سود بُزخری هر چه سالم میماند، به جیب دلال میرود .....
راهنما دستش را گرفت تا دورترهایی که جز زمین شورهزده از بیآبی و جز نخلهای خشک بیتاج، چیزی دیده نمیشد و گفت «همه این شورهزار، سالها قبل شالیکاری بود.»
کمی دورتر از پیرمرد بلوچ و شنزار و جنازه نخلهای سوخته و کمر شکسته، کف شورهزار، حوضچه کوچکی درست شده بود به قُطر کمتر از دو متر و با عمق کمتر از دو وجب. از دل حوضچه، حبابی گاهی میجوشید و در ادامهاش، شیار باریک آب جاری بود در شیب منطقه کوهستانی. راهنما گفت «این، سرچشمه قناته».....
بخش «دامن»، 27 کیلومتر دورتر از ایرانشهر است. مسیر رفت، از جاده خاش میگذرد؛ جاده دو باندهای در شمال شرق ایرانشهر که از یک سمت، تا زاهدان میرود و از سری دیگر، با پیچ و خمهای زیاد به مرز ایران و پاکستان میرسد و یکی از مسیرهای رفت سوختکشها و برگشت افغانکشهاست؛ در باند شرق به غرب جاده، افغانکشها میروند که لب مرز، آدم بار زدهاند به مقصد زاهدان، در باند غرب به شرق جاده، سوختکشها میروند که از شمال و غرب و مرکز ایران، به جنوب خراسان و جنوب کرمان رسیدهاند و جاده زاهدان / خاش را انتخاب کردهاند تا از سمت سراوان، بروند مرز گلوگاه و جالگی؛ تقاطع جغرافیای ایران و پاکستان.
به واسطه این چشم در چشمشدنها در دو باند موازی، خردهفرهنگی از جنس مرام گذاشتن خیلی کاربرد دارد؛ کنار کشیدن از خط تندرو برای نیسان و پراید و سمند و پژوی سوختکش که وقتی سنگین از بار باشند، چراغشان به راننده ماشین جلویی، چشمک میزند، کند کردن سرعت پشت سر افغانکشهایی که میخواهند از وسط جاده بزنند به خاکی و پلیس راه را قال بگذارند، تکان دادن دست و روشن و خاموش کردن چراغ ماشینهای افغانکش عبوری در این باند برای سوختکشهای عبوری در آن باند به نشانه امن بودن جاده مرزی....
از ایرانشهر که خارج میشویم، کیلومترها دورتر از ساختمانهای نیمهکاره متروک، کوچههای بیآسفالت، تعمیرگاههای محقر و بنزینفروشهای خیابانی خسته، اول میرسیم به «تُمپ ریگان»؛ روستای بارانداز سوختکشها وقتی مرز ایران و پاکستان بسته باشد یا جاده امن نباشد. سوختکشهایی که از سمت زاهدان میآیند و میخواهند از جاده خاش، تا سراوان و به صفر مرزی جالگی یا گلوگاه برسند و گازوییل و بنزین به پاکستانیها بفروشند، خبر کمین نیروی انتظامی یا قرق مرزی بشنوند، میروند تمپ ریگان. دو روز، سه روز، یک هفته، انتظار برای امن شدن جاده یا باز شدن مرز هر چقدر طول بکشد چارهای نیست. تا اول جاده خاش که میرسند، راه برگشت ندارند با صدها لیتر گازوییل و بنزین که به ناامنترین وضع، کول ماشینشان بار زدهاند و تا تمپ ریگان هم که زنده رسیدهاند و منفجر و کباب نشدهاند، هر کیلومتر که چرخهای ماشین چرخیده، قلبشان کف دستشان لرزیده .....
روی نقشه بلوچستان، «تمپ ریگان» مثل مرکز و محیطی است که پرگار روی کاغذ رسم میکند. از نیمه دهه 1380 که بختک کمبارِشی، چترش را روی نیمه شرقی ایران پهن کرد و باغ و مزرعه بار نداد و نخل و نبات، پلاسید و بیکارها زیاد شدند و مردهایی از مناطق محروم و بیآب، رفتند لب مرز که با گازوییلفروشی به پاکستانیها، کسری معاش را جبران کنند، سوختکشی از جاده خاش هم رونق گرفت. تمپ ریگان؛ برای سوختکشهایی که از شهر و دیاری کیلومترها دورتر از بلوچستان، به جاده خاش میرسند و ناچار از بیتوته موقتند، یک هتل بیستاره اما امن است؛ روستایی با 195 خانوار و 850 نفر جمعیت و بنا شده بر مزار رودخانهای که سالها قبل خشکید و میراثش، حجم ناچیزی از آب بود که برای زیست پرزحمت 100 یا 200 خانوار کفایت میکرد.
شمالشرق این روستای کوچک و لاغر، مرکز خرید و فروش گازوییل «مراد» است و شمال غربش، جایگاه سوخت «وحدت». از جلوی جایگاه سوخت که رد میشویم، تصویری میبینیم که مثالش در ایرانشهر و جاده کمربندیاش زیاد است؛ صف طولانی کامیون و 18 چرخ و تانکر که میخواهند باکشان را با آخرین قطره سوخت سهمیهای این ماه پر کنند و برگردند اولین «مَندی» سوخت به فاصله چند صد متری دورتر از جایگاه. مندی، شخص نیست، شی هم نیست. مندی یک هویت است. هویتی ساخته و پرداخته فقر و فراموشی. مندیها، حیاطهایی هستند با 50 یا 60 بشکه 220 لیتری خالی به انتظار
پر شدن با گازوییل سهمیهای همین ماشینهای سنگینی که در صف جایگاه سوخت ایستاده و میایستند و خواهند ایستاد. راننده کامیون و تانکر و 18 چرخ، 300 لیتر گازوییل دولتی به قیمت لیتری 300 تومان داخل باکش میریزد، چند صد متر دورتر از جایگاه سوخت، پمپ فشار نصب شده کف حیاط «مندی» روشن میشود و 70 لیتر از باک سوخت کامیون یا تانکر و 18 چرخ به بشکه 220 لیتری کف حیاط سرازیر میشود و صاحب مندی، 960 هزار تومان وجه رایج بابت 70 لیتر گازوییل به حساب راننده تانکر یا کامیون یا 18 چرخ واریز میکند.
البته، این نرخ روز 25 آذر امسال است و تا حالا و با این نوسانات قیمت ارز، ممکن است این نرخ، 100 یا 500 یا هزار یا 100 هزار تومان افت یا صعود کرده باشد. بشکههای 220 لیتری مندیها که پر شد، نوبت پراید و پژو و سمند و نیسان است که جلوی مندیها صف ببندند تا بسته به وسع و تحمل خودرو، مشک 400 لیتری و دو هزار لیتری و سه هزار لیتری گازوییل کف اتاق آهنکشی شده ماشین جاساز کنند و با شیشههای استتار و پلاک مخدوش، کاروانی یا تک، روی شیب جاده و شیار بیابان، شتاب بگیرند به مقصد مرز و اگر زنده برسند، گازوییل وطنی به پاکستانیها بفروشند به نرخ روز دلار یا روپیه ..... و این شیوه سیر شدن و زنده ماندن است برای خیلیها، برای خیلی خانوادهها.....
چند کیلومتر جلوتر از جایگاه سوخت، موتورسواری که کپسول گاز به ترکش بسته، عرض جاده را میشکافد تا به روستایی محرومتر از تمپ ریگان برسد. بعد از 44 سال، هنوز فرصت نشده به این منطقه گاز شهری برسانند. زنها و بچههایی که در آتش انفجار کپسول گاز میسوزند، زنده یا مردهشان از همین نواحی به تنها بیمارستان دارای تخت سوختگی ایرانشهر میرسد؛ گاهی با همان نیسانها و پژوها و سمندها و پرایدهای سوختکش، گاهی با آمبولانس، گاهی با موتوسیکلت. همه هم از جلوی چشم پلیس راه میگذرند. تابلوی کنار جاده میگوید که یک کیلومتر تا مقر پلیس راه مانده. نیسان افغانکش که در خط تندرو و جلوی ماشین ما میراند و 12 افغانی را، کیپ هم توی جای بار نشانده، چند متریِ پاهای پلیسی که در پناه تکاور مسلح، کنار سرعتگیر مکانیکی ایستاده، به شتاب میکشد داخل شیار خاکی وسط جاده و برگردان میزند و وارد باند مخالف میشود و از شانه جاده سُر میخورد توی بیابان و میافتد پشت سرِ پژوی افغانکش که فقط چند دقیقه زودتر از نیسان پا به بیابان گذاشته و حالا روی خاک گاز میدهد و لابهلای درختچههای گز و خار، راه باز میکند.
درِ صندوق پژو بالاست و چهار افغانی، دو به دو روبهروی هم، تنهشان را از صندوق بیرون کشیدهاند و جاده را نگاه میکنند. افغانکشی، یکی دیگر از شغلهای مردم ایرانشهر و روستاهای حاشیه است در کوران بیکاری. افغانیهایی که از بلوچستان به دیگر نقاط کشور میروند، از آزمون مرگ در اثنای مچاله شدن 12 یا 14 بدن انسانی داخل صندوق عقب پژوها و سمندها سربلند جستهاند و تقسیم مسیرها در داخل خاک ایران، مرحله دوم زندگی قاچاقی است. راننده بلوچ افغان کش که تنها سهمش از فرآیند پیچیده قاچاق انسان، انتقال افغانیهای تازه وارد از مرز پاکستان تا کرمان است، بابت هر مسافر، کیلومتری مزد میگیرد. از ایرانشهر تا کرمان 300 هزار تومان، از مرز تا خاش 500 هزار تومان، از مرز تا سراوان 500 هزار تومان......
مسیر منتهی به بخش دامن، شلوغ است از تابلوی روستاهایی که خیلیشان خالی از سکنه شده است. در این منطقه کوهستانی که 65 سرچشمه قنات 150 ساله و 200 ساله دارد، آب، فقط مایه حیات نیست. روستاهای صاحب قنات، مردم مرفهتری دارند و آب، اساس فخر است. پیشینه اجدادی اغلب پولدارها و تحصیلکردههای ایرانشهر، به روستاهای سرسبز «دامن» و «آبادان» و «سایگان» میرسد که قنات سایگان، پیرترین قنات این بخش است و هنوز، پرآب و لبریز. رونق روستای بومگردی «کوران سفلی» هم در این دو دهه، وابسته منابع آبی بوده بیشتر از آنکه مرهون چشمانداز قلعه قاجاری متروک یا امکانات فرسودهای مثل بانک و زمین ورزشی و دفتر پست و کافینت یا حتی جانمایی روستا به عنوان مرکز دهستان باشد.
اگر قناتهای منطقه نبود، تصویر همنشینی کوهستان و دشت؛ دامنهای که به وقت غروب زودرس آفتاب، به واسطه جنس سنگهای تشکیلدهندهاش، کبود رنگ میشود هم، به چشم مسافر وطنی و غیروطنی زیبا نمیآمد و اهالی «کوران سفلی» هم انگیزهای نداشتند که ادبیات کهن فارسی را تورق کنند تا به عنوان ترفندی مسافرپذیر، نام بهترینهای نظم فارسی را سر کوچههای روستا بیاویزند؛ کوچه عطار و کوچه سعدی و کوچه پروین اعتصامی و کوچه عمر خیام و کوچه سلمان سعد و کوچه مولوی .....
در این دو دهه که خشکسالی شمال شرق ایرانشهر، تا اراضی کوچک و بزرگ ریشه دوانده، قناتها هم توان نجات کشاورزی «دامن» را از کف دادهاند و عمق آب، آنقدر فرونشسته که مردم دیگر چاه حفر نمیکنند و چاهک میزنند؛ گودالهایی با عمق حداکثر 16 متر و متصل به سرچشمه قنات تا آب موردنیاز را ذخیره کند. باغدار و برنجکار و نخلدار، خیره این سرنوشت شوم، هر روز که رنگ آسمان برمیگردد، جاده اصلی را نگاه میکنند و کاروان سوختکشها را که میبینند چطور جان در کف، از فرعیهای امن «دامن» تا گذرهای کور منتهی به سراوان دنبال نان میدوند، هزار وسوسه به دلشان میافتد که همین کرت یک هکتاری شوره زده و شالیزار تا گلو خشکیده و نخل نیمه جان و درخت رو به موت پرتقال و لیمو را چوب حراج بزنند و پولش را در کار خرید نیسان بیندازند و راهی جادههای سوختکشی شوند .....
بخش دامن؛ دهستان و 19 پارچه آبادیاش، در مجموع حدود 15 هزار نفر جمعیت دارد. در مسیری که به سمت روستاهای منطقه میرویم، بزهای لاغر روی تپهها مشغول چریدن بین بوتههای خار هستند. سرسبزی کل منطقه، محدود است به حوالی سرچشمه قناتها و با دیدن آن همه نخل کمر شکسته و سوخته، هر تصوری درباره شکوفایی دشت در فصل بهار میخشکد. دهیار یکی از روستاهای منطقه میگوید از کل جمعیت 520 نفری روستا، فقط 40درصد کودک و جوان هستند و بقیه، کوچ کردهاند به شهر و استانهای دیگر. روستای این دهیار 147 خانوار دارد که 80درصدشان، کشاورز و دامدارند اما حتی آن 15درصدی که حقوقبگیر دولت هستند هم، تکه زمینی دارند و یکی دو راس بز و گوسفندی که کمک خرجشان باشد. کشاورزی در منطقه دامن، سالهاست که محدود شده به نخلداری و کشت گوجه و پیاز و در وسعتی محدود، برنجکاری که با آب چاهکهایی به عمق حداکثر 15 متر آبیاری میشود.
15 سال قبل و اوایل فعالیت دولت نهم و بعد از سفر کابینه محمود احمدینژاد به شرقیترین استان کشور، مدیرعامل آب منطقهای سیستانوبلوچستان خبر داد که قرار است روی حوضه آبریز بخش دامن، سدی با ظرفیت ذخیرهسازی 60 میلیون متر مکعب آب احداث شود که آب شرب شیرین به شهرستان خاش برساند. سد «کارواندر» یکی از 26 سد در دست بررسی و احداث در استان سیستانوبلوچستان بود و به نظر میرسید بیش از آنکه دلسوزی برای گلوی سوخته مردم خاش مطرح باشد، پای رقابت طایفهای و تاریخی نمایندگان و مسوولان استانی یا ولع جذب بودجه از جیب ملی در میان بود.
از ابتدای سال 1386، برای تکمیل اقدامات مطالعاتی 26 سد، 700 میلیارد تومان بودجه مطالبه شد درحالی که همان زمان، نرخ بیکاری هر دو شهرستان، بالای 21درصد بود و با وجود آنکه خاش و ایرانشهر؛ دو شهرستان همسایه در نیمه جنوبی استان سیستانوبلوچستان، هر دو به یک قدر از محنت محرومیت و خشکسالی کمرشکن نصیب بردهاند اما روی نقشه، وضع خاش که زیر پای «تفتان» نفس میکشد و نصیبش از آتشفشان همچنان بیدار، غرشهای موسمی و گوگردی است، از ایرانشهر هم بدتر است چون شانه به شانه پاکستان دارد و شهرستان مرزنشین است و فقر و شوربختیهایش هم مضاعف. نیمه دهه 1390، نرخ بیکاری شهرستان ایرانشهر به بالای 45درصد رسید و شهرستان خاش، تنها شهرستان با آمار بیکاری در وضعیت بحرانی روی نقشه استان بود.....
تا پایان سال 1391، دولتهای نهم و دهم اقدام موثری برای تکمیل سازه سد یا آبگیری انجام ندادند و نوبت قدرت، رسید به جناح اصلاحطلبها و میانهروها که برای آنها هم تکمیل و آبگیری سد «کارواندر» اولویت نبود. 14 سال گذشت و قصه سد آنقدر از یادها رفت که وقتی زمستان پارسال، استاندار سیستانوبلوچستان در مراسم «اجرای فاز اول پروژه خط انتقال آب از سد کارواندر به خاش» شرکت کرد، اهالی «دامن» و ایرانشهر از همدیگر پرسیدند «مگر سد هنوز هست؟»
سد هنوز بود. اما اینکه بعد از 14 سال رها شدن، چه کفایتی داشت و چطور میتوانست منظور جناح اصولگرا و تندرو را تامین کند، هنوز مبهم است. تا امروز و در این 15 سال که بیش از سه هزار روستای بلوچستان به دلیل بیآبی، نفسهای آخر را کشیده، فقط صدای گلایه ایرانشهریها و اهالی «دامن» در اعتراض به سدسازی شنیده میشود اما مردم خاش که باید بابت قناتهای خشکیده و به ته رسیدن ذخیره سفرههای زیرزمینی در منطقهای کم باران و با میانگین بارش سالانه 174 میلیمتر و گلوهای شورهبسته از این همه سال نوشیدن آب شور طلبکارتر باشند، اعتراض آشکاری ندارند که همین سکوت شبیه به بیخبری، گواه دیگری است بر تقابلهای سیاسی و دورخیز برای بهرهمندی از رانت سدسازی با پوشش «مطالبه حق مردم».
کشاورزان «دامن» میگویند فعلا تنها مخالف انتقال آب به شهرستان خاش، عبدالناصر درخشان؛ نماینده مردم ایرانشهر در مجلس است؛ نمایندهای که با مرور پیشینه فعالیتهای سدسازی وزارت نیرو، به سابقه مطالعات احداث سد کارواندر از سال 1358 و دستور رسمی به توقف انتقال آب از ایرانشهر به خاش به دلیل تاثیرات امنیتی و اجتماعی، دست پیدا کرد. ابتدای تابستان امسال، عبدالناصر درخشان به وزیر نیرو و رییس قوه مجریه هشدار داد که آبگیری سد «کارواندر» و انتقال آب از منابع قلیل «دامن» به خاش، علاوه بر آنکه خلاف قانون است، نابودی معاش ۴۰۰ هزار نفر جمعیت شهرستان ایرانشهر را رقم میزند و تبعات جبرانناپذیری برای شهرستان و حاشیههایش به دنبال خواهد آورد.
از زمستان پارسال، مردم ایرانشهر و روستاهایش، سه کارزار تشکیل دادهاند و بیش از 6 هزار نفر، به این کارزارها پیوستهاند و از روسای قوه مجریه و مقننه، وزیر نیرو، رییس سازمان حفاظت محیطزیست و رییس کمیسیون کشاورزی مجلس خواستهاند که انتقال آب از «دامن» به خاش متوقف شود. هراس از آیندهای که فردای به ته رسیدن ذخیره حوضه آبریز «دامن» آغاز میشود، هول سیر کردن شکمهایی که فردای خشکیدن 240 هزار نخلِ هنوز زنده و بارور، نان میخواهند، اینها کابوس صدها کشاورز بخش «دامن» است ......
نورمحمد، کشاورز ساکن یکی از روستاهای دورتر از «کوران سفلی» بود. 300 قدم جلوتر از خانه نورمحمد، مسیر گذر سوختکشها بود. نورمحمد گفت: «چند دقیقه دیگه اینجا باشی میبینیشون. کاروانی میان. 10 تا و 20 تا و 40 تا دنبال هم.»
قوت این روستا از ثمر 10 هزار نفر نخل بود و چند راس بز و گوسفند و زمینهای کوچک صیفیکاری و برنجکاری. خشکسالی، روزگار این روستا را هم سیاه کرده بود. برای دو هکتار زمین کشاورزی نورمحمد، چاهک زده بودند به عمق 10 متر. محصول نخلهایش از 4 تن رسیده بود به یک تن. برای خرما چینی، کارگر گرفته بود با مزد روزانه 250 هزار تومان چند هفته بعد از اینکه باران موسمی، دوسوم محصول خرما را ریخت زمین. آنچه سالم ماند و ترش نبود و چیده شد، دلال گرانتر از کیلویی 20 هزار تومان نمیخرید اما نورمحمد میدانست که همین خرما در دست دوم دلالی، کیلویی 40 هزار تومان مشتری دارد.
نورمحمد میگفت اگر سد کارواندر آبگیری شود، همین جریان نازک آب که پای نخلهایش میرود، قطع خواهد شد. از درختان خشکیده انار و انجیر و انگورش گفت و از اینکه برنجی که میکارد، فقط کفاف سیر کردن شکم سه خانواده را میدهد. در این منطقه، همچنان کشت و کشاورزی به شیوه سنتی است و نه کشاورز دنبال یادگرفتن کشت مکانیزه رفته و نه تمکنی بوده که نظام کشاورزی پیشرفته به روستا بیاورند. منطقهای که با بیآبی میجنگد، هنوز بار هندوانه میدهد و چرخ آسیاب شلتوک برنج در روستای کوران سفلی، هنوز میچرخد و هیچ سردخانه و انباری در منطقه نیست که از گوجهفرنگی و لوبیا سبز و خرمای برداشتشده، ظاهر مرغوبتری بسازد و دلال را وادارد که بابت تازهخوری محصول، پول بیشتری بدهد.
مردم این منطقه عادت کردهاند که دیده نشوند اما خودشان هم همتی برای اعلام موجودیتشان ندارند. همین نورمحمد که 300 قدمی جاده مینشست و رویای سوختکش شدن در سر داشت، قدمی برای حفاظت نخلهایش از گزند باران موسمی برنمی داشت و به تقدیر راضی بود و صادقانه میگفت: «نمیتونم محصولم رو مستقیم ببرم بازار بفروشم چون نه انبار برای نگهداری دارم و نه تجهیزاتی برای بستهبندی. مجبورم هرچی دلال میگه قبول کنم.»
دورتر از خانه نورمحمد و دورتر از فرعیهای منتهی به جاده مرزی و دورتر از نخلهای سوخته و کمر شکسته و دورتر از چاهک محقر کف شورهزار که بیشتر، نم قنات پس میداد تا فوران حاصلخیزی باشد، میشد دید که قناعت موروثی، بلای جان کشاورزی این منطقه شده بود .....
در مسیر برگشت به ایرانشهر، با غروب همقدم شدیم. سمت چپ جاده، چراغ سردر کارخانه آهکپزی روشن بود. نور کمسوی چراغ، فقط تابلوی عریض چسبیده به دیوار کارخانه را روشن میکرد. نوشتههای روی تابلو، محو شده بود در بارشهای موسمی. از کارخانه و رونقی که به سفره مردم «دامن» آورده بود، فقط نامی مانده بود و حالا در این تاریکی، هیبت کارخانه، شبح غولآسای سیاهی بود که نیمی از چشمانداز دشت نخلهای سوخته را پنهان میکرد. جلوتر، کارخانه آجرسازی بود؛ آجرهایی که با آهک تولید میشد؛ آنهم متروک و مرده و همان چراغ سردر را هم نداشت. خاطره کارخانه آجرسازی هم در دیوارهای آجری «کوران سفلی» دفن شده بود ....
دیدگاه تان را بنویسید