روایت اعتماد از زندگی سه زن که در معرض خشونت خانگی بودند؛ ساجده: همسرم گفت مگر از فلانی کمترم که زنش را کشت و چند سال بعد از زندان آزاد شد
ساجده گفت: هفته پیش، پس از جلسات زوج درمانی دوباره تماس گرفت. تهدیدم کرد و گفت «منتظرم دوباره تو را در جایی گیر بیاورم، خودت و فامیلهایت را با تیر بزنم. مگر من از فلانی کمتر هستم که زن و فامیلهای زنش را کشت و آخرش هم، چند سال زندان افتاد و بعد آزاد شد.»
نیره خادمی-ساجده، گیسوهای تابدار سیاهش، سه بار دور دستان مراد پیچیده شده و از پاهایش، آویزان از سقف مانده. پرستو، مهره پنجم کمرش زیر مشت و لگد بیرون زده، بعد دیگر بریده و از خانه بیرون زده. قصه عاطفه هم که داستانی است پر آب چشم و حالا حتی نمیتواند از آن رفتارها، لمسهای غیرطبیعی بچهها توسط شوهرش و متلاشی شدن سقف آرزوهایش جملهای بگوید و تعرض به دخترش را توضیح بدهد.
زنانی که در گفتوگو با «اعتماد» از روزگارشان گفتند در یک چیز مشترک هستند؛ مورد آزار قرار گرفتهاند. اغلب، آنقدری با همسرشان زیر یک سقف ماندهاند تا کارد به استخوان رسیده، یا اورژانس بیمارستان دنبالشان آمده یا خودشان برای تشکیل پرونده به کلانتری و دادسرا رفتهاند و حالا هم از بیم آسیب، به خانههای امن پناه بردهاند.
روایت اول
به هوای بچهها با همه چیز مراد کنار آمده بود؛ با خیانتها، فحاشی، دهنبینی، بیکاری، کتککاری و اینکه مدام سرش توی گوشی موبایلش بود. حتی وقتی او را هر سال از یک سوییت زیرزمینی بیروح و سرد به زیر پلهای دیگری برده بود که حمام و دستشویی، آن طرف حیاطش بود، اعتراض نکرده بود. روزی هم که به بهزیستی پناه برد، کارشناسان برای ارزیابی آنچه گفته، به خانهاش رفتند و برای آنها هم عجیب بود که چطور زنی به همراه سه فرزند در آن خانه روزگار گذرانده است. اینکه بخواهد خاطره آن روز که شاهد تعرض همسرش به یکی از نزدیکانش بوده را بازگو کند، برایش سخت است و صدایش در آن هنگام، آهستهتر و کمزورتر میشود. نوع آزارها و خشونتهای مراد به شکل عجیبی متناقض بوده؛ از یک سو از ساجده خواسته بود، خانه را ترک کند و از سوی دیگر بددل بود و به او شک داشت. «در خانه صدایم را ضبط میکرد، حتی نمیگذاشت با فامیل رفت و آمد داشته باشم و دچار افسردگی شده بودم. حالا در پیامهای تهدیدآمیزش میگوید که اگر طلاق بگیری، خودت و خانوادهات را ریشهکن میکنم. امنیت ندارم، واقعا امنیت ندارم.»
سالهای اول ازدواج هم بدبینیها وجود داشت؛ مثل آن روزی که در حیاط خانه مادر، او را به در و دیوار کوبید و چاقو به سرش کشید و حالا ساجده معتقد است که مادرش بر اثر همان رفتارها، با سابقه فشار بالایی که داشته، دچار عارضه قلبی و بعد کلیوی شده و سه سال پیش از دنیا رفته. کشمکش آخر، ماجرای مرگ و زندگیاش بود و اگر بچهها به دادش نرسیده بودند، شاید فرصت گفتن چنین جملاتی را نداشت: «دو هفته تحت شرایط سختی بودم و به شدت بددل شده بود. یک شب شروع کرد به دعوا و فحاشی که «از خانه من برو بیرون.» گفتم؛ اگر من را از در بیرون بیندازی به خاطر بچههایم دوباره از پنجره برمیگردم. گفت؛ کاری میکنم که خودت فرار کنی. ساعت ۱۲ شب، لوله جارو برقی را به دست گرفت و من را کتک زد. موهایم را دور دستانش چرخاند و من را، سه بار دور خودش چرخاند. سرم را کف خانه گذاشت و پاهایم را به سقف خانه آویزان کرد. رفت که چاقو بیاورد که پسر وسطی و دخترم نجاتم دادند. با آن همه سر و صدا، یکی از همسایهها از خواب بیدار شد و گفت گناه دارد، سید است. او میگفت که میروم زن دیگری بهتر از آن میگیرم. همیشه این جملات را میگفت؛ حتی به بچههایم. هیچ وقت با پلیس تماس نگرفته بودم ولی شب آخر پلیس و اورژانس آمد و حتی او در را باز نمیکرد که کارت ملیام را بردارم. وقتی برای رفتن به بیمارستان به او گفتند؛ نیاز به همراه دارم هم نیامد. تمام بدنم سیاه و کبود شده بود، یک روز و یک شب را هم در بیمارستان گذراندم و از آنجا من را به بهزیستی ارجاع دادند و ۴۰ روز در آنجا بودم. بعد به خانه امن معرفی شدم.
دو سال به او فرصت دادم اما حتی در جلسههای مشاوره هم فحاشی میکرد. یک بار در موسسه و در مقابل مددکارها من را کتک زد که بابت آن هم در دادگاه پروندهای دارم. تا همین حالا در تمام دادگاهها محکوم شده و همین دو هفته پیش، پس از جلسات زوج درمانی دوباره تماس گرفت. تهدیدم کرد و گفت «منتظرم دوباره تو را در جایی گیر بیاورم، خودت و فامیلهایت را با تیر بزنم. مگر من از فلانی کمتر هستم که زن و فامیلهای زنش را کشت و آخرش هم، چند سال زندان افتاد و بعد آزاد شد.» مهریه ساجده ۱۱۰ سکه است و ظاهرا آنچه مراد را به ادامه آزار و تهدید وا میدارد، ۱۴ میلیونی است که بابت به اجرا گذاشتن مهریه از حسابش به حساب زن آمده است. «حسابش را بستند و ۱۴ میلیون را به حسابم واریز کردند. چند بار هم که من را به زبان گرفت و میخواست برگرداند به خاطر این بود که همان را هم از من پس بگیرد. یک بار هم راضی شدم که برگردم اما خدا خیر بدهد موسسه و مشاوران را که به من فرصت بیشتری دادند بعد اما دیدم تغییری نکرده است. جلسات مشاوره زوج درمانی بهزیستی خیلی حال من را بد میکرد، مدام اجبار میکردند که به خاطر بچهها به زندگی برگرد. میگفتم بچههایم را دوست داشتم و این سالها به خاطر آنها تحمل کردم ولی حالا خودش کوتاهی کرد در حالیکه بچهها پدر و مادر سالم میخواهند. در نهایت گفتند که سه راه داریم؛ به حالت قبل برگردید و زندگی کنید، طلاق بگیرید یا با هم کنار بیایید و جلسات مشاوره را ادامه بدهید که البته او کنار نیامد.»
در حال حاضر ساجده در خانه امن است و به گفته خودش حال روحی خوبی دارد و میداند که آینده بهتری در انتظار او است. برای نفقهاش شکایت کرده و حکم آن به تازگی ابلاغ شده و برای اجرا زیر دست کارشناس است اگر چه برای نفقه دخترش، باید به شهر دیگری برود و چون امنیت جانی ندارد، نمیتواند برود. شوهر او، اگر چه درآمد خوبی از گچبری و کار روی موتور داشت اما باز هم ساجده در زندگی مشترک، محصولات خانگی برای فروش درست میکرد اما درآمد آن نیز به شماره کارت همسرش واریز میشد و او میگوید که از آن پولها هم عایدی نداشته است. حالا هم به گفته ساجده، از وقتی فهمیده با قانون طرف است و همسرش مهریهاش را به اجرا گذاشته، درآمدش را به حساب نزدیکانش واریز میکند و با بچهها هم رفتار بهتری دارد، بلکه به نفع او حرف بزنند ولی حتی اگر تعهد هم بدهد دیگر ساجده، اعتمادی برای بازگشت به آن زندگی ندارد.
روایت دوم
در همان دوران نامزدی متوجه بیماری روحی مجید شده بود. رفتارها پرخاشگرانه و بیش از عصبانیت معمول بود و هر چه جلوتر رفتند، بیشتر نمایان شد؛ مخصوصا وقتی دیگر، پسرخاله و دخترخاله با هم عقد کردند. مجید از خدمت سربازی معاف شده بود. به آنها گفته بودند که «به دلیل آسیب به دستش، توانایی دست گرفتن اسلحه را ندارد و با پارتی معاف شده است.» در صورتی که اینگونه نبود و پرستو که در آن زمان دانشجوی حقوق بود، در جستوجوهایش، فهمید که دلیل معافیت نامزدش، مشکل اعصاب و روان است. ماجرا را به خانواده گفت و چندین بار برای جدایی اقدام کرد ولی برهم زدن ازدواج و پیش گرفتن راه جدایی، آن هم در یک ازدواج فامیلی و در شهرستان، چندان خوشایند خانواده و فامیل نبود، بنابراین با همین جملات «زشت است، فامیل هستیم و درست میشود» یا «همه جوانها عصبانی میشوند» وارد زندگی مشترک شد.
او به «اعتماد» میگوید: « قبل از به دنیا آمدن بچهام، شاهد خشونتها و رفتارها بودم ولی بعد، رفتارهای عصبی و برخوردها به قدری زیاد شد که اصلا نمیشد در آن محیط ماند چون آسیب هم به خودم وارد میشد و هم به بچه. بچه که کمی بزرگتر شد، تصمیم گرفتم به جای ماندن در آن شرایط و آسیب دیدن خودم و بچهام، فکری کنم. میخواستم خانه مادرم بروم ولی چون نسبت فامیلی داشتیم، نمیشد. بارها اتفاق افتاده بود که در مراجعه به خانه مادرم، افرادی از فامیل واسطه شده و من را بازگردانده بودند در حالی که مشکل، ریشهای حل نمیشد و عملا هیچ تغییری در زندگیام ایجاد نشده بود و حل آن به طور مقعطی بود بنابراین تصمیم گرفتم به خاطر فشار خانواده و اطرافیان به آنجا هم نروم.»
خشونتی که از آن صحبت میکنید، دقیقا چه نوع خشونتی بود؟
خشونت کلامی حتما آزاردهنده است ولی به عقیده من، فشاری که بر اثر خشونت جسمی به آدم وارد میشود چون وقتی از لحاظ جسمی آسیب ببینید، نمیتوانید به زندگی ادامه بدهید. برای من خشونت کلامی و روانی و فیزیکی به طور همزمان بود و بارها مورد خشونت فیزیکی قرار گرفتم و به پزشکی قانونی مراجعه کردم.
اولین باری که این خشونت اتفاق افتاد چه کردید و چه شد که تصمیم گرفتید به پلیس مراجعه کنید و ماجرا را به طور قضایی پیگیری کردید؟
از همان ابتدای زندگی مشترک، آگاهی داشتم که اگر مورد خشونت قرار بگیرم باید اقدام قانونی انجام بدهم و نگذارم حقم ضایع شود. اولین بار و دومین بار برخوردها در حد هل دادن بود و آثار آن قابل مشاهده نبود بنابراین اقدامی نمیکردم چون عملا نتیجهای برای من نداشت. مشکل را با خانوادهاش در میان گذاشتم تا نزد مشاور برود اما قبول نمیکرد. همسرم در سایتهای پیشبینی مسابقات ورزشی شرکت میکرد؛ میباخت و مدام پول از دست میداد به همین واسطه، دایره خشونت او گستردهتر میشد و نمیتوانست عصبانیت خود را کنترل کند. وقتی درگیری و آسیب، جدی شد به بیمارستان مراجعه کردم. شهر ما کوچک بود و پزشک فقط دو روز در هفته در مرکز پزشکی قانونی بود بنابراین در بیمارستان پروندهای مختص به خشونت تشکیل دادم. با کلانتری تماس گرفتم و آنها به بیمارستان آمدند. همه موارد و آسیبها صورت جلسه و پرونده تشکیل شد. پرونده را به پزشکی قانونی بردم و معاینه شدم. پرونده را به دادگاه فرستادم منتها گفتم فعلا در خانه همسرم بمانم تا کارهای قانونی آن را انجام بدهم و بتوانم از خانه خارج شوم. تمام پیشبینیها را انجام داده بودم چون میدانستم احتمالا همسرم ادعا میکند که به من آسیبی وارد نکرده است یا اینکه من بدون دلیل خانه را ترک کردهام. همه این موارد را میدانستم و تمام راهها را رفتم که نتواند حرف و تهمتی به من بزند.
دقیقا با چه آسیبهایی مواجه شدید؟
آخرین باری که خانه را ترک کردم و به تهران آمدم بعد از ضربه شدیدی بود که به من وارد شد و باعث آسیب به کمر و خونریزی رحمم شده بود. پس از ام.آر.آی مشخص شد که مهره ۵ کمرم دچار بیرونزدگی شده است و همچنان کبودیهای زیادی روی بدن من وجود داشت و دردهای شدیدی داشتم. شاید ضربهها منجر به شکستگی استخوان نشود اما درد بسیار شدیدی دارد و آدم را بههم میریزد. هنوز هم آسیبها پا برجاست و هنوز عضوی از بدن ناقص است و نمیتوانم درست راه بروم و روزمرّگیام را بگذرانم.
این آسیبهای جدی را به خانواده نمیگفتید یا اینکه میدیدند و باز هم میگفتند درست میشود؟
خانواده از لحاظ فامیل کمی در مضیقه بود. آنها سعی میکردند مشکل را حل کنند و فکر میکردند رفتارها بر اثر صبر پایین و جوانی است و ما را مدام به سمت آشتی سوق میدادند. این آگاهی وجود نداشت که چنین شخصی باید درمان شود.
حین درگیری با پلیس تماس نگرفتید؟
چون همسرم فامیل بود، مراعات میکردم. نمیخواستم دیگران متوجه حریم شخصی ما شوند ولی اشتباه بود چون اگر آن زمان، یکی از همسایهها خشونتها و صحنهها را دیده بود الان وضعیتم فرق میکرد ولی جز بچه کوچکم هیچ کس شاهد درگیریها و خشونت او نبود. ضمن اینکه میترسیدم تماس بگیرم، او متوجه شود و در آن زمان کوتاه بلایی سر من بیاورد.
جرقه این درگیریها چه بود؟ مثلا آخرین بار چه اتفاقی افتاد؟
سر کوچکترین مسالهای پرخاش میکرد. آخرین باری که به من صدمه زد به دلیل گم شدن سیمکارتش بود. میتوانست به راحتی سیمکارت دیگری بگیرد ولی به شدت عصبانی شد و افکار منفی سراغ او آمد و من را مورد ضرب و شتم قرار داد. به خاطر مسائل خیلی کوچک بههم میریخت حتی به دلیل اینکه نان گرم در خانه، نیست. سعی میکردم در حالت عصبانیت با او حرف نزنم ولی بازهم سر مسائل کوچک عصبانی میشد و خشونتهایش از حالت کلامی شروع و به ضرب و شتم ختم میشد. اگر زمانی که خشونت در خانهام در حال وقوع بود با پلیس تماس میگرفتم برای کارهای حقوقیام خیلی بهتر بود اما ترس و احساس نبود امنیت باعث شد که تماس نگیرم. هر کسی که مورد خشونت قرار میگیرد اگر پلیس حاضر شود و در حضور همسایه صورت جلسه شود و از مراجع قضایی پیگیری شود، خیلی بهتر است ولی من نتوانستم پروندهام را ثابت کنم و آن صورت جلسهای که در بیمارستان انجام داده بودم تا حدی قابل قبول نبود.
الان پرونده شما در چه شرایطی است؟
مراحل زیادی را طی کردم اما کسی شاهد آن خشونت نبوده است. بیشتر مراحل طلاق را هم طی کردهام ولی در بیشتر مراحل ناکام شدهام و او تبرئه شده است مثلا در الزام به تمکین. شما برای ترک خانه باید دلیل موجه داشته باشید. دلیل ترک من خشونت و ضرب و شتم بود اما چون شاهدی نداشتم، نتوانستم آن را ثابت کنم. پرونده بدون نتیجه بود، الزام به تمکین به نفع او تمام شد و من باید به آن خانه بر میگشتم و ناشزه محسوب میشدم. با طلاقم هم مخالفت و رد شد و همه اینها به خاطر نبود شاهد بود. همسرم حین رفت و آمد به دادگاه، خانه امنی که در آن هستم را پیدا کرد. رفت و آمد من به بیرون از خانه امن خیلی کم بود با این حال، یک روز که برای بردن زباله از در خارج شدم، او من را دید. دستم را گرفت و میخواست من را به زور با خود ببرد. با او مخالفت کردم به صورتم سیلی زد و به قدری محکم دستم را فشار داد که کبود شد. من را به اندازه، دو، سه کوچه با خود کشیده و از خانه امن دور شده بودم. مددکارها آنجا بودند و ضرب و شتم را به چشم دیدند و به هر طریقی که بود من را از دست این آقا رها کردند و به سمت خانه امن رفتم. گفته بود، همراه خود چاقو دارد و میدانستم امکان دارد به من آسیب وارد کند. در آن شرایط، همه به هم ریخته بودند. با کلانتری تماس گرفتیم و آنها هم آمدند. گفتیم که اینجا خانه امن و زیر نظر سازمان بهزیستی است. پلیس از او خواست که برود و به او گفته شد که اصلا نباید به آنجا میآمد. او هم رفت ولی ما این پرونده را از لحاظ حقوقی، پیگیری کردیم چون این بار شاهد داشتم و به طور واضح من را کتک زده و دست و صورتم کبود شده بود البته هنوز هم، جواب قطعی آن پرونده نیامده است ولی برای اثبات پرونده باید دلیل محکمی داشته باشید.
با خانه امن چطور آشنا شدید؟
وقتی که به همراه مادرم از شهرستان به تهران آمدم. مادرم، تنها کسی بود که درکم میکرد و چند بار من را در خانهام با صورت گریان و بدن کبود دیده بود. بارها هم با پدرشوهر و عموهایش صحبت کرده بود اما نتیجه نداشت. به او فرصت دادیم که خشونت و قمار را ترک و اصلاح کند اما تغییری نمیکرد، فقط مادرم میدانست در حال پیگیری کارهای حقوقی خودم هستم. برادرم با طلاق من مخالف بود و نمیگذاشت به خانه مادرم بروم. پدرم ۸ سال قبل فوت کرده بود و من خشونتها و آسیبهای همسرم را به برادرم نمیگفتم چون سن کمی داشت و میترسیدم عصبانی شود و بلایی سر همسرم بیاورد، بنابراین شرایطم را نمیدانست. روز آخر با مادرم صحبت کردم و به کلانتری محل رفتم. گفتم در حال خارج شدن از خانه هستم و چون در خانه پدر و مادرم خطر هست، به آنجا هم نمیروم. ممکن بود بچه را از من جدا کند، قبلا هم پیش آمده و حدود چهل روز بچه را از من جدا کرده بود. با این تجربه، اعلام کردم که ممکن است اگر جایی برای رفتن نداشته باشم به بهزیستی بروم. پلیس گفت، باید از طریق دادسرا پیگیری کنید، هیچ نامهای به من ندادند. آن روز امنیت نداشتم، از پزشکی قانونی به من نامه انجام ام.آر.آی داده بودند ولی همسرم در هزینه آن کمک نکرد. گفتم؛ به من آسیب زدی باید هزینه ام.آر.آی را بدهی اما نداد. به هر حال ام.آر.آی گرفتم، رفتم پیش مادرم و خواستم کمکم کند. او هم با من به تهران آمد. در ترمینال اتوبوسرانی تهران به بخش مددکاری سالن رفتم تا راهحلی به من نشان دهند. شرایطم را توضیح دادم و مدارکم را هم به آنها نشان دادم.میدانستم، کسی به حرف من و اینکه در خطر هستم، اطمینان نمیکند، بنابراین همه مدارک پزشکی و قانونی را همراهم آوردم. دو روز به همراه مادر و بچهام در ترمینال ماندیم تا درنهایت خانه امن را به من معرفی کردند. به مرکز آمدم، شرایط را گفتم و مدارکم را نشان دادم و آنها هم پس از سنجش شرایط، من را پذیرش کردند و از یک سال و نیم پیش اینجا هستم.
خانواده همسرت چه واکنشی داشتند؟
میدانستند که تحمل میکنم اما کاری از آنها هم برنمیآمد.همسرم کمکهای روانپزشک را قبول نمیکرد. در این مدت هم خیلی آمدند و رفتند اما مشکل اصلی حل نشده است.
حالا اگر اقدام به درمان کند شما به آن زندگی برمیگردید ؟
نه. میزان خشونتی که از او دیدم زیاد بود. اگر آسیب به قدری باشد که قابل بخشش باشد، شاید بتوان کاری کرد ولی وقتی زیاد باشد و شخص روی افکار و رفتار و خشونت خود کنترل نداشته باشد، مسلما مشکل با مشاوره و تعهد درست نمیشود مگر اینکه از نظر روانپزشکی پیگیری کند که نمیکند. فقط میخواهند من برگردم و حتی او گفته که حق طلاق و حضانت و تعهد هم میدهد ولی همه اینها برای من کافی نیست چون میخواهم با این فرد زندگی کنم و پیر شوم. میخواهم درمان شود و مشکل حل شود و تا زمانی که مشکل حل نشده است، به خودم اجازه نمیدهم بچه را در آن خانه در معرض آسیب قرار دهم.
بچه را هم مورد خشونت قرار میداد؟
بله. بارها در زمانی که از تنش به دور و آرام بود، به او گفته بودم که وقتی این کار را انجام میدهی، ممکن است سر من آسیب ببیند یا بچه با آسیب مواجه شود. در آن زمان، حتی دچار عذاب وجدان میشد اما در زمان عصبانیت، نمیتوانست خود را کنترل کند. بچه ۴ماهه من یک گوشی قدیمی را داخل آب انداخت و همسرم به قدری آشفته شد که به بچه سیلی زد و این کار یک بار دیگر تکرار شد. دیگر فقط آسیب به خودم نبود و ماندن، ظلم در حق بچهام بود؛ بچهای که خیلی شدید او را دوست داشت ولی باز هم در آن شرایط به او آسیب میزد. همیشه فکر میکنم، با وجود تمام سختیها و دوری از خانواده ولی تصمیم درستی گرفتم که خودم و بچهام را از آن شرایط تنش و آسیب بیرون آوردم.
پرستو ۲۷ ساله است و این روزها شرایط بهتری را در خانه امن دارد. فعلا در مهد کودک موسسه کار میکند تا تکلیف پرونده طلاقش مشخص شود. معتقد است اگر زنان از وجود خانههای امن آگاهی داشته باشند، حقوق خود را پیگیری میکنند و مانع بروز آسیب بیشتر به خود و فرزندان خود میشوند.
روایت سوم
شرایط عاطفه حتی از شرایط دو فرد قبلی هم سختتر است. در حال حاضر ۳۴ساله است ولی ۱۵سالگی ازدواج کرده، با وجود تمام مخالفتهای خانواده همسرش تحصیلات خود را در زمینه مدیریت آموزشی ادامه داده است. همسر ۴۱ سالهاش، معلم است و در مدارس غیردولتی تدریس میکند. سه فرزند دارند و عاطفه قبل از به دنیا آمدن دومین فرزندش، شاغل بوده ولی بعد از آن دیگر در خانه نشسته است. او به نوعی، تحت خشونت روانی پنهان و غیر قابل تحملی بوده و هست که احتمالا هیچگاه رنج آن، رهایش نخواهد کرد. زنی که دخترش مورد تعرض همسرش قرار گرفته است و حالا حتی به یاد آوردن آن جزییات، حال او را دگرگون میکند. چند ماه قبل که عاطفه متوجه رفتارهای عجیب دخترش شد وقتی او را نزد مشاور، روانشناس و روانپزشک برد در نهایت متوجه ماجرا شد. از همان روزی که ماجرا را فهمید، انگار زندگی متلاشی شد و در نهایت از تابستان امسال در خانه امن زیر نظر بهزیستی پناه گرفت تا روند قانونی جدایی و پیگیری قضایی، طی شود.
«روزی که متوجه این آسیب شدم، فکر میکردم جز مدیریت کردن آن و ادامه دادن به این زندگی، راهی ندارم در حالی که مثل روز روشن بود که ادامه آن روند، جز لطمات روحی و جسمی به خودم و بچههایم، آورده دیگری ندارد. در حال پیگیری روند اداری و درمان بودم که روان درمانگر دخترم، خانه امن را معرفی کرد. با چند روز تاخیر، پیشنهاد را قبول کردم. روزی که وارد خانه امن شدم، تصوری از هیچ چیز نداشتم. خیلی دلم گرفته بود و احساس تنهایی میکردم. فردای آن شبی که اعلام آمادگی کردم، به خانه امن آمدم و پس از روال قانونی، تا عصر پذیرش شدم.» در آن روزهای گرم تابستانی هنوز همهچیز برای او مبهم بود؛ حتی حضورش در خانه امن و هر لحظه از درون فرو میریخت و گریه میکرد.
حالا به «اعتماد» میگوید که در تمام آن لحظههای رنج و ناراحتی، مددکارها او را از قعر اندوه بیرون آوردهاند و توانسته از جایش بلند شود. «قانون خیلی در این زمینه کمک نمیکند. من با وکیل جلو رفتم و در این پروسه، چندین بار مراجعه به پزشکی قانونی و به پلیس داشتیم و در این مسیر برخورد نامناسبی دیدم؛ نه تنها همدلی نبود که شرایط روحی ما را هم درک نمیکردند. فشار سنگینی روی ما بود و واکنش آنها به ماجرا، بیتفاوتی بود. اصلا فکر نمیکردند که این موضوع من را در هم شکسته است. سوالاتی پرسیده میشد و در آن، محدوده شؤونات هم رعایت نمیشد. موضوع من، طوری نبود که بخواهم آن را برای یک مرد توضیح دهم. من با زنی که آنجا بود صحبت کردم و بعد یکی از آقایان گفت؛ به من توضیح بده. گفتم؛ بیان این موضوع، برای من خیلی سخت است و درنهایت سوالات مکتوب شد. یکی از آنها هم وقتی مشکل را شنید، گفت که از کجا معلوم راست میگوید. وقتی به خانه امن برگشتم، خیلی گریه کردم چون مجبور به توضیح آن اتفاقات شده بودم و رییس کلانتری من را تحت فشار قرار داده بود اما مددکار خانه امن با من همدلی کرد. در جریان یکی از دادگاهها که پدر بچهها، درخواست دیدار داده بود قاضی پرونده در مواجهه با حکم ۱۵درصدی دیه، با تعجب گفت چقدر زیاد بریدهاند. وقتی آن جمله را شنیدم، خیلی بههم ریختم. آسیبی که به بچه و زندگی من وارد شده است، اصلا با مادیات قابل جبران نیست. زندگی من متلاشی شده است ولی آن وقت شما میگویید زیاد است؟ بلایی که او سر زندگی و بچهها و جوانی من آورده است اصلا قابل جبران نیست.»
او در توصیف رفتارهای همسرش میگوید: «پرخاشگری داشت و زود عصبی میشد. وقتی عصبی میشد، کنترل خود را از دست میداد و هر چه جلوی دستش بود را پرتاب میکرد. پیش آمده بود که خودم هم آسیب دیده باشم ولی در حد بیمارستان رفتن نبود. بیشتر بچهها را مورد خشونت کلامی قرار میداد. من در طول زندگی خیلی سعی کردم، میان بچه و پدرشان ارتباط برقرار کنم. پیشنهاد تفریحات مختلف، آشپزی و دیگر مسائل را مطرح میکردم اما بیشتر وقت خود را در بیرون از خانه بود. او در مواجهه با بچهها حالتهای محبت و لمس کردنهای چندشآوری داشت.»
عاطفه حالا هم اصلا به خانواده نگفته است که به چه علتی، به خانه امن آمده است و فقط پدر او تا حدی، آنچه بر او و زندگیاش رفته است را میداند،گر چه روزهای نخستی که ماجرا را نمیدانست بهشدت با آمدنش به خانه امن مخالف بود: « ناراحت شد چون خانهای که در آن ساکن بودیم، مال پدرم بود و میگفت که چرا خانه خودت را ترک کردی. گفتم؛ مفصل است ولی الان نمیخواهم بگویم. فقط گفتم که بچهها را مورد آزار و خشونت فیزیکی قرار میداد. چند روز بعد او را دعوت کردیم و به همراه مددکار و مشاوران مرکز با او صحبت کردیم. در آن جلسه هم موضوع به پدرم گفته نشد اما به نوعی متوجه شده بود که موضوع بسیار حاد است. بعد از مدتی، وکیل پرونده، مقدمهای از مشکل را به پدر گفت. او بعد از آن ماجرا از شدت ناراحتی، بهشدت بیمار شد و الان تحت درمان است. الان هم پدرم به لحاظ مالی به ما کمک میکند البته خودم هم از مهر در بخشی از موسسه مشغول به کار هستم.» در این مدت همسر عاطفه بارها سعی کرده تا خانه امن را پیدا کند اما هنوز موفق نشده است. روند پیگیری پرونده هم که تاخیر دارد و نتیجه آن هنوز مشخص نشده است. «چندین مرحله پزشکی قانونی رفتیم و قاضی حتی با این شدت پیگیری، پرونده را به کمیسیون فرستاد و حالا منتظر ابلاغ وقت هستیم که نتیجه نهایی را به ما اعلام کنند.»
خانههای امن در اوایل دهه ۹۰ برای اسکان موقت زنان و کودکان در معرض خشونت خانگی در برخی استانهای ایران راهاندازی شد. در سال ۹۹ حدود ۲۷ مرکز دولتی و غیردولتی زیر نظر سازمان بهزیستی در این زمینه فعال بودند و طبق اعلام سازمان بهزیستی این رقم در سال ۱۴۰۱ به ۲۸موردرسیدهاست.
خانمها اگه روی زبونشون کنترل داشته باشن و به طرف مقابل توهین و فحاشی نکنن کتک هم نمیخورن
وقتی مردی برای هر مورد کوچکی دست درازی میکند.به دختر خودش تعرض کرده است .میشه با اون اشغال زندگی کرد؟