اندر مشقات و سختیهای خرید خانه و مالکشدن بعد از سالها مستاجری
خواستیم خانه بخریم، آخرش کتک خوردیم!
در ادامه ماجرای خانه خریدن بنده حقیر، داستان به اینجا ختم شد که ما خانه اوکازیونِ آقای املاکی را پذیرفتیم، البته بعد از من، موردِ قبول همسرم نیز قرار گرفت.
علی غیجی، طنزپرداز و فعال رسانهای در یادداشتی برای اعتماد آنلاین نوشت: در ادامه ماجرای خانه خریدن بنده حقیر، داستان به اینجا ختم شد که ما خانه اوکازیونِ آقای املاکی را پذیرفتیم، البته بعد از من، موردِ قبول همسرم نیز قرار گرفت. مبالغی که از فروش همه چیزِ زندگیمان جمعآوری شده بود، کلا نصف مبلغ خرید خانه بود و مابقی را یا باید وام میگرفتیم یا من کلیه ناقابلم را بفروشم. از آنجایی که همسرم خیلی به من علاقهمند بود گفت با یک کلیه هم میتوانی زندگی کنی که من گفتم همان بهتر که اول سری به بانک بزنم و اگر وام ندادند، من راهکار بهتری دارم.
ایرانیبازیام گُل کرد، گفتم طلاق صوری میگیریم و چون من توان پرداخت مهریهات را ندارم، دولت خودش پرداخت میکند. نمیدانم چرا از این صحنه به بعد را یادم نمیآید فقط وقتی ماهیتابه کج شده را دیدم و سرگیجه را حس کردم تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
شال و کلاه کردم و به سمت بانک رهسپار شدم. وارد بانک که شدم مستقیم به سراغ اعتبارات رفتم و وقتی روی صندلی نشستم، انگار نفر قبلی سوزن تهگِردش را یادش رفته بود بردارد و در تَه من فرو رفت و بلند گفتم: آخ!
جملگی کارمندان بانک پایه بودند و یکصدا گفتند "تو شب یلدای منی، دیوونهی دوست داشتنی...!(با آهنگ مربوطه خوانده سود لطفا) به کارمند بانک گفتم عزیزم به جای این مسخرهبازیها بگویید من میتوانم وام خرید خا... هنوز حرفم تمام نشد که یک مشت برگه در حلقم فرو کرد و گفت ببین شرایطش را داری تا برایت توضیح دهم.
تمام شرایط مناسب بود فقط پرسیدم خرید اوراق دیگر چه صیغهای است؟ کارمند بانک گفت: اولشخص متکلمالوحده! خندید و گفت شوخی کردم فضا عوض شود، شما به ازای هر اینقدر میلیون باید اینهوا اوراق خریداری کنید، وام ۱۸درصد هست و ضامنها باید هر دو کارمند و سالم باشند، در ماه اینقدر تومن هم باید بدهی و تا (بوووووق)ت، فلان نشود بانک، ولکن شما نیست. من حساب کردم، دیدم همان کلیهام را بفروشم برایم کمخرجتر است. استرس، ترس، شوک، عرق سرد، گریه، بغض! با ناامیدی از جایم برخاستم و رفتم!
از دور به بانک خیره شدم و گفتم تُف به...که دیدم بندهخدایی که آنجا بساط کرده بود با چوبدستی به دنبالم افتاد و فریاد میزد روی وسایل من تُف میکنی بیادب؟! در حال فرار بودم که املاکی زنگ زد و گفت چه کردی؟! گفتم نه وام خواستیم نه خانه؛ فقط جان عزیزت به پلیس زنگ بزن و بگو یک دیوانه با چوب میخواهد من را در جهت شمال و جنوب بشکافد... چشمتان روز بد نبیند، آن روز از زمین و زمان کتک خوردم و به خانه آمدم، درِ خانه را که باز کردم، دیدم دو باجناقم از شهرستان به منزلمان آمدهاند. رو به آسمان کردم و گفتم خدایا بدتر از این هم مگر میشود که متاسفانه کبوترها، آسمان را با توالت عمومی اشتباه گرفته و... صورتم را شُستم و رفتم که وارد خانه شوم درز شلوارم از ناف تا جایی که نمیشود اسمش را گفت، پاره شد. همانجا زدم زیر گریه، گفتم خدایا بس است دیگر! بابا خسته شدیم دیگر!
این ماجرا به پایان رسید؛ ولی نه من خانهدار شدم، نه صاحبخانه، صاحب پول و نه املاکی به درآمد رسید؛ خوب است که حداقل خودمان چرخه روزی و درآمد و اقتصادی خودمان را متوقف نکنیم.
دیدگاه تان را بنویسید