کد خبر: 231057
|
۱۳۹۷/۰۶/۱۷ ۰۸:۱۵:۰۰
| |

آیت‌اللهی که نظامیان میدان ژاله را موعظه کرد

اگر شما نظامیان عزیز، بنا دارید که با دشمن بجنگید، هم چنانکه وجود این سلاح‌ها، در میان دستان با کفایت شما همین را اقتضا می‌کند، باید دشمن خود را بشناسید. دشمنان شما، مقیم ایران زمین نیستند.

آیت‌اللهی که نظامیان میدان ژاله را موعظه کرد
کد خبر: 231057
|
۱۳۹۷/۰۶/۱۷ ۰۸:۱۵:۰۰

اعتمادآنلاین| آیت‌الله علامه یحیی نوری، از روحانیون سر‌شناس تهران که در میدان ژاله مسجد و کتابخانه‌ای داشت و جلسات درس و تفسیر قرآن برگزار می‌کرد، چهره شاخص قیام 17 شهریور 1357 است. گرچه سال‌ها بعد گفت آن روز جمعه، مردم برای شرکت در جلسه صبحگاهی تفسیر و طبق سنتی چندین ساله به میدان ژاله دعوت شدند و برنامه راهپیمایی نبود. یحیی نوری که در جهت دعوت غیرمسلمانان به اسلام فعالیت می‌کرد، 29 دی ماه 1386 در سن 75 سالگی درگذشت.

در ادامه خاطره وی از 17 شهریور سال 57 را می‌خوانید:

من در آن ایام دچار عارضه قلبی بودم و سعی می‌کردم که حتی‌المقدور از اضطراب بپرهیزم و در سکون بسر ببرم. نخستین کسی که صبح روز جمعه به من زنگ زد و خبر برقراری حکومت نظامی را به اطلاع من رساند، آقای امامی کاشانی حفظه‌الله بود.

ایشان پرسید: شما با وجود حکومت نظامی، می‌خواهید چکار کنید و سرنوشت تجمعات شما چه خواهد شد. در واقع آقای کاشانی، خبر حکومت نظامی را از طریق اخبار ساعت شش یا شش و نیم رادیو شنیدند و پنج دقیقه بعد از آن با من تماس گرفتند. من در پاسخ ایشان عرض کردم: این اولین بار است که من از کسی می‌شنوم که چه باید بکنم! ما منتظر شرایط و اوضاع می‌مانیم تا ببینیم چه می‌شود. آیا قضیه جدی است یا سست و بی‌پایه است. آنچه مسلم است این است که ما نمی‌خواهیم کار خاصی بکنیم. ما‌‌ همان تجمع درسی همیشگی‌مان را داریم که قاعدتا نباید ممنوع باشد.

ایشان گفتند: از قضا ممنوع است. چون تجمع بیش از دو نفر را ممنوع کرده‌اند. بعد از این مکالمه با آقای امامی خداحافظی کردیم.

وقتی ساعت، هفت صبح را نشان داد، از حسینیه با من تماس گرفتند که جمعیت انبوهی در آنجا گرد آمده‌اند و منتظر استماع سخنرانی شما هستند، ضمن اینکه زمزمه تازه‌ای راجع به حکومت نظامی میان مردم به گوش می‌رسد. حتی شنیده شد که وقتی می‌خواستند به شکل گروهی وارد حسینیه شوند، مامورین جلو آن‌ها را سد می‌کنند و می‌گویند اجتماع بیش از دو نفر ممنوع است و آن‌ها می‌گویند ما می‌خواهیم به حسینیه برویم. مامورین می‌گویند: بسیار خوب! بروید! اما به شکل متفرق بروید!

حضور در میدان شهدا

حدود ساعت هفت و نیم صبح بود که به من خبر دادند که میدان شهدا مملو از جمعیت است و مامورین از حرکت آن‌ها جلوگیری می‌کنند، سمت سه‌راه ژاله هم راه‌بندان شده است و خلاصه جمعیت از آن وسط محاصره شده‌اند.

حدود ساعت هشت، تنی چند از افراد آشنا، مانند مرحوم مستقیمی، حاج آقا بهاری، نزد ما آمدند و با نگرانی گفتند: چه باید کرد؟ در این لحظه من توجهم به نیروهای انتظامی خودی جلب شد که پیشتر صحبت آن‌ها را مطرح کردم و گفتم که برایشان بازوبند مخصوص تهیه دیده بودیم. البته در آن روز به لحاظ شرایط خاصی که پیش آمده بود، آن‌ها بازوبند‌ها را در جیب‌های خود مخفی کرده بودند و حتی وقتی ساواک آن‌ها را دستگیر کرد، سند جرم را از جیب آن‌ها خارج کرد و آن‌ها هم پاسخی و عذری نداشتند.

به هر حال در آن شرایط سخت حکومت نظامی که میدان ژاله پر از جمعیت بود، تنی چند از بچه‌های انتظامات ما از میدان ژاله آمدند و با نگرانی و هیجان گفتند: «مردم در آنجا از یکدیگر سوال می‌کنند که آقای نوری کجاست؟ چرا در این مراسم حضور پیدا نمی‌کند؟ خلاصه عدم حضور شما در آنجا سوال‌برانگیز شده است.» بنده عرض کردم: بسیار خوب! هم اینک به میدان شهدا می‌رویم. گفتند: وضع خیلی خطرناکی است.

گفتم: «اگر خطری هست، باید برای همه باشد. من هم یک نفر از مردم هستم.» خلاصه راه افتادیم.

همین جا عرض کنم که در خصوص واقعه آن روز - هفده شهریور - تحلیل‌ها و گزارشات مختلف و متنوعی در سطح روزنامه‌ها و مجلات اعم از داخلی و خارجی منعکس شد که نمونه‌هایی از آن‌ها را هم اینک در اختیار دارم. حتی کتاب‌هایی در این باره نوشته شده است که یکی از آن‌ها به قلم سفیر ایران در فرانسه که بعد از پیروزی انقلاب به این سمت منصوب شد، نگاشته شده است. این کتاب چهارصد صفحه دارد و حدود صد صفحه از آن به حقیر اختصاص یافته است.

به هر تقدیر ما در قالب یک جمع پنج نفری به سمت میدان شهدا حرکت کردیم؛ منتها هر یک از ما با دیگری چند متر فاصله داشت و قرار گذاشته بودیم که اگر من که در جلوی افراد حرکت می‌کردم، تیر خوردم یا دستگیر شدم، افراد خبر را به یکدیگر و سرانجام به دفتر ما منتقل کنند و آن‌ها هم اقدامات لازم را در این خصوص انجام دهند.

شهید مستقیمی به فاصله ده قدم از من در حال حرکت بود؛ به فاصله سی قدم از من مرحوم جمشیدی که او هم مهم بود، حرکت می‌کرد. ما از طریق کوچه قائن، به ژاله داخل شدیم و بی‌درنگ به سمت بانک ملی حرکت کردیم.

ناگهان در این حال مشاهده کردیم که تمامی مسلسل بدستانی که در خیابان صف کشیده بودند و اسلحه‌هایشان غیر از تیربارهای متعارف بود، با یک فرمان که از طریق بلندگو به آن‌ها داده شد، مسلسل‌هایشان را به سمت ما نشانه رفتند. وقتی این صحنه را که با صدای برخورد پوتین‌های سربازان به زمین، همزمان بود، مشاهده کردند.

برای چند ثانیه به من حالت تزلزل دست داد و به خودم گفتم: بروم جلو یا بازگردم؟ احساس کردم که برگشتن دیگر صلاح نیست و احتمالا چه جلو بروم چه بازگردم، شلیک خواهند کرد؛ لذا ترجیح دادم که در حال پیشروی تیر بخورم. در آن حال به یاد این رجز امام حسین(ع) افتادم که: من قسم خورده‌ام که پشت به دشمن نکنم. یادآوری این رجز، چنان شور و حماسه و هیجانی در من ایجاد کرد که به خود گفتم: هر چه باداباد! جلو می‌روم! و رفتم و به جمعیت نزدیک و نزدیکتر شدم.

آنقدر نزدیک شدم که توانستم چهره برخی از مردم را از زن و مرد، تشخیص دهم. وقتی به سی قدمی جمعیت رسیدم، فریاد صلوات مردم همراه با گریه و شور و هیجان آن‌ها به گوشم رسید. این حرکت دسته جمعی مردم وضعیت میدان شهدا را دگرگون کرد و به من، نیروی بیشتری داد و شهامت و قدرت مرا فزونی بخشید.

با حرکت دست و سر به مردم سلام دادم و آن‌ها را به آرامش و سکون و نشستن بر کفت خیابان دعوت کردم و گفتم: «من بلندگویی در اختیار ندارم. بنابراین باید سکوت شما بلندگوی من شود تا بتوانم بخشی از مسائل را برای شما بازگو کنم.»

موعظه به نظامیان حاضر در میدان شهدا

قبل از اینکه حرف‌هایم را با مردم بزنم، تصمیم گرفتم که با درجه‌دار‌ها و قوای نظامی و انتظامی که مقابل مردم را سد کرده بودند، سخن بگویم. در میان آن‌ها افراد مختلفی اعم از سرتیپ، سرهنگ، سروان و مقامات بالا‌تر و پایین‌تر با لباس‌های رنگارنگ همچون پلنگی و گرگی و غیر آن به چشم می‌خورد. رو به آن‌ها کردم و گفتم: «برادران ارتشی! برادران انتظامی! این ستاره‌هایی که بر دوش شما نصب شده با بودجه مردم، فعالیت‌های روزانه، پول و مالیاتی که آن‌ها می‌پردازند، تهیه شده است. همین مردم برای شما لباس و تفنگ و گلوله تهیه کرده‌اند. این سلاح‌ها را ملت به شما نداده است که با آن برادرکشی کنید. در میان همین جمع، به طور حتم کسانی هستند که با شما نسبت فامیلی دارند، بسا که پسرعموی شما باشند، یا پسر دایی‌تان و یا حتی برادرتان!»

این صحبت‌ها را با آهنگ ملایم و مظلومانه و مظلوم‌نمایانه‌ای مطرح می‌کردم که آن جمع مسلح را هم به سکون و آرامش وا می‌داشت. لحن گفتار من طوری بود که مردم به جای گفتن «صحیح است» از ته دل می‌گریستند و به نظامیان گفتم «اگر شما نظامیان عزیز، بنا دارید که با دشمن بجنگید، هم چنانکه وجود این سلاح‌ها، در میان دستان با کفایت شما همین را اقتضا می‌کند، باید دشمن خود را بشناسید. دشمنان شما، مقیم ایران زمین نیستند.

این جماعتی که هم اینک در میدان گرد آمده‌اند، دشمن شما نیستند. من، دشمن شما نیستم. دشمن شما و ما، ‌اسراییل است، امریکاست، فرانسه است، انگلستان است و شوروی است. این‌ها هستند که متجاوز و استعمارگرند. نه من دشمن شمایم و نه شما دشمن منید.

در این میان تنها سوءتفاهمی رخ داده است که سبب این بگیر و ببند‌ها و راه‌بندان‌ها و ایجاد حکومت‌ نظامی و اسلحه کشیدن به روی مردم شده است. با همه این احوال من عرض می‌کنم: اگر قرار است کسی در این میان کشته شود؛ کسی که از شما مسبب این تجمعات و تظاهرات است، این منم که باید کشته شوم! من آماده‌ام تا مرا بکشید!

بعد دست‌هایم را از دو سو باز کردم. گفتم: این شما و این سینه من! در این لحظه، جمعیت تحملش را از دست داد و فریاد زن و مرد برخاست که هر یک داوطلب شهادت شدند. یکی می‌گفت: مرا بکشید! دیگری صدایش را بلند می‌کرد: مرا بکشید، مردم یک صدا می‌گفتند: ‌ما را بکشید! در نخستین دقایقی که من در حال گفت‌وگو با مردم و سربازان بودم سربازی در مقابل من ایستاده و اسلحه‌اش را دقیقا به سمت من نشانه رفته بود.

به تدریج که صحبت‌های من ادامه یافت، تفنگ آن سرباز به تدریج پایین آمد. کم‌کم قنداق اسلحه را بر زمین گذاشت؛ سرنیزه اسلحه را با دو دست چسبید و سرش را به سرنیزه چسباند. گرچه من دقیقا اشک‌های او را نمی‌دیدم؛ اما حالت او نشان می‌داد که در حال گریه مخفیانه است. ا

ین در واقع وضعیت اکثر نظامیانی بود که در آن صحنه حاضر بودند و از همه بیشتر کلمات آخر من بود که در آن‌ها ایجاد وسوسه کرد. سرانجام عرض کردم: آقایان و خانم‌ها! امروز درس همیشگی ما که تحت عنوان تفسیر قرآن با شما داشتیم، تعطیل است و همین مقدار که اسلام و مقاومت در مسیر اسلام گفتیم، کافی است، تا جمعه بعد، همگی شما را به خدا می‌سپارم تا ببینم شرایط چه چیزی را اقتضاء می‌کند. شما هم لحظه به لحظه، پیگیر اوضاع و احوال باشید! بعد از خداحافظی با مردم، جمعیت را وادار به حرکت کردم.

اما اینگونه نبود که وقتی آن‌ها محوطه را ترک می‌کنند، خیابان از انسان خالی شود. حکایت باران فراوانی بود که پیوسته در حال ریزش در چاله‌هاست و اگر یک کاسه آب از چاله ‌برداری بی‌درنگ جایش پر می‌شود. از میدان ژاله هم پیوسته جمعیت خارج می‌شدند؛ اما گروه دیگر، جای آن‌ها را می‌گرفتند. در این حال من به همراه پنج تن از دوستان به‌‌ همان شیوه که با فاصله نسبت به هم وارد میدان شده بودیم، به سمت دفتر خودمان بازگشتیم. این بار شهید مستقیمی جلو‌تر حرکت کرد و خبر داد که ما در حال برگشتن هستیم. وارد دفتر که شدیم، یک نفر را مامور کردیم که بالای بام برود و کوچه مقابل در جنوبی خانه را کنترل کند و ما را از هر گونه اتفاق مطلع نماید.

حمله نیروهای نظامی به دفتر اینجانب

ساعتی بعد خبر دادند که جمعیتی بالغ بر صد هزار نفر در حال هجوم به اینجا هستند. همگی دارای لباس پلنگی و مسلسل به دست هستند. البته مامور ما داشت اغراق می‌کرد. چون کوچه‌های ما نهایتا گنجایش پنج هزار نفر را داشت. در آن لحظات من در حال مصاحبه با خبرگزاری‌های مختلف بودم. آن‌ها از من پیرامون مسائل مختلف سوال می‌کردند و من هم پاسخ می‌گفتم. یادم هست که داشتم با خبرنگار کیهان در طبقه دوم دفتر کارم مصاحبه می‌کردم که ناگهان کسی فریاد زد: آمدند! ریختند!

وضعیت من طوری بود که روی تخت به حالت تقریبا بستری افتاده بودم و در‌‌همان حال به سوالات جواب می‌دادم. برخی از اعضای دفتر هم بین طبقات در حال تردد بودند و بچه‌های دیگر از جمله گروه انتظامات مردمی ما و نیز داماد ما آقای مهندس صدر و پسرم سعید، که جمعا به سی نفر می‌رسیدند در کتابخانه من واقع در زیرزمین، بسر می‌بردند.

متعاقبا فریاد فرد مزبور که: «آمدند! ریختند!» ما صدای شلیک گلوله‌هایی را شنیدیم و در پی آن برخورد گلوله به تابلوی «وان یکادی» که سر در خانه زده شده بود. خرده‌های سنگ و کاشی روی زمین ریخت و آنگاه لگدی محکم به در نواخته شد و صدای خشمناکی از ساکنان خانه می‌خواست تا در را باز کنند.

آن‌ها منتظر باز شدن در نماندند و با ضربات ممتد، در را شکستند و وارد شدند. نخست به طبقه پایین رفتند و همه افراد را به بیرون فرا خواندند و آن‌ها را وا داشتند تا دست‌های خود را پشت گردن قرار دهند. از جمله افرادی که ناچار شدند این فرمان را اجرا کنند، مهندس صدر - داماد ما - [بود]. آقای حیدری مبل‌ساز وقتی مرا از ساختمان بیرون می‌بردند، مشاهده کردم که تمام جماعت فوق را در حالی که رویشان به سمت دیوار کوچه است، جمع کرده‌اند و با تهدید اسلحه آن‌ها را وادار کرده‌اند که دست‌هایشان را به دیوار بگذارند. حدود سیصد - چهارصد نفر هم در کوچه پراکنده بودند و از یک سو می‌آمدند و از جهت دیگر خارج می‌شدند.

تعداد شهدا و مجروحین 17 شهریور

در خصوص عدد افرادی که در آن روز به یاد ماندنی به لقاء‌الله شتافتند، نقل قول‌ها مختلف است؛ دستگاه جبار که خود دستش تا مرفق به خون مردم آلوده بود، مدعی بود که تنها صد الی صد و نود نفر کشته شده‌اند؛ اما در میان مردم گاه سخن از چهار هزار شهید در میان بود. آنچه مسلم است این است که ما در آن زمان به وضعیت حدود دو هزار و هفتصد نفر از خانواده‌های شهدا رسیدگی کردیم که با قاطعیت عرض می‌کنم که حداقل پانصد نفر از شهدای عزیز این حادثه، از شاگردان من بودند که به عنوان دانشجو یا غیر آن در جلسات ما حضور می‌یافتند و برخی از آن‌ها مباحث ما را از نوار پیاده می‌کردند و روی کاغذ می‌نوشتند.

در خصوص آمار مجروحین حادثه هم باید عرض کنم که جمعا تا هفت هزار نفر تخمین زده می‌شود. عده زیادی از آن‌ها در آن هنگامه غوغا به بیمارستان سوم شعبان منتقل کردند. من دقیقا خاطر نیست که این بیمارستان در آن ایام قابلیت پذیرش تعداد زیاد مجروح را داشت.

منبع: تاریخ ایرانی

دیدگاه تان را بنویسید

خواندنی ها