ظریف: هر ۴۵ دقیقه از سقف زندان آویزانم میکردند
در زندان، طالبان دو بار[هربار ۴۵ دقیقه] از سقف آویزانم کردند و با شکنجه و لتوکوب از من خواستند تا به آنچه که انجام ندادهام، اعتراف کنم.
محمد ظریف[مستعار] که تقریباً 28 سال سن دارد و باشنده یکی از شهرستانهای پنجشیر است، او پس از سپری کردن ۴ ماه در زندان طالبان اکنون آزاد شده و از وضعیت دردناک خود طی ۱۳ روز در بند طالبان حکایت میکند.
به گزارش صدای افغانستان، محمد ظریف چگونگی بازداشت و نخستین برخورد نیروهای طالبان را با خودش اینگونه تعریف میکند: «من از زمان جمهوریت به منظور حل فصل دعوی حقوقی که داشتم به ادارات دولتی سرگردان بودم، ولی در آن زمان دعوی نهایی نشده بود؛ با تسلط طالبان بار دیگر اقدام کردم تا قضیه را دنبال کنم و عدالت تامین شود آنچه را که از دست دادم به دست بیارم.
دقیقاً ۴ جواز ۱۴۰۱ خورشیدی بود در نزدیک ریاست ۰۴۱ شهر کابل قصد داشتم داخل این ریاست بروم که ناگهان چند تن از افراد طالبان حاضر در آنجا من را محاصره کردند، نخست دستانم را به عقب محکم بستهاند و خریطه سیاه را به صورتم کشیدند، با ضرب شتم بردند به سمت اتاق تحقیق، فاصله اتاق از آنجاکه من را بستهاند کمتر از ۱۰ دقیقه بود که با مشت و لگد تا آنجا بدرقهام کردند و دوبار محکم سرم را به دیوار کوبیدند، فریاد زدم چرا من را زندانی میکنید؟ من دنبال کاری قانونیام میگردم! یکی آز آنها بلند صدا زد؛ آنقدر بزندیش که کارش را فراموش کند.»
او همچنان میگوید؛ پس از آنکه به داخل اتاقی ترسناک و یک محوطه وحشتناک مرا بردند، تمام وسایل شخصی، موبایل و پول نقدم را گرفتند؛ یکی از آنها به زبان پشتو گفت: شیخ صاحب بنشین! من نمیفهمیدم
که شیخ کیست؟ قاری کیست؟ و اما آنچه که بیشتر احساس میشد، چند نفر با مُشت و لگد به هر قسمتی از بدنم میکوبیدند و دشنامم میدادند. جالب است که در جریان لتوکوب کردنم هیچ حرفی هم نمیزدند، تنها چیزی را که من حس میکردم مُشت و لگد چندین نفر به سر و صورتم بود و بس! و تنها صدا، فریاد و نالههای جانسوز من بود که به اتاق میپیچید.
بعد از یک نیم ساعت لتوکوب، تکه سیاه را از صورتم برداشتند؛ چشمانم از شدت ضربههای مشت ولگد آسیب دیده بود و سیاهی میکرد، به سختی متوجه شدم که ۶ نفر اطرافم را احاطه کرده بودند و صورتهای همه پوشیده با نقاب، تنها چشمانشان دیده میشد و بس!
به وضوح میشد از چشمان خونخوار شان فهمید که دهها نفر دیگر مثل من زیر لگد این جلادان، بیرحمانه کشته و یا آسیب شدید جسمی دیده اند.
بعد از باز کردن چشمانم، پرسیدند نامت چیست؟ گفتم محمد ظریف، یکی از آنها مشتی محکم بر سینهام کوبید و با لهجه ناقصی که داشت، به فارسی به من گفت تو کارمند حکومت پیشین بودی! و از چهار طرف بار دیگر شروع کردند به لتوکوب و لگدمال کردن؛ اصلاً نمیدانستم به کدام سمت آمادگی بگیرم تا حداقل صورتم از ضربه در امان باشد.
ساعت ۱۰ قبل از ظهر بود که وارد این سلول وحشتناک شده بودم و تقریباً ساعت ۲ بعد از ظهر اینها از لتوکوب کردن من خسته شدند و مرا برای تبدیل لباسهای که از شدت برخورد بوتهای نظامی و سخت اینها بر بدنم خونین شده بود به اتاق تبدیل لباس بردند، تا لباسهایم را عوض کنم.
پس از تبدیل لباس، مرا کشان کشان به سمت اتاقی دیگری بردند، جایکه تعدادی زیادی از هموطنان ما در سرنوشت مشابه با من بودند و از شکنجههای تلخی حکایتهای وحشتناکی داشتند. هر کدام نشانههای از شکنجه ضرب و شتم و شلاق نیروهای طالب بر بدن داشتند، جای سیخ داغ بر ناحیه دستان و سایر بدن شان مشاهده میشد.
پس از چند دقیقه یک بشقاب غذا آوردند، هنوز دو-سه لقمه غذا نخورده بودم که بار دگر مرا انتقال دادند به سلول تکنفره که از چهار سمت کوچکترین سوراخ و راه تنفسی هم وجود نداشت، تنها چیزی که هم آکسیجن میداد و هم شکنجه میکرد؛ آیرکندیشن سردی بود که بر گوشهای از سلول نصب و درجه سردی آن دقیقاً روی ۳۳ سانتیگراد تنظیم شده بود. در واقع این نوعی دیگری از شکنجه بود که محوطه کوچک را به یخچال مطلق تبدیل کرده بود.
تنها امکاناتی که میتوانستم در برابر سردی مطلق خودرا در امان کنم، یک دوشک و کمپلی فرسودهای بود که حتی در آن نشانههای از مدفوع و ادرار زندانیان قبل از من نیز مشاهده میشد، بگذریم از اینکه شپش و انواع حشرات در آن صف بر بسته بودند. کمپل و دوشک موجود در اتاق آنقدر متعفن و بدبو بود که به سختی میشد، نفس کشید و آن را در اتاق تحمل کرد، اما در برابر سرمای کشندهتر از آن چاره چیست!؟
با این حال که شدت سردی لحظه-لحظه بدنم را به فرسودگی میرساند و لرزه تمام بدنم را فرا گرفته بود، اما سرسختانه به اجبار نیروهای طالبان و شکنجه کنندگان ایستادم و آنچه را که انجام ندادهام را اعتراف نیز نکردم.
تقریباً ۱۳ شبانه روز را بلا وقفه شکنجه میشدم و ساعتها را زیر شکنجه آنها سپری میکردم، صرف چند لحظهای به بهانه صرف طعام وخواندن نماز از شکنجهگاه بیرون کشیده میشدم و بس! به حد شکنجه و مورد ضرب وشتم قرار گرفته بودم که با پاها حرکت کرده نمی توانستم، فکر می کردم به قول معروف «بدنم بند از بند جدا است» بر علاوه شکنجههای فزیکی آزار و اذیت روانی نیز میشدم. انواع شکنجهها را تجربه کردم، به یاد دارم روزی دیگری را که مورد شکنجه بیرحمانه قرار گرفتم، دستانم را بسته بودند و به صورتم تکه سیاه کشیدند، در حالی که به پُشت مرا خواباندند و بوجی آرد را هم به صورتم کش کردند و پیپ پُر سرعت آب را به دهنم گرفتند تا فشار آب خفهام کند. فشار آب آنقدر بود که نزدیک به جان باختن میشدم و هر لحظه امکان داشت که دیگر نفس نکشم و با هر قدر دست و پا زدنم و احساس درد، شکنجه را بیشتر- بیشتر و شدیدتر میکردند.
شکنجهها آنقدر سخت بود که دگر طاقتم تاق شده بود و توانی به ادامه و تحمل آن نداشتم،
خوشبختانه خانوادهام از بازداشت شدنم آگاه شده بودند و هر لحظه پیگیر من بودند و همین علت شد که نیروهای طالبان بخاطر رشوه و پولی که از خانوادهام میگرفتند، شدیدترین شکنجه را نداشته باشم. شاید این هم باعث شد که زنده بمانم! با این حال که سختترین شکنجهها را شاهد بودم.
دیدگاه تان را بنویسید