کد خبر: 226813
|
۱۳۹۷/۰۵/۲۶ ۱۲:۳۲:۰۰
| |

اداره امور اسرا و مفقودین در زمان جنگ چگونه بود؟

در روز 26 مردادماه 1369، اولین گروه از رزمندگان اسلام که در دوران جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران به اسارت درآمده بودند به کشور بازگشتند. نحوه اداره امور اسرا و مفقودین در دوران جنگ تحمیلی و ارتباط با خانواده اسرا، یکی از ابعاد تاریخ دفاع مقدس است که کمتر به آن توجه شده است.

اداره امور اسرا و مفقودین در زمان جنگ چگونه بود؟
کد خبر: 226813
|
۱۳۹۷/۰۵/۲۶ ۱۲:۳۲:۰۰

اعتمادآنلاین| خانم بهجت افراز، ملقب به "ام‌الاسرا" که از سال 1363 مسئولیت اداره امور اسرا و مفقودین را بر عهده داشت، خاطرات خواندنی و جالبی در این رابطه دارد.

او در بخشی از کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است درباره فعالیت‌هایی که در اداره امور اسرا و مفقودین صورت می‌گرفت می‌گوید: از اول جنگ تا زمانی که من در سال 1363 ، برای راه‌اندازی اداره‌ امور اسرا و مفقودان به هلال‌احمر وارد شدم، شیوه‌ کار در این محل به این صورت بود که خانواده‌هایی به هلال‌احمر مراجعه می‌کردند و می‌گفتند مثلاً از پسرمان یا شوهرمان خبر نداریم. خانمی از کارمندان هلال‌احمر فرم جست‌وجو را که صلیب سرخ جهانی به هلال‌احمر داده بود و مشخصات اسیر یا مفقودالاثر در آن باید نوشته می‌شد به آن‌ها می‌داد و آنها هم برگه را پرمی‌کردند و بعد متن برگه به زبان انگلیسی ترجمه و به صلیب‌سرخ جهانی فرستاده می‌شد.

همان‌طور که امام فرمودند، اداره‌ اسرا و مفقودان هم یکی از الطاف خفیه‌ الهی بود. تمامی کارکنان این اداره خانم بودند و از آنجا که خانم‌ها حوصله‌ زیادی داشتند، نسبت به مراجعان اصلاً حالت تدافعی نداشتند و وقتی که مراجعان از زن و مرد به اداره‌ ما می‌آمدند و اعتراض می‌کردند، فریاد می‌زدند، شیون می‌کردند، خانم‌ها فقط با آرامش، با گفتن عزیزم، جانم، خانواده‌ها را آرام می‌کردند.

روز اول پس از ورود به اداره، به همه‌ اتاق‌ها سرکشی کردم تا آگاهی پیدا کنم که هر اتاقی مربوط به چه کاری است. یک اتاق مربوط به نامه‌ها بود. نامه‌هایی که از اسرا می‌آمد یا نامه‌هایی که خانواده‌ها در جواب آن‌ها می‌نوشتند. یک اتاق مربوط به مراجعات بود؛ وقتی خانواده‌ها به اداره مراجعه می‌کردند، به این اتاق می‌آمدند. چند خانم نیز آن‌جا مشغول به کار بودند و به مراجعان پاسخ می‌گفتند.

در جنگ میان کشورها، کمیته‌ بین‌المللی صلیب‌سرخ که مرکزش در ژنو است، وارد ماجرا می‌شود و در پایتخت هر یک از طرفین جنگ، دفتری ایجاد می‌کند. ازاین‌رو صلیب‌سرخ، دفتری در تهران داشت. این دفتر فرمی بهنام فرم جستجو در اختیار ما قرار داده بود که وقتی خانواده‌ها به اداره‌ ما مراجعه می‌کردند، این فرم را در اختیار آنها قرار دهیم تا مشخصات اسیر خود را در آن بنویسند و تکمیل کنند. در اداره‌ ما فرم‌های جست‌وجو به زبان انگلیسی ترجمه و به دفتر صلیب‌سرخ در تهران فرستاده می‌شد و این دفتر هم نامه‌ها را به دفتر مرکزی در ژنو می‌فرستاد. از آنجا هم به دفتر صلیب‌سرخ در بغداد فرستاده می‌شد. نماینده‌ دفتر بغداد، مسئله‌ اسرا و مفقودان را پیگیری می‌کرد تا ببیند مفقودان و اسرایی را که ما مطرح کرده بودیم در اردوگاه اسرا هستند یا نه؟ اگر بود، دولت عراق اجازه می‌داد که صلیب سرخ به اردوگاه وارد شود و اسرا را ببیند.

به اسرا دو کارت می‌دادند که پرکنند. یکی را صلیب‌سرخ در ژنو نگه می‌داشت، دیگری را با کاغذ نامه که برگه‌ مخصوصی بود، به آن‌ها می‌دادند تا برای خانواده یا هر کس دیگر که می‌خواستند در آن نامه بنویسند؛ صلیب سرخ نامه‌ها را جمع می‌کرد و به ژنو می‌فرستاد و نامه‌ها از ژنو به دفتر تهران می‌آمد؛ از دفتر تهران هم به ما می‌دادند و ما طبق نشانی، آن‌ها را به هلال‌احمر شهرها و روستاهای مختلف ایران می‌فرستادیم؛ آن‌ها هم نامه‌ها را به خانواده‌ها می‌رساندند. نامه‌های تهران را هم اگر خانواده‌ها تلفن داشتند، تلفن می‌زدیم، آن‌ها به هلال‌احمر مراجعه می‌کردند و نامه‌ها را می‌بردند. اگر تلفن نداشتند، به‌وسیله‌ پیک‌های هلال‌احمر به منازلشان می‌رساندیم یا فردی را به منزل آن‌ها می‌فرستادیم تا آن‌ها را مطلع کند و برای دریافت نامه‌ها به هلال‌احمر مراجعه کنند. برنامه‌ شناسایی مفقودان تا تبدیل وضعیت آن‌ها به اسیر، به این صورت بود.

تا اوایل سال 1367 حدود 9000 اسیر داشتیم که نامه‌هایشان می‌آمد و حدود 35000 مفقود داشتیم. در سه ماه اول این سال، بعد از اینکه «فاو» و قسمتی از خاک عراق را که در دست داشتیم از دست دادیم، عده‌ زیادی اسیر و مفقود شدند. به‌طوریکه به اندازه‌ کل اسرا و مفقودان قبلی به تعداد آن‌ها اضافه شد و دیگر پله‌های اداره‌ ما پر از مراجعه‌کننده می‌شد.

از سال 1367 تا 1369 به ما بسیار سخت گذشت. در این فاصله بعثی‌ها مشخصات حدود چهارهزار اسیر را به ما دادند. بدینترتیب تعداد اسرای ثبت شده به سیزده‌هزار نفر رسید که در برابر 35000 مفقود سال 1367، تعداد اندکی بود. امّا باز این وضعیت جدید آرامش و امیدی به مردم داد که مثلاً صدام از خر شیطان پایین آمده و اسامی اسرا را اعلام می‌کند.

یک روز مسئول اطلاعات در ورودی به من گفت: «خانم می‌دانی امروز چند نفر به اداره مراجعه کرده‌اند؟» گفتم: نه. گفت: «امروز 15000 نفر مراجعه کننده داشتیم». در یک روز 15000 نفر، خیلی زیاد بود. وزارتخانه‌ها و سازمان‌ها نیز هر کدام برای مفقودان و اسرای خود واحدهایی داشتند، ولی کانون و مرکز همه‌ آن‌ها در اداره‌ ما بود. از سراسر ایران به اداره ما مراجعه می‌کردند و خیلی شلوغ می‌شد.

در این اوضاع و احوال، منافقان هم به‌نام خانواده‌ اسیر و مفقود به اداره‌ ما وارد می‌شدند و هرج‌ومرج به راه می‌انداختند.

خاطراتی از خانواده‌ اسرا و مفقودان

یادم می‌آید برخی از خانواده‌ها که به اداره‌ ما می‌آمدند، وضعیت خاصی داشتند. مثلاً خانم مسنی بود که یک پسرش شهید، یک پسرش مفقود و یک پسرش هم جانباز بود. یک پسرش هم در جبهه بود. علت جانبازی پسرش هم این بود که در جبهه‌ غرب برای ارتش سیم‌کشی برق می‌کرده، یکبار در کوهستان راه را گم می‌کند و مدت دو روز آب به او نمی‌رسد و به همین دلیل، دو کلیه‌اش خشک شده بود و دیالیز می‌شد.

با این وضع، مادرش می‌گفت ای کاش ده پسر داشتم و فدای امام و انقلاب می‌کردم. یک روز به او گفتم: «به پسرت که در جبهه است، بگو بیاید کمکت کند. تو که نمی‌توانی پسر جانبازت را هفته‌ای دو سه روز برای دیالیز ببری.» گفت: «بیا نامه‌اش را نشانت بدهم». نامه‌اش را دیدم. نوشته بود: «مادر گفته‌ای که از جبهه بیایم. اگر ما جبهه را پر نکنیم، چه کسی جبهه را پر کند؟ من اینجا مانده‌ام و دارم دفاع می‌کنم».

خاطره‌ دیگر که یک روزی خانمی به اداره‌ ما آمد که پسرش مفقودالاثر بود. دختر جوانی هم همراه او بود، به مادر مفقود عرض کردم: «تحصیلات دخترخانم‌تان در چه حد است؟» پاسخ داد: «دیپلم است». گفتم: «منزلتان کجاست؟» گفت: «جاده ساوه است». به ایشان عرض کردم: «ما به نیرو احتیاج داریم. می‌خواهید دخترتان اینجا مشغول به کار شود؟» انتظار داشتم آن خانم خوشحال شود و استقبال کند. چون در آن زمان واقعاً خیلی‌ها آرزوی استخدام شدن داشتند. امّا آن خانم پاسخی به من داد که واقعاً شرمنده شدم. به من جواب داد: «خانم ما بچه‌مان را ندادیم که از قِبَل خون او دخترمان استخدام شود. اگر بخواهید به‌خاطر پسرم، دخترم را استخدام کنید، نه؛ قبول نمی‌کنم.

چون پسرم قبل از این‌که به جبهه برود، به ما می‌گفت: «مادر مبادا بروی در صف کوپن بایستی و بخواهی جنس بگیری و به ‌این ترتیب تعداد صف‌ها را زیاد کنی که دشمن از آن سوءاستفاده بکند و عکس شما را بگیرد و در روزنامه‌های خارجی چاپ کند. صبر کن وقتی همه‌ مردم اجناس کوپنی خود را گرفتند و دیگر صفی وجود نداشت، برو ارزاق خود را بگیر». عظمت روحی و بزرگواری‌هایی که در بعضی از افراد دیدم، واقعاً عجیب بود.

منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها