امیرانتظام از رای به خاتمی پشیمان شد
یک روز صبح روزنامه را باز کردم دیدم آقای ابراهیم یزدی درباره اشغال سفارت امریکا در پاسخ به این که چرا آقای بزرگان امیرانتظام را وارد دولت و به او اعتماد کرد، پاسخ داده که مگر بهشتی به کشمیری اعتماد نکرد؟...
اعتمادآنلاین| عباس امیرانتظام، سخنگوی دولت مهدی بازرگان و سفیر ایران در سوئد، 21 تیرماه امسال درگذشت. وی نخستین و قدیمیترین زندانی سیاسی پس از انقلاب به شمار میرود که حدود 18 سال را در زندان به اتهام جاسوسی گذارند. امیرانتظام بعد از آزادی در سال 1375 با الهه میزانی ازدواج میکند. در ادامه میتوانید مصاحبه خانم میزانی درباره زندگی امیرانتظام بخوانید.
شما چطور با آقای امیرانتظام آشنا شدید؟
همه چیز به دی ماه سال 1375، که یک ماه از آزادی موقت عباس گذشته بود برمیگردد.
دختر خاله من که برای مدتی به تهران آمده بود، و میخواست به اروپا بازگردد و خالهام از من خواست در یک مهمانی در منزل آقای رضامیرهاشمی، شرکت کنم. قبلا هم آنجا رفته بودم. آن شب وقتی خانه آقای میرهاشمی وارد شدم، آقایی بلند قامت با موهای جوگندمی برخاست سلام داد. آقای میرهاشمی معرفی کرد و گفت: ایشان انتظام است. من قدری تعجب کردم و گفتم آقای امیرانتظام؟ معاون آقای بازگان؟ آقای میرهاشمی پاسخ داد بله.
شما آقای امیرانتظام را از قبل هم میشناختید؟
بله! وقتی او را دیدم، در یک لحظه برگشتم به 22 سالگی خودم. تازه انقلاب پیروز شده بود و من هم بعد از تحصیل در رشته علوم سیاسی در لندن یک سالی بود به ایران برگشته بودم. کارمند بانک توسعه کشاورزی بودم اما با توجه به تحصیلاتم و جو سیاسی غالب ابتدای انقلاب، نیم نگاهی به سیاست داشتم.
خاطرم است وقتی تیتر روزنامه را دیدم که «عباس امیرانتظام به جرم جاسوسی برای آمریکا بازداشت شد» با خودم گفتم این آدم قربانی شده است. احساسم این بود که بی گناه است. حالا بعد از هجده سال آن آدم جلوی من ایستاده بود.
حس آن زمانم را برای او بیان کردم و گفتم در سال 1357 استادان دانشگاه و مهندسین و تحصیل کردهها انقلاب را به پیروزی رساندند ولی در ادامه مسیر، حذف شدند. امیرانتظام از این حرف من خوشش آمد و بعد از شام هم گفت که مشغول مرتب کردن یادداشت های دوران زندانش است و به کمک افرادی مثل من که زبان میدانند نیاز دارد.
چند روز بعد از آن دیدار اول، آقای میرهاشمی که فهمیدم دوست قدیمی امیرانتظام بوده، به من گفت که امیرانتظام شماره تلفنت را خواسته و میخواهد تو را ببیند تا در خصوص نوشتههایش از تو کمک بگیرد.
آقای میرهاشمی توضیح داد که دوستش وضعیت بلاتکلیفی دارد و پس از هجده سال از زندان به جامعه بازگشته و به کمک نیاز دارد و معمولا با هم هستند و برخی شبها در منزل دوستش میخوابد. آن زمان 39 سال داشتم و مدتها بود از همسرم جدا شده بودم و با دو فرزندم زندگی می کردم.
بعد از آن چند بار در منزل آقای میرهاشمی، منزل خالهام و منزل پدرم، با امیرانتظام ملاقات کردیم؛ تا این که یک روز در اوایل اسفند همان سال به من گفت: من در وضعیت بلاتکلیفی هستم و نمیتوانم همه جا بروم. به رغم این مشکلات آیا حاضری بامن زندگی مشترکی را آغاز کنی؟
مات و مبهوت بودم و نمیدانستم چه بگویم. تا آن زمان مجذوب شخصیت او و مقاومت طولانیاش بودم. امیرانتظام که در پیشنهادش اصرار داشت به پدرم تلفن کرده و موضوع را مطرح کرده بود. گفته بود من بلاتکلیفم ولی اگر لیاقت داشته باشم و الهه شهامت و شجاعت داشته باشد که این راه را با من بیاید، در زندگی امیدوارتر خواهم بود. این طور بود که من هم جواب مثبت دادم و در روز شانزدهم اسفند به عقد یکدیگر در آمدیم.
آن زمان این نگرانی را نداشتید که ممکن است امیرانتظام به زندان بازگردد؟
این نگرانی وجود داشت. یادم است وقتی به آقای میرهاشمی دوست عباس خبر این وصلت را دادیم، گفت «که میخواهی چه کار کنی؟ این آقامحکوم به حبس ابد است. دو روز دیگر ممکن است برود داخل زندان و هیچوقت بیرون نیاید. عقلت کم شده؟ دیوانه شدهای؟» اما من تصمیمم را گرفته بودم.
دو رو قبل از این که مراسم عقد برگزار شود اتفاق دیگری افتاد که مرا در تصمیمم محکمتر کرد. چهاردهم اسفند1375 در سالگرد درگذشت دکتر مصدق، هم به احمدآباد رفتیم اولینبار بود که او در یک مراسم رسمی شرکت میکرد هیچکس او رانمیشناخت؛ به خصوص جوانرها.
اما وقتی مرحوم خرمشاهی از اعضای قدیمی جبهه ملی، با صدای بلند حضور امیرانتظام در جمع را اعلام کرد، همه جلو آمدند و او را در آغوش گرفتند. این اتفاق تبدیل به یک روحیه مضاعف برای من شد تا در راهی که انتخاب کرده بودم، مصمم تر شوم.
امیرانتظام بعد از هجده سال به جامعه برگشته بود. نزدیک به دو ده دور بودن از زندگی عادی، چه تأثیراتی روی او گذاشته بود؟ چطور توانست خودش را با محیط وفق بدهد؟
شرایط عجیبی بود. مثلا آن اوایل مرتب تصور میکرد کسی دارد به حرفهایش گوش میدهد یا کسی مشغول تعقیب اوست. با صدای آرام در همه محیطها حرف میزد. خودش هم میگفت اینها از اثرات زندان است.
تهران در آن دو دهه خیلی عوض شده بود و آن همه تغییر در بافت شهر برایش حیرتآور بود. یکی دو دست پیراهن و شلوار داشت که با ساکش از زندان آورده بود و دیگر لباس نداشت. آدم شیکپوشی هم بود و وقتی برای خرید لباس میرفتیم، از قیمتها حیرت میکرد. رفتیم یک جفت کتانی برایش بخریم که باهم برویم دربند.
قیمت کفش آن موقع هشتاد تومان بود. اخم کرد و گفت چرا هشتاد تومان، کفش نهایتا پنج تومان یاده تومان است، چه خبر است؟ به او توضیح میدادم که این قیمت منطقی است و تو سالها نبودی و اجناس گران شدهاند، قبولش قدری برایش سخت بود.
همانطور که گفتید امیرانتظام به طور موقت آزاد شده بود، مشکلی پیش نیامد به خاطر ازدواج شما؟
نوروز 1376 در همین خانه نشسته بودیم. این خانه را عباس از قبل از انقلاب داشت و وقتی به زندان افتاد مراقبت خانه را به خانواده مرحوم رحیم عطایی، دوست قدیمیاش در نهضت آزادی، سپرده بود. وقتی آزاد شد تعمیراتی در همین خانه انجام داد و زندگیمان را شروع کردیم.
یک روز در عید همین جا نشسته بودیم که زنگ در را زدند. اولین مهمانان ما ماموران امنیتی بودند که با کادو و گل آمده بودند. از ازدواج ما ابراز خوشحالی کردند و تبریک گفتند.
گفتند از این که وضعیت آقای امیرانتظام تغییر کرده، از زندان بیرون آمده و با شما ازدواج کرده خوشحالیم. برخورد عباس با آنها خیلی سرد بود. یکی از آنها گفت که ما از پایان سختیهای شما خوشحالیم، شما یک مهندس مجرباید و پیش از انقلاب شرکتهای مهندسی داشتید و برای کشور راه ساختید و ماشینآلات راهسازی آوردید؛ خوب است حالا که زندگی جدیدی شروع کردهاید فعالیت اقتصادیتان را هم شروع کنید؛ ما نیز به شما کمک خواهیم کرد.
عباس خیلی در هم رفت و گفت شما برای تبریک نیامدید، آمدهاید به من بگویید مشغول کار اقتصادی شوم و از سیاست دور باشم. اما من تا روزی که مرا از این خانه به بهشت زهرا ببرند، فعالیت را کنار نمیگذارم.
پس از آزادی امیرانتظام، کدام فعالان سیاسی به دیدن او آمدند؟
پس از آزادی، خیلی از دوستان سیاسی قدیمیاش او را نادیده می گرفتند.
شاید هم از ارتباط گرفتن میترسیدند، چون وضعیت عباس همچنان بلاتکلیف بود. اما دوستان عزیزی که در همان ماههای نخستین مرتب به ما سر میزدند زندهیاد علی اردلان بود و دکتر نورعلی تابنده و آقای فربد و مرحوم صفری و آقای احمدعلی رجایی و مهندس آذری و زندهیاد پولادی احمد مدنی نیز تا زمانی که زنده بود مرتب با عباس تلفنی در تماس بود.
همان نوروز نخستین که عباس آمده بود بیرون، دکتر یزدی هم به تنهایی با یک گلدان به خانه ما آمد. از جمع نهضتیها، آنهایی که خیلی به ما سر زدند و کنار ما بودند، خانواده مهندس بازرگان و خانواده مرحوم رحیم عطایی بودند.
همسر مهندس بازرگان، فرزندانش به خصوص عبدالعلی و نوید با ما رفتوآمد داشتند. ملکه خانم، همسر مهندس بازرگان، میگفت که ایشان در دعاهای نمازش برای آزاد شدن امیرانتظام دعا میکرده است. عباس در دهههای شصت و هفتاد در زندان کسی را نداشت که به ملاقاتش برود. در آن روزهای اول بازداشت، مهندس بازرگان و دکتر سحابی به ملاقاتش میرفتند. بع دبرای دوره طولانی ممنوع الملاقات شد تا این که به قزل حصار منتقل شد و امکان ملاقات فراهم آمد. در آن دوره خانواده عطایی با عنوانهایی مثل پسر عمه یا دخترعمه و بستگان نزدیک، به دیدار امیرانتظام در زندان میرفتند.
آقای امیرانتظام در انتخابات دوم خرداد 1376 شرکت کرد؟
شرکت کرد و به آقای خاتمی رأی داد. این برای خیلیها عجیب بود. خیلی از همفکران او در جبهه ملی و نهضت آزادی تصور نمیکردند در انتخابات سال 1376 تحول مهمی رخ بدهد.
اما امیرانتظام با این که بعد از هجده سال از زندان بیرون آمده بود، مصرانه میگفت باید در این انتخابات شرکت کنیم و به خاتمی رأی بدهیم. دوستان سیاسیاش از حرف او تعجب میکردند اما او میگفت این جوانان و زنانی که من در همین مدت کوتاه دیدهام، در انتخابات شرکت میکنند و به خاتمی رأی خواهند داد. ما هم باید شرکت کنیم.
روز انتخابات با هم به یک حوزه رأیگیری در خیابان جردن رفتیم و به خاتمی رأی دادیم پیشبینی او درست از آب در آمد و آن انتخابات تبدیل به یک حادثه مهم شد.
دوم خرداد چه تأثیری روی زندگی شما داشت؟
تا آن روز عباس از تهران خارج نشده بود. بالأخره، او را رها کرده بودند و گفته بودند «تا اطلاع ثانوی» دنبالت نمیآییم. پس از دوم خرداد این حس را داشتیم دری باز شده تصمیم گرفتیم به یک سفر کوتاه برویم.
عباس خیلی دوست داشت ببرود شیراز. سفر کوتاهی باهم به شیراز رفتیم. این اولین سفر وی بعد از هجده سال زندان بود. تأثیر دیگری که دوم خرداد داشت ما سیاسیتر شد.
یادم است ریاست جمهوری شماره تلفنی را برای همه شهروندان با رئیسجمهور منتخب اعلام کرده بود. عباس به این شماره تلفن کرد و برای آقای خاتمی پیام فرستاد. آرام آرام مباحثی در روزنامهها و جلسات دانشگاهها در گرفت و از تاریخ انقلاب صحبت شد. روزنامه جامعه هم مصاحبه بلندی با عباس کرد که بازتاب وسیعی داشت. و توانست در یک رسانه داخلی از خودش دفاع کند.
در همین روز تلفن خانه ما زنگ خورد. آن سوی خط از اتریش تماس گرفته بود و خبر میداد که عباس برنده جایزه حقوق بشری برونوکر ایسکی شده است. از او دعوت میکرد برای دریافت این جایزه به اروپا سفر بکند.
تقاضای گذرنامه کردیم و در کمال تعجب به هر دوی ما گذرنامه دادند. من به او گفتم چه خوب است برنامهریزی کنی و بتوانی فرزندانت را نیز در این فاصله در اروپا ملاقات کنی. اما چند روز بعد از همان نهادی که جایزه را داده بود با ما تماس و گفتند، ممکن است موقع برگشت به کشورت با مشکل مواجه شوی. عباس خیلی به این موضوع حساس شد. عباس ترسید که از ایران برود و دیگر نگذارند بازگردد. فکر سفر را از سرش بیرون کرد.
چه شد که آقای امیرانتظام دوباره به زندان افتاد؟
ماجرا از پیام تسلیت ستایشآمیز خاتمی به مناسبت ترور اسدالله لاجوردی شروع شد. عباس همانجا از رأیی که داده بود پشیمان شد.
آقای لاجوردی مدتی طولانی دادستان و رئیس زندان اوین بود و امیرانتظام خاطرههای زیادی از او داشت. خیلی عصبانی بود. تصمیم گرفت مصاحبه کند و به این اعتراض کند.
مصاحبه کرد و مدتی بعد برایش یک احضاریه آمد. خانواده لاجوردی از او شکایت کرده بودند. در یک روز چهارشنبه احضار مراجعه کرد به دلیل عدم تودیع وثیقه بازداشت شد. تلاش کردیم و برایش وثیقه گذاشتیم.
روز شنبه من به دادگاه مراجعه کردم. رفتم داخل و نامه وثیقه را نشان دادم ولی مأموری که آن جا بود گفت وثیقه چیه خانم برو ابد بیا! حکمش حبس ابد است و باید تا آخر عمر در زندان بماند. در این دوره اتفاق بسیار تلخ دیگری هم افتاد. آبان سال 1377 درست در ایامی که ما مشغول تلاش برای دفاع از عباس بودیم، آقای ابراهیم یزدی حرف بدی درباره امیرانتظام زد.
یک روز صبح روزنامه را باز کردم دیدم آقای ابراهیم یزدی درباره اشغال سفارت امریکا در پاسخ به این که چرا آقای بزرگان امیرانتظام را وارد دولت و به او اعتماد کرد، پاسخ داده که مگر بهشتی به کشمیری اعتماد نکرد؟
خیلی دلشکسته شدم که آقای یزدی، عباس را با کشمیری مقایسه کرده، آن هم زمانی که دوباره عباس به زندان افتاده. تلفن کردم به مرحوم احمد صدر حاجسیدجوادی که همیشه بر بیگناهی عباس تاکید داشت.
گفتم چرا آقای یزدی این حرف را زده اگر تکذیب نکند و توضیح ندهد علیه او نامه مینویسم. همان شب آقای صدر حاجسیدجوادی، آقای صباغیان و مرحوم پولادی به خانه ما آمدند. تلاش کردند مرا آرام کنند. آقای صباغیان میگفت روزنامهها شیطنت کردند و حرف را بد منعکس کردهاند. به احترام آن جوابی به دکتر یزدی ندادم.
آیا واقعا ارادهای بود که امیرانتظام در زندان باشد؟
عباس با توجه به سن بالا و سابقه طولانی تحمل حبس در دهه شصت مشکلات مختلف جسمی پیدا کرده بود. من برای اینکه مرخصی درمانی برایش بگیرم، به قاضی مرتضوی مراجعه کردم. نمیدانم درباره او چه بگویم؟
با هزار زحمت به ملاقاتش میرفتم و تقاضای مرخصی درمانی میکردم و او میگفت دو ساعت مرخصی میدهم. وقتی میگفتم طبق این پروندههای پزشکی باید بستری شود، پوزخند میزد و میگفت، خب! ایراد ندارد چهارساعت مرخصی میدهم که به درمانش رسیدگی کند… من خیلی افراد را بخشیدهام اما درباره آقای مرتضوی هیچوقت به بخشش فکر نکردم. نمیدانم چرا باید آن برخوردها را با من انجام میداد.
از سال های میانی دهه هشتاد مرخصیهای آقای امیرانتظام طولانیتر شد و از سال 1386 با دوندگیهای شما او به دلیل بیماریهای متعدد جسمی دیگر به زندان بازنگشت و مرخصی او مرتب تمدید میشد، به گونهای که در هفت سال اخیر ایشان بیرون از زندان بود. گویا به تازگی برای دیدن فرزندان شان توانستند به خارج هم بروند. درست است؟
عباس دو ازدواج قبلی داشت و از ازدواج اول فرزندی به نام الهام و از ازدواج دوم دو فرزند به نامهای اردشیر و انوشیروان داشت. هر سه این فرزندان خارج از ایران زندگی میکنند.
در زمانی که آقای امیرانتظام در استکهلم سفیر ایران بود، هر سه این فرزندان پیش او بودند اما بعد از بازداشت او فرزندانش به امریکا رفتند. هرچه عباس به آنها نامه مینوشت یا ایمیل میزد، آنها به دلایلی از ارتباط پرهیز داشتند.
این باور در بچهها به وجود آمده بود که پدرشان برای مسائل سیاسی خودش خودخواهی کرده و به خانواده بیتوجه بوده است. عباس در همه این سالها که در مرخصی طولانی بود، از این موضوع غمگین و ناراحت بود. سرانجام رابطه آنها برقرار شد و سه سال قبل باهم به دوبی سفر کردیم و آنها هم به دوبی آمدند و بعد از سیواندی سال همدیگر را هم دیدند. تازه عباس در این سفر نوههایش را هم دید.
منبع: مجله اندیشه پویا، شماره 52
دیدگاه تان را بنویسید